داستان جابر انصارى

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

((جابر بن عبدالله )) گفت : در غزوه ((ذات الرقاع )) سوار بر شتر ناتوانى بودم و با رسول خدا همراه مى رفتم و در بازگشت به مدينه همراهان پيش ‍ مى رفتند و من واپس مى ماندم ، تا اين كه رسول خدا به من رسيد و گفت : تو را چه شده ؟ گفتم اى رسول خدا! شترم دنبال مانده است . گفت : شترت را بخوابان ، و چون شتر خود را خواباندم ، رسول خدا هم شتر خود را خواباند و گفت : عصاى خود را به من ده ، چون عصا را به او دادم چند بار شترم را به آن برانگيخت و سپس گفت : سوار شو. چون سوار شدم به خدايى كه او را به پيامبرى فرستاد: با شتر رسول خدا بخوبى مسابقه مى داد.