سلمان در خدمت کشیش بزرگ شام (2)

(زمان خواندن: 3 - 5 دقیقه)

سلمان گوید:من به نزد وى رفته گفتم:من به دین شما متمایل شده و رغبتى پیدا کرده‏ام و مایل هستم در این کلیسا نزد تو بمانم و تو را خدمت کنم و از تو درس دین بیاموزم و با تو نماز گزارم.کشیش پذیرفت و من به کلیسا درآمده نزد او ماندم.ولى پس از چندى متوجه شدم که او مرد ریاکار و پستى است،مردم را به دادن صدقه و خیرات وادار مى‏کرد ولى چون پولهاى صدقه را به نزد او مى‏آوردند آنها را براى خود برمى‏داشت و دینارى به فقرا نمى‏داد و چندان جمع‏آورى کرد که مجموع پول و طلاى او به هفت خم سر بسته رسید.
سلمان گوید:من از رفتار او بسیار بدم آمد،تا اینکه مرگش فرا رسید و پس از مرگ او نصارى جمع شدند تا او را دفن کنند،من بدانها گفتم:این مرد بدى بود به شما دستور مى‏داد صدقه بدهید و چون پولهاى صدقه را نزد او مى‏آوردید همه را براى خود نگه مى‏داشت و دینارى از آنها به مستمندان و فقرا نمى‏داد!گفتند:از کجا این مطلب را دانستى؟گفتم:من از پولهایى که او روى هم انباشته خبر دارم و حاضرم جاى آن را به شما هم نشان دهم،گفتند:کجاست؟من جاى آنها را به آنان نشان دادم،و آنها آن هفت خم سربسته پر از پول و طلا را از آنجا بیرون آورده و گفتند:با این وضع ما هرگز بدن او را دفن نخواهیم کرد،پس جسد او را بر دارى کشیده و سنگسارش کردند.سپس مرد روحانى دیگرى را آورده و به جایش در کلیسا گذاردند .
سلمان گوید:من به خدمت او اقدام کردم و او مردى پارسا و زاهد بود و کسى را از او پرهیزکارتر و زاهدتر ندیده بودم،نمازهاى پنجگانه را از همه کس بهتر مى‏خواند و شب و روزش به عبادت مى‏گذشت.
من به او بسیار علاقه‏مند شدم و به درجه‏اى او را دوست داشتم که تا به آن روز به کسى بدان اندازه محبت پیدا نکرده بودم،روزگار درازى با او به سر بردم تا اینکه مرگ او نیز فرا رسید،بدو گفتم:من سالیان درازى را در خدمت تو گذراندم و چندان به تو علاقه‏مند شدم که چیزى را تاکنون به این اندازه دوست نداشته‏ام اکنون که مرگ تو فرا رسیده مرا به که وامى‏گذارى که در خدمت او باشم؟و چه دستورى به من مى‏دهى،گفت:اى فرزند!مردم عوض شده‏اند و بسیارى از دستورهاى دینى را از دست داده‏اند،من کسى را سراغ ندارم که بر طبق وظایف مذهبى عمل کند جز مردى که در موصل است و نام او را گفت:پس تو به نزد او برو.
چون از دنیا رفت من به موصل به نزد همان کسى که گفته بود رفتم و بدو گفتم:فلان کشیش شامى از دنیا رفت و به من سفارش کرده به نزد تو بیایم و تو را به من معرفى کرده تا در خدمت تو باشم،پس به من اجازه داد نزدش بمانم و براستى او را نیز مرد خوبى دیدم و بدانچه رفیق شامیش عمل مى‏کرد او نیز بدانها مواظبت داشت.
چندان طول نکشید که مرگ او هم فرا رسید،بدو گفتم:فلان کشیش مرا به نزد تو فرستاد و به من دستور داد که به نزد تو بیایم و اکنون مرگ تو فرا رسیده به من بگو پس از تو به کجا و به نزد که بروم؟او گفت:اى فرزند به خدا من جز مردى که در نصیبین (12) است کسى را سراغ ندارم.
پس من به نصیبین آمدم و به نزد آنکس که معرفى کرده بود رفتم و جریان را بدو گفته نزد او ماندم و او را نیز مرد نیکى یافتم،چیزى نگذشت که مرگ او هم فرا رسید بدو گفتم:تو مى‏دانى که من به سفارش کشیش موصلى به نزد تو آمدم اکنون تو چه دستور مى‏دهى و مرا به که وامى‏گذارى؟
گفت:اى فرزند به خدا قسم من کسى را سراغ ندارم که تو را به او بسپارم جز مردى‏که در عموریه (13) است اگر مایل بودى به نزد او برو که تنها اوست که به راه و روش ما زندگى مى‏کند.
چون او از دنیا رفت من به عموریه رفتم و سرگذشت خود را براى او گفتم اجازه داد نزدش بمانم،و راستى او مرد نیکى بود و به روش کشیشان پیشین روزگار مى‏گذرانید و من در نتیجه کسب و کارى که داشتم چند رأس گاو و گوسفند پیدا کرده بودم،پس مرگ او نیز فرا رسید بدو گفتم:با این سرگذشتى که از من مى‏دانى اکنون تو به من چه دستور مى‏دهى و به که سفارشم مى‏کنى؟گفت:اى فرزند به خدا من احدى را سراغ ندارم که تو را به سوى او روانه کنم ولى همین اندازه به تو بگویم:زمان بعثت آن پیغمبرى که به دین ابراهیم(ع)مبعوث شود نزدیک شده آن پیغمبرى که میان عرب ظهور کند،و به سرزمینى مهاجرت کند که اطرافش را زمینهایى که پر از سنگهاى سیاه است فرا گرفته و آن سرزمین نخلهاى خرماى بسیارى دارد.آن پیغمبر داراى علایم و نشانه‏هایى است:هدیه را مى‏پذیرد،از صدقه نمى‏خورد،میان دو کتفش مهر نبوت است.اگر مى‏توانى بدان سرزمین بروى زود برو.

- پینوشتها -

12.نصیبین نام شهرى است در عراق که سر راه موصل به شام قرار گرفته.
13.عموریه شهرى بوده در ترکیه و در زمان معتصم مسلمانان آنجا را فتح کردند و چنانکه حاجى نورى گوید:همان شهر بورساى کنونى است که یکى از شهرهاى آباد و خرم ترکیه است.