روز اول محرم
روايت شده كه ريان بن شبيب دايى معتصم عباسى در مثل چنين روزى به حضرت امام رضا عليه السلام وارد شد، آن حضرت فرمود: اى پسر شبيب! اين روز، روزه هستى؟ عرض كرد: خير. فرمود: امروز روزى است كه حق تعالى دعاى حضرت زكريا را در آن مستجاب فرموده، پس هر كه در اين روز، روزه بدارد و خدا را بخواند خداوند دعاى او را مستجاب مى كند، چنان كه دعاى زكريا را مستجاب فرموده، الخ
دو ركعت نماز، كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت شده و بعد از فراغت دست به دعا بردارد و سه مرتبه بخواند. شيخ طوسى در مصباح فرموده كه مستحب است روزه دهه اول محرم، اما روز عاشورا از غذا و آب امساك كند تا بعد از عصر، آن وقت به قدر كمى تربت تناول نمايد. (1)
روز دوم محرم
در اين روز حر بن يزيد رياحى نامه اى به عبيدالله بن زياد نوشت و در آن نامه او را ورود امام حسين عليه السلام به كربلا آگاه ساخت. (2)
دعاى امام عليه السلام
امام عليه السلام فرزندان و برادران و اهل بيت خود را جمع كرد و بعد نظرى بر آنها انداخته گريست و گفت: خدايا! ما عترت پيامبر تو محمد صلى الله عليه و آله هستيم، ما را از حرم جدمان راندند، و بنى اميه در حق ما جفا روا داشتند. خدايا! حق ما را از ستمگران بستان و ما را بر بيداد گران پيروز گردان.
اللهم انا عتره نبيك محمد قدا اخرجنا و طردنا و از عجنا عن حرم جدنا و تعدت بنو اميه علينا، اللهم فخذلنا بحقنا و انصرنا على القوم الظالمين. (3)
ام كلثوم عليهاالسلام به امام عليه السلام گفت: اى برادر! احساس عجيبى در اين وادى دارم و اندوه هولناكى بر دل من سايه افكنده است. امام حسين عليه السلام خواهر را تسلى داد.(4)
سخنان امام عليه السلام
امام عليه السلام پس از ورود به سرزمين كربلا به اصحاب خود فرمود:
الناس عبيد الدنيا و الدين لعق على السنتهم يحوطونه ما درت به معايشهم، فاذا محصوا بالبلاء قل الديانون (5)
مردم بندگان دنيا هستند و دين را همانند چيزى كه طعم و مزه داشته باشد، مى انگارند و تا مزه آن را بر زبان خود احساس مى كنند آن را نگاه مى دارند و هنگامى كه بناى آزمايش باشد، تعداد دينداران اندك مى شود.
نامه امام عليه السلام به اهل كوفه
امام عليه السلام دوات و كاغذ طلب كرد و خطاب به تعدادى از بزرگان كوفه كه مى دانست بر راى خود استوار مانده اند، اين نامه را نوشت: بسم الله الرحمن الرحيم از حسين بن على به سوى سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه و رفاعه بن شداد و عبدالله بن وال و گروه مومنان، اما بعد، شما مى دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در حيات خود فرمود: هر كس سلطان ستمگرى را ببيند كه حرام خدا را حلال نمايد و پيمان خود را شكسته و با سنت من مخالفت مى كند و در ميان بندگان خدا با ظلم و ستم رفتار مى نمايد، و اعتراض نكند قولا و عملا، سزوار است كه خداى متعال هر عذابى را كه بر آن سلطان بيدادگر مقدر مى كند، براى او نيز مقرر دارد، و شما مى دانيد و اين گروه (بنى اميه) را مى شناسيد كه از شيطان پيروى نموده و از اطاعت خدا سرباز زده، و فساد را ظاهر و حدود الهى را تعطيل و غنايم را منحصر به خود ساخته اند، حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام كرده اند.
