ابن هشام مىنویسد:کسانى که در عقبه با رسول خدا(ص)بیعت کرده بودند عموما از جوانهاى مدینه بودند،و پیرمردان قبایل بیشتر در همان حالت بت پرستى و شرک به سر مىبردند،در میان سالمندان قبیله بنى سلمه پیرمردى بود به نام عمرو بن جموح که مانند شیوخ دیگر قبایل بت مخصوصى براى خود تهیه کرده بود به نام«مناة»و او را در خانه خود در جایگاه مخصوصى گذارده بود.
در میان جوانان تازه مسلمان یکى هم معاذ پسر همین عمرو بن جموح بود که تازه از سفر مکه و بیعت با رسول خدا(ص)بازگشته بود.
معاذ با رفقاى دیگر مسلمان خود که از جوانان همان قبیله بنى سلمه بودند قرار گذاردند که چون شب شد به دستیارى و کمک او«مناة»ـیعنى بت مخصوص پدرشـرا بدزدند و در مزبلههاى مدینه بیاندازند و موفق هم شدند و چند شب پى در پى «مناة»را به میان مزبله هاى مدینه که پر از نجاست بود مىانداختند و عمرو بن جموح هر روز صبح به جستجوى بت گمشده خود به این طرف و آن طرف مىرفت و چون آن را پیدا مىکرد شستشو مىداد و به جاى خود بازگردانده مىگفت:
ـبه خدا اگر مىدانستم چه کسى نسبت به تو این گونه جسارت و بى ادبى کرده او را بسختى تنبیه مىکردم!
و چون این عمل تکرار شد شبى عمرو بن جموح شمشیرى به گردن بت آویخت وگفت:من که نمىدانم چه شخصى نسبت به تو این جسارتها و بى ادبیها را روا مىدارد اکنون این شمشیر را به گردنت مىآویزم تا اگر براستى خیرى و یا نیرویى در تو هست هر کس به سراغ تو مىآید به وسیله آن از خودت دفاع کنى!
آن شب جوانان بنى سلمه«مناة»را بردند و شمشیر را از گردنش باز کرده و به جاى آن،توله سگ مردهاى را به گردنش بستند و با همان حال در مزبله دیگرى انداختند.
عمرو بن جموح طبق معمول هر روز به دنبال بت آمد و چون او را پیدا کرد کمى بدو خیره شد و به فکر فرو رفت،جوانان بنى سلمه نیز که در همان حوالى قدم مىزدند تا ببینند سرانجام عمرو بن جموح چه خواهد کرد و چه زمانى از خواب غفلت بیرون مىآید و فطرتش بیدار مىشود،وقتى آن حال را در او مشاهده کردند نزدیک آمده شروع به سرزنش بت و بت پرستان کردند و کم کم عمرو بن جموح را به ترک بت پرستى و ایمان به خدا و اسلام دعوت کردند،سخنان ایشان با آن سابقه قبلى در دل عمرو بن جموح مؤثر افتاد و مسلمان شد و در مذمت آن بت و شکرانه این نعمت بزرگ که نصیبش شده بود اشعار زیر را سرود:
و الله لو کنت الها لم تکن
انت و کلب وسط بئر فى قرن
اف لملقاک الها مستدن
الآن فتشناک عن سوء الغبن
الحمد لله العلى ذى المنن
الواهب الرزاق دیان الدین
هو الذى انقذنى من قبل ان
اکون فى ظلمة قبر مرتهن
بأحمد المهدى النبى المرتهن
و ملخص ترجمه اشعار فوق این است که گوید:
[به خدا سوگند اگر تو خدا بودى هرگز با این سگ مرده بسته به یک ریسمان نبودى![اکنون دانستم که تو خدا نیستى و من از روى سفاهت و نادانى تو را پرستش کردم،سپاس خداى بزرگ و بخشنده را که به وسیله پیغمبر راهنماى خویش مرا نجات بخشید.]
جوانان مدینه و بت عمرو بن جموح
- بازدید: 1415