امير مؤمنان و رفتار با يتيمان

(زمان خواندن: 3 - 6 دقیقه)

باز هم برگرديم به رفتار اميرالمؤ منين عليه السلام (از هرچه بگذريم سخن دوست خوشتر است) در بحارالانوار از كتابهاى بشارة المصطفى و مناقب و خرائج به سندى از عبدالواحدين زيد نقل مى كند كه مى گويد:
يك سالى به حج رفتم هنگامى كه طواف مى كردم، ديدم دخترى پنج ساله در حالى كه به پرده كعبه چسبيده بود، به دخترى هم سن و سال خود مى گفت:
لا و حق المنتجب بالوصية الحاكم بالسوية الصحيح النبية زوج فاطمه المرضية ما كان كذا و كذا؛
نه به حق آن كسى كه رسول خدا او را وصى خود قرار داد، او كه به حق و عدالت و مساوات حكم مى كند، او كه نيت پاك و صحيح دارد و همسر فاطمه مرضيه است چنين و چنان نيست، كه تو مى گويى، جلو رفتم و به دختر گفتم: منظور تو از صاحب اين صفات برجسته كيست؟ گفت:
و الله! علم الاعلام و باب الاحكام و قسيم الجنة و النار و ربانى هذه الامة و راءس الائمة اخوالنبى و وصية و خليفته فى امته، ذلك مولاى اميرالمؤ منان على بن ابى طالب؛ (1).
به خدا سوگند! سرآمد همه مهترها و دروازه احكام الهى و تقسيم كننده بهشت و دوزخ و سرپرست اين امت، اولين امام، برادر، رسول خدا صلى الله عليه و آله و جانشين او و وصى او. آرى او مولاى من، امير مؤ منان على بن ابيطالب عليه السلام است.
گفتم: دختر! على نسبت به تو چه كرده كه اين گونه او را با اين صافت مى ستايى! دختر در پاسخ گفت: به خدا قسم! پدرم از اصحاب و مواليان او بود كه جلوى چشمش در صفين شهيد شد. بعد از جنگ، حضرت براى دلجويى به خانه ما در كوفه آمد، در حالى كه من و برادرم در اثر آبله نابينا شده بوديم. پس چون ما را ديد، آهى كشيد و اين شعر را خواند:
ما ان تاوهت من شى ء رزيت به

