بزرگان قریش و اشراف مکه معمولا بچههاى نوزاد خود را براى شیر دادن و بزرگ کردن به زنان قبایل بادیه نشین مىسپردند،و براى این عمل آنها علل و جهاتى ذکر کردهاند و از آن جمله این بود که:
1.هواى آزاد و محیط بى سر و صداى صحرا موجب محکم شدن استخوان و رشد و تربیت سالم جسم و جان بچه مىشد،و افرادى که در آن هواى آزاد تربیت مىشدند روحشان نیز همانند هواى آزاد بیابان پرورش مىیافت.
2.زنانى که بچههاى خود را به صحرا برده و به زنان بادیهنشین مىسپردند فرصت بیشتر و بهترى براى خانهدارى و جلب رضایت شوهر پیدا مىکردند و این مسئله در زندگى داخلى و محیط خانه آنان بسیار مؤثر بود.
3.اعراب صحرا عموما زبانشان فصیحتر از شهرنشینان بود و این یا به خاطر آن بود که زبان مردم شهر در اثر رفت و آمد کاروانیان مختلف و اختلاط و آمیزش با افراد گوناگون اصالت خود را از دست مىداد و لهجه صحرانشینان که آمیزشى با کسى نداشتند به اصالت و فصاحت خود باقى بود،یا هواى آزاد بیابان در این جریان مؤثر بود و شاید جهات دیگرى نیز بوده که در این فصاحت لهجه تأثیر داشته است.
اتفاقا قبیله بنى سعد در میان قبایل اطراف شهر مکهـاز قبایلى بوده که به فصاحت لهجه مشهور و معروف بودند،و در حدیثى آمده که وقتى شخصى بدان حضرت عرض کرد:من کسى را از شما فصیحتر ندیدهام؟حضرت در جواب او فرمود:چرا من این گونه نباشم با اینکه ریشه ام از قریش و در میان قبیله بنى سعد نشو و نما کردهام!
و شاید به همین جهت بود که بیشتر بزرگان مکه مقید بودند بچههاى خود را به زنان بنى سعد بسپرند و به میان قبیله مزبور بفرستند.
زنان و مردان بنى سعد نیز بیش از سایر قبایل براى گرفتن بچههاى قریش و تربیت آنها در میان خود به مکه مىآمدند و شاید در هر سال چند بار به طور دستجمعى به همین منظور به مکه مىآمدند و داستان سپردن رسول خدا(ص)نیز به حلیمه سعدیه در یکى از همین سفرهاى دستجمعى که قبیله بنى سعد به مکه آمدند صورت گرفت.
حلیمه شوهرى داشت به نام حارث بن عبد العزى که نسب به بکر بن هوازن مىرساند و از این شوهر دو دختر به نامهاى انیسه و حذافه پیدا کرد و حذافه نام دیگرى هم داشت که«شیماء»بود . (6) و پسرى هم خداوند از این شوهر بدو عنایت کرد که نامش را عبد الله گذاردند.
و در هنگام شیرخوارگى همین عبد الله بود که حلیمه به مکه آمد و رسول خدا(ص)را بدو سپردند و او از شیر فرزندش عبد الله،آن حضرت را شیر داد.
ابن هشام مورخ مشهور در سیره خود از زبان خود حلیمه چنین نقل مىکند که گفت:سالى که ما به قحطى و خشکسالى دچار شده بودیم به همراه شوهر و کودک شیرخوار خود با زنان بنى سعد به شهر مکه رفتیم تا هر کدام کودکى از قریش گرفته و براى شیر دادن و بزرگ کردن به میان قبیله آوریم.مرکب ما الاغ خاکسترى رنگى بود و شتر پیرى نیز همراه داشتیم که به خدا قسم قطرهاى شیر نداشت.
شبى را که در راه مکه بودیم از بس کودک گرسنه ما گریه کرد خواب نرفتیم،نه در سینه من شیرى بود که او را سیر کند و نه در پستانهاى شتر.تنها امید به آینده بود که ما را به سوى مکه پیش مىبرد،الاغ ما به قدرى لاغر و وامانده بود که کندى راه رفتن آن حیوان،قافله بنى سعد را خسته کرد.
به هر ترتیبى بود خود را به شهر مکه رساندیم و به دنبال بچههاى شیرخوار قریش رفتیم،زنان بنى سعد در کوچههاى مکه به راه افتادند و مردان قریش نیز از آمدن ما با خبر گشتند و هر کس نوزادى داشت به نزد ما مىآمد و براى سپردن بچه خود با ما به گفتگو مىپرداخت،با هر یک از زنان بنى سعد درباره شیر دادن و پرستارى رسول خدا(ص)گفتگو مىکردند همین که مىفهمید آن کودک یتیم است از نگهدارى و پذیرفتن او خوددارى مىکرد و مىگفت:کودکى که پدرش مرده و تحت کفالت مادر و جد خود زندگى مىکند چه امید سود و بهرهاى از او مىتوان داشت؟و آیا این مادر و جد درباره او چه مىخواهند بکنند؟
هر یک از زنان بنى سعد کودکى پیدا کرده و آماده بازگشت به صحرا شدند و تنها من بودم که دسترسى به کسى پیدا نکردم و از پذیرفتن کودک آمنه هم روى همان جهت که یتیم بود خوددارى مىکردم.
