فصل دوم: آغاز نهضت عاشورا ـ مرگ معاويه

(زمان خواندن: 50 - 100 دقیقه)

معاويه در روز يك شنبه نيمه ماه رجب سال شصت هجرى، پس از نوزده سال و سه ماه حكمرانى، دردمشق از دنيا رفت سه روز طول كشيد تا يزيد توانست خود را از شكارگاه (حوران) به دمشق برساند و برجاى پدر بنشيند.
در ايـن زمـان فـرمـاندار مدينه، پسر عموى يزيد، وليد بن عتبة بن ابى سفيان بود يزيد نامه اى به اونـوشـت و بـه او دستور داد از مردم مدينه بيعت مجدد بگيرد قبل از اين، معاويه در زمان حيات خوديك بار براى يزيد از مردم بيعت گرفته بود.
هـمـراه بـا ايـن بـرنامه، در نامه اى محرمانه به او نوشت كه در گرفتن بيعت بر امام حسين (ع) و عبداللّه بن زبير و عبداللّه بن عمر و عبدالرحمن بن ابى بكر سخت گيرى كند و به او دستور داد هر كس از بيعت امتناع كرد گردنش را بزند و سرش را براى او بفرستد (1).
درخواست بيعت از امام حسين (ع)
امـام حـسين (ع) با عبداللّه بن زبير كنار قبر شريف پيامبر اكرم (ص) نشسته بود عبداللّه پسر عمرو بـن عـثمان وارد شد سلام كرد و گفت: امير مى خواهد شما به نزد او برويد حضرت فرمود: پس از ايـن مـجلس به نزد او خواهيم رفت عبداللّه بن زبير به امام حسين (ع) گفت: معمولا وليد در اين ساعت ملاقات ندارد، من از اين ملاقات نگرانم، نظر شما چيست؟
امام فرمود: به نظرم معاويه مرده اسـت و ايـن دعوت براى گرفتن بيعت است عبداللّه گفت: اگر از ما بخواهند با يزيد بيعت كنيم چه بايد كرد؟.
امـام فـرمـود: من هرگز با يزيد بيعت نخواهم كرد، چون يزيد مردى است فاسق كه فسق خود را آشكاركرده، شراب مى نوشد، سگ بازى و يوز بازى مى كند و ما خاندان رسول خداييم (2).
امام حسين (ع) در خانه وليد
ولـيد شبانگاه به دنبال امام حسين (ع) فرستاد حضرت سى نفر از اهل بيت و شيعيان خود را جمع كردو دستور داد با خود شمشير بردارند به آنها فرمود: من وارد خانه وليد مى شوم و شما پشت در بـمـانـيـد، اگرصداى من بلند شد و فرياد زدم يا آل الرسول، وارد شويد و از من دفاع كنيد آنگاه چوبدستى رسول خدا (ص) را در دست گرفت و در ميان ياران خود به طرف خانه وليد به راه افتاد وقتى وارد خانه وليدشد، مروان را ديد كه در آنجا نشسته است.
ولـيد او را از مرگ معاويه با خبر ساخت و گفت كه او را براى بيعت خواسته است حضرت فرمود: اى وليد! بيعت بايد آشكارا باشد و كسى مثل من در خفا بيعت نمى كند، هنگامى كه فردا همه مردم را به بيعت خواندى ما را نيز بخواه.
ولـيـد گفت: اى اباعبداللّه! سخن نيكو گفتى و جواب شايسته دادى و من نيز همين انتظار را از توداشتم اكنون برو و فردا با مردم باز گرد.
مـروان گـفت: اى امير! اگر اكنون از تو جدا شود هرگز چنين فرصتى به دست نمى آورى، مگر افـرادزيادى كشته شود او را در همين جا حبس كن و نگذار بيرون رود تا بيعت كند يا گردنش را بزنى.
امـام رو بـه او كـرد و فـرمود: واى بر تو اى پسر زرقا (3) تو دستور كشتن مرا مى دهى! به خدا دروغ گفتى و به پستى گراييدى، به خدا اگر كسى چنين قصدى داشته باشد زمين را از خونش سيراب مى كنم،اگر راست مى گويى امتحان كن.
سـپـس به طرف وليد برگشت و فرمود: اى امير! ما خاندان نبوت و معدن رسالت و محل رفت و آمـدفرشتگانيم، رحمت خدا بر خانه هاى ما نازل مى شود، خدا آفرينش را با ما آغاز كرد و با ما پايان مى دهدو يزيد مردى شرابخوار و آدمكش است كه آشكارا مرتكب فسق مى شود، و كسى مثل من با كـسى چون او بيعت نمى كند با اين حال تا صبح صبر مى كنيم تا ببينيم كدام يك به خلافت سزاوار تريم.
آن گاه از منزل وليد خارج شد و با اصحاب خود به خانه بازگشت (4).
گفتگوى مروان با وليد
امـام حـسـيـن (ع) از خـانـه وليد خارج شد مروان به وليد گفت: حرف مرا نشنيدى تا حسين از دسـتـت گريخت به خدا هرگز چنين فرصتى به دست نخواهى آورد و او عليه تو و اميرالمؤمنين يزيد قيام خواهدكرد.
وليد گفت: واى بر تو! تو به من مى گويى حسين فرزند فاطمه، دختر رسول خدا (ص) را بكشم تا ديـن ودنـيـاى خـود را از دست بدهم به خدا سوگند حاضر نيستم در مقابل تمام عالم حسين را بكشم به خدامى دانم كسى كه خون حسين را به گردن گيرد و در قتل او شريك شود، خدا او را بـا نـظـر رحـمـت نـمى نگردو او را از گناهان پاك نمى كند و به عذابى دردناك دچار خواهد شد (5).
گفتگوى امام حسين (ع) با مروان
فـرداى آن روز امام حسين (ع) براى اطلاع از اخبار از منزل خارج شد و در كوچه با مروان برخورد كردمروان گفت: من خير تو را مى خواهم، حرف مرا بشنو تا دچار اشتباه نشوى امام فرمود، بگو تا بشنوم گفت با يزيد بيعت كن كه براى دين و دنياى تو بهتر است.
امـام فـرمـود: انـا اللّه و انـا اليه راجعون هنگامى كه امت به رهبرى چون يزيد گرفتار شوند، بايد فاتحه اسلام را خواند.
سـپـس فـرمـود: تـو مرا راهنمايى مى كنى با يزيد بيعت كنم، در حالى كه يزيد مردى فاسق است راسـتـى كـه چـه سخن ناحقى بر زبان مى رانى، ولى من تو را سرزنش نمى كنم، تو همان ملعونى هـستى كه رسول خدا لعنتش كرد و از كسى كه رسول خدا (ص) لعنتش كند، بعيد نيست مردم را به بيعت يزيد بخواند اى دشمن خدا! گوش كن! ما اهل بيت رسول خداييم، حق با ماست و از زبان ما سخن مى گويد از جدم رسول خدا (ص) شنيدم كه فرمود: خلافت بر آل ابى سفيان حرام است، هـنـگامى كه معاويه را بر منبر من ديديد شكمش را پاره كنيد مردم مدينه او را بر منبر رسول خدا ديدند و سفارش او را به جا نياوردند،خدا آنها را گرفتار يزيد كرد (6)
گفتگوى امام حسين (ع) با برادرش محمد بن حنفيه
بـه ايـن تـرتـيـب، امـام حـسـيـن (ع) از بـيعت يزيد سر باز زد و قصد داشت از مدينه خارج شود بـرادرش مـحمد بن حنفيه به خدمت ايشان رسيد محمد عرض كرد: برادرم! جانم فداى تو باد! تو بـراى مـن عزيزترين مخلوقاتى، هيچ خير خواهى و نصيحتى را براى غير تو نگه نمى دارم كه براى نـصـيـحت وخيرخواهى هيچ كس شايسته تر از تو نيست، زيرا تو از گوشت و خون منى، تو روح و جـان مـن، تو چشم من، تو بزرگ خاندان من هستى و خداوند اطاعتت را بر من واجب كرد از باب مشورت مى خواهم سخنى بگويم.
فرمود: هر چه مى خواهى بگو.
گـفـت: بـه نـظـر مـن تا مى توانى از شهرها و حوزه تسلط يزيد دورى كن، قاصدهايى به اطراف گـسـيـل دار ومردم را به بيعت خود بخوان اگر با تو بيعت كردند، حكومتى چون حكومت رسول خـدا (ص) تاسيس كن، ولى اگر به گرد ديگرى جمع شدند، سكوت اختيار كن و در خانه بنشين من مى ترسم وارد يكى ازشهرها شوى يا به گروهى بپيوندى و بين مردم اختلاف افتد و تو در اين ميان كشته شوى.
امام فرمود: به نظر تو كجا روم.
گـفـت: به مكه برو اگر آنجا را محل مطمئنى يافتى همان جا بمان وگرنه به طرف يمن برو كه مـردم يـمن ياران جدت، پدرت و برادرت بودند يمن مردمى رئوف و رقيق القلب دارد و شهرهايى وسيع و گسترده دارد اگر در آنجا هم ايمن نبودى به كوهها و بيابانها برو تا ببينيم كار اين قوم به كجا مى رسد خدا بين ما واين قوم قضاوت كند.
امـام فـرمـود: بـه خـدا قـسم اگر در دنيا هيچ پناه و پناهگاهى هم نيابم، با يزيد بن معاويه بيعت نمى كنم محمد با شنيدن اين سخن گريست و امام نيز گريه كرد.
سـپـس فـرمـود: اى بـرادر! خـدا پـاداش نـيكت دهد راه درستى نشان دادى من نيز با برادران و بـرادرزادگـان و شـيعيان خود عازم مكه هستم، ولى اشكالى ندارد كه تو در مدينه بمانى و مرا از اخبار مدينه باخبر سازى (7).
وصيت امام حسين (ع) به محمد بن حنفيه
هنگامى كه امام حسين (ع) قصد خروج از مدينه داشت قلم و كاغذى خواست و نوشت:
بسم اللّه الرحمن الرحيم.
ايـن وصـيـتـى اسـت از حسين بن على بن ابيطالب (ع) به برادرش محمد بن على معروف به ابن حـنفيه حسين شهادت مى دهد كه خدايى جز خداى يگانه بى شريك نيست و محمدبنده و رسول اوسـت كـه بـا پـيام حق از جانب حق آمد و شهادت مى دهد كه بهشت و جهنم حق است و قيامت بـدون شـك خـواهـد آمد و خدا مردگان را زنده خواهد كرد من از سرخوشگذرانى و طغيان و به قـصـد ظلم و فساد قيام نكردم، بلكه تنها به قصد اصلاح امت جدم رسول خدا (ص) خارج مى شوم مى خواهم مردم را به خير بخوانم و از زشتى ومنكر باز دارم، مى خواهم به روش جدم پيامبر و پدرم على زندگى كنم پس هر كس حقانيت مرا بپذيرد، خدا را پذيرفته است و هر كس مرا رد كند، من صبر مى كنم تا خدا بين من و اين قوم به حق قضاوت كند كه او بهترين حاكم و داور است (8).
انگيزه قيام
در طـول تـاريـخ اسـلام از آغـاز ظـهور تاكنون، حساس ترين زمان در سرنوشت اسلام، زمان امام حـسين (ع) است و قيام امام حسين (ع) نيز مؤثرترين و ارزنده ترين حركتى است كه در راه احياى دين و اظهار حق به وقوع پيوسته است.
امـام حـسين (ع) خود را بر سر يك دو راهى تعيين كننده مى ديد كه يك راه به محو كامل اسلام و راه ديـگر به احياى دين ختم مى شد آن حضرت مى توانست سكوت كند و مانند ديگران با حكومت يـزيـدبـسـازد و مـانـند مصلحت انديشان زمان خود، با تغافل از اصل حكومت، به مسائل جزئى و سطحى بپردازد، از يك زندگى در سطح عالى و احترام و موقعيت بالاى اجتماعى برخوردار باشد.
ايـن درسـت هـمـان چـيزى بود كه دستگاه حكومت اموى آرزو مى كرد، ولى با شناختى كه از آن حضرت داشت مى دانست هرگز به اين آرزو نخواهد رسيد و به هيچ قيمتى نمى تواند همكارى و يا حتى سكوت آن حضرت را به دست آورد.
يـزيـد بـه يـاد داشـت كـه امام حسين (ع) در نامه اى به پدرش معاويه، جنگ با بنى اميه را عملى خـداپـسـنـدانـه شمرده بود (9) همه بنى اميه مى دانند كه امام حسين (ع) حكومت يزيد را به رسـمـيـت نـخـواهـدشـناخت مروان بن حكم در مقام راهنمايى به وليد بن عتبه فرماندار مدينه مى گويد: كسانى را كه يزيد نام برده، هم اكنون احضار كن و از آنها بخواه كه بيعت كنند، ولى من مـى دانـم كـه حـسـيـن هرگز با يزيد بيعت نخواهد كرد و طاعت او را به گردن نخواهد گرفت (10).
درسـت بـه همين دليل است كه يزيد همين كه به قدرت مى رسد مى خواهد تكليف خود را باامام حـسـين (ع) روشن كند او به وليد بن عتبه فرماندار مدينه مى نويسد: فورا از حسين بيعت بگير و اگرسرباز زد او را گردن بزن (11).
او مـى دانـد تـا حـسـين بن على (ع) فرزند پيامبر هست، حكومت بى دغدغه بر جهان اسلام براى اوميسر نخواهد شد.
بـنـابـر ايـن بـر خـلاف نـظـر كـسـانـى كـه حركت و قيام حضرت اباعبداللّه (ع) را ناشى از فشار بـنـى امـيـه مـى دانـنـد، موضع بنى اميه در قبال امام حسين (ع) ناشى از شناختى است كه از امام حـسـيـن (ع) دارنـد اگـريـزيـد احتمال مى داد امام حسين (ع) در قبال حكومت ناحق او سكوت مى كند، هرگز مزاحم آن حضرت نمى شد.
امـام حـسـيـن (ع) در شرايط موجود آن زمان اصل دين را در خطر نابودى مى ديد او نه تنها يزيد راشـايـسـتـه خـلافـت نـمـى دانست، بلكه او را به عنوان مردى با تمام خصلت ها و صفات ناپسند مى شناخت (12).
از ايـن رو تسليم در برابر يزيد را ناروا و ايستادگى در برابر او را واجب مى دانست و تكليف خود را درايـن مـيـان از هـمـه سنگين تر مى ديد (13) و در وصيتى كه براى برادرش محمد بن حنفيه نـوشـت اصول اساسى حركت خود را كه همان دفاع از دين و حفظ جامعه اسلامى از خطر انحراف بـود تـرسـيـم كـرد (14) و از مـديـنه خارج شد هنگامى كه امام حسين (ع) به مكه رسيد و خبر مـخـالـفـت او بـا يزيد منتشر شد، مردم كوفه تصميم گرفتند آن حضرت را به كوفه دعوت كنند (15).
بـنـابر اين نمى توان گفت امام حسين (ع) تحت تاثير دعوت كوفيان قيام كرد، چون دعوت مردم كـوفـه نـيـز يـكى از آثار حركت امام حسين (ع) به شمار مى رود و مردم كوفه وقتى امام را دعوت كردند كه امام ازبيعت سرباز زده و در مكه مستقر شده بود.
نـتـيـجـه ايـن كـه حركت امام حسين (ع) تنها ناشى از احساس وظيفه آن حضرت و نياز دين به حركتى اساسى در راه براندازى جور و ستم بود و دعوت مردم كوفه هيچ تاثيرى در اراده راسخ آن امام نداشت كه خود فرمود: به خدا اگر در دنيا هيچ جا و پناهگاهى نداشته باشم با يزيد بن معاويه بيعت نخواهم كرد (16).
بـه هـمـيـن دليل است كه حضرت در اولين روزهاى حركت خود به سمت كوفه، از تغيير اوضاع آن سـامـان با خبر شد، (17) ولى از راهى كه انتخاب كرده بود، باز نگشت هر بار كه خبر شهادت يكى ازيارانش به دست مردم كوفه را دريافت مى كرد مى فرمود: ايشان به عهد خويش وفا نكردند و ما همچنان در انتظار انجام وظيفه ايم (18).
حركت از مدينه
امام حسين (ع) در دل شب از مدينه خارج شد و در همان حال اين آيه را قرائت مى كرد:
(فخرج منها خائفا يترقب قال رب نجنى من القوم الظالمين) (قصص / 21).
مـوسـى بـا تـرس و نگرانى از مصر خارج شد و مى گفت بار الها مرا از مردم ستم پيشه نجات بده (19).
امام حسين (ع) از راه اصلى مى رود
امـام و هـمـراهـان وقـتـى از مـديـنـه خارج شدند، در جاده اصلى به راه افتادند مسلم بن عقيل گـفت:مى ترسم ما را تعقيب كنند و به ما برسند، بهتر است ما هم مثل عبداللّه بن زبير از راههاى فرعى به سوى مكه برويم.
حضرت فرمود: (به خدا تا مكه از راه اصلى جدا نمى شوم، تا مردم بدانند كه حسين (ع) از حقگويى وايستادگى در برابر ستم و زورگويى بيم ندارد).
شـخـصـيـتـى مـثل عبداللّه ابن زبير كه هدفش حفظ جان و موقعيت خود است، بايد مخفيانه از مـديـنـه فرار كند و از راههاى فرعى متوارى شود، ولى كسى كه براى نجات يك امت و حفظ يك مـكـتـب، عـلـم مـخـالفت با يزيد بر افراشته و تصميم دارد مسير تاريخ را به سود حق تغيير دهد، نـمى تواند خود را در پيچ و خم كوره راهها پنهان كند، او بايد هميشه در متن جامعه حضور داشته باشد، از راه اصلى حركت كند ودر مجامع عمومى مسلمين ظاهر شود درست به همين دليل بود كـه امـام مـكـه را براى اولين مرحله حركت خود انتخاب كرد و پس از رسيدن به مكه تا زمانى كه مـى تـوانست از آن موقعيت به سود نهضت مقدس خويش بهره بردارى كند در آنجا ماند و درست زمانى مجبور به ترك مكه شد كه ماندن در مكه رابه زيان نهضت خويش دانست.
هنگام ورود به مكه
امـام حـسـيـن (ع) در روز سوم شعبان سال 60 هجرى وارد مكه شد، در حالى كه اين آيه راتلاوت مى كرد:
(و لما توجه نلقا مدين قال عسى ربى ان يهدينى سوا السبيل) (قصص / 22).
و چون موسى به مدين رسيد گفت اميد است خدا مرا به راه راست هدايت كند (20).
امام حسين (ع) در مكه
امـام حـسـين (ع) در اطراف مكه خيمه زد، ولى پس از مدتى به دعوت عبداللّه ابن عباس به خانه اورفـت امـام در مـدتى كه در مكه اقامت داشت اقامه جماعت مى كرد و مردم از همه جا به سوى اومى شتافتند، تا حدى كه دستگاه حكومتى مى ترسيد حاجيان گرد او جمع شوند از آن هنگام كه امـام به مكه آمد، حضور ابن زبير تحت الشعاع قرار گرفته بود، به همين جهت او از حضور امام در مكه سخت ناراحت بود، ولى در ظاهر صبح و شام به نزد امام حسين (ع) رفت و آمد مى كرد (21).
