در این چند سالى که جریان هجرت به حبشه و پناهندگى بنى هاشم به شعب ابى طالب پیش آمد افراد سرشناسى نیز از مردم مکه و قبایل اطراف به اسلام گرویدند که از آن جمله عامر بن طفیل اوسى و عمر بن خطاب بود،و عمر به تهور و بىباکى معروف بود و پیش از آنکه به مسلمانان بپیوندد از کسانى بود که افراد تازه مسلمان از او بیمناک بوده آیین خود را از او مخفى مىداشتند.ابن هشام از ام عبد الله دختر ابى حیثمه که با عامر بن ربیعه شوهرش به حبشه مهاجرت کردند نقل مىکند که:ما در مدتى که مسلمان شده بودیم از دست عمر آزار و صدمه بسیارى دیده بودیم و روزى که عازم مسافرت به حبشه بودیم به ما برخورد و گفت:اى ام عبد الله مىخواهید از مکه بروید؟گفتم:آرى شما که از ما قهر کرده و ما را آزار مىدهید ما هم تصمیم گرفتهایمدر سرزمین پهناور خدا سفر کنیم تا خدا براى ما گشایشى فراهم سازد،عمر گفت:خدا به همراهتان!
و چون جریان را به شوهرم عامر گفتم پرسید:تو امید دارى عمر مسلمان شود؟
گفتم:آرى،عامر که آن سنگدلیها و بى رحمیهاى او را نسبت به مسلمانان دیده بود و هیچ گونه امیدى به اسلام او نداشت گفت:او هرگز مسلمان نخواهد شد مگر آنکه الاغ خطاب مسلمان شود !ـیعنى هیچ گونه امیدى به مسلمان شدن او نیستاز قضا خواهر عمر که فاطمه نام داشت با شوهرش سعید بن زید مسلمان شده بودند ولى از ترس عمر اسلام خود را پنهان مىداشتند،و خباب بن ارت(که پیش از این نامش مذکور شد)گاهگاهى براى یاد دادن قرآن به خانه سعید بن زید مىآمد و به او و همسرش فاطمه قرآن یاد مىداد.
روزى عمر بن خطاب که در زمره مشرکین بود به قصد کشتن پیغمبر(ص)شمشیر خود را برداشت و به سوى خانهاى که در نزدیکى صفا بود و رسول خدا(ص)با جمعى از مسلمانان در آن اجتماع کرده بودند حرکت کرد در راه که مىرفت به یکى از دوستان خود به نام نعیم بن عبد الله برخورد،نعیم که عمر را شمشیر به دست با آن حال مشاهده کرد پرسید:اى عمر به کجا مىروى؟
گفت:مىروم تا این مرد را که سبب اختلاف قریش گشته و دانشمندانشان را بى خرد خوانده و بر خدایان و آیینشان عیبجویى مىکند به قتل رسانم!نعیم گفت:اى عمر به خدا سوگند!غرور تو را گرفته تو خیال مىکنى اگر این کار را بکنى فرزندان عبد مناف تو را زنده مىگذارند تا روى زمین زنده راه بروى!وانگهى تو اگر راست مىگویى از خاندان نزدیک خود جلوگیرى کن که دین او را اختیار کرده و پذیرفتهاند!
عمر پرسید:منظورت از نزدیکان من کیست؟
گفت:خواهرت فاطمه و شوهرش سعید بن زید.
عمر که این سخن را شنید خشمناک راه خود را به سوى خانه سعید و خواهرش کج کرد و با شتاب به در خانه آنها آمد،وقتى بدانجا رسید که خباب بن ارت در خانه آنها بود و داشت سوره«طه»را به آنها یاد مىداد.همین که صداى عمر را دم در شنیدند وحشت زده از جا برخاستند،خباب خود را به درون اتاق و پشت پردهاى که آویخته بود انداخت و فاطمه نیز آن صفحهاى را که قرآن روى آن نوشته شده بود برداشت و در زیر تشکى که در اتاق بود پنهان کرد و گوشهاى ایستاد،در این حال عمر وارد شد و چون قبلا صداى خباب را شنیده بود پرسید:این چه صدایى بود که به گوش من خورد؟سعید و فاطمه هراسناک با رنگ پریده گفتند:
چیزى نبود؟
گفت:چرا به خدا صدایى شنیدم،و به من گفتهاند:شما به دین محمد درآمدهاید و از او پیروى مىکنید!
این سخن را گفته و به طرف سعید حملهور شد!
فاطمه پیش آمد تا از شوهر خود دفاع کند،عمر سیلى محکمى به گوش فاطمه زد چنانکه سرش به دیوار خورده شکست و خون از صورتش جارى گردید،سعید هم که آن وضع را دید گفت:آرى اى عمر ما مسلمان شدهایم اکنون هر چه مىخواهى بکن.
عمر که نگاهش به صورت خون آلود خواهر افتاد از عمل خود پشیمان گردید و ایستاد و پس از اینکه قدرى مکث کرد گفت:آن صفحه را بده ببینم محمد چه آورده است،فاطمه گفت:من مىترسم آن را به دستت بدهم!
عمر گفت:نترس و سپس سوگند خورد که پس از خواندن آن را بدو بازگرداند.
فاطمه گفت:آخر این قرآن است و تو مشرک و نجس هستى و کسانى مىتوانند بدان دست بزنند که طاهر و پاکیزه باشند.
عمر برخاسته غسل کرد و فاطمه آن صفحه را به دست او داد،عمر شروع به خواندن کرد و پس از اینکه مقدارى خواند سر را بلند کرده و گفت:چه کلام زیبایى؟
در این وقت خباب از پس پرده بیرون آمد و او را به اسلام تشویق کرد و سپس به نزد رسول خدا(ص)آورد و به دین اسلام درآمد. (22)
- پینوشتها -
22.ابن هشام پس از نقل این قسمت روایت دیگرى را هم در کیفیت اسلام عمر نقل کرده است.
افراد سرشناسى که در این سالها به مسلمانان پیوستند
- بازدید: 627