بـعـد از پـيـشـنـهاد فرماندهى لشكر از طرف ابن زياد به عمر بن سعد, وى در قبول اين منصب با افرادى مشورت كرد از جمله با يكى از دوستان قديمى پدرش به نام «كامل ».
«كامل » در پاسخ «عمر بن سعد» گفت : «واى بر تو! مى خواهى حسين (ع) رابكشى ؟
اگر تمام دنـيـارا بـه من بدهند كه يكى از امت پيامبر(ص)را بكشم , چنين نخواهم كرد, چه برسد به كشتن فرزند پيامبر(ص»).
«عمر سعد»: «اگر حسين را بكشم بر هفتاد هزار سرباز سواره , امير خواهم بود!».
«كامل » وقتى ديد كه به قتل امام حسين (ع) مصمم است , از گذشته خبرى را به اين صورت براى او نقل كرد:
«با پدرت «سعد» به سوى شام مسافرت مى رفتيم كه من به خاطر كند روى ازآنان عقب افتادم وتشنه شدم , به دير راهبى رسيدم واز اسب پياده شدم وتقاضاى آب نمودم .
راهب پرسيد: «آيا تو از اين امتى هستى كه بعضى , بعض ديگررا مى كشند؟».
گفتم : «من از امت مرحومه هستم ».
راهـب گـفـت : «واى بر شما در روز قيامت از اينكه فرزند پيامبرتان را بكشيدوزنها وبچه هايش را اسير كنيد».
گفتم : «آيا ما مرتكب اين عمل مى شويم ؟».
گـفـت : «آرى , ودر آن وقـت , زمـيـن وآسمان ضجه مى كند وقاتلش چندان در دنيانمى ماند تا شخصى خروج مى كند وانتقام اورا مى گيرد».
آنگاه راهب گفت : «تورا با قاتل او آشنا مى بينم ».
گفتم : «پناه بر خدا! كه من قاتل او باشم ».
گفت : «اگر تو هم نباشى يكى از نزديكان تو خواهد بود, عذاب قاتل حسين (ع)از فرعون وهامان بيشتراست », آنگاه درب را بست .
«كـامـل » مى گويد سوار بر اسب شدم وبه رفقا ملحق گرديدم , وقتى جريان رابراى پدرت نقل كردم , گفت : «راهب راست مى گويد».
آنـگـاه پـدرت گـفـت : «او هـم قـبلا راهب را ديده وجريان را از او شنيده كه پسرش قاتل فرزند پيامبر(ص)است ».
«كـامـل » ايـن جريان را براى «عمر سعد» نقل كرد وخبر به «ابن زياد» رسيد,دستور داد اورا احضار كردند وزبانش را قطع نمودند وبيش از يك روز زنده نماند وازدنيا رفت «12» .
_______________________________________
12- بحار, 44/306.