گفتگوى ابن عباس و ابن عمر با امام حسين (ع)
در مـكـه عـبـداللّه ابـن عـباس و عبداللّه ابن عمر با هم خدمت امام حسين (ع) رفتند نخست ابن عـمـرآغاز سخن كرد و گفت: (يا اباعبداللّه! خدايت رحمت كند تو مى دانى اين خانواده با شما تا چـه حـددشـمنى دارند و چه ظلمها در حق شما كرده اند در حال حاضر مردم يزيد را به حكومت پـذيرفته اند،مى ترسم مردم براى درهم و دينار دور او جمع شوند و تو را بكشند و در اين بين افراد زيـادى كـشته شودمن از رسول خدا (ص) شنيدم كه فرمود: حسين كشته مى شود، اگر او را تنها بگذارند و يارى نكنند،خداوند تا قيامت آنها را بى ياور و تنها مى گذارد من به تو پيشنهاد مى كنم مـانند همه مردم بيعت كنى وهمانطور كه در زمان معاويه صبر كردى باز هم صبر كن اميد است خدا بين شما و قوم ستم پيشه قضاوت كند).
امام فرمود: (اى ابا عبدالرحمن! تو به من مى گويى با يزيد بيعت كنم، با آن كه رسول خدا درباره او وپدرش چيزهايى فرموده كه تو خود مى دانى).
ابـن عـبـاس گـفت: (درست است پيامبر فرمود مرا به يزيد چه كار، خدا به او بركت ندهد كه او فـرزنـدم حسين (ع) را مى كشد و فرمود: به خدا حسين (ع) در نزديكى هر قومى كشته شود و آنها ياريش نكنند،خداوند آنها را گرفتار نفاق مى كند).
حـضـرت رو بـه ابـن عباس كرد و فرمود: (اى پسر عباس! آيا مى دانى كه من دختر زاده پيامبرم عـرض كرد: آرى به خدا جز تو كسى را نمى شناسم كه سبط رسول خدا باشد يارى تو مانند روزه و زكات واجب است.
فرمود: (درباره كسانى كه دختر زاده پيامبر را از خانه و كاشانه و شهر و ديار خود اخراج كرده و او را ازمـجـاورت قـبـر و مسجد پيامبر محروم كرده اند و چنان او را ترسانده اند كه هيچ قرار گاهى نـدارد ومى خواهند او را بكشند، در حالى كه نه شرك ورزيده و نه سنت رسول خدا را تغيير داده، چه مى گويى گفت: من آنها را از دين بدور مى دانم).
حضرت فرمود: (خدا تو شاهد باش).
عـرض كرد: (يابن رسول اللّه گويا مى خواهى از مرگ خود به ما خبر دهى و از من مى خواهى كه يـاريـت كنم به خدا اگر در ركاب تو شمشير بزنم تا هر دو دستم قطع شود ذره اى از حق تو را ادا نكرده ام من دراختيار توام، هرگونه كه مى خواهى فرمان ده).
ابـن عـمر گفت: (اى ابن عباس از اين سخن ها دست بردار) سپس رو به امام حسين (ع) كرد و گـفت:(آرام تر حركت كن يا اباعبداللّه! با ما به مدينه بيا مانند مردم با يزيد بساز، از وطن خويش هم آواره نشواگر هم نخواستى بيعت كنى كسى را با تو كارى نيست).
فرمود: (اف بر چنين سخنى تو گمان مى كنى من اشتباه مى كنم اگر چنين است راه درست را نشان بده تا از آن پيروى كنم).
عـرض كـرد: (نه، خدا نمى گذارد دخترزاده رسولش اشتباه كند و كسى به پاكى تو نبايد يزيد را بـه خلافت بشناسد، ولى مى ترسم آن صورت زيبايت گرفتار شمشير شود بيا با ما به مدينه برويم، اگرنخواستى تا ابد هم بيعت نكن).
فرمود: (هيهات اى پسر عمر! اينها اگر به من دست بيابند رهايم نمى كنند و اگر دست نيابند به دنبالم مى آيند و تا بيعت نكنم يا مرا نكشند، دست بردار نيستند اى ابا عبدالرحمن! آيا نمى دانى كه يكى ازنشانه هاى پستى اين دنيا نزد خدا اين است كه سر يحيى پيامبر را براى يكى از روسپيان بنى اسـرائيـل هـديـه بـردند آيا نمى دانى كه بنى اسرائيل از طلوع فجر تا طلوع خورشيد هفتاد پيامبر مى كشتند و آنگاه در بازارها مى نشستند و خريد و فروش مى كردند چنانكه گويى هيچ نكرده اند با اين حال خدا در عذاب ايشان شتاب نكرد ولى در نهايت آنها را گرفتار عذاب و انتقام نمود.
اى ابا عبدالرحمن! از خدا بترس و دست از يارى من برندار) (22).
اهل كوفه از حركت امام حسين (ع) با خبر مى شوند
وقـتـى امـام حسين (ع) از بيعت يزيد سرباز زد و از مدينه بيرون آمد و خبر قيام او در آفاق منتشر شد،مردم كوفه در خانه سليمان بن صرد خزاعى جمع شدند و نامه اى براى حضرت نوشته او را به كـوفـه دعوت كردند و به او وعده يارى و وفادارى دادند نامه را با دو قاصد به مكه فرستادند، ولى امـام حـسـين (ع) جواب نداد نامه هاى اهل كوفه پى در پى مى رسيد تنها در يك نوبت صد و پنجاه نـامـه كـه هـريك از چند نفر امضا كرده بودند به دست حضرت رسيد و حضرت همچنان سكوت مى كرد تا نامه هاى دعوت، بسيار و بسيار شد آنگاه نامه اى به اهل كوفه نوشت و پسر عمويش مسلم بن عقيل را به عنوان نماينده خود معرفى كرد و فرمود اگر او به من بنويسد كه شما در وعده خود استواريد، به كوفه خواهم آمد (23).
حركت مسلم
مـسلم بن عقيل به دستور امام حركت كرد، نخست به مدينه آمد، از مدينه دو راه شناس گرفت و به طرف كوفه حركت كرد آنها از راههاى فرعى مى رفتند به همين جهت در بيابان گم شدند و هر دو راهـنـمااز تشنگى جان دادند مسلم و يارانش خود را به آبادى رساندند و از مرگ نجات يافتند مسلم از آنجانامه اى به امام حسين (ع) نوشت و گفت: (من اين واقعه را به فال بد گرفته ام، اگر صلاح مى دانى مرا معاف كن و ديگرى را به جايم بفرست)، ولى حضرت در جواب نامه مجددا او را به ادامه راه امر فرمود و مسلم به راه خود ادامه داد (24).
مسلم در كوفه
مـسـلـم به كوفه رسيد در خانه مختار بن ابى عبيد ثقفى منزل كرد مردم دسته دسته خدمت آن جـنـاب مـى رفـتـند و او نامه فرزند رسول خدا را برايشان مى خواند و مردم از شوق مى گريستند هيجده هزار نفر ازمردم كوفه با مسلم به عنوان نماينده امام حسين (ع) بيعت كردند.
ايـن خـبـر بـه نـعـمان بن بشير فرماندار كوفه رسيد نعمان به منبر بر آمد، به مردم هشدار داد و نـصيحت كرده، گفت: (تا وقتى با من نجنگيده ايد با شما نمى جنگم، ولى اگر بخواهيد مخالفت كنيد بى گمان باشما ستيز خواهم كرد).
مـسلم بن سعيد حضرمى، هم پيمان بنى اميه، برخاست و گفت: (اى نعمان! بدان كه اين مسئله جـز بـازور بـه پـايـان نـمى رسد، در حالى كه موضع تو موضع ضعف است) نعمان گفت: (اگر ضعيف باشم و خدارا اطاعت كنم بهتر است تا گناهكار قدرتمند باشم).
عـبداللّه بن مسلم به يزيد نوشت: اگر كوفه را مى خواهى مردى قوى كه بتواند به خواست تو عمل كندبفرست پس از او نيز چند نفر به يزيد نامه نوشتند و او را از اوضاع كوفه با خبر ساختند.
يـزيـد بـا (سـرجـون رومى) غلام و مشاور معاويه مشورت كرد سرجون گفت: اگر بدانى راى معاويه دراين موضوع چيست به آن عمل مى كنى؟
گفت: آرى!.
سـرجون حكم فرماندارى كوفه را كه معاويه پيش از مرگ براى عبيداللّه نوشته بود به او نشان داد درآن وقـت عبيداللّه والى بصره بود يزيد فورا مسلم بن عمرو باهلى را با حكم به بصره فرستاد و به ايـن تـرتـيـب كوفه و بصره را يكجا در اختيار عبيداللّه قرار داده، و به او دستور داد سريعا به سمت كوفه حركت كند (25).
نامه امام حسين (ع) به مردم بصره
امـام حسين (ع) نامه اى به اشراف و بزرگان بصره نوشت و آنها را به اطاعت خود خواند و آن را به غلام خود سليمان داد تا به مردم بصره برساند.
سـلـيـمان وارد بصره شد و نامه را به همه اشراف و بزرگان رساند و خود در خانه يكى از شيعيان مـخـفـى شـد هـمه كسانى كه نامه امام را خواندند رازدارى كردند و از اين نامه هيچ كس را خبر نساختند ولى منذربن جارود، پدر زن ابن زياد گمان كرد كه اين نامه يكى از دسيسه هاى او است و از ايـن رو ترسيد به همين دليل در همان شبى كه ابن زياد آماده رفتن به كوفه بود، منذر او را از نامه امام با خبر ساخت و قاصدحضرت را تحويل او داد و او سليمان را گردن زد (26).
رفتن ابن زياد به كوفه
وقـتـى نـامـه يـزيـد بـه ابن زياد رسيد فورا آماده حركت شد و فرداى آن روز با عده اى به طرف كـوفـه حركت كرد از جمله كسانى كه در اين سفر با عبيداللّه از بصره حركت كردند، (شريك بن حـارث اعـور) ازشيعيان بصره بود شريك به اميد آن كه بتواند عبيداللّه را آن قدر معطل كند كه امـام حـسـين (ع) وارد كوفه شود، در راه خود را به بيمارى زد، ولى عبيداللّه او را رها كرد و به راه خـود ادامـه داد و شـبـانـه وارد كوفه شد عبيداللّه هنگام ورود به كوفه عمامه مشكى بر سر نهاد و صـورتـش را پـوشـاند مردم كوفه كه از حركت امام با خبر شده بودند، گمان كردند او حسين بن على (ع) است، و گروه گروه به استقبال او شتافته و به نواده رسول خدا خوش آمد گفتند.
او از ايـن كـه مـردم را تا آن حد مشتاق امام حسين (ع) ديد سخت بر خود لرزيد و نگران شد مردم دوراو را گـرفـتـه بـودند و شادمانى مى كردند هنگامى كه به نزديكى دارالاماره رسيدند، يكى از هـمـراهـان عـبيداللّه فرياد زد: اين امير عبيداللّه بن زياد است مردم با شنيدن اين سخن با ترس و شگفتى پراكنده شدند و عبيداللّه وارد قصر شد (27).
عبيداللّه در كوفه
صـبـح فـردا مـنـادى مردم را به مسجد جامع خواند عبيداللّه، به منبر بر آمد و مردم را به سختى تهديدكرد مسلم وقتى خبر ورود عبيداللّه را دريافت كرد، به خانه هانى بن عروه مرادى منتقل شد و شيعيان مخفيانه به نزد او مى رفتند و با او بيعت مى كردند و مسلم نام آنها را ثبت مى كرد اكنون بـيـش از بـيـست هزار نفر با مسلم بيعت كرده بودند و مسلم نيز پيش از اين امام حسين (ع) را از بـيعت و همدلى مردم كوفه با خبر ساخته بود و مى دانست كه امام به زودى به طرف كوفه حركت خـواهـد كرد به همين جهت تصميم گرفت عليه ابن زياد قيام كند، ولى هانى به او توصيه كرد از شتاب در قيام خوددارى كند (28).
عبيداللّه در جستجوى مسلم
ابـن زيـاد علام خود (معقل) را مامور كرد مخفى گاه مسلم را پيدا كند سه هزار درهم به او داد تـابـه وسـيـلـه آن خـود را به مسلم نزديك سازد معقل به مسجد آمد و در كنار مسلم بن عوسجه نشست هنگامى كه مسلم از نماز فارغ شد، معقل گفت: (من از اهالى شام هستم، خداوند محبت اهل بيت پيامبرش را نصيب من كرده است شنيده ام كسى از طرف او به كوفه آمده و از مردم بيعت مى گيرد من سه هزار درهم آورده ام تا به او دهم كه در راه هدفش خرج كند) او چنان گريست كه مسلم بن عوسجه فريب خورد حارس پس از اين كه از او تعهد گرفت رازدارى كند او را به خانه هـانـى بـرد و بـا جـنـاب مـسـلـم آشـناكرد از آن پس معقل هر روز به خانه هانى مى رفت و خبر فعاليت هاى مسلم و يارانش را به ابن زيادمى رساند.

معاويه در روز يك شنبه نيمه ماه رجب سال شصت هجرى، پس از نوزده سال و سه ماه حكمرانى، دردمشق از دنيا رفت سه روز طول كشيد تا يزيد توانست خود را از شكارگاه (حوران) به دمشق برساند و برجاى پدر بنشيند.
در ايـن زمـان فـرمـاندار مدينه، پسر عموى يزيد، وليد بن عتبة بن ابى سفيان بود يزيد نامه اى به اونـوشـت و بـه او دستور داد از مردم مدينه بيعت مجدد بگيرد قبل از اين، معاويه در زمان حيات خوديك بار براى يزيد از مردم بيعت گرفته بود.
هـمـراه بـا ايـن بـرنامه، در نامه اى محرمانه به او نوشت كه در گرفتن بيعت بر امام حسين (ع) و عبداللّه بن زبير و عبداللّه بن عمر و عبدالرحمن بن ابى بكر سخت گيرى كند و به او دستور داد هر كس از بيعت امتناع كرد گردنش را بزند و سرش را براى او بفرستد (1).
درخواست بيعت از امام حسين (ع)
امـام حـسين (ع) با عبداللّه بن زبير كنار قبر شريف پيامبر اكرم (ص) نشسته بود عبداللّه پسر عمرو بـن عـثمان وارد شد سلام كرد و گفت: امير مى خواهد شما به نزد او برويد حضرت فرمود: پس از ايـن مـجلس به نزد او خواهيم رفت عبداللّه بن زبير به امام حسين (ع) گفت: معمولا وليد در اين ساعت ملاقات ندارد، من از اين ملاقات نگرانم، نظر شما چيست؟
امام فرمود: به نظرم معاويه مرده اسـت و ايـن دعوت براى گرفتن بيعت است عبداللّه گفت: اگر از ما بخواهند با يزيد بيعت كنيم چه بايد كرد؟.
امـام فـرمـود: من هرگز با يزيد بيعت نخواهم كرد، چون يزيد مردى است فاسق كه فسق خود را آشكاركرده، شراب مى نوشد، سگ بازى و يوز بازى مى كند و ما خاندان رسول خداييم (2).
امام حسين (ع) در خانه وليد
ولـيد شبانگاه به دنبال امام حسين (ع) فرستاد حضرت سى نفر از اهل بيت و شيعيان خود را جمع كردو دستور داد با خود شمشير بردارند به آنها فرمود: من وارد خانه وليد مى شوم و شما پشت در بـمـانـيـد، اگرصداى من بلند شد و فرياد زدم يا آل الرسول، وارد شويد و از من دفاع كنيد آنگاه چوبدستى رسول خدا (ص) را در دست گرفت و در ميان ياران خود به طرف خانه وليد به راه افتاد وقتى وارد خانه وليدشد، مروان را ديد كه در آنجا نشسته است.
ولـيد او را از مرگ معاويه با خبر ساخت و گفت كه او را براى بيعت خواسته است حضرت فرمود: اى وليد! بيعت بايد آشكارا باشد و كسى مثل من در خفا بيعت نمى كند، هنگامى كه فردا همه مردم را به بيعت خواندى ما را نيز بخواه.
ولـيـد گفت: اى اباعبداللّه! سخن نيكو گفتى و جواب شايسته دادى و من نيز همين انتظار را از توداشتم اكنون برو و فردا با مردم باز گرد.
مـروان گـفت: اى امير! اگر اكنون از تو جدا شود هرگز چنين فرصتى به دست نمى آورى، مگر افـرادزيادى كشته شود او را در همين جا حبس كن و نگذار بيرون رود تا بيعت كند يا گردنش را بزنى.
امـام رو بـه او كـرد و فـرمود: واى بر تو اى پسر زرقا (3) تو دستور كشتن مرا مى دهى! به خدا دروغ گفتى و به پستى گراييدى، به خدا اگر كسى چنين قصدى داشته باشد زمين را از خونش سيراب مى كنم،اگر راست مى گويى امتحان كن.
سـپـس به طرف وليد برگشت و فرمود: اى امير! ما خاندان نبوت و معدن رسالت و محل رفت و آمـدفرشتگانيم، رحمت خدا بر خانه هاى ما نازل مى شود، خدا آفرينش را با ما آغاز كرد و با ما پايان مى دهدو يزيد مردى شرابخوار و آدمكش است كه آشكارا مرتكب فسق مى شود، و كسى مثل من با كـسى چون او بيعت نمى كند با اين حال تا صبح صبر مى كنيم تا ببينيم كدام يك به خلافت سزاوار تريم.
آن گاه از منزل وليد خارج شد و با اصحاب خود به خانه بازگشت (4).
گفتگوى مروان با وليد
امـام حـسـيـن (ع) از خـانـه وليد خارج شد مروان به وليد گفت: حرف مرا نشنيدى تا حسين از دسـتـت گريخت به خدا هرگز چنين فرصتى به دست نخواهى آورد و او عليه تو و اميرالمؤمنين يزيد قيام خواهدكرد.
وليد گفت: واى بر تو! تو به من مى گويى حسين فرزند فاطمه، دختر رسول خدا (ص) را بكشم تا ديـن ودنـيـاى خـود را از دست بدهم به خدا سوگند حاضر نيستم در مقابل تمام عالم حسين را بكشم به خدامى دانم كسى كه خون حسين را به گردن گيرد و در قتل او شريك شود، خدا او را بـا نـظـر رحـمـت نـمى نگردو او را از گناهان پاك نمى كند و به عذابى دردناك دچار خواهد شد (5).
گفتگوى امام حسين (ع) با مروان
فـرداى آن روز امام حسين (ع) براى اطلاع از اخبار از منزل خارج شد و در كوچه با مروان برخورد كردمروان گفت: من خير تو را مى خواهم، حرف مرا بشنو تا دچار اشتباه نشوى امام فرمود، بگو تا بشنوم گفت با يزيد بيعت كن كه براى دين و دنياى تو بهتر است.
امـام فـرمـود: انـا اللّه و انـا اليه راجعون هنگامى كه امت به رهبرى چون يزيد گرفتار شوند، بايد فاتحه اسلام را خواند.
