قریش که چنان دیدند با خود گفتند:تا ابو طالب زنده است ما نمىتوانیم صدمهاى به او برسانیم و با خود هم عهد شدند که چون ابو طالب از دنیا رفت همه قبایل قریش را براى کشتن آن حضرت بسیج کرده و به هر ترتیبى شده آن حضرت را به قتل رسانند.
ابو طالب که از ماجرا مطلع شد بنى هاشم و همپیمانان ایشان را جمع کرده و آنها را به دفاع از رسول خدا(ص)وصیت کرد،و از آن جمله مطابق آنچه مقاتل که خود از بزرگان حدیث و تفسیر نزد اهل سنت و دیگران است نقل کرده بدانها گفت:
«...ان ابن أخى کما یقول،أخبرنا بذلک آباؤنا و علماؤنا أن محمدا نبى صادق و امین ناطق،و ان شأنه أعظم شأن و مکانه من الرب أعلى مکان،فأجیبوا دعوته و اجتمعوا على نصرته و راموا عدوه من وراء حوزته فانه الشرف الباقى لکم الدهر...»
[به راستى که این برادر زاده من همان گونه است که خود مىگوید و پدران و دانشمندان ما خبر دادهاند که محمد پیغمبرى صادق و راستگو و امانتدارى است گویا و مقامى بس بزرگ و منزلتى که در پیش پروردگار خویش دارد والاترین منزلتهاست،شما دعوتش را بپذیرید و براى یاریش متحد گردید و هر دشمنى که در اطراف دارد از او دور کنید که او شرافت جاویدان شماست تا پایان دهر.]سپس با اشعارى که سرود این وصیت را تکرار کرده در قالب نظم درآورد و از آن جمله گفت:
أوصى بنصر النبى الخیر مشهده
علیا ابنى و عم الخیر عباسا
و حمزة الاسد المخشى صولته
و جعفرا أن تذودا دونه البأسا
و هاشما کلها أوصى بنصرته
أن یأخذوا دون حرب القوم أمراسا
کونوا فداءا لکم نفسى و ما ولدت
من دون احمد عند الروع أتراسا
بکل ابیض مصقول عوارضه
تخاله فى سواد اللیل مقباسا
و از میان همهـحمزه برادر خود راـبالخصوص مخاطب ساخته و سفارش بیشترى در این باره بدو کرد.
همین جریان سبب شد که پس از گذشت چند روز حمزة بن عبد المطلب روزى تیر و کمان خود را برداشته به شکار رفت و چون بازگشت یکسر به خانه خواهر رفت و محمد(ص)را در آنجا دید که غمناک نشسته و خواهرش نیز گریان است!حمزه از خواهر خود پرسید:چرا گریه مىکنى؟در جواب گفت:اى أبا عماره حمیت از میان رفت!حمزه پرسید:مگر چه شده؟
گفت:نبودى که ببینى ابى الحکم بن هشام(ابو جهل)با برادرزادهات چه کرد و محمد از دست او چه کشید؟او را که در همین نزدیکى نشسته بود دیدار کرد و دشنام داده و آزارش کرد تا به حدى که او را غمگین و ناراحت ساخت،حمزه که این سخن را شنید به جاى آنکه مانند روزهاى دیگر بنشیند و استراحتى بنماید با همان جامهاى که به تن داشت و با همان تیر و کمانى که در دست داشت با عجله به مسجد الحرام آمد و خود را به ابو جهل رسانده کمان خود را محکم به سر او زد چنانکه سر او را به سختى شکست و زخم کارى برداشت.
