شعر «شهریار عشق»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

بعد تكمیل وداع آخرین    
شهریار عشق شد در پشت زین
زد به پهلو‌ی فرس، نیش ركاب    
تا شود از وصل جانان، كام‌یاب
از حیات عاریت، بیزار بود    
در سرش، شوق لقای یار بود
ناگهان سلطان دین از پشت زین    
دیده‌ی حق‌بین فكند‌ی بر زمین
دخترش را دید كز غم، خسته است    
دست خود بگْشوده، ره را بسته است
با شتاب از پشت زین آمد فرود    
آسمانی بر زمین، منزل نمود
دختر خود را سر زانو نشانْد    
بر رُخش، آبی ز چشم تر فشانْد
دخترم! خون در دل بابا مكن   
شور محشر، حالیا بر پا مكن
دختر شه با نوایی جان‌گداز    
گفت با آن خسرو مُلك حجاز:
ای همایون‌قبله‌ی ارباب جود!    
از یتیمان پرس‌‌وجو، كار تو بود
بعد تو پرسد كه از احوال من؟    
یا كه واقف می‌شود از حال من؟
آخر، ای سرچشمه‌ی لطف عمیم!    
می‌شوم من ساعت دیگر یتیم
بركش اكنون دست رأفت بر سرم    
حالیا جزو یتیمان بشْمرم
شه ز رویش، اشك چشمان پاك كرد    
آتش اندر خرمن افلاك كرد
گفت: بابا! خیز و سوی خیمه رو    
هم‌نوا با مادر و با عمّه شو
غم مخور، زینب بُوَد غم‌خوار تو    
هست او در هر مصیبت، یار تو
اشك‌ریزان آن غریب تشنه‌كام    
گفت با نسوان: «علیكنّ‌ السّلام»
اندر این‌جا، خامه‌ی طاقت شكست   
طوطی طبع «عظامی» لب ببست
"عظامی، سیّد علی قائمی"
-----------------------------------
دیوان عظامی، ص 4 ـ 142 (39‌/ ‌18).