سـپـس فـرمـود: تـو مرا راهنمايى مى كنى با يزيد بيعت كنم، در حالى كه يزيد مردى فاسق است راسـتـى كـه چـه سخن ناحقى بر زبان مى رانى، ولى من تو را سرزنش نمى كنم، تو همان ملعونى هـستى كه رسول خدا لعنتش كرد و از كسى كه رسول خدا (ص) لعنتش كند، بعيد نيست مردم را به بيعت يزيد بخواند اى دشمن خدا! گوش كن! ما اهل بيت رسول خداييم، حق با ماست و از زبان ما سخن مى گويد از جدم رسول خدا (ص) شنيدم كه فرمود: خلافت بر آل ابى سفيان حرام است، هـنـگامى كه معاويه را بر منبر من ديديد شكمش را پاره كنيد مردم مدينه او را بر منبر رسول خدا ديدند و سفارش او را به جا نياوردند،خدا آنها را گرفتار يزيد كرد (6)
گفتگوى امام حسين (ع) با برادرش محمد بن حنفيه
بـه ايـن تـرتـيـب، امـام حـسـيـن (ع) از بـيعت يزيد سر باز زد و قصد داشت از مدينه خارج شود بـرادرش مـحمد بن حنفيه به خدمت ايشان رسيد محمد عرض كرد: برادرم! جانم فداى تو باد! تو بـراى مـن عزيزترين مخلوقاتى، هيچ خير خواهى و نصيحتى را براى غير تو نگه نمى دارم كه براى نـصـيـحت وخيرخواهى هيچ كس شايسته تر از تو نيست، زيرا تو از گوشت و خون منى، تو روح و جـان مـن، تو چشم من، تو بزرگ خاندان من هستى و خداوند اطاعتت را بر من واجب كرد از باب مشورت مى خواهم سخنى بگويم.
فرمود: هر چه مى خواهى بگو.
گـفـت: بـه نـظـر مـن تا مى توانى از شهرها و حوزه تسلط يزيد دورى كن، قاصدهايى به اطراف گـسـيـل دار ومردم را به بيعت خود بخوان اگر با تو بيعت كردند، حكومتى چون حكومت رسول خـدا (ص) تاسيس كن، ولى اگر به گرد ديگرى جمع شدند، سكوت اختيار كن و در خانه بنشين من مى ترسم وارد يكى ازشهرها شوى يا به گروهى بپيوندى و بين مردم اختلاف افتد و تو در اين ميان كشته شوى.
امام فرمود: به نظر تو كجا روم.
گـفـت: به مكه برو اگر آنجا را محل مطمئنى يافتى همان جا بمان وگرنه به طرف يمن برو كه مـردم يـمن ياران جدت، پدرت و برادرت بودند يمن مردمى رئوف و رقيق القلب دارد و شهرهايى وسيع و گسترده دارد اگر در آنجا هم ايمن نبودى به كوهها و بيابانها برو تا ببينيم كار اين قوم به كجا مى رسد خدا بين ما واين قوم قضاوت كند.
امـام فـرمـود: بـه خـدا قـسم اگر در دنيا هيچ پناه و پناهگاهى هم نيابم، با يزيد بن معاويه بيعت نمى كنم محمد با شنيدن اين سخن گريست و امام نيز گريه كرد.
سـپـس فـرمـود: اى بـرادر! خـدا پـاداش نـيكت دهد راه درستى نشان دادى من نيز با برادران و بـرادرزادگـان و شـيعيان خود عازم مكه هستم، ولى اشكالى ندارد كه تو در مدينه بمانى و مرا از اخبار مدينه باخبر سازى (7).
وصيت امام حسين (ع) به محمد بن حنفيه
هنگامى كه امام حسين (ع) قصد خروج از مدينه داشت قلم و كاغذى خواست و نوشت:
بسم اللّه الرحمن الرحيم.
ايـن وصـيـتـى اسـت از حسين بن على بن ابيطالب (ع) به برادرش محمد بن على معروف به ابن حـنفيه حسين شهادت مى دهد كه خدايى جز خداى يگانه بى شريك نيست و محمدبنده و رسول اوسـت كـه بـا پـيام حق از جانب حق آمد و شهادت مى دهد كه بهشت و جهنم حق است و قيامت بـدون شـك خـواهـد آمد و خدا مردگان را زنده خواهد كرد من از سرخوشگذرانى و طغيان و به قـصـد ظلم و فساد قيام نكردم، بلكه تنها به قصد اصلاح امت جدم رسول خدا (ص) خارج مى شوم مى خواهم مردم را به خير بخوانم و از زشتى ومنكر باز دارم، مى خواهم به روش جدم پيامبر و پدرم على زندگى كنم پس هر كس حقانيت مرا بپذيرد، خدا را پذيرفته است و هر كس مرا رد كند، من صبر مى كنم تا خدا بين من و اين قوم به حق قضاوت كند كه او بهترين حاكم و داور است (8).
انگيزه قيام
در طـول تـاريـخ اسـلام از آغـاز ظـهور تاكنون، حساس ترين زمان در سرنوشت اسلام، زمان امام حـسين (ع) است و قيام امام حسين (ع) نيز مؤثرترين و ارزنده ترين حركتى است كه در راه احياى دين و اظهار حق به وقوع پيوسته است.
امـام حـسين (ع) خود را بر سر يك دو راهى تعيين كننده مى ديد كه يك راه به محو كامل اسلام و راه ديـگر به احياى دين ختم مى شد آن حضرت مى توانست سكوت كند و مانند ديگران با حكومت يـزيـدبـسـازد و مـانـند مصلحت انديشان زمان خود، با تغافل از اصل حكومت، به مسائل جزئى و سطحى بپردازد، از يك زندگى در سطح عالى و احترام و موقعيت بالاى اجتماعى برخوردار باشد.
ايـن درسـت هـمـان چـيزى بود كه دستگاه حكومت اموى آرزو مى كرد، ولى با شناختى كه از آن حضرت داشت مى دانست هرگز به اين آرزو نخواهد رسيد و به هيچ قيمتى نمى تواند همكارى و يا حتى سكوت آن حضرت را به دست آورد.
يـزيـد بـه يـاد داشـت كـه امام حسين (ع) در نامه اى به پدرش معاويه، جنگ با بنى اميه را عملى خـداپـسـنـدانـه شمرده بود (9) همه بنى اميه مى دانند كه امام حسين (ع) حكومت يزيد را به رسـمـيـت نـخـواهـدشـناخت مروان بن حكم در مقام راهنمايى به وليد بن عتبه فرماندار مدينه مى گويد: كسانى را كه يزيد نام برده، هم اكنون احضار كن و از آنها بخواه كه بيعت كنند، ولى من مـى دانـم كـه حـسـيـن هرگز با يزيد بيعت نخواهد كرد و طاعت او را به گردن نخواهد گرفت (10).
درسـت بـه همين دليل است كه يزيد همين كه به قدرت مى رسد مى خواهد تكليف خود را باامام حـسـين (ع) روشن كند او به وليد بن عتبه فرماندار مدينه مى نويسد: فورا از حسين بيعت بگير و اگرسرباز زد او را گردن بزن (11).
او مـى دانـد تـا حـسـين بن على (ع) فرزند پيامبر هست، حكومت بى دغدغه بر جهان اسلام براى اوميسر نخواهد شد.
بـنـابـر ايـن بـر خـلاف نـظـر كـسـانـى كـه حركت و قيام حضرت اباعبداللّه (ع) را ناشى از فشار بـنـى امـيـه مـى دانـنـد، موضع بنى اميه در قبال امام حسين (ع) ناشى از شناختى است كه از امام حـسـيـن (ع) دارنـد اگـريـزيـد احتمال مى داد امام حسين (ع) در قبال حكومت ناحق او سكوت مى كند، هرگز مزاحم آن حضرت نمى شد.
امـام حـسـيـن (ع) در شرايط موجود آن زمان اصل دين را در خطر نابودى مى ديد او نه تنها يزيد راشـايـسـتـه خـلافـت نـمـى دانست، بلكه او را به عنوان مردى با تمام خصلت ها و صفات ناپسند مى شناخت (12).
از ايـن رو تسليم در برابر يزيد را ناروا و ايستادگى در برابر او را واجب مى دانست و تكليف خود را درايـن مـيـان از هـمـه سنگين تر مى ديد (13) و در وصيتى كه براى برادرش محمد بن حنفيه نـوشـت اصول اساسى حركت خود را كه همان دفاع از دين و حفظ جامعه اسلامى از خطر انحراف بـود تـرسـيـم كـرد (14) و از مـديـنه خارج شد هنگامى كه امام حسين (ع) به مكه رسيد و خبر مـخـالـفـت او بـا يزيد منتشر شد، مردم كوفه تصميم گرفتند آن حضرت را به كوفه دعوت كنند (15).
بـنـابر اين نمى توان گفت امام حسين (ع) تحت تاثير دعوت كوفيان قيام كرد، چون دعوت مردم كـوفـه نـيـز يـكى از آثار حركت امام حسين (ع) به شمار مى رود و مردم كوفه وقتى امام را دعوت كردند كه امام ازبيعت سرباز زده و در مكه مستقر شده بود.
نـتـيـجـه ايـن كـه حركت امام حسين (ع) تنها ناشى از احساس وظيفه آن حضرت و نياز دين به حركتى اساسى در راه براندازى جور و ستم بود و دعوت مردم كوفه هيچ تاثيرى در اراده راسخ آن امام نداشت كه خود فرمود: به خدا اگر در دنيا هيچ جا و پناهگاهى نداشته باشم با يزيد بن معاويه بيعت نخواهم كرد (16).
بـه هـمـيـن دليل است كه حضرت در اولين روزهاى حركت خود به سمت كوفه، از تغيير اوضاع آن سـامـان با خبر شد، (17) ولى از راهى كه انتخاب كرده بود، باز نگشت هر بار كه خبر شهادت يكى ازيارانش به دست مردم كوفه را دريافت مى كرد مى فرمود: ايشان به عهد خويش وفا نكردند و ما همچنان در انتظار انجام وظيفه ايم (18).
حركت از مدينه
امام حسين (ع) در دل شب از مدينه خارج شد و در همان حال اين آيه را قرائت مى كرد:
(فخرج منها خائفا يترقب قال رب نجنى من القوم الظالمين) (قصص / 21).
مـوسـى بـا تـرس و نگرانى از مصر خارج شد و مى گفت بار الها مرا از مردم ستم پيشه نجات بده (19).
امام حسين (ع) از راه اصلى مى رود
امـام و هـمـراهـان وقـتـى از مـديـنـه خارج شدند، در جاده اصلى به راه افتادند مسلم بن عقيل گـفت:مى ترسم ما را تعقيب كنند و به ما برسند، بهتر است ما هم مثل عبداللّه بن زبير از راههاى فرعى به سوى مكه برويم.
حضرت فرمود: (به خدا تا مكه از راه اصلى جدا نمى شوم، تا مردم بدانند كه حسين (ع) از حقگويى وايستادگى در برابر ستم و زورگويى بيم ندارد).
شـخـصـيـتـى مـثل عبداللّه ابن زبير كه هدفش حفظ جان و موقعيت خود است، بايد مخفيانه از مـديـنـه فرار كند و از راههاى فرعى متوارى شود، ولى كسى كه براى نجات يك امت و حفظ يك مـكـتـب، عـلـم مـخـالفت با يزيد بر افراشته و تصميم دارد مسير تاريخ را به سود حق تغيير دهد، نـمى تواند خود را در پيچ و خم كوره راهها پنهان كند، او بايد هميشه در متن جامعه حضور داشته باشد، از راه اصلى حركت كند ودر مجامع عمومى مسلمين ظاهر شود درست به همين دليل بود كـه امـام مـكـه را براى اولين مرحله حركت خود انتخاب كرد و پس از رسيدن به مكه تا زمانى كه مـى تـوانست از آن موقعيت به سود نهضت مقدس خويش بهره بردارى كند در آنجا ماند و درست زمانى مجبور به ترك مكه شد كه ماندن در مكه رابه زيان نهضت خويش دانست.
هنگام ورود به مكه
امـام حـسـيـن (ع) در روز سوم شعبان سال 60 هجرى وارد مكه شد، در حالى كه اين آيه راتلاوت مى كرد:
(و لما توجه نلقا مدين قال عسى ربى ان يهدينى سوا السبيل) (قصص / 22).
و چون موسى به مدين رسيد گفت اميد است خدا مرا به راه راست هدايت كند (20).
امام حسين (ع) در مكه
امـام حـسـين (ع) در اطراف مكه خيمه زد، ولى پس از مدتى به دعوت عبداللّه ابن عباس به خانه اورفـت امـام در مـدتى كه در مكه اقامت داشت اقامه جماعت مى كرد و مردم از همه جا به سوى اومى شتافتند، تا حدى كه دستگاه حكومتى مى ترسيد حاجيان گرد او جمع شوند از آن هنگام كه امـام به مكه آمد، حضور ابن زبير تحت الشعاع قرار گرفته بود، به همين جهت او از حضور امام در مكه سخت ناراحت بود، ولى در ظاهر صبح و شام به نزد امام حسين (ع) رفت و آمد مى كرد (21).
گفتگوى ابن عباس و ابن عمر با امام حسين (ع)
در مـكـه عـبـداللّه ابـن عـباس و عبداللّه ابن عمر با هم خدمت امام حسين (ع) رفتند نخست ابن عـمـرآغاز سخن كرد و گفت: (يا اباعبداللّه! خدايت رحمت كند تو مى دانى اين خانواده با شما تا چـه حـددشـمنى دارند و چه ظلمها در حق شما كرده اند در حال حاضر مردم يزيد را به حكومت پـذيرفته اند،مى ترسم مردم براى درهم و دينار دور او جمع شوند و تو را بكشند و در اين بين افراد زيـادى كـشته شودمن از رسول خدا (ص) شنيدم كه فرمود: حسين كشته مى شود، اگر او را تنها بگذارند و يارى نكنند،خداوند تا قيامت آنها را بى ياور و تنها مى گذارد من به تو پيشنهاد مى كنم مـانند همه مردم بيعت كنى وهمانطور كه در زمان معاويه صبر كردى باز هم صبر كن اميد است خدا بين شما و قوم ستم پيشه قضاوت كند).
امام فرمود: (اى ابا عبدالرحمن! تو به من مى گويى با يزيد بيعت كنم، با آن كه رسول خدا درباره او وپدرش چيزهايى فرموده كه تو خود مى دانى).
ابـن عـبـاس گـفت: (درست است پيامبر فرمود مرا به يزيد چه كار، خدا به او بركت ندهد كه او فـرزنـدم حسين (ع) را مى كشد و فرمود: به خدا حسين (ع) در نزديكى هر قومى كشته شود و آنها ياريش نكنند،خداوند آنها را گرفتار نفاق مى كند).
حـضـرت رو بـه ابـن عباس كرد و فرمود: (اى پسر عباس! آيا مى دانى كه من دختر زاده پيامبرم عـرض كرد: آرى به خدا جز تو كسى را نمى شناسم كه سبط رسول خدا باشد يارى تو مانند روزه و زكات واجب است.
فرمود: (درباره كسانى كه دختر زاده پيامبر را از خانه و كاشانه و شهر و ديار خود اخراج كرده و او را ازمـجـاورت قـبـر و مسجد پيامبر محروم كرده اند و چنان او را ترسانده اند كه هيچ قرار گاهى نـدارد ومى خواهند او را بكشند، در حالى كه نه شرك ورزيده و نه سنت رسول خدا را تغيير داده، چه مى گويى گفت: من آنها را از دين بدور مى دانم).
حضرت فرمود: (خدا تو شاهد باش).
عـرض كرد: (يابن رسول اللّه گويا مى خواهى از مرگ خود به ما خبر دهى و از من مى خواهى كه يـاريـت كنم به خدا اگر در ركاب تو شمشير بزنم تا هر دو دستم قطع شود ذره اى از حق تو را ادا نكرده ام من دراختيار توام، هرگونه كه مى خواهى فرمان ده).
ابـن عـمر گفت: (اى ابن عباس از اين سخن ها دست بردار) سپس رو به امام حسين (ع) كرد و گـفت:(آرام تر حركت كن يا اباعبداللّه! با ما به مدينه بيا مانند مردم با يزيد بساز، از وطن خويش هم آواره نشواگر هم نخواستى بيعت كنى كسى را با تو كارى نيست).
فرمود: (اف بر چنين سخنى تو گمان مى كنى من اشتباه مى كنم اگر چنين است راه درست را نشان بده تا از آن پيروى كنم).
عـرض كـرد: (نه، خدا نمى گذارد دخترزاده رسولش اشتباه كند و كسى به پاكى تو نبايد يزيد را بـه خلافت بشناسد، ولى مى ترسم آن صورت زيبايت گرفتار شمشير شود بيا با ما به مدينه برويم، اگرنخواستى تا ابد هم بيعت نكن).
فرمود: (هيهات اى پسر عمر! اينها اگر به من دست بيابند رهايم نمى كنند و اگر دست نيابند به دنبالم مى آيند و تا بيعت نكنم يا مرا نكشند، دست بردار نيستند اى ابا عبدالرحمن! آيا نمى دانى كه يكى ازنشانه هاى پستى اين دنيا نزد خدا اين است كه سر يحيى پيامبر را براى يكى از روسپيان بنى اسـرائيـل هـديـه بـردند آيا نمى دانى كه بنى اسرائيل از طلوع فجر تا طلوع خورشيد هفتاد پيامبر مى كشتند و آنگاه در بازارها مى نشستند و خريد و فروش مى كردند چنانكه گويى هيچ نكرده اند با اين حال خدا در عذاب ايشان شتاب نكرد ولى در نهايت آنها را گرفتار عذاب و انتقام نمود.
اى ابا عبدالرحمن! از خدا بترس و دست از يارى من برندار) (22).
اهل كوفه از حركت امام حسين (ع) با خبر مى شوند
وقـتـى امـام حسين (ع) از بيعت يزيد سرباز زد و از مدينه بيرون آمد و خبر قيام او در آفاق منتشر شد،مردم كوفه در خانه سليمان بن صرد خزاعى جمع شدند و نامه اى براى حضرت نوشته او را به كـوفـه دعوت كردند و به او وعده يارى و وفادارى دادند نامه را با دو قاصد به مكه فرستادند، ولى امـام حـسـين (ع) جواب نداد نامه هاى اهل كوفه پى در پى مى رسيد تنها در يك نوبت صد و پنجاه نـامـه كـه هـريك از چند نفر امضا كرده بودند به دست حضرت رسيد و حضرت همچنان سكوت مى كرد تا نامه هاى دعوت، بسيار و بسيار شد آنگاه نامه اى به اهل كوفه نوشت و پسر عمويش مسلم بن عقيل را به عنوان نماينده خود معرفى كرد و فرمود اگر او به من بنويسد كه شما در وعده خود استواريد، به كوفه خواهم آمد (23).
حركت مسلم
مـسلم بن عقيل به دستور امام حركت كرد، نخست به مدينه آمد، از مدينه دو راه شناس گرفت و به طرف كوفه حركت كرد آنها از راههاى فرعى مى رفتند به همين جهت در بيابان گم شدند و هر دو راهـنـمااز تشنگى جان دادند مسلم و يارانش خود را به آبادى رساندند و از مرگ نجات يافتند مسلم از آنجانامه اى به امام حسين (ع) نوشت و گفت: (من اين واقعه را به فال بد گرفته ام، اگر صلاح مى دانى مرا معاف كن و ديگرى را به جايم بفرست)، ولى حضرت در جواب نامه مجددا او را به ادامه راه امر فرمود و مسلم به راه خود ادامه داد (24).
