28- فتح مكه كه بزرگيش افزون باد

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

فتح مكه در ماه رمضان سال هشتم روى داد. قطب راوندى رحمه الله گويد:
(( روايت شده پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به همراه ده هزار نفر از مسلمانان جنگجو عازم مكه شدند.
مردم مكه تا زمانى كه ايشان به عقبه رسيدند از اين حركت آگاهى نداشتند.
ابوسفيان و عكرمة بن ابى جهل جهت كسب خبر به عقبه آمدند و چون فزونى آتش را ديدند ، به شگفت آمدند ولى نمى دانستند از كيست ؟ عباس ‍ نيز از مكه خارج شده بود تا به مدينه برود و پيامبر صلى الله عليه و آله او را همراه خويش باز آورد. صحيح آن است كه عباس از زمان جنگ بدر در مدينه بود.
هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به نزديك عقبه رسيد ، عباس بر استر ايشان سوار شد و به عقبه رفت تا شايد كسى از مردم مكه را بيابد و به وسيله او به مردم مكه اخطار نمايد. در اين هنگام گفتگوى ابوسفيان با عكرمه را شنيد كه مى گفت : اين آتش چيست ؟ (عباس بر ابوسفيان بانگ زد. ابوسفيان گفت : عباس ! اين آتشها چيست ؟ گفت : آتش سپاهيان رسول خدا صلى الله عليه و آله . ابوسفيان گفت : اين محمد صلى الله عليه و آله است ؟!!!) (546) عباس گفت : آرى اى ابوسفيان ! اين پيامبر خدا صلى الله عليه و آله است . ابوسفيان گفت : مى گويى چه كنم ؟ گفت : پشت سر من بر اين استر سوار شو تا نزد آن حضرت رفته براى تو امان بگيرم . گفت : آيا به من امان خواهد داد؟! گفت : آرى ؛ من اگر چيزى از او بخواهم مرا رد نخواهد كرد.
ابوسفيان پشت سر عباس بر استر سوار گرديد و عكرمه به مكه بازگشت . به خدمت آن حضرت كه رسيدند عباس گفت : اين ابوسفيان است كه همراهم آمده ؛ به خاطر من به او امان بده . رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: (( اى ابوسفيان ، اسلام بياور ؛ در امان خواهى بود. )) گفت : اى ابوالقاسم چه بزرگوار و شكيبا هستى ! فرمود: (( اسلام بياور ؛ در امان خواهى بود. )) گفت : چه بزرگوار و شكيبايى ! باز فرمود: (( اسلام بياور ؛ در امان خواهى بود. )) در اينجا عباس او را هشدار داد و گفت : هان ! اگر براى مرتبه چهارم آن حضرت اين مطلب را بگويد و اسلام نياورى تو را خواهد كشت .
رسول خدا صلى الله عليه و آله به عباس فرمود: (( او را به خيمه خود ببر. )) (خيمه عباس نزديك خيمه آن حضرت بود.) هنگامى كه ابوسفيان در چادر عباس فرود آمد از كرده خود پشيمان شده گفت : چه كسى با خود چنين كارى كرده است كه من كردم ؟ خود آمدم و با دست خويش تسليم شدم . اگر به مكه رفته بودم و هم پيمان ها و ديگران را جمع مى كردم شايد مى توانستم محمد را شكست دهم . ناگهان رسول خدا صلى الله عليه و آله از خيمه خويش ندا داد: (( و خداوند تو را رسوا كرد. ))
عباس نزد آن حضرت آمد و گفت : اى رسول خدا ، ابوسفيان مى خواهد با شما ملاقات كند. چون ابوسفيان بر آن حضرت وارد شد حضرت فرمود: (( آيا وقت آن نرسيده كه اسلام بياورى ؟ )) عباس به او گفت : اسلام بياور وگرنه تو را خواهد كشت . ابوسفيان گفت : گواهى مى دهم جز (( الله )) خدايى نيست و تو فرستاده او هستى . رسول خدا صلى الله عليه و آله خنديد و فرمود: (( او را نزد خود بازگردان . ))
عباس گفت : ابوسفيان سرافرازى را دوست دارد ؛ او را امتياز دهيد. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: (( هر كس وارد خانه او شود در امان است و نيز هر كه سلاح خود بيفكند. )) وقتى نماز صبح را با مردم گزارد ، فرمود: (( او را بر بلندى عقبه بنشان تا سپاه خدا را ببيند و آنان نيز او را ببينند. )) پس چون از برابر آنها گذشت ، گفت : برادرزاده ات پادشاهى بزرگى دارد! عباس گفت : ابوسفيان ، اين پيامبر است (نه ؛ پادشاهى )! گفت : آرى . رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: (( به سوى مكه برو و امان را به آنها بگو )) . چون وارد مكه شد ، هند بانگ زد: اين پير گمراه را بكشيد.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به هنگام ظهر وارد مكه شد و به بلال دستور داد كه اذان بگويد. بلال بالاى كعبه رفت و اذان گفت . در اين هنگام تمامى بتهاى مكه بر زمين افتادند. چون اشراف و بزرگان قريش صداى اذان را شنيدند ، بعضى از آنها با خود گفتند: در زمين فرو رفتن بهتر از شنيدن اين اذان است . بعضى ديگر گفتند: سپاس خداى را كه پدرم زنده نماند تا شاهد چنين روزى باشد.
آنگاه پيامبر مى فرمود: (( فلانى ، تو در دلت چنين گفتى و (به ديگرى مى فرمود:) تو با خودت چنان انديشيدى )) . ابوسفيان گفت : شما مى دانيد كه من چيزى نگفتم . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: (( خداوندا قومم را هدايت كن كه نادانند )) . (547)



- پینوشتها -

546- در نسخه متن حذف شده است .
547- بحار الاءنوار 21: 118 119 به نقل از الخرائج و الجرائح 1: 162 164.