پرتو شانزدهم

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

يزيد، همه اعيان و اشراف شام و بزرگان يهود و نصارى و سران بنى اميه و سفرا را براى شركت در اين جشن بزرگ ، دعوت كرده است ، قصر را به انواع زينتها آراسته و شرابهاى گوناگون تدارك ديده است . پيداست كه يزيد به بزرگترين پيروزى زندگى خود، دست يافته است .
يزيد به هنگام شنيدن خبر ورود كاروان سرها و اسرا، در حين مستى و سرخوشى ، ناگهان ناله شوم كلاغها را مى شنود و با خود آنچنان كه ديگران بشنوند، زمزمه مى كند: «در اين هنگام كه محمل شتران رسيد و آن خورشيدها بر تل جيران درخشيد، كلاغ ناله كرد و من گفتم : چه ناله كنى ، چه نكنى ، من طلبم را وصول كردم و به آنچه مى خواستم رسيدم .»
هم اكنون نيز، با غرور و تبختر بر تخت تكيه زده است و ورود كاروان شما را نظاره مى كند. او كه همه تلاش خود را براى تحقير اين كاروان و تعظيم دم و دستگاه خود به كار گرفته است ، اكنون به تماشاى شكوه و عزت خود و خفت و خوارى كاروان نشسته است .
همه اهل كاروان را از بزرگ و كوچك ، با طناب به يكديگر بسته اند.
يك سر طناب را برگردن سجاد افكنده اند و سر ديگر را به بازوى تو بسته اند. طناب ديگر از بازوى تو به دستهاى سكينه و طناب ديگر و دست ديگر و بازوى ديگر و همه اهل كاروان به گونه اى به هم وصل شده اند كه اگر كسى كندتر و يا تندتر برود، ديگران را با خود به زمين بيفكند و اسباب خنده و مضحكه شود.
به محض ورود به مجلس ، امام رو مى كند و به يزيد و با لحنى آميخته از شكوه و اعتراض و توبيخ مى گويد: «اى يزيد! گمان مى كنى كه اگر رسول خدا ما را در اين حال ببيند، چه مى كند؟!»
با همين اولين كلام امام ، حال مجلس دگرگون مى شود.
يزيد فرمان مى دهد كه بند از دست و پاى شما و غل و زنجير از دست و پا و گردن امام ، باز كنند.
يزيد در دو سوى خود امرا و بزرگان را نشانده است ، براى شما جايى درست مقابل خويش ، تدارك ديده است و سرها را در طبقهايى پيش روى خود چيده است .
دختران و زنان تا مى توانند به هم پناه مى برند و به درون هم مى خزند تا از شر نگاهها در امان بمانند.
يكى از سران لشگر يزيد، شروع مى كند به ارائه گزارش كربلا و مى گويد: «حسين با گروهى از ياران و خويشانش آمده بود. به محض اينكه ما به آنها حمله كرديم ، برخى به ديگرى پناه مى بردند و ساعتى نگذشت كه ما همه آنها را كشتيم و...»
تو ناگهان از جا بلند مى شوى و فرياد مى كشى : «مادرت به عزايت بنشيند اى دروغگوى لافزن ! شمشير برادرم حسين ، تك تك خانه هاى كوفه را عزاخانه كرد و هيچ خانه اى را در كوفه بدون عزادار نگذاشت .(32)»
سر لشكر يزيد، با اين تشر، حرف در دهانش مى خشكد، نفس در سينه اش حبس مى شود و كلامش را نگفته ، بر جا مى نشيند.
مجلس در همين لحظات اول ، دگرگون مى شود.