فرستادگان قریش با کمال یأس و افسردگى آماده بازگشت به مکه شده و دانستند که نمىتوانند عقیده نجاشى را درباره دفاع از مهاجرین تغییر دهند،در اینجا عمرو عاص در صدد انتقام عملى که عماره درباره او انجام داده بود افتاد و در خلال روزهایى که در حبشه به سر مىبردند و رفت و آمدى که به مجلس نجاشى کرده بودند متوجه شده بوده عماره نسبت به کنیزک زیبایى که هر روزه در مجلس عمومى نجاشى حاضر مىشد و بالاى سر او مىایستاد متمایل گشته و از نگاههاى کنیزک نیز دریافت که وى نیز مایل به عماره شده است.
به فکر افتاد که از همین راه انتقام خود را از عماره بگیرد و از این رو وقتى به خانه برگشتند به عماره گفت:گویا کنیز نجاشى به تو علاقهاى پیدا کرده و تو هم به او دل بستهاى؟گفت :آرى.عمرو عاص او را تحریک کرد تا وسیله مراوده بیشترى را با او فراهم سازد و براى انجام این کار نیز او را راهنمایى کرد تا تدریجا وسیله دیدار آن دو با یکدیگر فراهم گردید و عماره پیوسته ماجرا را براى او تعریف مىکرد و عمرو عاص نیز با قیافهاى تعجب آمیز که حکایت از باور نکردن سخنان او مىکرد بدو مىگفت:گمان نمىکنم به این حد در این کار توفیق پیدا کرده باشى تا روزى بدو گفت:
اگر راست مىگویى به کنیزک بگو که مقدارى از آن عطر مخصوص نجاشىـکه نزد شخص دیگرى یافت نمىشودـبراى تو بیاورد،آن وقت است که من سخنان تو را باور مىکنم.
عماره نیز از کنیزک درخواست کرد تا قدرى از همان عطر مخصوص را براى او بیاورد و کنیزک نیز این کار را کرد و چون عطر مخصوص به دست عمرو عاص رسید به عماره گفت:اکنون دانستم که راست مىگویى!و پس از آن مخفیانه به نزد نجاشى آمد و اظهار کرد:ما در این مدتى که در حبشه بودهایم بخوبى از خوان نعمت سلطان بهرهمند و برخوردار گشته و پذیرایى شدیم و شما حق بزرگى به گردن ما پیدا کردهاید اکنون که قصد بازگشت داریم خواستم به عنوان قدردانى و نمک شناسى مطلبى راـکه با زندگى خصوصى پادشاه ارتباط داردـبه عرض برسانم و طبق وظیفهاى که دارم آن را به سمع مبارک برسانم،و آن مطلب این است که این رفیق نمک نشناس من که براى رساندن پیغام بزرگان قریش به دربار شما آمده شخص خیانتکارى است و نسبت به پادشاه خیانت بزرگى را مرتکب شده و با کنیزک مخصوص شما روابط نامشروعى برقرار کرده و نشانهاش هم این عطر مخصوص پادشاه است که کنیزک براى او آورده است!
نجاشى عطر را برداشته و چون استشمام کرد به سختى خشمگین شد و در صدد قتل عماره برآمد اما دید این کار بر خلاف رسم و آیین پادشاهان بزرگ است که فرستاده و پیغامآور را نمىکشند از این رو طبیبان را خواست و به آنها گفت:
کارى با این جوان بکنید که به قتل نرسد ولى از کشتن براى او سختتر باشد،آنهانیز دارویى ساختند و آن را در آلت عماره تزریق کردند و همان موجب دیوانگى و وحشت او از مردم گردید و مانند حیوانات وحشى سر به بیابان نهاد و در میان حیوانات با بدن برهنه به سر مىبرد و هرگاه انسانى را مىدید به سرعت مىگریخت و فرار مىکرد،عمرو عاص نیز به مکه بازگشت و ماجرا را به اطلاع بزرگان قریش رسانید و پس از مدتى نزدیکان عماره به فکر افتادند که او را در هر کجا هست پیدا کرده به مکه بازگردانند و بدین منظور چند نفر به حبشه آمدند و در بیابانها به دنبال عماره به جستجو پرداختند و او را در حالى که ناخنها و موهاى بدنش بلند شده بود و به وضع رقتبارى در میان حیوانات وحشى به سر مىبرد در سر آبى مشاهده کردند و هر چه خواستند او را بگیرند و با او سخن بگویند نتوانستند و به هر سو که مىرفتند او مىگریخت تا بناچار به وسیله ریسمان و طناب او را به دام انداختند ولى همین که به دست ایشان افتاد شروع به فریاد کرد و مانند حیوانات وحشى که گرفتار مىشوند همچنان فریاد زد و بدنش مىلرزید تا در دست آنها تلف شد.
و بدین ترتیب ماجرا پایان یافت و ضمنا این ماجرا درس عبرتى براى شرابخواران و شهوت پرستان گردید و در صفحات تاریخ ثبت شد.
نگارنده گوید:بر طبق روایاتى که در دست هست نجاشى پس از این ماجرا به رسول خدا(ص)ایمان آورد و به دست جعفر بن ابیطالب مسلمان شد،و هدایاى بسیارى براى پیغمبر اسلام فرستاد که از آن جمله بر طبق روایتى«ماریه قبطیه»بود (20) که رسول خدا(ص)از آن کنیز داراى پسرى شد و نامش را ابراهیم گذارد و در کودکى از دنیا رفت به شرحى که ان شاء الله در شرح حال فرزندان آن حضرت خواهد آمد،و هنگامى که نجاشى از دنیا رفت رسول خدا(ص)در مدینه بود و مرگ او را به اصحاب خبر داد و از همانجا بر او نماز خواندند و مهاجرین حبشه نیز پس از مدتى شنیدند که مردم مکه دست از آزارشان برداشته و مسلمان شدهاند از این رو برخى مانند عبد الله بن مسعود و مصعب بن عمیر به مکه بازگشتند اما وقتى فهمیدند این خبر دروغ بودهگروهى از ایشان دوباره به حبشه رفتند و چند تن نیز از بعضى بزرگان قریش پناه خواسته و در پناه آنها به شهر مکه درآمدند و جمع بسیارى هم مانند جعفر بن ابیطالب سالها در حبشه ماندند تا پس از هجرت پیغمبر اسلام در سالهاى آخر عمر آن حضرت به مدینه آمدند که ان شاء الله شرح حال آنها در جاى خود مذکور خواهد شد .
- پینوشتها -
20.و بر طبق روایات دیگر ماریه را مقوقس(پادشاه اسکندریة)به آن حضرت اهداء کرد.
دنباله داستان و انتقام عمرو عاص از عماره
- بازدید: 659