چند تن از بنى مخزوم(که از قبیله ابو جهل و نزدیکان او بودند)خواستند به عنوان دفاع و طرفدارى ابو جهل به جانب حمزه حمله ور شوند ولى ابو جهل با اینکه از زخم سر رنج مىبرد مانع آنها شده گفت:کارى به ابا عماره نداشته باشید مبادا مسلمان شود و به دین محمد درآید .حمزه به خانه خواهر بازگشت و براى دلدارى آن حضرت ماجراى خود را با ابو جهل و ضربت محکمى را که با کمان بر سر او زده بود به رسول خدا(ص)گفت ولى بر خلاف انتظار آن طور که فکر مىکرد پیغمبر(ص)او را در این کار تحسین نفرموده و چهرهاش باز نشد و بلکه رو به حمزه کرده فرمود:عموجان تو هم که در زمره آنها هستى!
این سخن موجب شد که حمزه به دین اسلام درآید و همانجا مسلمان شد و این خبر اندوه تازهاى براى مشرکین و ابو جهل بود.
و در روایت دیگرى که ابن هشام از مردى از قبیله اسلم نقل مىکند داستان را این گونه نقل کرده که گوید:روزى ابو جهل در نزدیکى کوه صفا به رسول خدا(ص)عبور کرد و آن جناب را آزار کرده و دشنام داد،و از دین و آیین او عیبجویى کرده و سخنان زیادى در این باره بر زبان جارى کرد،رسول خدا(ص)سخنى نگفت و به خانه رفت.
زنى از کنیزکان عبد الله بن جدعان در آنجا بود و دشنامها و سخنان ابو جهل را نسبت به رسول خدا شنید.
ابو جهل به دنبال این ماجرا به مسجد آمد و در میان انجمنى که قریش در کنار خانه کعبه داشتند نشست.
چیزى نگذشت که حمزة بن عبد المطلب در حالى که کمان خود را بر دوش داشت و از شکار برمىگشت از راه رسید و رسم او چنان بود که هرگاه به شکار مىرفت در مراجعت پیش از آنکه به خانه خود برود به مسجد مىآمد و طوافى مىکرد آن گاه به خانه مىرفت،و اگر به جمعى از قریش برمىخورد با آنها به گفتگو مىنشست.
آن روز در راه که به سوى مسجد مىرفت به آن کنیزک برخورد و آن زن بدو گفت:اى حمزه امروز نبودى که ببینى برادرزادهات محمد از دست ابو الحکم چه کشید،و چه فحشها و دشنامها شنید،و چه صدمههایى به او زد و محمد بى آنکه چیزى در پاسخ ابو الحکم بگوید به خانه رفت.از جایى که خداى تعالى اراده فرموده بود تا حمزه را با تشرف به دین اسلام گرامى دارد این گفتار بر او گران آمده خشمگین شد و به جستجوى ابو جهل آمده تا او را بیابد و سزاى جسارتى را که به فرزند برادرش کرده است به او بدهد.
به همین منظور به مسجد الحرام آمد و او را دید که در میان گروهى از قریش نشسته،حمزه پیش رفت و با همان کمانى که در دست داشت چنان بر سر ابو جهل کوفت که سرش را بسختى شکست و زخم سختى برداشت،آن گاه بدو گفت:آیا محمد را دشنام مىدهى در صورتى که من به دین او هستم با اینکه تا به آن روز دین اسلام را نپذیرفته بود و در زمره مسلمانان نبود؟اکنون جرئت دارى مرا دشنام بده.
جمعى از بنى مخزوم خواستند تلافى کرده به سوى حمزه حملهور شوند ولى ابو جهل مانع شده گفت:حمزه را واگذارید که من برادر زادهاش را به زشتى دشنام دادهام.
به هر ترتیب،اسلام حمزه شوکتى به اسلام داد و مشرکین دانستند که حمزه دیگر از آن حضرت دفاع خواهد کرد و از این رو آزار و اذیت آنها نسبت به آن حضرت به مقدار زیادى کاسته شد.اما مسلمانان دیگر بسختى و در فشار و شکنجه به سر مىبردند،تا آنجا که گاهى به خاطر خواندن چند آیه از قرآن کتک زیادى از قریش مىخوردند و شاید مدتها براى بهبودى خویش مداوا مىکردند.
داستان دیگرى در این باره که منجر به اسلام جناب حمزه گردید
- بازدید: 651