نامه هاى شما به من رسيد و فرستادگان شما به نزد من آمدند و گفتند كه شما با من بيعت كرده ايد و مرا هرگز در ميدان مبارزه تنها نخواهيد گذرد و مرا به دشمن تسليم نخواهيد كرد. حال اگر بر بيعت و پيمان خود پايداريد كه راه صواب هم همين است، من با شمايم و خاندان من با خاندان شما و من پيشواى شما خواهم بود، و اگر چنين نكنيد و بر عهد خود استوار نباشيد و بيعت مرا از خود برداشتيد، به جان خودم قسم كه تعجب نخواهم كرد، چرا كه رفتارتان را با پدرم و برادرم و پسر عمويم مسلم، ديده ام، هركس فريب شما خورد نا آزموده مردى است، شما از بخت خود رويگردان شديد و بهره خود را همراه بودن با من از دست داديد، هر كس پيمان شكند، زيانش را خواهد ديد و خداوند به زودى مرا از شما بى نياز گرداند، و السلام عليكم و رحمه الله و بركاته. (6)
امام عليه السلام نامه را بست و مهر كرد و به قيس بن مسهر صيداوى داد تا عازم كوفه شود، و چون امام عليه السلام از خبر كشته شدن قيس مطلع گرديد گريه در گلوى او پيچيد و اشك بر گونه اش لغزيد و فرمود: خداوندا! براى ما و شيعيان ما در نزد خود پايگاه والايى قرار ده و ما را با آنان در جوار رحمت خود مستقر ساز كه تو بر انجام هر كارى قادرى (7)
سپس امام حمد و ثناى الهى را به جا آورد و بر محمد و آل محمد درود فرستاد و خطبه اى ايراد فرمود. (8)
اظهارات ياران امام عليه السلام
پس از سخنان امام، زهير بپا خاست و گفت: اى پسر رسول خدا! گفتار تو را شنيدم، اگر دنياى ما هميشگى و ما در آن جاويدان بوديم، ما قيام با تو و كشته شدن در كنار تو را بر ماندن در دنيا مقدم مى داشتيم.
سپس برير (9) برخاست و گفت: يابن رسول الله! خدا به وسيله تو بر ما منت نهاد كه ما در ركاب تو جهاد كنيم و بدن ما در اره تو قطعه قطعه شود و جد بزرگوارت رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز قيامت شفيع ما باشد. (10)
سپس، نافع بن هلال از جا بلند شد و عرض كرد: اى پسر رسول خدا! تو مى دانى كه جد پيامبر خدا هم نتوانست محبت خود را در دل هاى همه جاى دهد و چنانچه مى خواست، همه فرمان پذير او نشدند، زيرا كه در ميان مردم، منافقانى بودند كه نويد يارى مى دادند ولى در دل نيت بى وفايى داشتند، اين گروه در پيش روى از عسل شيرين تر و در پشت سر، از حنظل تلخ تر بودند! تا خداى متعال او را به جوار رحمت خود برد، و پدرت على عليه السلام نيز چنين بود، گروهى به يارى او برخاستند و او با ناكثين و قاسطين و مارقين قتال كرد تا مدت او نيز به سر آمد و به جوار رحمت حق شتافت، و تو امروز نزد ما بر همان حالى! هر كس پيمان شكست و بيعت از گردن خود برداشت، زيانكار است و خدا تو را از او بى نياز مى گرداند، با ما به هر طرف كه خواهى به سوى مغرب و يا مشرق، روانه شو، به خدا سوگند كه ما از قضاى الهى نمى هراسيم و لقاى پروردگار را ناخوش نمى داريم و ما از روى نيت و بصيرت هر كه را با تو دوستى ورزد، دوست داريم، و هر كه را با تو دشمنى كند، دشمن داريم.(11)
نامه عبيدالله به امام عليه السلام
به دنبال اطلاع عبيدالله از ورود امام عليه السلام به كربلا، نامه اى بدين مضمون به حضرت نوشت: به من خبر رسيده است كه در كربلا فرود آمده اى، و امير المومنين يزيد! به من نوشته است كه سر بر بالين ننهم و نان سير نخورم تا تو را به خداوند لطيف و خبير ملحق كنم! و يا به حكم من و حكم يزيد بن معاويه باز آيى! والسلام.
