«مـختار» قاصدى را نزد «عبداللّه بن زبير» به مكه فرستاد وضمنا به او گفت كه با«محمد بن حـنفيه » ديدار كن وسلام وارادت مارا به او برسان قاصد, پيام «مختار»را كه رساند, «محمد بن حـنـفيه » گفت : «مختار چگونه به ما اظهار علاقه مى كند در حالى كه عمر سعد هنوز زنده است ودر مجلس او مى نشيند».
بـه دنـبـال رسيدن اين پيغام , «مختار» به رئيس شرطه خود دستور داد تا عده اى رااجير كند تا مـقـابـل خـانـه عـمر سعد براى سيد الشهدا(ع) عزادارى كنند, وقتى اين نقشه پياده شد, «عمر سـعـد», پـسـرش «حـفص»را نزد مختار فرستاد وگفت : «ما شان النوائح يبكين الحسين على بابي ؟ , چرا براى عزادارى حسين , جلو خانه ما جمع شده اند؟».
وقـتـى «حفص» آمد, مامورين وارد خانه «عمر سعد» شدند واورا در رختخواب ديدند, گفتند برخيز «فقام اليه وهو ملتحف , او برخاست در حالى كه لحاف را به دورش پيچيده بود», در همان حال , سرش را از تن جدا كردند ونزد مختارآوردندمختار رو كرد به «حفص» وگفت : «هل تعرف هذا الراس ؟, آيا اين سررامى شناسى ؟», «حفص» گفت : آرى «مختار» گفت : «آيا مى خواهى تورا هم به او ملحق كنم ؟».
«حفص» گفت : «وما خير الحياة بعده , بعد از او ديگر در زندگى خيرى نيست »,لذا «مختار» اورا هم به پدرش ملحق كرد «13» .
روضه
وقتى حضرت زينب (ع) وارد مسجد پيامبر(ص) شد, دو بازوى درب راگرفت وگفت :
«يا جداه ! اني ناعية اليك اخي الحسين (ع») «14» .
«يا رسول اللّه (ص)! خبر شهادت برادرم حسين (ع) را برايت آورده ام ».
برخيز حال زينب خونين جگر بپرس از دختر ستمزده حال پسر بپرس
با كشتگان به دشت بلا گر نبوده اى من بوده ام حكايتشان سر به سر بپرس
از ماجراى كوفه و از سرگذشت شام يك قصه ناشنيده حديث دگر بپرس
بال وپرم ز سنگ حوادث به هم شكست برخيز حال طائر بشكسته پر بپرس
مـرحـوم «مـحـدث نـورى » در «دار الـسلام » از مرحوم «سيد محمد باقرسلطان آبادى » نقل مـى كـنـد كه در بروجرد به چشم درد مبتلا شدم , به نحوى كه همه اطبا شهر از معالجه آن عاجز شـدنـد لـذا مرا به سلطان آباد (اراك ) آوردند ولى اطباآنجاهم نتوانستند مرا معالجه كنند, ودرد چـشـم آرامـش در روز واسـتـراحـت در شـب راازمن گرفته بود, يكى از رفقا كه عازم كربلا بود پـيشنهاد كرد كه همراه او به كربلا جهت استشفا بروم ولى اطبا مى گفتند اگر راه بروى به كلى بينائى خودرا از دست مى دهى .
بـاز يكى ديگر از دوستان كه عازم كربلا بود گفت شفا تو در اين است كه خاك كربلارا سرمه چشم كنى , لذا همراه او حركت كردم اما به منزل دوم كه رسيدم دردچشم شدت كرد وهمه مرا ملامت كردند وگفتند بهتراست كه برگردى .
شـب در اثـر چـشـم درد نـخـوابـيـدم تـا موقع سحر , لحظه ائى خوابم برد, در عالم رؤيا حضرت زيـنـب (س ) را ديدم , گوشه مقنعه اورا گرفته وبر چشمم ماليدم وازخواب كه بيدار شدم , ديگر آثارى از ناراحتى چشم در من نبود «15» .
_______________________________________
13- الامامة والسياسة , 2/19 طبرى , 6/62.
14- منتهى الامال , 1/542.
15- رياحين الشريعه 3/164.