آمدن سلمان به مدینه

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

سلمان گوید:کشیش عموریه نیز از دنیا رفت،و من در عموریه ماندم تا پس از مدتى به کاروانى از تجار عرب از قبیله کلب برخوردم بدانها گفتم:مرا به سرزمین عرب ببرید و من در عوض این گاو و گوسفندها را به شما مى‏دهم.
آنها پذیرفتند و مرا با خود بردند،ولى چون به سرزمین وادى القرى رسیدیم به من ستم کرده و مرا به عنوان برده و غلام به مردى یهودى فروختند.در آنجا چشم من به درختهاى خرمایى افتاد،گمان بردم این همان سرزمین است که رفیقم به من نشان آن را داده ولى یقین نداشتم،تا اینکه پسر عموى آن مرد یهودى که از یهود بنى قریظه بود بدانجا آمد و مرا از او خریده به مدینه آورد و به خدا سوگند تا چشمم به آن شهرخورد نشانه‏ها را دریافتم،دانستم که اینجا همان سرزمین است که رفیق نصرانى من خبر داده بود.
پس نزد او ماندم و در این خلال رسول خدا(ص)در مکه مبعوث شده بود و من که برده بودم هیچ گونه اطلاعى از بعثت آن حضرت نداشتم تا آن حضرت به مدینه هجرت فرمود،روزى همچنان که در نخلستان اربابم بالاى درخت خرما اصلاح آن درخت را مى‏کردم و اربابم نیز پاى درخت نشسته بود ناگاه دیدم پسر عموى او با عجله وارد باغ شده و نزد او آمد و گفت:خدا طایفه بنى قیله (14) را بکشد!اینها در قباء (15) دور مردى را که امروز از مکه آمده گرفته‏اند و مى‏گویند این مرد پیغمبر است.
سلمان گوید:همین که من این سخن را شنیدم لرزه بر اندامم افتاد به طورى که نزدیک بود از بالاى درخت به روى اربابم بیفتم،پس از درخت پایین آمده به آن مرد گفتم:چه گفتى؟از این سؤال من اربابم خشمگین شد و سیلى محکمى به گوشم زده گفت:این کارها به تو چه!به کار خودت مشغول باش!گفتم:چیزى نبود خواستم بدانم سخنش چه بود.

- پینوشتها -

14.قیله نام زنى است که نسب اوس و خزرج بدان زن مى‏رسد.
15.قباء نام جایى است در دو میلى قسمت جنوبى مدینه که رسول خدا(ص)نخست بدانجا وارد شد و چند روز در آنجا توقف کرد تا على(ع)با زنان بدان حضرت ملحق شدند،آن گاه به مدینه آمد و در آنجا مسجدى بنا کردند که اکنون موجود است.