چون اين نامه به امام رسيد و آن را خواند، آن را پرتاب كرده فرمود: رستگار نشوند آن گروهى كه خشنودى مخلوق را به خشم خالق خريدند.
فرستاده عبيدالله گفت: اى ابا عبدالله! جواب نامه؟
امام فرمود: اين نامه را جوابى نيست! زيرا بر عبيدالله عذاب الهى لازم و ثابت است.
چون قاصد نزد عبيدالله بازگشت و پاسخ امام را بگفت، ابن زياد برآشفت و به سوى عمر بن سعد نگريست و او را به جنگ حسين فرمان داد.
عمر بن سعد كه شيفته ولايت رى بود، از قتال با حسين عليه السلام عذر خواست، عبيدالله گفت: پس آن فرمان ولايت رى را باز پس ده.
عبيدالله بن زياد اندكى قبل از اين واقعه دستور داده بود تا عمر بن سعد به سوى دستبى (12) همراه با چهار هزار سپاهى حركت كند، زيرا ديلميان بر آن جا مسلط شده بودند، و ابن زياد فرمان امارت رى را به نام عمر بن سعد نوشته بود، عمر بن سعد هم در حمام اعين (13) خود را آماده حركت كرده بود كه خبر حركت امام به سمت كوفه به ابن زياد رسيد و او عمر بن سعد را طلب كرد و گفت: بايد به جانب حسين روى و چون از اين ماموريت فراغت يافتى، آنگاه به سوى رى روانه شو!
به همين جهت عمر بن سعد از سر شب تا سحر در انديشه اين كار بود و با خود مى گفت:
اترك ملك الرى و الرى رغبتى
ام ارجع مذموما بقتل حسين
و فى قتله النار التى ليس دونها
حجاب و ملك الرى قره عينى (14)
سپس با اهل مشورت اين مساله را در ميان گذاشت، همه او را از جنگ با حسين بن على عليه السلام نهى كردند، و حمزه بن مغيره فرزند خواهرش به او گفت: تو را به خدا از اين انديشه در گذر، زيرا مقاتله با حسين، نافرمانى خداست و قطع رحم كردن است، به خدا سوگند كه اگر همه دنيا از آن تو باشد و آن را از تو بگيرند بهتر است از آن كه به سوى خدا بشتابى در حالى كه خون حسين بر گردن تو باشد. عمر بن سعد گفت: همين كار را انجام خواهم داد انشاء الله!
عمار بن عبدالله
عمار بن عبدالله از پدرش نقل كرده است: بر عمر بن سعد وارد شدم در حالى كه عازم به سوى كربلا بود، به من گفت: امير مرا فرمان داده است به سوى حسين حركت كنم. من او رااز اين كار نهى كردم و گفتم: از اين قصد باز گرد! هنگامى كه از نزد او بيرون آمدم شخصى نزد من آمد و گفت: عمر بن سعد مردم را به جنگ با حسين فرا مى خواند، به نزد او رفتم در حالى كه نشسته بود، چون مرا ديد روى از من گرداند، دانستم كه عازم حركت است و از نزد او بيرون آمدم.
عمر بن سعد نزد ابن زياد رفت و گفت: مرا بدين مسووليت گماردى و در ازاى آن، ولايت رى رابه من اعطا كردى، و مردم هم از اين معامله آگاهند، ولى پيشنهادى دارم و آن اين است كه عده اى از اشراف كوفه هستند كه در اين مقاتله به همراهى آنان نياز دارم! آنها را نزد خود فراخوان تا سپاه مرا در ا ين مسير همراه باشند، سپس نام تعدادى از اشراف كوفه را ذكر كرد، عبيدالله بن زياد گفت: ما در اين كه چه كسى را خواهيم فرستاد، از تو نظر خواهى نخواهيم كرد! اگر با اين گروه كه همراه تو هستند، از عهده انجام اين ماموريت بر مى آيى كه هيچ، در غير اين صورت بايد از امارت رى چشم بپوشى!