مسلم در كوفه
مـسـلـم به كوفه رسيد در خانه مختار بن ابى عبيد ثقفى منزل كرد مردم دسته دسته خدمت آن جـنـاب مـى رفـتـند و او نامه فرزند رسول خدا را برايشان مى خواند و مردم از شوق مى گريستند هيجده هزار نفر ازمردم كوفه با مسلم به عنوان نماينده امام حسين (ع) بيعت كردند.
ايـن خـبـر بـه نـعـمان بن بشير فرماندار كوفه رسيد نعمان به منبر بر آمد، به مردم هشدار داد و نـصيحت كرده، گفت: (تا وقتى با من نجنگيده ايد با شما نمى جنگم، ولى اگر بخواهيد مخالفت كنيد بى گمان باشما ستيز خواهم كرد).
مـسلم بن سعيد حضرمى، هم پيمان بنى اميه، برخاست و گفت: (اى نعمان! بدان كه اين مسئله جـز بـازور بـه پـايـان نـمى رسد، در حالى كه موضع تو موضع ضعف است) نعمان گفت: (اگر ضعيف باشم و خدارا اطاعت كنم بهتر است تا گناهكار قدرتمند باشم).
عـبداللّه بن مسلم به يزيد نوشت: اگر كوفه را مى خواهى مردى قوى كه بتواند به خواست تو عمل كندبفرست پس از او نيز چند نفر به يزيد نامه نوشتند و او را از اوضاع كوفه با خبر ساختند.
يـزيـد بـا (سـرجـون رومى) غلام و مشاور معاويه مشورت كرد سرجون گفت: اگر بدانى راى معاويه دراين موضوع چيست به آن عمل مى كنى؟
گفت: آرى!.
سـرجون حكم فرماندارى كوفه را كه معاويه پيش از مرگ براى عبيداللّه نوشته بود به او نشان داد درآن وقـت عبيداللّه والى بصره بود يزيد فورا مسلم بن عمرو باهلى را با حكم به بصره فرستاد و به ايـن تـرتـيـب كوفه و بصره را يكجا در اختيار عبيداللّه قرار داده، و به او دستور داد سريعا به سمت كوفه حركت كند (25).
نامه امام حسين (ع) به مردم بصره
امـام حسين (ع) نامه اى به اشراف و بزرگان بصره نوشت و آنها را به اطاعت خود خواند و آن را به غلام خود سليمان داد تا به مردم بصره برساند.
سـلـيـمان وارد بصره شد و نامه را به همه اشراف و بزرگان رساند و خود در خانه يكى از شيعيان مـخـفـى شـد هـمه كسانى كه نامه امام را خواندند رازدارى كردند و از اين نامه هيچ كس را خبر نساختند ولى منذربن جارود، پدر زن ابن زياد گمان كرد كه اين نامه يكى از دسيسه هاى او است و از ايـن رو ترسيد به همين دليل در همان شبى كه ابن زياد آماده رفتن به كوفه بود، منذر او را از نامه امام با خبر ساخت و قاصدحضرت را تحويل او داد و او سليمان را گردن زد (26).
رفتن ابن زياد به كوفه
وقـتـى نـامـه يـزيـد بـه ابن زياد رسيد فورا آماده حركت شد و فرداى آن روز با عده اى به طرف كـوفـه حركت كرد از جمله كسانى كه در اين سفر با عبيداللّه از بصره حركت كردند، (شريك بن حـارث اعـور) ازشيعيان بصره بود شريك به اميد آن كه بتواند عبيداللّه را آن قدر معطل كند كه امـام حـسـين (ع) وارد كوفه شود، در راه خود را به بيمارى زد، ولى عبيداللّه او را رها كرد و به راه خـود ادامـه داد و شـبـانـه وارد كوفه شد عبيداللّه هنگام ورود به كوفه عمامه مشكى بر سر نهاد و صـورتـش را پـوشـاند مردم كوفه كه از حركت امام با خبر شده بودند، گمان كردند او حسين بن على (ع) است، و گروه گروه به استقبال او شتافته و به نواده رسول خدا خوش آمد گفتند.
او از ايـن كـه مـردم را تا آن حد مشتاق امام حسين (ع) ديد سخت بر خود لرزيد و نگران شد مردم دوراو را گـرفـتـه بـودند و شادمانى مى كردند هنگامى كه به نزديكى دارالاماره رسيدند، يكى از هـمـراهـان عـبيداللّه فرياد زد: اين امير عبيداللّه بن زياد است مردم با شنيدن اين سخن با ترس و شگفتى پراكنده شدند و عبيداللّه وارد قصر شد (27).
عبيداللّه در كوفه
صـبـح فـردا مـنـادى مردم را به مسجد جامع خواند عبيداللّه، به منبر بر آمد و مردم را به سختى تهديدكرد مسلم وقتى خبر ورود عبيداللّه را دريافت كرد، به خانه هانى بن عروه مرادى منتقل شد و شيعيان مخفيانه به نزد او مى رفتند و با او بيعت مى كردند و مسلم نام آنها را ثبت مى كرد اكنون بـيـش از بـيـست هزار نفر با مسلم بيعت كرده بودند و مسلم نيز پيش از اين امام حسين (ع) را از بـيعت و همدلى مردم كوفه با خبر ساخته بود و مى دانست كه امام به زودى به طرف كوفه حركت خـواهـد كرد به همين جهت تصميم گرفت عليه ابن زياد قيام كند، ولى هانى به او توصيه كرد از شتاب در قيام خوددارى كند (28).
عبيداللّه در جستجوى مسلم
ابـن زيـاد علام خود (معقل) را مامور كرد مخفى گاه مسلم را پيدا كند سه هزار درهم به او داد تـابـه وسـيـلـه آن خـود را به مسلم نزديك سازد معقل به مسجد آمد و در كنار مسلم بن عوسجه نشست هنگامى كه مسلم از نماز فارغ شد، معقل گفت: (من از اهالى شام هستم، خداوند محبت اهل بيت پيامبرش را نصيب من كرده است شنيده ام كسى از طرف او به كوفه آمده و از مردم بيعت مى گيرد من سه هزار درهم آورده ام تا به او دهم كه در راه هدفش خرج كند) او چنان گريست كه مسلم بن عوسجه فريب خورد حارس پس از اين كه از او تعهد گرفت رازدارى كند او را به خانه هـانـى بـرد و بـا جـنـاب مـسـلـم آشـناكرد از آن پس معقل هر روز به خانه هانى مى رفت و خبر فعاليت هاى مسلم و يارانش را به ابن زيادمى رساند.

ابن زياد هانى را دستگير مى كند

ابن زياد هانى را دستگير مى كند
ابـن زيـاد هـمـچـنان مردم را تهديد مى كرد و سران و اشراف به ديدن او مى رفتند، ولى هانى به بـهـانـه بيمارى از رفتن به ديدار او خوددارى مى كرد ابن زياد كه از رازخانه هانى با خبر شده بود مـحـمد بن اشعث و اسما بن خارجه را احضار كرد و از آنها درباره هانى پرسيد گفتند: هانى بيمار است گفت:(شنيده ام حالش خوب شده و روزها بر در خانه اش مى نشيند به نزد او برويد و بگوييد در اداى حـق مـاكوتاهى نكند) آنها به خانه هانى رفتند و او را وادار كردند به ديدن ابن زياد برود هنگامى كه هانى واردقصر شد آثار خيانت را مشاهده كرد.
ابـن زيـاد گفت: (اين چه كارى است كه تو انجام مى دهى، مسلم را در خانه خود مخفى كرده و درخانه هاى اطراف برايش سلاح جمع مى كنى) هانى انكار كرد ابن زياد معقل را احضار كرد هانى فـهـمـيـدكـه اسـرار فاش شده است، نخست خود را باخت و پس از چند لحظه خود را باز يافت و گفت: (من مسلم را دعوت نكرده ام، او خود به خانه من آمد و من ناچار شدم او را پناه دهم اكنون كـه تـو از مـاجرا با خبرشده اى مى روم و او را از خانه ام بيرون مى كنم) ابن زياد گفت: نه تا او را نياورى رهايت نمى كنم هانى گفت: (من مهمان خود را در اختيار تو قرار نمى دهم و اين ننگ را تحمل نمى كنم) و آنگاه مشاجره بين آن دو بالا گرفت.
مـسلم بن عمرو باهلى، هانى را به كنارى كشيد به او گفت: (به خاطر خدا خود را به كشتن نده او مـسـلـم را نخواهد كشت، مسلم را تحويل بده وانگهى، عبيداللّه، سلطان است، عيبى نيست كه انسان كسى راتحويل سلطان دهد).
هـانـى گـفـت: (چـه ننگى از اين بزرگتر كه من در عين سلامتى با اين همه يار و ياور، مهمان خـودم را كـه فـرستاده پسر پيامبر است تسليم او كنم به خدا اگر يكه و تنها باشم تا دم مرگ از او دفـاع مـى كنم)، ابن زيادسخنان او را شنيد گفت: (او را بياوريد) هانى را نزد او بردند گفت: (اى هـانى اگر مسلم را به نزد من نياورى گردنت را خواهم زد) هانى گفت: (در اين صورت شـمـشـيرها دور خانه ات را مى گيرند) گفت:(واى به حالت! مرا از شمشير مى ترسانى) آنگاه گـفت: (او را نزديك بياوريد) هانى را گرفتند و ابن زياد باچوب دستى بر صورت او زد تا تمام گـوشـت صـورتـش تـكه تكه آويزان شد و خون بر لباسش جارى گشت هانى دست برد و قبضه شـمشير يكى از پاسبانها را گرفت، ولى او نگذاشت شمشيرش را از نيام بر آردبه دستور ابن زياد او را در يـكـى از اتـاقهاى قصر زندانى كردند به عمرو بن حجاج خبر دادند كه هانى كشته شده است وى بـا مـردان قـبـيـلـه هـانـى، قـبـيـله مذحج، قصر ابن زياد را محاصره كرد عبيداللّه به شريح قاضى گفت به آنها بگو كه هانى زنده است.
شـريـح بيرون آمد و به آنها گفت هانى زنده است و آنها به سخن شريح اعتماد كردند و خوشحال به خانه هاى خويش بازگشتند (29).
قيام مسلم
هانى بى خبر از خيانت شريح قاضى، نيمه جان در زندان ابن زياد به انتظار يارى قوم خود نشسته بـودمـسلم از حال او با خبر شد، چهار هزار نفر از ياران خويش را جمع كرد و به قصد مبارزه با ابن زيـاد حركت كرد، مسجد و بازار از مردان مسلح پر شد، عبيداللّه به قصر گريخت و درهاى قصر را محكم بست.
يـاران مسلم لحظه به لحظه بيشتر مى شدند روز از نيمه گذشت، عبيداللّه به دنبال اشراف كوفه فـرستادو آنها را در قصر جمع كرد و به سختى تهديد و تطميع كرد ايشان نيز به خواست عبيداللّه، از بالاى قصرمردم را تشويق و تهديد مى كردند و به آنها مى گفتند: لشكر شام در راه است.
مـردم كـم كـم پـراكـنـده شدند زنان يكى يكى مى آمدند و پسران و برادران خود را از جمع جدا مـى كـردنـدو بـه آنـهـا مى گفتند اين همه جمعيت كافى است، حضور تو ضرورتى ندارد، مردان مـى آمـدند پسران وبرادران خود را مى بردند و به آنها مى گفتند: برگرد فردا كه لشكر شام برسد چـه خواهى كرد به تدريج اطراف مسلم خلوت و خلوت تر شد تا وقتى كه نماز مغرب به جاى آورد بـيـش از سـى نفر پشت سرش نبودند از مسجد بيرون آمد و به طرف محله (كنده) حركت كرد هنوز به آنجا نرسيده بود كه اطرافيانش به ده نفر رسيدند وقتى از محله كنده گذشت ديگر كسى همراه او نبود اينك مسلم بى پناه و بى ياور، دركوفه يكه و تنها مانده بود.
مـسـلـم بـى هـدف در كوچه ها مى گشت تا به در خانه زنى به نام (طوعه) رسيد پير زن بر در ايـسـتاده بودمنتظر تنها پسرش بود مسلم سلام كرد زن پاسخ گفت، مسلم آب خواست زن آبش داد زن وارد خـانه شد و مسلم همانجا نشست دوباره بيرون آمد و مسلم را آنجا ديد رو به او كرد و گفت: بنده خدا مگر آب نخوردى؟.
ـ چرا خوردم.
ـ پس به نزد خانواده ات برو.
مـسـلـم سـكـوت كـرد پـير زن تكرار كرد، ولى جوابى نشنيد براى بار سوم تكرار كرد ولى مسلم جـوابى نداد عاقبت گفت: (سبحان اللّه! اى بنده خدا برخيز به نزد خانواده ات برو، صحيح نيست بر در خانه من بنشينى من راضى نيستم).
مـسـلم برخاست و به پير زن گفت: (مادر! مرا در اين شهر خانواده و قبيله اى نيست، مى خواهى كارخيرى انجام دهى؟
شايد بتوانم جبران كنم).
ـ چه كارى؟.
ـ من مسلم بن عقيلم اين مردم مرا فريب دادند و به من دروغ گفتند.
ـ تو مسلمى؟.
ـ آرى.
ـ بفرما و مسلم وارد شد پير زن او را در يكى از اتاق هاى غير مسكونى خانه جاى داد فرش پهن كرد وشامى آورد، ولى مسلم شام نخورد.
پـسـر پـيـر زن بـه خانه برگشت ديد مادرش به يكى از اتاق ها رفت و آمدى مى كند گفت مرا به شك انداختى، در اين اتاق چه مى كنى؟.
ـ پسرم فراموش كن.
ـ به خدا تا نگويى دست بر نمى دارم.
ـ مشغول كار خودت باش از من چيزى نپرس.
اما پسر همچنان اصرار مى كرد.
پير زن گفت: قسم بخور به كسى نخواهى گفت و او قسم خورد و پير زن قصه را باز گفت.
پسر چيزى نگفت و خوابيد (30).
مبارزه مسلم با لشكر ابن زياد
فـردا صـبـح ابن زياد در قصر نشسته بود و اشراف كوفه برگرد او نشسته بودند عبدالرحمن پسر محمدبن اشعث وارد مجلس شد، پدرش را يافت و سر در گوش او چيزى گفت عبيداللّه حساس شد دقت كرد، نام مسلم را شنيد پرسيد او چه مى گويد؟.
مـى گـويـد مـسـلـم در خـانـه پير زنى به نام (طوعه) مخفى شده است اين را از پسرش بلال شنيده اند.
عـبـيـداللّه گـفـت: بـر خـيز و همين الان او را به اينجا بياور محمد بن اشعث برخاست ابن زياد دستورداد، عبيداللّه بن عباس سلمى، با هفتاد مرد از قبيله قيس او را همراهى كنند.
مـسـلم در خانه نشسته بود كه صداى سم اسبان و همهمه مردان را شنيد برخاست و با شمشير از اتـاق خـارج شـد آنـها به خانه هجوم بردند مسلم در مقابل ايشان ايستاد و جنگيد تا همه را از خانه بيرون كرددوباره هجوم بردند و مسلم همچنان مردانه ايستاد و جنگيد تا همه را بيرون راند.
(بـكـير بن حمران احمرى) به او حمله برد و ضربه اى به صورت مسلم نواخت كه لب بالاى او را بريد وتا لب پايين نفوذ كرد و دندانهايش را شكست مسلم ضربه سختى بر سر او زد و ضربه اى ديگر بـرشـانه اش نواخت كه چيزى نمانده بود تا شكمش پيش رود مردان ابن زياد كه عرصه را بر خود تنگ يافتنداز اطراف بر بام جستند و شروع به پرتاب سنگ نمودند آتش در دسته هاى نى مى زدند و از بـالا بـه سـرش مى ريختند مسلم ناچار شمشير به دست از خانه به كوچه آمد محمد بن اشعث فرياد زد: اى مسلم! تو درامانى! خود را به كشتن نده ولى مسلم همچنان مى جنگيد و در رجز خود به خيانت و دروغ ايشان اشاره مى كرد ابن اشعث دوباره امان داد و تاكيد كرد، اما مسلم مى دانست كه به وعده هاى اين قوم هيچ اطمينانى نيست.
مـسـلـم كـه از كـثرت زخم ناتوان شده بود به ديوار تكيه زد سربازان استرى آوردند، مسلم سوار شـدشـمـشـيـرش را از گـردنـش باز كردند گويى مسلم ديگر از خود نااميد شده بود اشك در چـشـمـانـش حـلقه زدو از ديدگانش جارى شد و فرمود: اين اول خيانت است محمد بن اشعث گـفـت: (امـيـدوارم زيـانـى بـه تـونرسد) فرمود: (اين تنها اميدى بيش نيست انا للّه و انا اليه راجعون) (31).
مسلم در دست نامردمان
مـسـلـم پـس از جـنگى سخت ناچار شد امان محمد بن اشعث را بپذيرد او را خلع سلاح كردند و بـه سـوى قـصـر حـركت دادند مسلم كه آثار خيانت را مشاهده كرده بود از عاقبتى كه در انتظار حـسين (ع) وياران او بود مى گريست عبيداللّه بن عباس سلمى گفت: (كسى كه هدفى چون تو دارد، وقتى اين گونه گرفتار مى شود، نبايد گريه كند).
فـرمـود: (بـه خـدا براى خود گريه نمى كنم و براى كشته شدن خود مرثيه نمى خوانم، اگر چه دوسـت ندارم كشته شوم من براى پسر رسول خدا و خاندان او كه در راهند گريه مى كنم) آنگاه بـه محمد بن اشعث رو كرده فرمود: (اى بنده خدا! مى دانم كه نمى توانى به امان خود عمل كنى آيا مى توانى كارخيرى انجام دهى؟
كسى را بفرست تا از قول من به حسين (ع) بگويد باز گردد كه اهل كوفه بر عهد خوداستوار نيستند).
مسلم را آوردند تا به در قصر رسيد تشنگى سخت او را مى آزرد، چشمش به كوزه اى آب سرد افتاد كه بر در قصر نهاده بودند گفت: (از اين آب به من بدهيد).
مـسـلـم بـن عـمـر و بـاهـلى گفت: (اين آب به اين سردى را مى بينى؟
به خدا از آن يك قطره نخواهى چشيد تا از آب جوشان جهنم بنوشى).
مـسـلـم گـفـت: (مـادر بـه عزايت بنشيند، چه سنگدل و خشنى! تو براى نوشيدن آب جوشان جهنم شايسته ترى).
از خستگى تكيه بر ديوار زد و نشست.
عـمـرو بـن حـريـث غـلامـش را فرستاد كوزه اى آب آورد كاسه اى پر كرد و به دست مسلم داد تا بـنـوشـد،ولـى هـر بار كه خواست بنوشد كاسه پر خون شد و نتوانست بنوشد تا بار سوم دندانهاى پـيـشش در كاسه افتاد كاسه را بر زمين نهاد و گفت: (سپاس خدا را اگر اين آب روزى من بود نوشيده بودم) (32).
مسلم در آستانه شهادت
مـسـلـم را وارد قـصـر كـردنـد، بـدون سلام وارد شد نگهبان گفت: چرا به امير سلام نمى كنى فرمود:ساكت باش او امير من نيست.
ابن زياد گفت: اشكالى ندارد، سلام كنى يا نه كشته خواهى شد.
