متن ادبی «تشییع وجدان خاموش»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

محمد کامرانی اقدام
خاطره‏اش را خاطره لحظه‏ای که آب را بر روی حسین علیه‏السلام بست، می‏آزرد و بغضش را لجوجی اشک‏های بی‏تابش می‏فشرد. بی‏تاب بود و بی‏قرار، به خویش می‏اندیشید که کدام احساس و کدام واژه به استقبال تشییع وجدان خاموشش خواهد آمد. به فرات می‏نگریست، به پیام متلاطمی که آتش در دلش برپا کرده بود و او را به سوی خیمه حسین علیه‏السلام می‏خواند. هنوز تلخ کامی خویش را در آینه اشک می‏نگریست و می‏گریست. سر تا پای خود را مرور کرد، جز نگاهی خش‏دار و تصویری زنگار گرفته در آینه حضور خویش نیافت. سر تا پا غرق عرق شرم بود و پا تا به سر پشیمانی. به آن طرف خیمه‏گاه نگریست. به لبخندهای تشنه حسین علیه‏السلام که منتظر سلام‏های سر به زیر حرّ بود. تلاطم تردید بر سینه‏اش پای می‏کوبید و او را به کناره‏های آرامش آغوشش حسین علیه‏السلام می‏خواند. شعاع آفتاب، چونان نیزه‏هایی سرخ، از زره ضخیم زینهار دارش بر تنش می‏خلید و زخم و داغی را که در کنار فرات، بر قلب شکسته حسین علیه‏السلام زده بود، به یادش می‏آورد. به پشت سر خود نگاه کرد، یک عمر جوانمردی و آزادگی‏اش را فرات با خویش برده بود.
به حال خویش نگریست و گریست؛ سرمایه یک عمر را، به لحظه‏ای غفلت، بر باد رفته می‏دید.
زمزمه‏ای زلال‏تر از فرات بر لبانش جاری شد که:
«یک رکعت دل پای خم باده نشستن  ***  بهتر که همه عمر به سجاده نشستن!
چرخی بزن ای مست که این جرم بزرگی است ***  در مجلس شور و طب و باده نشستن
فصل سفر سرخ که گویند رسیده است *** تا کی دو دل و خسته لب جاده نشستن
از خویشتن خویش طلوعی کن و برخیز ***  ننگ است برای چو تو آزاده نشستن
یک یا علی علیه‏السلام ای مرد فقط فاصله دارند *** آماده به پا بودن و آماده نشستن»