عمر بن سعد چون پافشارى عبيدالله را مشاهده كرد گفت: خواهم رفت. (15)
روز سوم محرم اعزام لشكر به سوى كربلا
عمر بن سعد يك روز بعد از ورود امام به كربلا يعنى روز سوم محرم با چهار هزار سپاهى از اهل كوفه وارد كربلا شد. (16)
برخى نوشته اند كه: بنو زهره (قبيله عمر بن سعد) نزد او آمده اند و گفتند: تو را به خدا سوگند مى دهيم از اين كار در گذر و تو داوطلب جنگ با حسين مشو، زيرا اين باعث دشمين ميان ما و بنى هاشم مى گردد. عمر بن سعد نزد عبيدالله رفت و استعفا كرد، ولى عبيدالله استعفاى او را نپذيرفت، و او تسليم شد. (17) برخى از تاريخ نويسان مى گويند: عمر بن سعد دو پسر داشت: يكى به نام حفص كه پدر را تشويق و ترغيب به رفتن مى كرد تا با امام عليه السلام مقاتله كند، ولى فرزند ديگرش او را به شدت از اقدام به چنين كارى بر حذر مى داشت، و سرانجام حفص نيز با پدرش راهى كربلا شد. (18)
خريدارى اراضى كربلا
از وقايعى كه در روز سوم ذكر شده، اين است كه امام عليه السلام قسمتى از زمين كربلا را كه قبرش در آن واقع شده است، از اهل نينوا و غاضريه به شصت هزار درهم خريد و با آنها شرط كرد كه مردم را بريا زيارت قبرش راهنمايى نموده و زوار او را تا سه روز ميهمانى نمايند. (19)
امام حسين عليه السلام وقتى به كربلا رسيد زمين نينوا و غاضريه را از بنى اسد به شصت هزار درهم خريد و با آنها شرط كرد كه زوارش را به قبرش راهنمايى كنند و آنها را مهمان كنند و در قبال اين شرط زمين را دوباره پس از آن كه پولش را پرداخت به آنها واگذاشت. از اين خبر معلوم مى شود كه با امام عليه السلام چقدر كالا و پول همراه بود كه مازاد آن بالغ بر شصت هزار درهم مى شد. شاهد ديگر بر عظمت اين دستگاه سلطنت، قضيه محمد بشر خضرمى است كه سيد بن طاووس نقل نموده است كه شب عاشورا يا همان شبى كه مرگ دور و بر خيمه ها مى گشت به محمد بشر خضر مى گفتند: پسرت در سر حد رى اسير شد. پاسخ داد: من نمى خواهم پسرم اسير باشد و من بعد از وى زنده بمانم. امام حسين عليه السلام سخن محمد را شنيد، به او فرمود: خدا به تو رحم كند، من بيعتم را از تو برداشتم و تو آزادى، هر طورى مى توانى در آزادى پسرت بكوش.
عرض كرد: درندگان مرا زنده نگذارند هرگاه از تو جدا شوم. حضرت فرمود: اين لباس ها و بردهاى يمنى را به پسرت ده كه در آزادى خود صرف كند. پس به او پنج دست لباس عطا فرمود كه بهاى آنها هزار دينار بود. معلوم نيست جنس اين لباس ها چه بوده كه قيمت يك دست آن دويست دينار مى شد و چقدر از اين نوع لباس با حضرت بود و براى چه آنها را با خود مى برد و اين پرسشى است كه شايد شنونده از آن بى نياز باشد.
حسين عليه السلام بزرگ تر از آن است كه براى رهايى جان خود حرمت حرم خدا را بشكند.
امام با عمل خود به همه به خصوص شيعه درس ديندارى داد و به آنها فهماند كه در خريد زمين بايد متوجه باشند اموال يكديگر را غضب نكنند.
