قریش با خبر شدند...

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

با اینکه همه این جریانات در دل شب و در خانه سر پوشیده و در کمال خفا انجام گردید اما شیطان کار خود را کرد و بانگ خود را به گوش قریش و ساکنان منى رسانید و به آنها بانگ زد:محمد و از دین بیرون شدگان از قبیله اوس و خزرج براى جنگ با شما در عقبه همپیمان شدند!
خبر به گوش قرشیان که رسید لباس جنگ به تن کرده به سوى عقبه به راه افتادند و همین که به تنگناى عقبه رسیدند جناب حمزه و على(ع)را دیدند که با شمشیر در آنجا ایستاده‏اند،و چون حمزه را دیدند پیش آمده گفتند:چه خبر شده و براى چه اجتماع کرده‏اید؟حمزه گفت:ـاجتماعى نکرده‏ایم و کسى اینجا نیست و به خدا سوگند هر کس از عقبه عبور کند با این شمشیر او را خواهم زد.قریش که چنان دیدند بازگشتند.
کعب بن مالک گوید:فردا صبح قرشیان پیش ما آمده گفتند:ما شنیده ‏ایم شما بر ضد ما با محمد پیمان بسته و مى‏خواهید او را به یثرب ببرید!ما که با شما سر جنگ نداریم و چیزى نزد ما مبغوضتر از جنگ با شما نیست؟.
گروهى از همراهان ما که در حال شرک بودند و از ماجراى شب گذشته خبرى نداشتند از جا برخاسته و براى آنها قسم خوردند که چنین ماجرایى نبوده و ما هیچ گونه اطلاعى از آن نداریم.
قریش نزد عبد الله بن ابى بن ابى سلول که مورد احترام همگى بود آمده و جریان را از او پرسیدند،او نیز که از ماجرا بى خبر بود اظهار بى اطلاعى کرده و براى اطمینان ایشان گفت :اینکه مى‏گویید موضوع کوچکى نیست و هیچ گاه قوم من بدون اطلاع و مشورت با من دست به چنین کارى نمى‏زنند،قریش هم به سوى خانه‏هاى خود بازگشتند،اما از آنجا که رفت و آمد مردم یثرب به شهر مکه و هجرت گروهى از مسلمانان به آن شهر و اخبارى که از پیشرفت اسلام در مدینه به آنها رسیده بود از این سخنان مطمئن نشده و بناى تحقیق بیشترى را گذاردند و هنگامى مطلب براى آنها مسلم شده بود که حاجیان از منى کوچ کرده و کاروان یثرب از شهر مکه خارج شده بود.
قریش در تعقیب کاروانیان مقدارى از شهر مکه بیرون آمدند و چون مأیوس شدند به سوى مکه بازگشتند و با این حال دو تن از مسلمانان را در«اذاخر»که نام جایى در نزدیکى مکه است دیدار کردند و آن دو را تعقیب کردند یکى سعد بن عباده و دیگرى منذر بن عمرو بودـکه هر دو از نقیبان بودند منذر که خود را در محاصره قرشیان دید با چابکى و سرعت از میان حلقه محاصره خود را بیرون انداخته و فرار کرد و قرشیان نتوانستند او را دستگیر سازند،اما سعد بن عباده به دست ایشان اسیر گردید و دستهاى او را با همان طنابى که پالان شتر خود را با آن بسته بود به گردنش بستند و زیر ضربات مشت و چوب و لگدش گرفته بدین ترتیب‏وارد شهر مکه ‏اش کردند.
خود سعد گوید:همچنان هر کس مى‏رسید کتکى به من مى‏زد تا آنکه ابو البخترى دلش به حال من سوخت و پیش آمده گفت:کسى را در مکه نمى‏شناسى که او را پناه داده و حقى از این راه بر او داشته باشى و او را به یارى خود بخوانى تا تو را نجات دهد؟گفتم:چرا دو تن را مى‏شناسم یکى جبیر بن مطعم و دیگرى حارث بن حرب که من در یثرب نسبت به آنها چنین و چنان کرده‏ ام و داستان پناه دادن جبیر بن مطعم را ذکر کرد و سرانجام به آن دو خبر داده و آمدند و مرا از دست قریش نجات دادند.