كما تاوهت للاطفال فى الصغر

قدمات والدهم من كان يكفلهم

فى النائبات و فى الاسفار و الحضر

يعنى در تمام سختى ها كه پيش آمده هيچ سختى همانند ناراحتى كودكان صغير مرا ناراحت نكرده و آه از دل نكشيدم. آنها كه سايه پدر بر سرشان نيست تا آن ها را سرپرستى كند و در گرفتارى ها و سفر و حضر يارشان باشد سپس ما را نزديك خود برد و روى زانو نشاند و دست مبارك بر چشم من و برادرم كشيد و دعاهايى خواند و دستش را برداشت و ما بينا شديم. آرى، فدايش گردم. به خدا قسم! هم اكنون شتر را از فاصله يك فرسخى مى بينم. تمام اين ها به بركت وجود آن حضرت است و درود خدا بر او باد!
عبدالواحد مى گويد: هميان خود را باز كردم و دو دينار باقى مانده پولى كه داشتم به او دادم، ديدم دختر تبسمى كرد و گفت: آرام باش! زيرا آن حضرت بعد از خودش ما را به بهترين خلف سپرده است ما امروز تحت تكفل ابى محمد - حسن بن على - امام مجتبى عليه السلام هستيم و نان خور آن حضرتيم. بعد گفت: آيا تو هم على را دوست دارى؟ گفتم: آرى گفت: خوشا به حالت! به دستگيره محكمى دست زدى كه رها شدنى ندارد. پس از من خداحافظى كرد و رفت در حالى كه شعرى در مدح و تمجيد از محبت على عليه السلام زمزمه مى كرد (2).
آرى، دوست و دشمن - همه - رفتار محبت آميز و سرپرستى اميرالمؤ منين على عليه السلام را نسبت به اطفال يتيم بازگو نموده اند. تا جايى كه لقب حضرت را ابوالارامل و الايتام يعنى پدر يتيمان و بيوه زنان گفته اند و يكى از عجايب و صفات متضاد حضرتش آن است كه با آن شجاعت و صلابت وقتى در برابر ضعيف و مظلوم و يتيمى قرار مى گرفت، آنچنان مهربان و عطوف و نرم دل مى شد كه آن مهابت و سختى فراموش مى گشت.
در بحارالانوار، از مناقب ابن شهر آشوب، داستانى را نقل مى كند كه هر سنگين دلى بشنود، ناخودآگاه در برابر آن حضرت خضوع مى كند و سر تعظيم فرود مى آورد و دلش لبريز از محبت آن بزرگوار مى گردد (3).
مى نويسند: يك روز، اميرمؤ منان از كوچه عبور مى كرد چشمش به زنى افتاد كه مشك آبى به دوش مى كشيد. پس جلو رفت و مشك را از او گرفت و تا جايى كه زن مى خواست برد. در بين راه حال و احوال وضع او را جويا شد زن گفت: على بن ابى طالب، شوهرم را به سر حدات فرستاد و او كشته شد. اكنون چند كودك خورد سال دارم و مال و اندوخته اى ندارم؛ ناچارم بروم خدمت مردم و كلفتى كنم تا يتيمانم را سير كنم. اميرالمؤ منين عليه السلام بدون آن كه هيچ پاسخى بدهد، راهش را گرفت و رفت و تمام شب را در فكر آن زن و كودكان يتيمش گذرانيد.
صبح كه شد، مقدارى خوراكى در زنبيلى گذاشت و راه خانه بيوه زن را در پيش گرفت. در راه بعضى از اصحاب، حضرت را ديدند و به او گفتند: اجازه بدهيد كمكتان كنيم! حضرت فرمود: روز قيامت، هر كس وزر و وبال خود را خودش بايد به دوش گيرد. بعد از مدتى به خانه بيوه زن رسيد. در را زد. كيست؟ فرمود: منم همان بنده خدا كه ديروز مشك آبت را آورد. در را باز كن! كمى خوراكى براى كودكان آورده ام زن در را باز كرده و پيش خود گفت عجب مرد خير انديشى است؛ اى مرد! خدا از تو راضى باشد و بين من و على بن ابيطالب حكم كند. بفرماييد داخل! حضرت وارد شد و به زن فرمود مى خواهم تحصيل ثواب كنم يا تو آرد را خمير كن و نان بپز و من بچه ها را سرگرم كنم و يا من نان بپزم و تو كودكان را مشغول كن، زن گفت: خدا خيرت بدهد! من به نان و خمير واردترم تو بچه ها را سرپرستى كن.
پس حضرت با بچه ها بازى مى كرد و آن ها را روى زانوى مرحمت نشانده و خرما و گوشت به دهان آنها مى گذاشت و مى فرمود: فرزندم! على را حلال كن...
كم كم خمير آماده شد زن گفت: اى بنده خدا! تنور را آتش كن. پس حضرت تنور را آتش كرد و چون شعله ها گرفت و حرارت به صورت مباركش رسيد، با خود گفت: يا على! بچش اين است سزاى كسى كه يتيمان و بيوه زنان را فراموش كند.
اتفاقا در اين حال زن همسايه آمد و اميرالمؤ مين را شناخت. خطاب به زن صاحبخانه گفت: واى بر تو اين مرد مولاى ما، - اميرالمؤ منين - است. تو او را به خدمت گرفته اى؟! زن شروع كرد به عذرخواهى و گفت: يا اميرالمؤ مين! مرا شرمنده كردى به شما جسارت كردم. حضرت فرمود: من از تو حيا مى كنم خواهر، در حق تو و فرزندانت كوتاهى نمودم. مرا ببخشيد و حلالم كنيد.
----------------------------------------------
1-همان، ج 41، ص 220 و ج 33، ص 47
2-مرحوم جد اعلاسيد عبدالغفور اين داستان را نقل مى كند و مى نويسد: آن دو، دختر فرزندان عمار ياسر بودند و راوى را عبدالرحمن بن زيد و مكان را منى مى نويسد. منابر متفرقه (منتشر نشده) ص 119
3-بحارالانوار، ج 41، ص 52
------------------------------------------
سيد محمد على جزايرى (آل غفور)