درسى به بشر داد به دستور الهى درسش عملى بود نه كتبى نه شفاهى
هوشيارى ياران امام عليه السلام
هنگامى كه عمر بن سعد به كربلا وارد شد، عزره بن قيس احمسى را نزد امام حسين عليه السلام فرستاد تا از امام سوال كند براى چه به اين مكان آمده و چه قصدى دارد؟
چون عزره از جمله كسانى بود كه به امام عليه السلام نامه نوشته و او را به كوفه دعوت كرده بود، از رفتن به نزد آن حضرت شرم كرد، پس عمر بن سعد از اشراف كوفه كه به امام نامه نوشته و او را به كوفه دعوت كرده بودند خواست كه اين كار را انجام دهند، تمامى آنها از رفتن به خدمت امام خوددارى كردند! ولى شخصى به نام كثير بن عبدالله شعبى كه مرد گستاخى بود برخاست و گفت: من به نزد حسين مى روم و اگر خواهى او را خواهم كشت!
كثير بن عبدالله به طرف امام حسين عليه السلام رفت، ابوثمامه صائدى كه از ياران امام حسين بود چون كثير بن عبدالله را مشاهده كرد به امام عرض كرد: اين شخص كه مى آيد بدترين مردم روى زمين است!
پس ابوثمامه راه را بر كثير بن عبدالله گرفت و گفت: شمشير خود را بگذار و نزد حسين عليه السلام برو!
كثير گفت: به خدا سوگند كه چنين نكنم! من رسول هستم، اگر بگذاريد پيام خود را مى رسانم، در غير اين صورت باز خواهم گشت.
ابوثمامه گفت: من دستم را روى شمشيرت مى گذارم، تو پيامت را ابلاغ كن.
كثير بن عبدالله گفت: به خدا سوگند هرگز نمى گذارم چنين كارى كنى.
ابو ثمامه گفت: پيامت را به من بازگو تا من آن را به امام برسانم، زيرا تو مرد زشتكارى هستى و من نمى گذارم به نزد امام بروى.
پس از اين مشاجره و نزاع، كثير بن عبدالله بدون ملاقات بازگشت و جريان را به عمر بن سعد اطلاع داد. عمر بن سعد شخصى به نام قره بن قيس حنظلى را به نزد خود فرا خواند و گفت: اى قره! حسين را ملاقات كن و از علت آمدنش به اين سرزمين جويا شو.
قره بن قيس به طرف امام حركت كرد، امام حسين عليه السلام به اصحاب خود فرمود: آيا اين مرد را مى شناسيد؟
حبيب بن مظاهر عرض كرد: آرى! اين مرد، تميمى است و من او را به حسن راى مى شناختم و گمان نمى كردم او را در اين صحنه و موقعيت مشاهده كنم.
آنگاه قره بن قيس آمد و بر امام سلام كرد و رسالت خود را ابلاغ نمود، امام حسين عليه السلام فرمود: مردم شهر شما به من نامه نوشتند و مرا دعوت كرده اند، و اگر از آمدن من ناخشنود باز خواهم گشت.
قره بن قيس گفت: من پاسخ اين رسالت خود را به عمر بن سعد برسانم و سپس در اين امر انديشه خواهم كرد! پس به نزد عمر بن سعد بازگشت و او رااز جريان امر باخبر ساخت، عمر بن سعد گفت: اميدوارم كه خدا مرا از جنگ با حسين برهاند.(20)
نامه عمر بن سعد
حسان بن فائد مى گويد: من نزد عبيدالله بودم كه نامه عمر بن سعد را آوردند، و در آن نامه چنين آمده بود: چون من با سپاهيانم در برابر حسين و يارانش پياده شدم، قاصدى نزد او فرستاده و از علت آمدنش جويا شدم، او در جواب گفت: اهالى اين شهر براى من نامه نوشته و نمايندگان خود را نزد من فرستاده و از من دعوت كرده اند، اگر آمدنم را خوش نمى داريد، باز خواهم گشت. عبيدالله چون نامه عمر بن سعد را خواند، گفت:
الان وقد علقت مخالبنا به
يرجو النجاه ولات حين مناص (21)
فصل ششم: روز شمار وقايع عاشورا
- بازدید: 3042