مسلم فرمود: باكى نيست، بدتر از تو بهتر از مرا كشته است.
ابن زيد گفت: اى نافرمان تفرقه افكن! بر امام خود خروج كرده در ميان مسلمانان تفرقه انداخته و تخم فتنه كاشته اى.
فرمود: (دروغ مى گويى! معاويه و پسرش يزيد در ميان مسلمين تفرقه انداختند و تخم فتنه را تو وپدرت كاشتيد من اميدوارم خداوند به دست شرورترين مخلوقاتش شهادت را نصيب من كند).
گفت: آرزوى چيزى داشتى كه خدا نخواست بدان برسى و آن را به كسى كه شايسته بود داد.
فرمود: اگر ما شايسته خلافت نباشيم چه كسى شايسته است.
گفت: اميرالمؤمنين يزيد شايسته خلافت است.
فرمود: ما به حكميت خدا بين خود و شما راضى هستيم.
گفت: تو گمان مى كنى در خلافت حقى دارى.
فرمود: گمان نمى كنم، به خدا قسم يقين دارم.
گـفـت: اى پسر عقيل مردم هيچ اختلافى نداشتند، تو آمدى تفرقه افكندى و مردم را به جان هم انداختى.
فـرمـود: مـن بـراى ايـن كـار نـيـامدم، ولى شما كژيها و زشتى ها را علنى كرده ايد، معروف را به خاك سپرده ايد، در ميان مردم مثل قيصر و كسرى رفتار مى كنيد، ما آمديم تا همچون رسول خدا آنها را به معروف راهنمايى كنيم و از منكر باز داريم و به حكم كتاب و سنت بخوانيم و براى اين كار شايسته ايم.
گفت: اى فاسق ترا چه به اين كار؟
آيا وقتى كه تو در مدينه شراب مى خوردى ما به كتاب و سنت عمل نمى كرديم.
فرمود: من شراب مى خوردم؟
خدا مى داند كه دروغ مى گويى ما هرگز لب به ناپاك نزده ايم و از پـلـيـدى بـه دور بـوده ايم شراب خوردن برازنده كسى است كه چون سگ زبان به خون مسلمين مـى زنـد، كـسـانـى رامى كشد كه خدا كشتن آنها را حرام كرده، از روى خشم و عداوت و سؤظن خونريزى مى كند، آنگاه به لهو لعب مى پردازد چنان كه گويى هيچ نكرده است.
گفت: خدا مرا بكشد اگر ترا به طرز بى سابقه اى نكشم.
فـرمـود: مـنـاسب تو همين است كه در اسلام بدعت بگذارى و كشتن به طرز زشت، مثله كردن، ناپاكى وپست فطرتى را به خود اختصاص دهى.
چـون سـخـن بـه ايـن جا رسيد ابن زياد به عقيل، حضرت على (ع) و امام حسين (ع) دشنام داد و مسلم ديگر با او سخن نگفت (33).
شهادت مسلم
ابـن زيـاد در گـفـتـگو با مسلم شكست خورد، منطق روشن و محكم مسلم او را به زانو درآورد، جـزفحاشى چاره اى نداشت، زبان به دشنام گشود مسلم كه هر چه را لازم بود بيان كرده بود، از لوث مكالمه با او دامن بركشيد و سكوت كرد.
ابـن زياد به نهايت راه رسيده بود، سخنى براى گفتن نداشت و در مقابل دشمنانش نيز با نگاه پر ازتـحقير و سكوت معنى دار مسلم مواجه شده بود فرياد زد: اين كسى كه از مسلم ضربت خورده كـجـاسـت بكير ابن حمران پيش آمد ابن زياد گفت تو بايد گردن او را بزنى او را بالاى قصر ببر، گـردنـش را بـزن وبـدنـش را پايين بيانداز مسلم را بالاى قصر بردند، ولى او بى اعتنا به آنچه در اطرافش مى گذشت تكبيرمى گفت استغفار مى كرد و بر پيامبر درود مى فرستاد مسلم در آخرين لحظات گفت: خدايا بين ما و اين مردم تو قضاوت كن، اينها ما را فريب دادند به ما دروغ گفتند و تنهايمان گذاشتند.
او را بـه مـحل مخصوص بردند، گردنش را زدند و سرش را از قصر پايين افكندند و پيكرش را نيز به زمين پرت كردند.
قـاتـل بـه درون قـصـر بازگشت ابن زياد پرسيد چه شنيدى؟
هر چه شنيده بود گفت، ابن زياد پرسيدديگر چه شد، گفت: من به او گفتم خدا را سپاس كه انتقامم را از تو گرفت و ضربه اى به او زدم كـه كـارى نـشد مسلم گفت: اى برده! فكر نمى كنى اين خراشى كه بر من وارد كردى به تمام خون تو مى ارزد؟
و من ضربه آخر را به او زدم ابن زياد با تعجب گفت: تا دم مرگ هم مباهات!.
آرى شهيد راه خدا سربلند است، حتى اگر در دست دشمن اسير شود (34).
خروج امام حسين (ع) از مكه
امـام حـسـيـن (ع) روز سـوم شـعـبـان سـال 60 هجرى وارد مكه شد روز پانزدهم رمضان همان سال مسلم بن عقيل را به سمت كوفه اعزام كرد و خود همچنان در مكه ماند تا نامه مسلم از كوفه به دست اورسيد او نوشته بود هجده هزار نفر با او بيعت كرده و مردم، امام حسين را پيشواى خود مـى دانند و هيچ تمايلى به بنى اميه ندارند به همين جهت امام روز هشتم ذيحجه (روز ترويه) كه حـجـاج به سوى عرفات مى روند، حج خويش را به عمره مفرده بدل كرد و از مكه به سمت عرفات حركت كرد.
حضرت به دو دليل اين روز خاص را براى حركت انتخاب كرد:
اول اين كه اگر حضرت پس از پايان مراسم حج مكه را ترك مى كرد، حركت آن حضرت هيچ، موج وبـازتـابـى نداشت، چرا كه ترك مكه پس از مراسم حج يك حركت عادى و معمولى است، ولى در روزى كه مراسم حج شروع مى شود و در شرايط عادى خروج از حرم و ترك مراسم حج حرام است، چنان غيرعادى و سؤال برانگيز است كه همه مسلمانان را به انديشه وا مى دارد.
دوم ايـن كـه يـزيـد تـعـدادى از مـزدوران بنى اميه را به مكه فرستاده بود تا به عنوان حاجى در مـراسـم شـركـت كـرده و مترصد باشند كه در يكى از مواضع ازدحام جمعيت مثل طواف و رمى جـمـرات حـضرت را ترور كنند و اگر چنين اتفاقى مى افتاد اولا حرمت حرم شكسته مى شد، ثانيا شـهـادت حضرت هيچ تاثيرى در تغيير وضع جامعه نداشت، به همين جهت امام حسين (ع) تلاش مى كرد خود را از حرم دورنموده حرمت حرم را حفظ كند و خود بارها به اين نكته تصريح فرموده است (35).
گفتگوى امام حسين (ع) با ابن زبير
در ايـامـى كـه حـضـرت در تـدارك مـقـدمـات سـفـر بـود، افراد زيادى با انگيزه هاى مختلف با حـضرتش سخن گفتند و او را از پذيرش دعوت كوفيان برحذر داشتند و حضرت به هر يك از آنها متناسب با انگيزه و مرامش پاسخ مى گفت و بدينوسيله از عزم راسخ خود پرده مى داشت.
در مـيـان كـسـانى كه در اين باره با امام صحبت كردند عبداللّه بن زبير وضعيت خاصى داشت او ازحـضـور امـام حـسـيـن (ع) در مكه به شدت نگران بود زيرا با وجود آن حضرت كسى به او اعتنا نـمـى كـرد بـه همين جهت با گوشه و كنايه حضرت را به ترك مكه تشويق مى كرد در يكى از اين برخوردها پس از اين كه امام را به سفر به كوفه تشويق كرد براى اين كه متهم نشود گفت: اما اگر بخواهى در اينجا بمانى و اداره اموررا به عهده بگيرى، ما هم ياريت مى كنيم و با تو بيعت مى كنيم و خيرخواه تو خواهيم بود حضرت فرمود: پدرم به من گفته است مكه را قوچى است كه با خونش حرمت حرم شكسته مى شود و من نمى خواهم آن قوچ باشم (36).
عـبـداللّه گـفـت: اگـر مـى خواهى اداره امور را به من بسپار، در اين صورت هم هر امرى داشته باشى اطاعت مى شود.
حضرت فرمود: اين را هم نمى خواهم.
بـعـد از آن مـدتـى مـخـفيانه با هم سخن گفتند آنگاه حضرت رو به اصحاب كرده فرمود: او به من مى گويد در مسجد الحرام بمان، من مردم را به گردت جمع مى كنم به خدا من اگر در يك وجبى مسجدكشته شوم، بيشتر دوست دارم تا در درون آن كشته شوم و اگر در دو وجبى مسجد كـشـتـه شـوم بيشتردوست دارم تا در يك وجبى آن به خدا قسم اگر خود را در سوراخ جانوران مخفى كنم مرا بيرون مى كشند و مرا مى كشند به خدا اينان بر من ستم مى كنند، همچنان كه بنى اسرائيل در روز شنبه تعدى كردند (37).
امام حسين (ع) كاروان يزيد را مصادره مى كند
امـام حـسـين (ع) از مكه خارج شد به (تنعيم) رسيد و در آنجا با كاروانى از يمن مواجه شد اين كـاروان را كـه حـامـل پـارچه و زعفران بود (بحير بن ريسان) كارگزار يزيد در يمن براى يزيد فرستاده بود حضرت دستور داد بار كاروان را مصادره كنند آنگاه به شترداران فرمود هر كس ميل دارد تـا عـراق بـا مـا بيايد تمام كرايه اش را مى دهيم و هركس مى خواهد از همين جا جدا شود، به همين مقدار كرايه دريافت مى كند.
گـروهـى كـرايـه يمن تا مكه را گرفتند و از همانجا جدا شدند و گروهى هم تا عراق در خدمت آن حضرت بودند و حضرت علاوه بر كرايه، به هر كدام يك دست لباس بخشيد (38).
امـام حـسـيـن (ع) براى مخالفت با حكومت اموى قيام كرده بود و تمام هم او در اين قيام اين بود كـه مـاهـيت حكومت اموى را براى مردم روشن سازد براى آن حضرت شهادت و پيروزى ظاهرى يـكسان بود او پيروزى خود را در اين مى ديد كه مردم را به حقيقت حال آگاه كند تا مردم حساب اسلام را ازبنى اميه جدا كنند.
با توجه به اين مقدمه، حضرت به سه دليل كاروان مزبور را مصادره كرد:
1ـ امـام جـانـشـيـن بـر حـق پيامبر خداست و بيت المال حقيقتا در اختيار اوست امام مجاز است بـراى مـصـلـحـت ديـن و مسلمين در اموال عمومى تصرف كند محموله اين كاروان نيز از اموال عـمـومـى مـسـلـمـانان بود و يزيد غاصبى كه به هر صورت بايد او را از تصرف در اموال مسلمين بازداشت.
2ـ در صـورتـى كـه مـردم كـوفـه به وعده خود وفا مى كردند، امام به پشتوانه مالى نياز داشت تا بـتـوانـدسـپاهى تجهيز كند و با بنى اميه مبارزه نمايد و اين محموله مى توانست در اين راه مورد استفاده قرار گيرد.
3ـ شـخـصـيت امام به گونه اى در جامعه اسلامى مطرح بود كه تمام حركات و مواضع او معيار و مـيـزان بود، به طورى كه مردم از موضع گيرى او حق و باطل را باز مى شناختند اباعبداللّه فرزند پـيـامـبـر وصـالـح ترين و با تقواترين فرد در بين مسلمانان بود، هنگامى كه مردم مى شنيدند آن حضرت اموال يزيد رامصادره كرده است، به ناحق بودن او آگاه مى گشتند.
عبداللّه بن جعفر به دنبال كاروان حسين (ع)
امـام حـسين (ع) به سمت عراق حركت كرد پسر عمويش عبداللّه بن جعفر كه همسر گرانقدرش زينت كبرى، دختر على (ع)، در كاروان امام بود، از روى علاقه و ارادتى كه به امام داشت پسرانش عون و محمدرا با نامه اى به دنبال حضرت روانه كرد.
او در آن نـوشـته بود: تو را به خدا وقتى نامه مرا خواندى برگرد مى ترسم در اين راه كشته شوى وخاندانت گرفتار شوند اگر تو كشته شوى نور خدا در زمين خاموش مى شود، تو نشانه راه جويان و اميدمؤمنانى در رفتن شتاب مكن، من خودم را به تو مى رسانم.
آنـگـاه خـود بـه سـراغ عمر بن سعيد فرماندار مكه رفت و از او خواست براى امام حسين (ع) امان نامه اى بنويسد عمرو نيز امان نامه اى نوشت و به حضرت وعده نيكى داد و آنرا به برادرش يحيى بن سـعيدسپرد تا با عبداللّه به جعفر به امام حسين (ع) برسانند آنها خود را به حضرت رساندند و براى بـازگـرداندن او بسيار تلاش كردند آن حضرت كه از نابكارى و نامردمى دست نشاندگان يزيد با خـبر بود، خطاب به ايشان فرمود: رسول خدا در خواب به من دستورى داده است كه من درصدد اجـراى آن هـستم گفتند:مگر چه خوابى ديده اى؟
فرمود: اين خواب را به كسى نخواهم گفت تا پروردگارم را ملاقات كنم.
عبداللّه بن جعفر نااميد شد و به مكه بازگشت، ولى به پسرانش دستور داد همراه حضرت باشند و درركاب او بجنگند (39).
راه كوفه بسته مى شود
عـبـيـداللّه پـس از آنكه مسلم و هانى را به شهادت رساند، سرهاى مباركشان را براى يزيد فرستاد درميان بنى هاشم مسلم اولين كسى است كه سرش را شهر به شهر بردند يزيد پس از تقدير از ابن زيـاد بـه اونـوشـت: با خبر شده ام حسين بن على به سوى كوفه مى آيد، در راه او پاسگاه ها بساز و ديـده بان بگمار، اگربه كسى شك كردى او را دستگير كن و اگر به گمان بد بردى او را بكش و اخبار هر روز را براى من بنويس (40).
ابـن زيـاد حـصـين بن نمير تميمى، شرطه خود را مامور كرد تا با لشكرى قادسيه را تحت كنترل بگيرد وهرگونه ترددى را تحت نظر داشته باشد (41).
قيس به مسهر صيداوى
امـام حـسـيـن (ع) بـه مـنـزلـگاه حاجر رسيد اكنون چند روز از شهادت مسلم مى گذشت، ولى حـضـرت هنوز با خبر نشده بود از آنجا نامه اى براى اهل كوفه نوشت و آنها را از حركت خود با خبر ساخت نامه رابه قيس به مسهر صيداوى سپرد تا به مردم كوفه برساند.
قيس با نامه راه كوفه را در پيش گرفت، ولى در قادسيه به دست ماموران عبيداللّه دستگير شد او نامه را پاره كرد ماموران او به نزد ابن زياد بردند.
وقتى مقابل ابن زياد قرار گرفت ابن زياد پرسيد: كيستى؟.
ـ يكى از شيعيان اميرالمؤمنين على بن ابيطالب (ع).
ـ چرا نامه را پاره كردى؟.
ـ مى خواستم تو از مضمون آن با خبر نشوى.
ـ نامه از كه بود؟
آنرا براى كه مى بردى؟.
ـ از حسين (ع) به گروهى از اهل كوفه كه نامشان را نمى دانم.
ابن زياد با خشم گفت: به خدا رهايت نمى كنم تا نام آنها را بگويى، يا بر منبر رفته حسين بن على و پدرو برادرش را دشنام دهى وگرنه قطعه قطعه ات خواهم ساخت.
گفت: نام آن اشخاص را نمى دانم، اما حاضرم دشنام دهم و لعنت كنم.
عـبـيـداللّه دسـتـور داد او را بـه مسجد جامع بردند، مردم در مسجد جمع شدند و قيس به منبر رفت سپاس خدا را به جا آورد و او را ستايش كرد بر پيامبر و اهل بيتش درود فرستاد و براى على و حـسـن وحسين (ع) بسيار طلب رحمت كرد و بر عبيداللّه بن زياد و پدرش و يزيد و سركشان بنى اميه لعنت فرستاد آنگاه با صداى بلند فرياد زد: اى مردم كوفه! حسين بن على فرزند فاطمه و نوه رسـول اللّه بهترين آفريدگان خدا در راه كوفه است من فرستاده او هستم كه در منزگاه حاجر از او جدا شده و به سوى شماآمدم همت بلند داريد و با يارى خدا به يارى او برخيزيد.
ابـن زيـاد دسـتـور داد او را از مـنـبـر پـايـين كشيده و به قصر بردند و از بام قصر به زير افكندند اعضاى بدنش خرد شد و از دنيا رفت.
هـنگامى كه خبر شهادتش به اباعبداللّه رسيد، اشك از ديدگاه حضرت جارى شد و گفت: بارالها براى ما و شيعيانمان در نزد خود جايگاه نيكى قرار ده و ما در سايه رحمتت با هم جمع كن (42).
زهير بن قين هدايت مى شود
زهير به قين لجلى كه از نظر عقيده عثمانى بود و به اهل بيت رسول خدا چندان اعتقادى نداشت، درذيـحجه سال 60 به حج رفته بود در همان روزهايى كه امام حسين (ع) به طرف كوفه مى رفت، زهـيـرمـراسـم حـج را به پاپان برده و در حال بازگشت به وطن بود كاروان امام به دليل فزونى هـمـراهـان وتـوقف هاى زياد، حركت كندترى داشت و زهير به آن كه خود بخواهد به كاروان امام رسـيـد و بـا او هـم سفرشد يكى از همراهان زهير روايت مى كند كه وقتى از مكه بيرون آمديم، از همان راهى مى رفتيم كه امام حسين (ع) مى رفت، ولى هرگز نمى خواستيم با او روبرو شويم وقتى كاروان امام حسين (ع) حركت مى كرد زهير مى ايستاد و هنگامى كه امام توقف مى كرد زهير به راه مى افتاد و از كنار او مى گذشت دريكى از منازل ناچار شديم با امام در يك جا توقف كنيم امام در يك طرف چادر زد و ما در طرفى ديگر.
مشغول خوردن ناهار بوديم كه ديديم فرستاده امام به طرف ما مى آيد منتظر شديم تا رسيد سلام كردو داخل شد و او به زهير گفت: اباعبداللّه مى خواهد ترا ببيند ما چنان از اين خبر ناراحت شديم كه هركس هر چه در دست داشت به زمين انداخت همه مبهوت و بى حركت نشستيم دلهم همسر زهير گفت:سبحان اللّه! پسر رسول خدا به دنبال تو فرستاده است و تو به نزد او نمى روى؟
برخيز و بـه سـوى او بـروسـخـنـانـش را گوش كن و باز گرد زهير با ناراحتى رفت، طولى نكشيد كه برگشت در حالى كه صورتش ازخوشحالى برق مى زد دستور داد چادر و بار و بنه اش را به نزديك خـيـمـه گـاه امـام حـسـيـن منتقل كنند،آنگاه به زنش گفت: تو را طلاق دادم تا به خويشانت بپيوندى، من دوست ندارم به خاطر من دچارگرفتارى شوى.
