سفر به طائف

(زمان خواندن: 4 - 7 دقیقه)

از مجموع تواریخ چنین برمى‏آید که پس از فوت ابو طالب و از دست دادن آن حامى و پناه بزرگ،رسول خدا(ص)در صدد برآمد تا در مقابل مشرکین حامى و پناه تازه‏اى پیدا کند و در سایه حمایت او به دعوت آسمانى خویش ادامه دهد،از این رو در موسم حج و ایام زیارتى دیگر به نزد قبایلى که به مکه مى‏آمدند مى‏رفت و ضمن دعوت آنها به اسلام از آنها مى‏خواست او را در پناه حمایت خود گیرند تا بهتر بتواند تبلیغ رسالت کند و از آن جمله به ایشان مى‏فرمود:من شما را مجبور به چیزى نمى‏کنم،هر که خواهد از روى میل و رغبت دعوتم را بپذیرد و گرنه من کسى را مجبور نمى‏کنم،من از شما مى‏خواهم مرا از نقشه‏اى که دشمنان براى قتل من کشیده‏اند محافظت کنید تا تبلیغ رسالت پروردگار خود را بنمایم و سرانجام هر چه‏خدا مى‏خواهد نسبت به من و پیروانم انجام دهد.
ابو لهب نیز که همه جا مراقب بود تا پیغمبر خدا با قبایل عرب تماس نگیرد و از پیشرفت اسلام جلوگیرى مى‏کرد به دنبال آن حضرت مى‏آمد و مى‏گفت:این برادرزاده من دروغگوست سخنش را نپذیرید،و برخى هم مانند قبیله بنى حنیفه آن حضرت را بتندى از خود راندند.
رسول خدا(ص)در این میان به فکر قبیله ثقیف افتاد و در صدد برآمد تا از آنها که در طائف سکونت داشتند استمداد کند و به همین منظور با یکى دو نفر از نزدیکان خود چون على(ع)و زید بن حارثه و یا چنانکه برخى گفته‏اند:تنها به سوى طائف حرکت کرد (63) و در آنجا به نزد سه نفر که بزرگ ثقیف و هر سه برادر و فرزندان عمرو بن عمیر بودند رفت،نام یکى عبد یالیل،آن دیگرى مسعود و سومى حبیب بود.
پیغمبر خدا هدف خود را از رفتن به طائف شرح داد و اذیت و آزارى را که از قوم خود دیده بود به آنها گفت و از آنها خواست تا او را در برابر دشمنان و پیشرفت هدفش یارى کنند،اما آنها تقاضایش را نپذیرفته و هر کدام سخنى گفتند یکى از آنها گفت:من پرده کعبه را دریده باشم اگر خدا تو را به پیغمبرى فرستاده باشد!
دیگرى گفت:خدا نمى‏توانست کسى دیگرى را جز تو به پیامبرى بفرستد!سومىـکه قدرى مؤدبتر بود گفت:به خدا من هرگز با تو گفتگو نمى‏کنم زیرا اگر تو چنانکه مى‏گویى فرستاده از جانب خدا هستى و در این ادعا که مى‏کنى راست مى‏گویى پس بزرگتر از آنى که من با تو گفتگو کنم و اگر دروغ مى‏گویى و بر خدا دروغ مى‏بندى پس شایستگى آن را ندارى که با تو گفتگویى کنم.
رسول خدا(ص)مأیوسانه از نزد آنها برخاستـو به نقل ابن هشامـهنگام بیرون رفتن از آنها درخواست کرد که گفتگوى آن مجلس را پنهان دارند و مردم طائف را از سخنانى که میان ایشان رد و بدل شده بود آگاه نسازند،و این بدان جهت بود که نمى‏خواست سخنان عبد یالیل و برادرانش گوشزد مردم طائف و موجب گستاخى آنان‏نسبت بدان حضرت گردد و شاید هم نمى‏خواست گفتار آنها به گوش بزرگان قریش در مکه برسد و موجب شماتت آنها شود.
اما آنها درخواست پیغمبر خدا را نادیده گرفته و ماجرا را به گوش مردم رساندند و بالاتر آنکه اوباش شهر را وادار به دشنام و استهزاى آن حضرت کردند و همین سبب شد تا چون رسول خدا(ص)خواست از میان شهر عبور کند از دو طرف او را احاطه کرده و زبان به دشنام و استهزا بگشایند و بلکه پس از چند روز توقف روزى بر آن حضرت حمله کرده سنگ بر پاهاى مبارکش زدند و بدین وضع ناهنجار آن بزرگوار را از شهر بیرون کردند.
