داستان اسعد بن زراره و ذکوان...

(زمان خواندن: 3 - 5 دقیقه)

طبرسى(ره)در اعلام الورى مى‏نویسد:دو تن از افراد قبیله خزرج به نام اسعد بن زراره و ذکوان بن عبد قیس به مکه آمدند و چون با عتبة بن ربیعه سابقه دوستى و رفاقت داشتند یک سر به خانه او رفته و منظور خود را بدو اظهار کرده از او خواستند بر ضد اوس با ایشان پیمانى منعقد کند،عتبه در جواب آنها گفت:
اولاـسرزمین شما از شهر ما دور است و فاصله زیادى میان ما و شما وجود دارد.و ثانیاـپیش آمد تازه‏اى در شهر ما اتفاق افتاده که همه فکر ما را به خود مشغول ساخته و مجال هر گونه فکر و کار و تصمیم‏گیرى را از ما گرفته است و ما را مستأصل و درمانده کرده!
اسعد پرسید:چه کار مهمى است که شما را نگران کرده با اینکه شما در حرم خدا و محل امن و امانى به سر مى‏برید؟
عتبه گفت:مردى از میان ما برخاسته و مدعى شده که من رسول و فرستاده خدایم.این مرد خردمندان ما را به سفاهت و بى خردى نسبت داده،به خدایان ما دشنام مى‏دهد،جوانان ما را از راه به در برده و جمع ما را پراکنده ساخته است!.
اسعد پرسید:چه نسبتى در میان شما دارد و نسبش چیست؟
عتبه او فرزند عبد الله بن عبد المطلب و از اشراف و بزرگترین خاندان شهر مکه است!
اسعد که این سخن را شنید به یاد حرف یهودیان یثرب افتاد که مى‏گفتند:زمان ظهور پیغمبرى که از مکه بیرون آید و به یثرب مهاجرت کند همین زمان است و چون بیاید ما به وسیله او شماها را نابود خواهیم کرد!از این رو تأملى کرده و از عتبه پرسید:
آن مرد کجاست؟عتبه گفت:در حجر(اسماعیل)مى‏نشیند.
و چون احساس کرد که اسعد مایل به دیدن او شده بى‏درنگ دنبال گفتار خود را گرفته و ادامه داد:
ـاما مواظب باش با او تکلم نکنى و سخنش را نشنوى که وى جادوگر است و با جادوى کلام خود،تو را سحر مى‏کند!اسعد گفت:من به حال عمره وارد مکه شده‏ام و بناچار براى طواف خانه کعبه باید به مسجد بروم پس چه بکنم که حرف او را نشنوم؟
عتبه گفت:در هر دو گوش خود پنبه بگذار!
اسعد به دستور عتبه پنبه در گوشهاى خود گذارده وارد مسجد شد و به طواف مشغول گردید.
در شوط اول (66) رسول خدا(ص)را دید که در همان حجر(اسماعیل)نشسته و گروهى از بنى هاشم نیز اطرافش را گرفته‏اند،اسعد از آنجا گذشت و چون در شوط دوم به آنجا رسید با خود گفت:راستى که کسى از من نادانتر نیست آیا مى‏شود که چنین داستان مهمى در مکه اتفاق افتاده باشد و من بدون اطلاع و تحقیق از حال این مرد به شهر خود بازگردم،چه بهتر آنکه نزد او بروم و از حال او مطلع گردم و خبر آن را براى قوم خود در یثرب ببرم!
به همین منظور پنبه را از گوش خود بیرون آورده و به کنارى انداخت و نزد رسول خدا(ص)آمده و به عنوان تحیت به رسم مردم آن زمان و بت پرستان به جاى سلام گفت:«انعم صباحا»رسول خدا(ص)سر بلند کرده و بدو فرمود:خداوند به جاى این جمله تحیت بهترى را براى ما مقرر فرموده و آن تحیت اهل بهشت است:«السلام علیکم».
اسعد گفت:اى محمد ما را به چه چیز دعوت مى‏کنى؟
فرمود:شهادت به یگانگى خدا و نبوت خویشـو سپس قسمتى از دستورهاى اسلام را بر او خواند .اسعد که این سخنان را شنید گفت:«اشهد أن لا اله الا الله»گواهى دهم به یگانگى خدا و اینکه تویى رسول خدا،سپس اظهار کرد اى رسول خدا!پدر و مادرم به فدایت،من از اهل یثرب و از قبیله خزرج هستم و میان ما و برادرانمان از قبیله اوس رشته‏هاى بریده بسیار هست که امید است خداوند به وسیله تو آن رشته‏هاى بریده را پیوند دهد و به دست تو این جدایى و دشمنى برطرف گردد و آن وقت است که کسى نزد ما عزیزتر و محبوبتر از تو نخواهد بود. ..
اسعد سخنان خود را ادامه داده گفت:یکى از مردان قبیله من نیز همراه من آمده و اگر او نیز مانند من این آیین را بپذیرد امید آن مى‏رود که خداى تعالى به دست تو کار ما را سرانجامى عنایت فرماید.
اسعد پس از این ماجرا به نزد ذکوان آمد و او را نیز به اسلام دعوت کرد و با سخنان تشویق آمیزى که گفت او را نیز به دین اسلام درآورد.

- پینوشتها -

66.برخى از سیره نویسان در صحت این داستان تردید کرده آن را بعید دانسته‏اند و گفته‏اند :چگونه ممکن است رسول خدا در پناه مشرکى در آید،اگر چه براى انجام یک عمل واجب مانند عمره باشد؟اما ما در نظایر این حدیث پیش از این گفته‏ایم که استبعاد نمى‏تواند مدرک این گونه مسائل تاریخى قرار گیرد،مگر آنکه سند حدیث مخدوش باشد و دلیلى بر اثبات آن از نظر سند نداشته باشیم و العلم عند الله.