آنگاه به امام حسين پيوست و همراه آن حضرت بود تا شهيد شد.
ملاقات با فرزدق
امـام حـسـيـن (ع) بـه مـنـزلگاه صفاح رسيد فرزدق شاعر معروف عرب كه از عراق به سوى مكه مـى آمـددر مـقابل امام ايستاد و عرض كرد: اميدوارم آنچه مى خواهى خدايت عطا كند و به آنچه آرزو دارى دسـت يـابى حضرت فرمود: مردم عراق را چگونه ديدى؟
عرض كرد: از شخص آگاهى سـؤال كـردى، قلوب مردم با توست ولى شمشيرهايشان به نفع بنى اميه كار مى كند و مقدرات از آسمان نازل مى شود و خداآنچه بخواهد مى كند.
فـرمود: راست گفتى كارها در دست خداست و خدا آنچه بخواهد انجام مى دهد پروردگار ما هر روزدر كارى است، اگر آنچنان كه ما مى خواهيم مقدر باشد خدا را بر اين نعمت شكر مى گذاريم و درشكرگذارى نيز از او يارى مى جوييم و اگر جز اين شود كسى كه نيتش حق و باطنش تقوى است از راه راست بيرون نرفته است.
در راه مـكه تا كربلا امام با افراد زيادى ملاقات كرد كه غالبا همين گونه سخنان را ابراز داشته اند چـنان كه ديديم در مكه نيز افراد زيادى حضرت را از اين سفر بر حذر داشته، نسبت به عاقبت اين سفرخوشبين نبوده اند، ولى امام حسين (ع) على رغم همه اين اظهار نظرها همچنان مصمم به راه خـود ادامـه داد تـا به كربلا رسيد اينها نشان مى دهد كه حضرت با برنامه اى دقيق و مدون حركت مـى كـرد و آنـچـه بـراى او و خاندانش پيش آمد هرگز پيشامد و يك حادثه اتفاقى نبود و حضرت ناخواسته با آن حوادث درگير نشد.

خبر شهادت مسلم به امام (ع) مى رسد

خبر شهادت مسلم به امام (ع) مى رسد
امام حسين (ع) به منزل زرود رسيد ديد مردى از سوى كوفه مى آيد حضرت ايستاد تا درباره كوفه ازاو سؤال كند مرد كوفى تا چشمش به امام افتاد راهش را كج كرد حضرت نيز از او صرف نظر كرد و بـه راه خـود ادامـه داد دو نـفر از قبيله بنى اسد كه براى اطلاع از سرنوشت امام با عجله از مكه بـيـرون آمده و دراين منزل به امام رسيده بودند، از دور اين صحنه را ديدند مرد كوفى را تعقيب كـردنـد تـا بـه او رسـيـدنـدخـود را بـه او معرفى كردند و نسب او را جويا شدند معلوم شد او هم (اسدى) است از وضع كوفه پرسيدند، گفت: من در حالى از كوفه خارج شدم كه مسلم و هانى را كشته بودند و بدنشان را در بازار برروى زمين مى كشيدند.
آن دو بازگشتند و به دنبال امام حركت كردند شامگاهان حضرت در منزل (نعلبيه) توقف كرد آنهاخدمت امام رفتند و سلام كردند حضرت جواب داد.
گـفـتـنـد: خـداى رحمتت كند، خبرى داريم اگر مى خواهى علنى وگرنه در خفا باز گوييم، حضرت نگاهى به اصحابش انداخت و فرمود: من از اينها چيزى مخفى ندارم.
ـ سوارى را كه از كوفه مى آمد به خاطر داريد.
ـ آرى مى خواستم از او چيزى بپرسم.
ـ مـا خـبـر او را گـرفـتيم و شما را از پرسيدن بى نياز كرديم، او از قبيله ما و مردى عاقل، دانا و راسـتـگـوسـت او بـه مـا گـفـت: وقتى از كوفه بيرون آمدم كه مسلم و هانى كشته شده بودند و بدنهايشان را در بازار بر روى زمين مى كشيدند.
ـ انا للّه و انا اليه راجعون، رحمت خدا بر آنها باد.
ـ شـمـا را به خدا به خود و اهل بيت خود رحم كنيد و از همين جا باز گرديد شما در كوفه ياور و پيروى نداريد حتى مى ترسيم كه آنها عليه شما باشند.
حضرت نگاهى به فرزندان عقيل انداخت و فرمود: چه مى گوييد، مسلم كشته شده است.
گفتند: نه به خدا بر نمى گرديم تا انتقام او را بگيريم يا كشته شويم.
امام رو به ما كرد و فرمود: بعد از اينها زندگى لطفى ندارد.
و ما دانستيم كه امام تصميم خود را گرفته است گفتيم: خدا عاقبت كارت را به خير كند.
ـ خداى رحمتتان كند (43).
شهادت عبداللّه بن يقطر
عـبداللّه بن يقطر طبق بعضى گفته ها، برادر رضاعى امام حسين (ع) و به گفته ديگر، هم سن و سال وهم بازى امام حسين (ع) بوده و مادر او مربى آن حضرت بوده است.
حـضـرت از بـيـن راه عـبداللّه را به كوفه فرستاد تا به مسلم ملحق شود، ولى در قادسيه به دست حصين بن نهير دستگير شد او را به نزد ابن زياد بردند ابن زياد به او گفت: (به منبر برو و حسين و پـدرش رادشنام بده آنگاه بيا تا درباره ات تصميم بگيرم) عبداللّه به منبر رفت و عبيداللّه، يزيد و پـدرانشان رادشنام داد و مردم را به يارى امام حسين (ع) فرا خواند عبيداللّه دستور داد او را از بام قـصـر به زير افكندنداستخوانهايش خرد شد، هنوز نيمه جانى داشت كه شخصى به نام عبدالملك بن عمير پيش رفت وسرش را بريد.
امـام حـسـيـن (ع) در مـنزل ربابه بود كه خبر شهادت عبداللّه بن يقطر به او رسيد قبل از اين در منزل (زرود) خبر شهادت مسلم و هانى را دريافت كرده بود و در اينجا بود كه حضرت نوشته اى را داد تا براى اصحابش بخوانند بخشى از آن نوشته به اين شرح است:
بسم اللّه الرحمن الرحيم.
(خـبـر دلـخراشى به من رسيده است، خبر شهادت مسلم بن عقيل، هانى بن عروه و عبداللّه بن يقطر شيعيان ما دست از يارى ما كشيده اند و ما را تنها گذاشته اند هركس بخواهد باز گردد هيچ ايرادى بر او نيست.
مردم به تدريج از اطراف امام پراكنده شدند و تقريبا همان گروهى كه از مدينه آمده بودند، گرد آن حضرت باقى ماندند.
حـضـرت مـى دانـسـت كـه در بـين راه افراد زيادى به طمع رسيدن به دنيا به او ملحق شده اند ونمى خواست اين گونه افراد در كاروان او باشند، چون مى دانست به راهى مى رود كه فقط مردان فداكار واز جان گذشته مى توانند با او همراه باشند (44).
با كمتر از جان نمى توان با حسين (ع) همراهى كرد
امـام حـسـيـن (ع) كـه تـنـهـا به منظور امر به معروف و نهى از منكر و اصلاح امت حركت كرده بـودمـى دانـسـت كـه كار جهان اسلام جز با خون و شهادت اصلاح نمى شود، به همين جهت تنها كـسـانـى را درجمع ياران خود مى پذيرفت كه آمادگى جان نثارى در راه اين هدف والا را داشته باشند.
كـاروان امـام حـسـين (ع) به قصر (بنى مقاتل) رسيد در آنجا خيمه اى بر پا بود حضرت پرسيد: ايـن خـيمه از آن كيست گفتند: اين خيمه (عبيداللّه بن حر جعفى) است حضرت يكى از ياران خود به نام (حجاج بن مشروق جعفى) را فرستاد تا او را به يارى خود دعوت كند.
عـبـيداللّه از قاصد امام پرسيد: چه خبر دارى؟
گفت: با خير آمده ام، اگر بپذيرى خداوند كرامت بـزرگـى بـه تـو عـنايت كرده است حسين بن على (ع) تو را به يارى خود مى خواند اگر در راه او كشته شوى شهيد واگر زنده بمانى پاداش مى گيرى.
گـفـت بـه خـدا مـن از كـوفـه گريخته ام كه به مسئله او گرفتار نشوم، چون ديدم او در كوفه ياورى ندارد.
حـجـاج بـرگـشـت و سـخـنـان او را براى امام نقل كرد امام خود برخاست، به نزد او رفت و از او طلب يارى كرد.
او در جـواب گـفـت: اگـر تو ياورانى داشتى كه در ركابت بجنگند، من از سر سخت ترين ايشان بـودم، ولى خودم ديدم كه شيعيان تو در كوفه از ترس شمشير بنى اميه در خانه ها را به روى خود بـسـتـه انـد ترا به خدااز من چيز ديگرى بخواه تا اطاعت كنم من اسبى دارم كه با آن هر چيزى را تـعـقـيـب كـرده ام بـدسـت آورده ام و از هر چيزى كه گريخته ام نجات يافته ام، اين اسب را به تو مى دهم.
حـضـرت فـرمـود: مـن از تـو يـارى خواستم، حال كه جانت را از ما دريغ مى كنى نيازى به مالت نيست (45).
درس جوانمردى
كـاروان امـام حـسـيـن (ع) هـمـچـنـان در حـركت بود تا منزل (شراف) رسيد هنگام سحر به جوانان همراهش دستور داد تا مى توانند آب بردارند و با آب فراوان از آنجا كوچ كردند تا نيمروز راه پيمودند درحال حركت بودند كه يكى از اصحاب حضرت تكبير گفت.
امـام فـرمـود: آرى خـدا بزرگتر است، براى چه تكبير گفتى؟
گفت نخلستان ديدم گروهى از اصـحـاب گـفـتند: ما هرگز در اين منطقه نخلستان نديده ايم فرمود، پس به نظر شما چيست؟
گـفـتند به نظر ما نوك نيزه ها و گوش اسبان است فرمود: آرى همين است آيا جايى هست كه به آن پناه ببريم و پشت به آن، بااين سپاه مواجه شويم.
گـفـتند: آرى كوه (ذوحسم) در طرف چپ ماست، اگر زودتر به آن برسيم همان چيزى است كه شمامى خواهيد.
حـضـرت بـه سـمـت چپ متمايل شد، طولى نكشيد كه گردن اسب ها نيز نمايان شد چنانكه به خـوبـى ديده مى شدند آنها هم وقتى ديدند امام به سمت چپ رفت به همان متمايل شدند كاروان امـام زودتر به (ذو حسم) رسيد حضرت فرمود تا چادرها بر پا شد و لشكر از راه رسيد، هزار سوار بـه فـرمـانـدهـى حر بن يزيد تميمى نزديك ظهر بود كه با امام مواجه شدند امام و اصحابش همه عمامه بر سر نهاده و شمشيربسته بودند.
امـام فـرمـود: تـا جـوانان، لشكر حر را سيراب كنند و اسبان آنها را نيز كمى آب دهند گروهى از جـوانـان به سپاه آب مى دادند و گروهى ديگر ظرفهاى بزرگ را از آب پر مى كردند و جلو اسب ها مى گذاشتند وقتى هر اسب چند جرعه مى نوشيد آب را بر مى داشتند و جلو ديگرى مى گذاشتند و به اين ترتيب همه اسب ها و سواران را آب دادند.
(على بن طعان محاربى) مى گويد: من در لشكر حر آخرين نفرى بودم كه به آنجا رسيدم، وقتى امام تشنگى من و اسبم را ديد فرمود: راويه را بخوابان.
لـفـظ راويـه در زبـان عـراقـى بـه مـعنى مشك بود و لذا من منظور حضرت را نفهميدم (46) حضرت فرمود: برادرزاده! شتر را بخوابان، من شتر را خواباندم.
فرمود: بنوش!.
هـر چـه خـواسـتم بنوشم آب از مشك ريخت فرمود: مشك را برگردان! من نفهميدم بايد چكار كـنـم حـضرت پيش آمد، با دست خود لبه مشك را برگرداند تا من آب نوشيدم و اسبم را هم آب دادم (47).
حركت به سوى كربلا
حـر مـامـور بـود امـام حسين (ع) را تحت الحفظ به كوفه برده به عبيداللّه تحويل دهد، ولى خود سـعـى مـى كـرد نـسبت به حضرت بى احترامى نكند مثلا وقتى حضرت از او پرسيد: مى خواهى با اصـحاب خودجداگانه نماز بخوانى يا در نماز ما شركت مى كنى، عرض كرد: در نماز شما شركت مى كنيم (48) در جاى ديگر هنگامى كه امام از او ناراحت شد و فرمود: مادرت به عزايت بنشيند، گفت: اگر كس ديگرى اين جمله را مى گفت حتما نام مادرش را مى بردم، ولى از مادر تو فاطمه جز با نيكى و احترام نمى توانم يادكنم (49) چنان كه گفتيم حر مامور به جنگ نبود، به همين جـهـت وقـتـى دريافت كه امام تن به ذلت نخواهد داد و همراه او به كوفه نخواهد رفت و خود نيز اجـازه نـداشـت او را رهـا كند، تا چنانكه حضرت خواست به مدينه برگردد، از حضرت خواست به راهى رود كه نه به كوفه برسد نه به مدينه ختم شود، تااو بتواند از ابن زياد كسب تكليف كند.
امـام تـقاضاى حر را پذيرفت و به سمت چپ حركت كرد و اين همان راهى بود كه با چند منزل به كربلامى رسيد (50).
بر سلطان ظالم بشوريد
امام حسين (ع) در منزل بيضه خطبه اى خواند كه اصحاب حر نيز مى شنيدند.
فرمود:
اى مردم! رسول خدا فرمود: هر كس سلطان ظالمى را ببيند كه حرام خدا را حلال مى شمرد، عهد خـدا رامـى شـكند و مخالف سنت رسول خدا (ص) رفتار مى كند و با بندگان خدا ظالمانه معامله مـى كـنـد، ولـى با زبان يا عمل بر او نشورد، خداوند او را با آن ظالم محشور خواهد كرد بدانيد كه طايفه يزيديان اطاعت خدا را رها كرده و به اطاعت شيطان گردن نهاده اند فساد را آشكار، حدود را تـعـطـيـل و اموال عمومى را به نفع خود تصاحب كرده اندحرام خدا را حلال و حلال او را حرام كرده اند و من براى شوريدن بر آنها سزاوار ترينم (51).
مرگ سعادت و خوشبختى است
امام حسين (ع) براى اصحاب خود خطبه اى خواند و فرمود:
خود مى بينيد چه مصيبتى بر ما نازل شده، دنيا دگرگون و ناخوشايند شده، نيكى ها و فضيلت ها روى گـردان شـده و چون شترى سبكبار از ميان ما رخت بربسته است از زندگى دنيا جز اندكى همانند ته مانده ظرف آب باقى نمانده، زندگى، سخت ننگين و چون چراگاهى سنگلاخ بى ارزش شـده آيـا نـمى بينيد كسى به حق عمل نمى كند و ازباطل روى گردان نيست در چنين شرايطى مؤمن بايد از اين زندگى دل كند، مشتاق زيارت پروردگارش باشد كه من در اين محيط ننگين، مرگ را خبر سعادت و خوشبختى و زندگى با ستمكاران را جز رنج و دل آزردگى نمى بينيم.
هـنـگـامـى كـه سـخـنـان امـام به اينجا رسيد، زهير بن قين به پا خاست به نمايندگى از طرف اصـحـاب عـرض كـرد: اى زاده رسـول خدا (ص)! سخنانت را شنيديم، اگر دنيا ابدى مى بود و ما جاودانه در آن مى مانديم باز هم جنگ در ركاب تو را بر آن ترجيح مى داديم (52).
هاتف مرگ
كاروان امام حسين (ع) به سوى كربلا در حركت بود بى آن كه به ظاهر كسى از مقصد نهايى آگاه بـاشـدحـضرت هم چنان كه بر اسب سوار بود به خواب سبكى رفت وقتى به خود آمد چند بار اين كلمات را برزبان جارى ساخت: (انا للّه و انا اليه راجعون و الحمد للّه رب العالمين).
پسرش على بن حسين پرسيد: پدر جان اين جملات را براى چه فرمودى؟.
فـرمـود: چـنـد لـحـظه خواب مرا در ربود، سوارى در مقابلم ظاهر شد كه مى گفت اين گروه مى روند ومرگ به سوى آنها مى آيد، فهميدم او خبر از مرگ ما مى دهد.
گفت: پدر جان خداوند هيچ بدى برايت پيش نياورد، آيا ما بر حق نيستيم.
فرمود: چرا قسم به كسى كه همه بندگان به سوى او باز مى گردند، ما بر حقيم.
عرض كرد: بنابراين از مرگ باكى نيست.
فرمود: پسرم! خداوند بهترين پاداشها را نصيب تو گرداند (53).
ستم چهره مى نمايد
كـاروان امـام حسين (ع) به نينوا رسيد (قريه اى در نزديكى كربلا)، حر نيز همچنان با امام حركت مى كرداينجا بود كه نامه عبيداللّه بن زياد به دست حر رسيد او نوشته بود: بر حسين سخت بگير و او را دربيابانى بدون پناهگاه و بى آب و علف متوقف كن.
حر در اجراى دستور ابن زياد مانع حركت امام شد و او را وادار كرد در آنجا باز ايستد.
امام فرمود: آيا تو نبودى كه گفتى ما از اين راه بياييم.
ـ آرى! ولـى عـبيداللّه مرا به سخت گيرى مامور كرده و جاسوسى فرستاده كه بر كار من نظارت كند.
ـ بگذار ما در يكى از اين روستاها منزل كنيم.
ـ نمى دانم اين مرد جاسوس من است.
ـ زهـيـر بـن قـيـن پـيـش آمـد عـرض كـرد: يابن رسول اللّه! بعد از اين كار سخت تر خواهد شد، اكـنـون جنگيدن با اينان آسان تر از جنگ با كسانى است كه از اين پس خواهند آمد، به جان خودم بعد از اين لشكرى مى آيد كه ما نمى توانيم در مقابلش مقاومت كنيم.
فرمود: من جنگ را آغاز نمى كنم.
گـفـت: پس از اينجا حركت كنيم و در كربلا فرود آييم، كربلا در ساحل فرات است، در آنجا اگر قصدجنگ داشتند به يارى خدا با ايشان مى جنگيم با شنيدن نام كربلا اشك از چشمان امام جارى شد وگفت: بار خدايا از كرب و بلا به تو پناه مى برم (54).
ورود به كربلا
امام حسين (ع) در روز دوم محرم سال 61 هجرى وارد كربلا شد.
هنگامى كه به او گفتند اينجا كربلاست، دست به دعا گشود و عرض كرد: بار الها از كرب (اندوه) و بلابه تو پناه مى بريم آنگاه رو به اصحاب كرده فرمود:
مـردم بـنـدگـان دنـيـايـند و دين چيزى است كه بر روى زبان دارند، تا زمانى كه موجب رونق دنيايشان باشد آن را نگه مى دارند، چون نوبت به آزمايش رسد دينداران بسيار اندكند.
