شعر : پيش چشمم تو را سر بريدند.....

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

پيش چشمم تو را سر بريدند
دست هايم ولي بي رمق بود
بر زبانم در آن لحظه جاري
«قل اعوذ برب الفلق» بود
گفتي: آيا كسي يار من نيست؟
قفل بر دست و دندان من بود
لحظه اي تب امانم نمي داد
بي تو آن خيمه زندان من بود
كاش مي شد كه من هم بيايم
در سپاهت علمدار باشم
كاش تقديرم از من نمي خواست
تا كه در خيمه بيمار باشم
ماندم و در غروبي نفسگير
روي آن نيزه ديدم سرت را
ماندم و از زمين جمع كردم
پاره هاي تن اكبرت را
ماندم و تا ابد دادم از كف
طاقت و تاب بعد از اباالفضل
ماندم و ماند كابوس يك عمر
خوردن آب بعد از ابوالفضل
ماندم و بغض سنگين زينب
تا ابد حلقه زد بر گلويم
ماندم و ديدم افتاده در خاك
قاسم آن يادگار عمويم
گفتم اي كاش كابوس باشد
گفتم اين صحنه شايد خيالي است
يادم از طفل شش ماهه آمد
يادم آمد كه گهواره خالي است
پيش چشمم تو را سر بريدند
دست هايم ولي بي رمق بود
بر زبانم در آن لحظه جاري
«قل اعوذ برب الفلق» بود

منبع :
فضائل و مناقب اهل البیت (علیهم السلام)