اما وقتى دیدم زنان بنى سعد مىخواهند حرکت کنند به شوهرم گفتم:
خوش ندارم که در میان تمام این زنان تنها من بدون آنکه بچهاى را پذیرفته باشمـدست خالىـبه میان قبیله بازگردم،و به خدا هم اکنون مىروم و همان بچه یتیم را گرفته با خود مىآورم .
شوهرم نیز وقتى سخن مرا شنید این پیشنهاد را پذیرفته و موافقت کرد و به دنبال آن اظهار داشت:امید است خداوند در این فرزند برکتى براى ما قرار دهد.حلیمه گوید:سپس به نزد عبد المطلب رفته و آن حضرت را گرفتم و با خود آوردم،و تنها چیزى که مرا به پذیرفتن وى واداشت همان بود که جز او کودکى نیافتم و چون براى نخستین بار آن طفل را در دامان خود گذارده تا شیرش دهم مشاهده کردم که هر دو پستانم از شیر پر شد،به حدى که او خورده و سیر گردید و سپس فرزند خودـعبد اللهـرا نیز شیر دادم و او نیز سیر شد و هر دو به خواب رفتند.
شوهرم نیز برخاست به نزد شتر رفت و مشاهده کرد پستانهاى شتر نیز بر خلاف انتظار از شیر پر شده است و مقدارى که مورد احتیاج بود دوشید و هر دو خورده سیر شدیم و آن شب را با کمال راحتى و آسودگى به سر بردیم.
صبح که شد شوهرم گفت:اى حلیمه به خدا سوگند کودک با برکتى نصیب تو گردیده!گفتم:آرى من نیز چنین خیال مىکنم.
زنان بنى سعد با همراهان خود به قصد بازگشت حرکت کردند و ما نیز با آنها به راه افتادیم،و با کمال تعجب مشاهده کردیم همان الاغى که به زحمت راه مىرفت چنان تند به راه افتاد که هیچ یک از الاغهاى دیگر به تندى او راه نمىرفت تا جایى که زنان بنى سعد گفتند:
اى دختر أبى ذؤیب آهستهتر بران مگر این همان الاغ واماندهاى نبود که هنگام آمدن بر آن سوار بودى؟گفتم:چرا همان است،زنان با تعجب گفتند:به خدا اتفاق تازهاى برایش افتاده !
و چون به سرزمین بنى سعد و خانه و دیار خود رسیدیم در آن سرزمینى که من جایى را مانند آنجا بى آب و علف سراغ نداشتم از آن روز به بعد هنگامى که گوسفندان ما از چراگاه باز مىگشتند شکمشان سیر و پستانشان پر از شیر بود و این موضوع اختصاص به گوسفندان ما داشت و سایر گوسفندان بدین گونه نبودند.
بارى روز به روز خیر و برکت در خانه ما رو به ازدیاد بود تا آن حضرت دو ساله شد و من او را از شیر گرفتم و رشد آن کودک با دیگران تفاوت داشت بدانسان که در سن دو سالگى کودکى درشت اندام و نیرومند گشته بود.و پس از اینکه دو سال از عمرش گذشت او را به نزد مادرش آمنه بازگرداندیم اما به واسطه خیر و برکتى که درمدت توقف او در زندگى خود دیده بودیم مایل بودم به هر ترتیبى شده دوباره او را از مادرش باز گرفته به میان قبیله خود ببریم،از این رو به آمنه گفتم:
خوب است این فرزند را نزد ما بگذارى تا بزرگ شود زیرا من از وباى شهر مکه(و هواى ناسازگار این شهر)بر او بیمناکم،و در این باره اصرار ورزیده،تا سرانجام آمنه راضى شد و او را به ما بازگرداند.
- پینوشتها -
6.ابن حجر در اصابة نقل کرده که شیماء گاهى که رسول خدا(ص)را در همان دوران شیرخوارگى روى دست خود حرکت مىداد این اشعار را مىخواند:
یا ربنا ابق لنا محمدا
حتى اراه یافعا و امردا
ثم أراه سیدا مسودا
و اکبت اعادیه معا و الحسدا
و اعطه عزا یدوم أبدا
پروردگارا محمد را براى ما نگهدار تا به جوانى و در بزرگى او را ببینم،و سپس دوران سیادت و آقائیش را نیز دیدار کنم،و دشمنان و حسودانش را خوار و نابود گردان و عزت و شوکتى به وى عطا کن که براى همیشه پایدار بماند.
و سپس از شخصى به نام ابو عروة ازدى نقل مىکند که وى این اشعار را مىخواند و مىگفت چگونه خداوند به خوبى دعاى شیماء را به اجابت رسانید.
و در صفحات آینده نیز داستانى از شیماء با رسول خدا(ص)پس از بعثت آن حضرت در جنگ طائف خواهید خواند.
حلیمه سعدیه
- بازدید: 842