رسول خدا(ص)به هر ترتیبى بود از دست آن فرومایگان خود را نجات داده از شهر بیرون آمد و در سایه دیوارى از باغهاى خارج شهر آرمید تا قدرى از خستگى رهایى یابد و خون پاهاى خود را پاک کند،و در آن حال رو به درگاه محبوب واقعى و پناهگاه همیشگى خود یعنى خداى بزرگ کرده و شکوه حال بدو برد و با ذکر او دل خویش را آرامش بخشید و از آن جمله گفت :
«اللهم الیک أشکو ضعف قوتى،و قلة حیلتى و هوانى على الناس یا أرحم الراحمین،أنت رب المستضعفین و أنت ربى،إلى من تکلنى،الى بعید یتهجمنى،أم الى عدو ملکته امرى،ان لم یکن بک على غضب فلا ابالى و لکن عافیتک هى اوسع لى،اعوذ بنور وجهک الذى أشرقت له الظلمات و صلح علیه امر الدنیا و الآخرة من ان تنزل بى غضبک او یحل على سخطک،لک العتبى حتى ترضى و لا حول و لا قوة الا بک».
[پروردگارا من شکوه ناتوانى و بى پناهى خود و استهزاى مردم را نسبت به خویش به درگاه تو مى‏آورم اى مهربانترین مهربانها!تو خداى ناتوانان و پروردگار منى،مرا در این حال به دست که مى‏سپارى؟به دست بیگانگانى که با ترشرویى مرا برانند یا دشمنى که سرنوشت مرا بدو سپرده‏اى!
خداوندا!اگر تو بر من خشمناک نباشى باکى ندارم ولى عافیت تو بر من فراختر و گواراتر است.
من به نور ذاتت که همه تاریکیها را روشن کرده و کار دنیا و آخرت را اصلاح مى‏کند پناه مى‏برم از اینکه خشم تو بر من فرود آید یا سخط و غضبت بر من فرو ریزد،ملامت(یا بازخواست)حق توست تا آن گاه که خوشنود شوى و نیرو و قدرتى‏جز به دست تو نیست.]باغ مزبور تاکستانى بود متعلق به عتبه و شیبه دو تن از بزرگان مکه که خود در آنجا بودند و چون از ماجرا مطلع شدند به حال آن بزرگوار ترحم کرده و به غلامى که در باغ داشتند و نامش«عداس»و به کیش مسیحیت بود دستور دادند خوشه انگورى بچیند و براى آن حضرت ببرد.
عداس طبق دستور آن دو،خوشه انگورى چیده و در ظرفى نهاد و براى رسول خدا(ص)آورد،عداس دید چون رسول خدا(ص)خواست دست به طرف انگور دراز کند و خواست دانه‏اى از آن بکند«بسم الله»گفت و نام خدا را بر زبان جارى کرد،عداس با تعجب گفت:این جمله که تو گفتى در میان مردم این سرزمین معمول نیست،رسول خدا پرسید:
ـتو اهل کدام شهر هستى و آیین تو چیست؟
عداسـمن مسیحى مذهب و اهل نینوى هستم!
رسول خدا(ص)از شهر همان مرد شایستهـیعنىـیونس بن متى؟
عداسـیونس بن متى را از کجا مى‏شناسى؟
فرمودـاو برادر من و پیغمبر خدا بود و من نیز پیغمبر و فرستاده خدایم.
عداس که این سخن را شنید پیش آمده سر آن حضرت را بوسید و سپس روى پاهاى خون آلود وى افتاد.
عتبه و شیبه که ناظر این جریان بودند به یکدیگر گفتند:این مرد غلام ما را از راه به در برد.
و چون عداس به نزد آن دو برگشت از او پرسیدند:چرا سر و دست و پاى این مرد را بوسیدى؟
گفت:کارى براى من بهتر از این کار نبود،زیرا این مرد از چیزهایى خبر داد که جز پیغمبران کسى از آن چیزها خبر ندارد،عتبه و شیبه بدو گفتند:
ولى مواظب باش این مرد تو را از دین و آیینى که دارى بیرون نبرد که آیین تو بهتراز دین اوست.
و مدت توقف آن حضرت را در طائف برخى ده روز و برخى یک ماه ذکر کرده‏اند. (64)

- پینوشتها -

62.الفصول المختارة،ص 80،اکمال الدین صدوق،ص .103
63.روضة الواعظین،ص 121،امالى صدوق،ص 366،الغدیر،ج 7،ص 390،شرح نهج البلاغه،ابن ابى الحدید،ج 3،ص .312
64.در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید،ج 14،(چاپ جدید)،نقل کرده که فقط على(ع)همراه آن حضرت بود و در همان کتاب،ج 4،ص 27 از مدائنى روایت کرده که على(ع)و زید هر دو با آن حضرت بودند و در سیره ابن هشام آمده که تنها به طائف سفر کرد.