ايـنـجـا محل اندوه و بلاست، همين جا توقف كنيد اينجا محل اقامت و بارانداز ماست، جايى است كـه خـون مـا مى ريزد، اينجا قتلگاه ماست همه پياده شدند و حر و اصحابش در طرف ديگر منزل كردند (55).
حزب شيطان مجهز مى شود
خـبـر اقـامـت امـام حـسـيـن (ع) در كـربلا به كوفه رسيد ابن زياد با خود مى انديشيد چه كسى حـاضرمى شود اين ننگ را بپذيرد و با پسر پيامبر وارد جنگ شود ابن زياد به كسى فكر مى كرد كه فرماندهى سپاه را بپذيرد عمر سعد را به خاطر آورد همان كسى كه به تازگى حكم فرماندارى رى را گـرفـتـه بود وبراى حفظ آن به هر پستى و ذلتى تن مى داد به ياد آورد در روز شهادت مسلم، عـمـر بـن سـعد به چه رذالتى اسرار مسلم را فاش كرده بود مسلم به او اعتماد كرد و در واپسين لحظات حيات به او چندوصيت كرد، ولى او بدون اين كه ابن زياد بخواهد، از روى چاپلوسى همه را براى او باز گفته بود اين عمل چنان زشت مى نمود كه ابن زياد نيز به او طعنه زد، گفت: امين خيانت نمى كند، ولى گاهى مردم خائنى را امين مى پندارند (56).
ابن زياد دريافت كه مناسب ترين مهره را براى اين كار پيدا كرده است، فورا او را احضار كرد.
ابـن سـعد نخست عذر خواست، ولى ابن زياد كه نقطه ضعف او را مى دانست گفت: مانعى ندارد اگرنمى خواهى اين كار را قبول كنى، حكم فرماندارى را پس بده ضربه در جاى مناسب فرود آمد عـمـر گـفـت امـشـب را به من مهلت بده تا فكر كنم با هر كس مشورت كرد او از اين كار برحذر داشت، ولى فردا صبح خود به قصر ابن زياد رفت و با چهار هزار سرباز راهى كربلا شد (57).
مشكل آب
عـمـر سـعـد با همراهان وارد كربلا شد و ابن زياد پى در پى براى او نيرو مى فرستاد در روز ششم مـحرم لشكرى بيست و دو هزار نفره تحت فرمان داشت روز هفتم از عبيداللّه نامه اى دريافت كرد كـه دستورداده بود نگذارند امام حسين (ع) و يارانش از آب فرات استفاده كنند ابن سعد شخصى بـه نـام عـمرو بن حجاج زبيدى را به فرماندهى سپاهى بر شريعه فرات گمارد و از آن روز آب در خيمه گاه امام كمياب شد.
جنگ آب
امـام حـسين (ع) وقتى مشاهده كرد آب در خيمه ها كمياب شده، برادرش عباس را به فرماندهى سـى سـوار و ده پياده مامور تهيه آب كرد هلال بن نافع جملى پيشاپيش پيادگان حركت مى كرد عـمـرو بـن حجاج پرسيد كيستى؟
گفت: من نافعم، آمده ام از اين آب كه تو ما را محروم كرده اى بنوشم عمر گفت:بنوش گوارايت باد.
هلال گفت: واى بر تو! چگونه بنوشم در حالى كه حسين و همراهانش تشنه اند.
گفت: مى دانم ولى ما ماموريم نگذاريم دست او به آب برسد.
هـلال بـه اصـحـابش گفت وارد آب شوند و عمر نيز به لشكرش دستور مقابله داد جنگ سختى درگرفت سواران مى جنگيدند و پيادگان مشكها را آب مى كردند عده اى از ياران عمروبن حجاج بـه هـلاكـت رسـيـدنـد و ياران امام با بيست مشك پر از آب به خيمه ها برگشتند و اينجا بود كه حضرت، عباس را سقالقب دادند (58).
حمله
عـصـر روز نـهـم محرم، عمر بن سعد با سپاه خويش به سوى اردوى امام تاخت امام (ع) برادرش جناب عباس را فرستاد تا از هدف آنها با خبر شود.
گفتند: دستور رسيده اگر تسليم حكم عبيداللّه نشويد با شما بجنگم.
فـرمـود: صـبـر كـنيد تا پيام شما را به اباعبداللّه (ع) برسانم و خود برگشت و آنچه را از آن مردم شنيده بودبا امام باز گفت.
حضرت فرمود: برگرد و اگر توانستى تا فردا مهلت بگير باشد كه امشب نماز بخوانيم و دعا كنيم و ازپروردگارمان آمرزش بخواهيم خداوند خود مى داند كه من چقدر نماز و قرآن و دعا و استغفار را دوست مى دارم.
عباس با پيام امام در مقابل لشكر ايستاد ابن سعد رو به شمر گفت: چه مى گويى؟.
شمر گفت: نمى دانم، فرمانده تو هستى.
عـمـرو بـن حجاج زبيدى گفت: سبحان اللّه! به خدا اگر لشكر كفار از ما چنين تقاضايى مى كرد شايسته بود قبول كنيم.
قـيس ابن اشعث گفت: تقاضاى ايشان را قبول كن! به خدا فردا صبح پيش از تو در ميدان مبارزه آماده مى شوند (59).
امان نامه
غـروب روز نـهـم بود اكنون همه مى دانستند كه فردا جنگ سختى در پيش است گروهى اندك ولـى باايمانى استوار و عزمى راسخ در مقابل لشكرى انبوه كه جز به وعده هاى حكومت اموى فكر نـمـى كردند،قرار داشت سرنوشت جنگ از هم اكنون روشن بود، همه مى دانستند كه جز شهادت راهـى نـيـسـت درچـنـين شرايطى بود كه شمر به كنار اردوگاه امام حسين (ع) آمده فرياد زد: خـواهرزادگان من كجايند؟
اوپسران ام البنين را مى خواند فرزندان اميرالمؤمنين و برادران امام حـسـيـن (ع) را او عباس، عبداللّه، عثمان و جعفر را مى خواست، ولى آنها حاضر نبودند با او سخن بگويند.
امام فرمود: پاسخ دهيد، او هر چند فاسق است ولى دايى شماست پرسيدند: چه مى خواهى؟.
گـفـت: اى خـواهـرزادگـان مـن! شـما در امانيد اطاعت يزيد بن معاويه را بپذيريد و خود را با برادرتان حسين به كشتن ندهيد.
عـباس (ع) فرمود: دو دستت بريده باد اى شمر! لعنت بر تو و بر امانى كه آورده اى اى دشمن خدا! ازما مى خواهى از برادر خود حسين فرزند فاطمه دست برداريم و به طاعت لعنت شدگان گردن نهيم (60).
آخرين نشست
شـب دهـم مـحـرم، نـزديـك مـغـرب امـام حـسـين (ع) اصحابش را جمع كرد و در جمع ايشان خطبه اى خواند و فرمود:
خدا را ستايش مى كنم به بهترين ستايش ها و در گشايش و سختى او را سپاس مى گزارم خدايا تو را سـپاس مى گويم كه ما را با نبوت احترام كردى و قرآنمان آموختى و در دين آگاهى دادى و به مـا قـلب و شنوايى عنايت كردى، پس ما را در زمره شكرگزاران قرار ده اما بعد، من يارانى بهتر و بـاوفاتر از ياران خود و خانواده اى نيكوكارتر از خانواده خويش نمى شناسم، خدا از جانب من پاداش نيكتان دهد من گمان مى كنم كار ما با اين مردم به جنگ و ستيز مى كشد، بنابراين شما را مرخص مـى كنم و بيعت خويش از گردن شما برمى دارم همه برويد، اكنون شب است و پرده تاريكى همه چـيـز را پوشانده است هر كدام دست يكى از اهل بيت مرا بگيريد و درتاريكى شب پراكنده شويد و مرا با اين قوم به حال خود رها كنيد، اينان جز با من با كسى كارى ندارند.
چون سخنان امام به اينجا رسيد، برادران، پسران، برادرزادگان و خواهرزادگانش به سخن آمده گفتندبراى چه اين كار را بكنيم؟
براى اين كه بعد از تو زنده بمانيم؟
خدا آن روز را نياورد.
قبل از همه، عباس (ع) پسر اميرالمؤمنين (ع) سخن گفت و بعد ديگران به پيروى از او سخنانى به اين مضمون گفتند.
آنـگاه حضرت به فرزندان عقيل رو كرد و فرمود: براى شما قتل مسلم كافى است، شما برويد، من به شما اجازه دادم.
ايشان گفتند: سبحان اللّه! ما بزرگ و سالار خود و عموزادگان خويش را كه بهترين عموزادگان هستندرها كنيم و در دفاع از ايشان كوتاهى كنيم و ندانيم چه بر سر ايشان مى آيد آن وقت مردم به مـا چـه خـواهندگفت و ما به ايشان چه بگوييم به خدا چنين كارى نمى كنيم، بلكه جان و مال و خانواده خويش را فدايت مى كنيم و در كنارت مى جنگيم تا در سرنوشت تو شريك باشيم، زشت باد زندگى دنيا بعد از تو.
آنـگـاه مسلم بن عوسجه برخاست و گفت: در حالى كه دشمن اين گونه محاصره ات كرده تو را رهـاكـنـيم؟
پيش خدا چه عذرى بياوريم، خدا آن روز را نياورد من خواهم جنگيد تا نيزه ام را در سـيـنه هايشان بشكنم تا زمانى كه قبضه شمشير در دستم باشد شمشير خواهم زد و اگر سلاحى براى جنگ نداشته باشم سنگ به سويشان مى بارم و از تو جدا نمى شوم تا بميرم.
آنـگـاه سعيد بن عبداللّه حتمى برخاست گفت: يابن رسول اللّه! به خدا هرگز رهايت نمى كنيم تا خدابداند كه ما در مورد شما، حرمت پيامبرش را حفظ كرديم به خدا اگر بدانم در راه تو هفتاد بار كـشته مى شوم و دوباره زنده مى شوم و زنده زنده در آتش مى سوزم و خاكسترم را به باد مى دهند از تـو جـدانمى شوم پس چگونه دست از تو بردارم وقتى كه مى دانم يك بار مردن است و بعد از آن كرامت ابدى.
پـس از او زهير بن رقين برخاست و گفت: يابن رسول اللّه به خدا دوست دارم هزار بار كشته شوم ودوباره زنده شوم و باز كشته شوم و خداوند جان تو و جوانان اهل بيتت را حفظ كند.
پـس از او اصـحـاب هـر كـدام در ايـن بـاب سـخـن رانـدند، گفتند: به خدا از تو جدا نمى شويم جانمان فداى تو باد، با دست و سر و سينه از تو دفاع مى كنيم تا كشته شويم و به عهد خود وفا كنيم (61).
لشكر حق صف مى كشد
صبح روز دهم محرم، امام حسين (ع) اصحابش را براى نبرد آماده كرد نيروى حضرت از سى و دو نفرسوار و چهل نفر پياده تشكيل مى شد حضرت زهير را در جناح راست لشكر و حبيب بن مظاهر را درجناح چپ لشكر قرار داد و پرچم اصلى را به برادرش عباس داد.
خيمه ها پشت سر سپاه قرار گرفته بود در خندقى كه شبانه در پشت خيمه ها كنده بودند مقدارى هيزم ريختند و آتش زدند تا دشمن نتواند از پشت سر به خيمه ها حمله كند.
آنـگـاه حـضـرت خـود وارد خـيـمـه مـخـصوصى شد و نظافت كرد و چون بيرون آمد بر مركب خودنشست، قرآنى به دست گرفت و جنگ آغاز شد.
حضرت دست به دعا گشود:
بـارالها! تو در هر غم و اندوه پناهگاه و در هر گرفتارى اميد منى و در هر حادثه اى كه برايم پيش آيد توتكيه گاه و سلاح منى چه بسيار غمهايى كه دل را ضعيف مى كند و راه هر چاره را مى بندد، گرفتارى هايى كه با ديدن آنها دوستان رهايت مى كنند و دشمنان شادكامى پيشه مى كنند من از ديگران قطع اميد كردم وآنها را به درگاه تو آوردم و از آنها به تو شكايت كردم و تو آنها را بر طرف كردى و نجاتم دادى خدايا توصاحب هر نعمت و آخرين مقصود هر حركت هستى (62).
سخنرانى امام در صبح عاشورا
اى مـردم! مـى دانـيـد كه من كيستم؟
به خود باز گرديد، خود را سرزنش كنيد، ببينيد كشتن و هـتـك حرمت من براى شما حلال است؟
و به صلاح شماست؟
آيا من دخترزاده پيامبر شما و زاده وصـى و پـسـر عـمـوى او، اولين كسى كه به خدا ايمان آورد و رسولش را تصديق كرد و دين او را پـذيـرفـت نـيستم؟
آيا حمزه سيدالشهدا عموى پدرم نيست؟
آيا جعفر طيار عموى من نيست؟
آيا نشنيده ايد كه پيامبر اكرم به من و برادرم فرمود: (شما سرورجوانان بهشت هستيد؟
به خدا قسم از زمـانـى كه دانسته ام خدا بر دروغگويان خشم مى گيرد، هرگز دروغى نگفته ام اگر اين سخن حـق را از مـن بـاور نـمـى كـنـيـد كـسـانـى در مـيـان شما هستند كه به شما خواهند گفت از جـابربن عبداللّه انصارى، ابوسعيد خدرى، سهل بن سعد، زيد بن ارقم و انس بن مالك بپرسيد تا به شـما بگويند كه اين سخن را از رسول خدا شنيده اند آيا اين باعث نمى شود كه شما از ريختن خون من دست برداريد؟.
شـمـر گـفت: خدا را با شك و ترديد پرستيده باشم اگر بدانم او چه مى گويد حبيب بن مظاهر گـفت: به خدا سوگند به نظر من تو خدا را با هفتاد گونه شك و ترديد پرستيده اى خدا بر قلبت مهر زده و نمى دانى او چه مى گويد.
آنـگـاه امام فرمود: آيا ترديد داريد كه من فرزند دختر پيامبر شما هستم به خدا قسم در تمام روى زمين نه در ميان شما و نه در جاى ديگر جز من دختر زاده اى براى پيامبر نيست.
بـه من بگوييد آيا خونى به گردن من داريد كه مطالبه كنيد، آيا مالى از شما ضايع كرده ام كه آن رابخواهيد، آيا به كسى زخمى زده ام كه آن را قصاص كنيد؟.
آنها ديگر با حسين (ص) سخن نگفتند.
حـضـرت صـدا زد: اى شـبـث بن ربعى! اى حجار ابجر! اى قيس بن اشعث! اى زيد بن حارث! آيا شمابراى من ننوشتيد كه من بيايم.
گـفـتـند: ما ننوشتيم فرمود: آرى خود شما نوشتيد، اكنون كه مرا نمى خواهيد، پس بگذاريد باز گردم قيس بن اشعث گفت: چرا تسليم پسر عمويت نمى شوى.
فرمود: نه! به خدا مانند ذليلان از شما اطاعت نمى كنم و چون بندگان خود را در اختيار شماقرار نمى دهم (63).
كـسـانـى كه امام حسين (ص) با آنها سخن مى گفت از آنچه حضرت بيان مى كرد به خوبى آگاه بـودند وامام نيز مى دانست كه اين سخنان هيچ تاثيرى در آنها ندارد و تا خون او را نريزند دست بر نـمـى دارنـد بـااين حال به اقتضاى وظيفه امامت و به منظور اتمام حجت، تا آخرين لحظات عمر شريف خود با آن مردم سخن گفت و بارها موقعيت و منزلت خود را به آنها ياد آور شد.
توبه جناب حر
صبح عاشورا حر ديد كه عمر سعد لشكر خود را براى جنگ آماده مى كند رو به او كرد و گفت:
راستى تو با اين مرد خواهى جنگيد؟.
گفت: آرى به خدا، جنگى كه افتادن سرها و پريدن دست ها كم ترين نتيجه اش باشد.
ـ چرا پيشنهاد او را نمى پذيريد.
ـ اگر كار به دست من بود مى پذيرفتم، ولى امير تو (ابن زياد) نپذيرفت.
حـر از عـمـر سـعـد جـدا شـد و آهسته آهسته خود را به اردوى امام نزديك كرد و در همان حال لرزش تمام اندام او را فرا گرفته بود.
مهاجر بن اوس به او گفت: من از كار تو متحيرم به خدا هرگز تو را اين گونه نديده بودم اگر از من مى پرسيدند شجاع ترين مردم كوفه كيست، بى ترديد تو را نام مى بردم.
گفت: خود را بين بهشت و جهنم مى بينم، ولى به خدا اگر قطعه قطعه شوم و آتشم بزنند چيزى را بربهشت ترجيح نمى دهم آنگاه اسب تاخت و خود را به اردوى امام رساند.
هنگامى كه خدمت امام رسيد، عرض كرد: من همانم كه نگذاشتم تو برگردى و پا به پايت آمدم تا تـورا در اينجا متوقف كردم به خدا گمان نمى كردم اينها پيشنهاد تو را رد كنند و با تو وارد جنگ شوند و به خدا اگر مى دانستم اينها با تو مى جنگند هرگز چنين كارى نمى كردم اكنون آمده ام تا تـوبـه كنم و با جان خويش ياريت كنم و در مقابل تو جان دهم، به نظر شما اين توبه از من پذيرفته است؟.
فرمود: آرى خدا توبه تو را مى پذيرد و تو را خواهد بخشيد (64).

آغاز جنگ

آغاز جنگ
ابـن سـعـد كـه در اشتياق حرص آلود به فرماندارى مسخ شده بود، تيرى در چله كمان نهاد و به سـوى اردوى امـام حسين (ع) نشانه رفت و بدون هيچ شرمى رو به لشكر خود گفت: شاهد باشيد كه اولين تير راخود من پرتاب كردم (65).
شهادت سيد القرا، برير بن خضير
جـنـگ آغـاز شـد شـخـصى به نام يزيد بن معفل از لشكر ابن سعد به ميدان آمد برير بن خضير از اردوى امام حسين (ص) در مقابلش قرار گرفت.
يزيد گفت: اى برير! فكر مى كنى خدا با تو چه معامله اى كرد؟.
فرمود: با من هر چه كرد نيكى بود، ولى تو را به شر مبتلا كرد.
گفت: تو پيش از اين دروغگو نبودى، ولى اكنون مى بينم گمراه شده و دروغ مى گويى.
بـريـر به او پيشنهاد مباهله كرد گفت نخست از خدا مى خواهيم آنكس را كه بر حق نيست هلاك كند،بعد با هم مى جنگيم تا معلوم شود گمراه كيست يزيد پذيرفت پس از مباهله با هم جنگيدند و يـزيـد بـن معفل از پاى در آمد پس از او شخصى به نام (رضى منقذ) به برير حمله كرد و با او در آويخت برير او رابر زمين زد و بر سينه اش نشست رضى از اهل كوفه يارى خواست كعب بن جابر به ياريش شتافت عنيف بن زهير گفت: اين برير بن خضير قارى قرآن است كه در مسجد كوفه درس قـرآن مـى داد، ولى كعب بدون توجه به اين سخن از پشت سر حمله كرد نخست نيزه اى بر او زد و بعد با شمشير او را كشت و اين چنين بود كه برير قارى به فيض شهادت رسيد (66).
شهادت مسلم بن عوسجه
گـروهـى از يـاران امام حسين (ص) به شهادت رسيدند لشكر كوفه از سمت فرات به اردوى امام حمله آورد جنگ سختى درگرفت هنگامى كه دو لشكر از جنگ دست كشيدند، مسلم بن عوسجه يار با وفاى امام حسين (ص) مجروح بر زمين افتاده بود هنوز رمقى داشت كه حضرت با حبيب بن مظاهر بالاى سرش رسيد و فرمود: خدايت رحمت كند، اى مسلم! تو به عهد خويش وفا كردى و ما همچنان درانتظاريم، ولى از عهد خويش دست بر نمى داريم.
حـبـيـب بـن مـظـاهـر گفت: اى مسلم! شهادت تو بر من سخت گران است دوست داشتم هر وصيتى دارى به من كنى تا به حرمت ديندارى و خويشاونديت انجام دهم، ولى مى دانم كه من هم به زودى به تومى پيوندم و فرصتى براى عمل به وصيت تو نمى ماند.
مـسـلـم در حـالـى كـه به امام حسين (ص) اشاره مى كرد گفت: تنها وصيت من اين است كه تا زنده اى دست از يارى اين مرد بر ندارى (67).
نماز ظهر
ظـهـر از راه رسـيـد شـد ابـو ثمامه صائدى خدمت امام حسين (ص) آمد عرض كرد: فدايت شوم يـاابـاعـبـداللّه! دشمن نزديك و نزديك تر مى شود و تا من زنده ام دستشان به شما نخواهد رسيد، ولـى دوسـت دارم در حـالى به زيارت پروردگارم نائل شوم كه اين نماز را هم به امامت شمابه جا آورده بـاشـم حـضـرت نـگـاهـى بـه آسـمـان انداخت و فرمود: نماز را يادآورى كردى، خدا ترا از نمازگزاران قرار دهد، آرى اول وقت نماز است.
آنـگـاه فـرمود: از لشكر بخواهيد دست از جنگ بردارند تا نماز بخوانيم حصين بن تميم فرياد زد: نمازشما قبول نمى شود.
حبيب بن مظاهر فرمود: فكر مى كنى نماز تو قبول است، ولى نماز خاندان پيامبر قبول نمى شود؟.
حصين به او حمله كرد با هم در آويختند حبيب او را بر زمين افكند، ولى اهل كوفه نجاتش دادند.
زهـيـر و سـعـيـد بـن عـبداللّه در جلوى امام ايستادند تا آن حضرت نماز بگذارد نيمى از اصحاب مـقابل حضرت صف كشيدند و نيمى ديگر در نماز به او اقتدا كردند و حضرت با اصحاب خود نماز خوف به جا آورد (68).
عابس و شوذب
تـعـداد كـمـى از يـاران امـام حسين (ص) باقى مانده بودند عابس ابن ابى شبيب رو به (شوذب شاكرى)گفت: مى خواهى چه كنى؟.
شوذب گفت: چه بايد بكنم، در كنار تو از زاده رسول خدا دفاع مى كنم.
فرمود: از تو همين انتظار مى رود اكنون پيش از من به ميدان برو تا شهادت تو را در راه خدا تحمل كنم اگر امروز از تو عزيزتر كسى را داشتم او را پيش از خود به ميدان مى فرستادم كه امروز آخرين فرصت عمل است.
شوذب پيش رفت و جنگيد تا شهيد شد.
آنـگـاه عـابس پيش آمد و عرض كرد: يا ابا عبداللّه! امروز بر روى زمين از تو عزيزتر كسى را ندارم، اگر ازجان عزيزتر داشتم در راه تو نثار مى كردم نزد خدا شاهد باش كه من پيرو تو و پدرت بودم.
آنـگـاه شـمـشير بركشيد و به ميدان رفت در ميان ميدان ايستاد و فرياد زد: آيا مردى هست كه با مـن مقابله كند، عابس دلاورى شجاع است كه همه اهل كوفه چهره درخشان او را مى شناسند، به همين جهت كسى را ياراى قدم نهادن به ميدان او نيست.
ابـن سـعـد گفت سنگبارانش كنيد نامردمان از هر طرف بر او سنگ باريدند، عابس زره از تن بر آورد،كـلاه خـود بـر زمـيـن افـكـنـد و بـه قـلب سپاه زد سپاهيان گروه گروه از مقابل تيغش مى گريختند عاقبت لشكربرگرد او حلقه زد و ناجوانمردانه به تيغش كشيدند (69).
شهداى آل ابى طالب در كربلا
بـه طـورى كـه ابـوالـفـرج اصـفـهانى در كتاب (مقاتل الطالبين) نوشته است، همراه حضرت سيدالشهدا (ص) بيست نفر از آل ابى طالب (ص) در كربلا به شهادت رسيدند كه عبارتند از:
فرزندان اميرالمؤمنين على ابن ابيطالب (ص):
1 ـ ابوالفضل عباس ابن على بن ابيطالب، فرزند ام البنين،.
2 ـ عثمان بن على بن ابيطالب، فرزند ام البنين (21 ساله)،.
3 ـ عبداللّه بن على بن ابيطالب، فرزند ام البنين (25 ساله)،.
4 ـ جعفر بن على بن ابيطالب، فرزند ام البنين (19 ساله)،.
5 ـ محمد بن على بن ابيطالب،.
6 ـ ابوبكر بن على بن ابيطالب،.
فرزندان امام حسين (ص):
7 ـ على بن حسين بن على بن ابيطالب، فرزند ليلى بنت ابى مره ثقفى (70)،.
8 ـ ابوبكر بن حسين بن ابيطالب (71)،.
9 ـ عبداللّه بن حسين بن على بن ابيطالب، فرزند رباب بنت امرؤ القيس.
فرزندان امام حسن (ص):
10 ـ قاسم بن حسن بن على بن ابيطالب،.
11 ـ عبداللّه بن حسن بن على بن ابيطالب.
فرزندان عبداللّه بن جعفر:
12 ـ عون بن عبداللّه بن جعفر بن ابيطالب، فرزند حضرت زينب،.
13 ـ محمد بن عبداللّه بن جعفر بن ابيطالب فرزند خوصا،.
14 ـ عبيداللّه بن عبداللّه بن جعفر بن ابيطالب.
فرزندان عقيل بن ابيطالب:
15 ـ عبدالرحمن بن عقيل بن ابيطالب،.
16 ـ جعفر بن عقيل بن ابيطالب فرزند ام البنين بنت الشقر،.
17 ـ عبداللّه بن عقيل بن ابيطالب.
نوه هاى عقيل بن ابيطالب:
18 ـ محمد بن مسلم بن عقيل،.
19 ـ عبداللّه بن مسلم بن عقيل، فرزند رقيطه دختر اميرالمؤمنين،.
20 ـ محمد بن ابى سعيد بن عقيل (72).
نوبت آل رسول
اصـحـاب سـيـد الـشـهـدا(ع) عـهد بسته بودند تا زمانى كه حتى يكى از آنها زنده است نگذارند خـانـدان رسـول خـدا (ص) به ميدان روند و بر اين عهد استوار ماندند آخرين نفر از اصحاب يعنى سويد بن ابى المطاع نيز به شهادت رسيد.
بـى شـك آنچه تا كنون بر قلب مبارك امام وارد شده بود، سنگين تر از آن بود كه در تصور بگنجد آن بزرگ، در حدود يك نيمروز شهادت پنجاه نفر از بهترين ياران خود را به چشم ديده بود، بالاى سـر هـمـه آنها حاضر شده و لحظات سخت جدايى را تحمل كرده بود آرى تنها روحى به بزرگى روح امـام حـسين (ع) مى توانست بار چنين رنج گرانى را بر دوش كشد و همچنان راست قامت و استوار در برابردشمنان بايستد و حتى گامى به عقب نگذارد.
شهادت على اكبر
على بن حسن به سوى ميدان حركت كرد امام دست به دعا برداشت، مى گريست و مى گفت: بار الـهـاتـو شاهد باش جوانى به سوى اين قوم مى رود كه از نظر صورت و سيرت شبيه ترين مردم به رسول خداست، ما هرگاه مشتاق ديدار پيامبرت مى شديم به چهره او مى نگريستيم.
على اكبر به ميدان آمد چنان جنگيد كه لشكر كوفه را به ضجه وا داشت پياپى حمله مى كرد و پس ازهر بار حمله بر مى گشت و مى گفت پدر جان سنگينى سلاح خسته ام كرده و عطش مرا از پاى در آورده اسـت، آيا به جرعه اى آب دسترسى دارى؟
و امام در جواب مى فرمود: عزيز من صبر كن، بـه زودى ازدسـت رسـول خدا سيراب مى شوى و او دوباره حمله مى كرد تا در نهايت ضربه اى بر سرش زدند، دشمن دور او را گرفت و با شمشير قطعه قطعه اش كردند.
عـلـى چـون خـود را در حال شهادت ديد فرياد زد: پدر جان خداحافظ، اين جدم رسول خداست كـه سلامت مى رساند و مى گويد به سوى ما بشتاب امام حسين (ص) بالاى سر على آمد، بدن پاره پـاره اش رانظاره كرد آنگاه فرمود: لعنت خدا بر قومى كه ترا كشت، پسرم، اينان چقدر در شكستن حرمت رسول خدا جسورند آه! بعد از تو خاك بر سر دنيا امام حسين (ع) جنازه شهيدان را غالبا خود بـه خيمه مى رود،اما تاب در بغل كشيدن جوانش را نداشت از اين رو جوانان هاشمى را فراخواند و فرمود: پيكر برادرتان را برداريد و به خيمه بريد (73).
شهادت قاسم بن حسن (ع)
قـاسـم پـسـر امـام حـسـن مـجـتبى (ص)، نوجوانى كه هنوز به حد بلوغ نرسيده است به حضور حضرت رسيده و از ايشان اجازه نبرد مى خواهد، ولى حضرت او را باز مى دارد قاسم اصرار مى كند و دسـت وپـاى عـمـوى خود را مى بوسد امام به او اجازه مى دهد، ولى قبل از حركت او را در آغوش مى كشد و هر دوچنان مى گريند كه بى تاب بر زمين مى افتند.
حـمـيـد بـن مـسـلـم مـورخ واقـعه كربلا مى گويد: جوانى به ميدان آمد كه صورتش چون پاره ماه مى درخشيد، شمشيرى در دست، پيراهنى بر تن و جفتى نعلين در پا داشت كه بند يكى از آنها بريده بودو فراموش نمى كنم كه بند كفش پاى چپش پاره بود.
عـمر و بن سعد ازدى گفت: مى خواهم به او حمله كنم گفتم سبحان اللّه براى چه؟
به خدا اگر اين جوان مرا بزند دست به سويش بلند نمى كنم، اين گروهى كه دور او را گرفته اند براى او بس است.
گـفـت: بـه خـدا حـمـلـه خواهم كرد و بر او تاخت و دست از او بر نداشت تا با شمشير بر فرقش نواخت قاسم به صورت به زمين افتاد و فرياد زد: عمو جان!.
امـام حـسـيـن (ص) هـمانند باز شكارى خود را به ميدان رساند و چون شير خشمگين حمله كرد شـمـشـيربه سوى عمروبن سعد كشيد، او دست خود را سپر كرد و دستش از آرنج جدا شد عمرو فريادى كشيد وحضرت او را رها كرد لشكر كوفه براى نجات او آمدند ولى او را زير پاى اسبان خود له كردند وقتى غبارفرو نشست حسين را ديدم كه بالاى سر قاسم ايستاده و قاسم پاهاى خود را به زمين مى كشد.
حـضـرت فـرمـود: بـه خدا بر عمويت گران است كه تو او را بخوانى، ولى جوابت ندهد، يا جوابت دهـدولـى بـه حـالت سودى نبخشد دور باد قومى كه ترا كشت آنگاه پيكر پاك قاسم را در آغوش كشيد و او را به خيمه شهدا آورد (74).
حضرت ابوالفضل (ع)
پـس از حـسـيـن بـن على (ص) درخشان ترين چهره در واقعه كربلا، چهره ابوالفضل عباس (ص) است حضرت عباس (ص) فرزند اميرالمؤمنين (ص) و برادر امام حسين (ص) است.
آن حـضـرت بـه هـنـگام شهادت 34 ساله بود و تمام فضائل و كمالات انسانى را در خويش جمع داشـت در اين جا به پاس بزرگداشت شخصيت والاى او به ذكر چند فضيلت از آن حضرت كه در واقعه كربلا رخ ‌داده است بسنده مى كنيم.
امان نامه
هـنـگـامـى كـه عـبـيـداللّه بـن زيـاد به تحريك شمر بن ذى الجوشن تصميم قطعى به جنگ با امـام حـسـيـن (ص) گـرفت و حكم جنگ را به دست شمر داد تا به كربلا برساند، عبداللّه بن ابى الـمـحـل بن حزام از برادرزاده هاى ام البنين (مادر ابوالفضل)، در مجلس حاضر بود او از ابن زياد خـواست براى پسران ام البنين امان نامه اى بنويسد و ابن زياد نيز به خواسته او امانى نوشت عبداللّه امـان نامه را توسط غلامش به كربلا فرستاد او به كربلا آمد و خدمت عباس (ص) و برادرانش رسيد آن بـزرگـواران بدون اين كه نامه رااز او بگيرند گفتند: دايى ما را سلام برسان و بگو ما نيازى به امان شما نداريم، امان خدا از امان زاده سميه بهتر است (75).
و بـديـن وسـيله ثابت كردند كه مرگ در سايه عزت و جوانمردى را بر زندگى در كنار نامردمان ترجيح مى دهند.
امان مجدد
جـنـاب ام الـبنين مادر ابوالفضل، از طايفه كلاب است و شمر بن ذى الجوشن نيز كلابى است، به هـمـيـن جهت در عرف عرب او نيز دايى ابوالفضل به شمار مى آيد روز نهم محرم، شمر خود را به اردوگـاه امام حسين (ص) نزديك كرده فرياد زد: خواهرزادگان من كجايند؟
فرزندان ام البنين نـخست از پاسخ دادن به او خوددارى كردند آنها صاحب اين ندا را در خور پاسخ نمى دانستند، ولى امام حسين (ص) فرمود:جوابش را بدهيد، او هر چند فاسق است، يكى از دايى هاى شماست.
عـباس (ص) پاسخ داد: چه مى خواهى؟
گفت: اى خواهرزادگان من! شما در امانيد! طاعت يزيد رابپذيريد و خود را با برادرتان حسين به كشتن ندهيد.
آن بزرگواران در جوابش گفتند خدا ترا و امانت را لعنت كند، تو ما را امان مى دهى، در حالى كه زاده رسول خدا (ص) در امان نيست (76).
علم
در جـنـگ هـاى قديم، علم نشانه بقا كيان لشكر است و تا زمانى كه پرچم لشكرى در اهتزاز است كيان لشكر باقى است و هنگامى كه پرچم سرنگون شود، لشكر شكست خورده محسوب مى شود به هـمـيـن جـهت هميشه پرچم به دست شجاع ترين افراد كه نسبت به مبنا و هدف جنگ عقيده اى راسخ دارند داده مى شود و به همين دليل در اكثر غزوات رسول خدا (ص) چون بدر، احد، حنين و خيبر، پرچم اسلام دردست اميرالمؤمنين بود (77).
روز عـاشـورا در حـالـى كه تعدادى از برادران امام حسين (ص) و اصحاب بزرگوارش در صحنه نـبـردحضور داشتند و هر كدام خود از زمره شجاعان به شمار مى رفتند، امام پرچم لشكرش را به دست عباس (ص) داد، چرا كه او از هر جهت شايسته ترين فرد براى اين مقام بود (78).
پيمان فداكارى
در شـب عـاشـورا، امـام حسين (ص) از اهل بيت و اصحاب بيعت خود را برداشت و از آنها خواست كـه در تـاريـكى شب پراكنده شوند نخستين كسى كه اظهار وفادارى كرد عباس بود او در جواب امام حسين (ص) گفت: چرا چنين كنيم؟
براى اين كه بعد از تو زنده بمانيم؟
خدا آن روز را نياورد و پس از اوبود كه اصحاب هر كدام به بيانى اظهار وفادارى كردند (79).
سقا
در ايـامـى كـه لـشـكـر كـوفـه ناجوانمردانه آب را به روى امام و اصحاب و اهل بيتش بسته بود، عـبـاس (ص)بـارهـا دل بـه درياى خطر زد و اهل و اصحاب آن حضرت را سيراب كرد و به همين جهت بود كه آن حضرت را (سقا) لقب دادند (80).
در روز عـاشـورا نـيـز هنگامى كه اصحاب با وفاى امام حسين (ص) در دفاع از حريم دين به قلب لشكركوفه مى تاختند، هرگاه كار بر يكى از آنها دشوار مى شد و در حلقه محاصره دشمن گرفتار مى آمد، اين عباس بود كه در نجات او تن به خطر مى داد و لشكر كوفه را پراكنده مى كرد (81).
به خاطر اين همه فضيلت بود كه شهادتش بر حسين (ص) سخت گران آمد و هنگامى كه او را در خون افتاده ديد، فرمود: هم اكنون كمرم شكست و بيچاره شدم (82).
امام حسين (ع) تنهاست ـ طلب يارى
امـام حـسين (ص) تنها ماند و هر چه نگاه كرد، جز زنان و كودكان در اطراف خويش ياورى نيافت دروسـط مـيـدان ايـستاد و با صداى بلند فرمود: آيا كسى هست كه از حرم رسول خدا (ص) دفاع كند؟
آياخداپرستى هست كه در مورد ما از خدا بترسد؟
آيا فرياد رسى هست كه به فرياد ما برسد؟
آيا كسى هست كه به انتظار پاداش الهى ما را يارى كند؟.
و اينجا بود كه صداى شيون و زارى از زنان و حرم برخاست (83).
آخرين سرباز
امام حسين (ص) از ميدان به خيمه گاه بازگشت، بر در خيمه ايستاد و فرمود: طفل كوچكم على رابـياوريد تا با او خداحافظى كنم كودك را به حضرت دادند او را در دامن خويش نهاد، مى بوسيد ومـى فـرمود: واى بر اين قومى كه خصم آنها در قيامت جد توست كودك در دامن پدر آرميده بود حـرمـلـة بن كاهل اسدى كلوى، او را نشانه گرفت تير در گلوى على اصغر نشست و گلويش را سراسر بريد.
حضرت دست در زير گلوى اصغر گرفت، از خون پر كرد و به طرف آسمان پاشيد آنگاه پياده شد باغلاف شمشير قبر كوچكى كند، كودك را به خون خويش رنگين ساخت و به خاك سپرد (84).
امام، رو به ميدان
امام حسين (ص) وقتى آخرين سرباز خود را در راه خدا قربانى كرد سوار بر اسب، شمشير بر كشيد ودر حالى كه در مقابل لشكر كوفه ايستاده بود رجز مى خواند:
(هـمـيـن افـتـخـار مـرا بـس كه فرزند على نيكو سيرتى از آل هاشمم، جدم رسول خداست كه بـرترين گذشتگان است و ما چراغ درخشان خدا در روى زمينم مادرم، دختر پاكدامن احمد است عمويم، جعفراست كه طيار خوانده مى شود كتاب خدا در ميان ما نازل شده و هدايت و وحى الهى در ميان ماست مادر ميان خلائق امان خداييم صاحبان حوض كوثر ماييم، كه دوستان خود را از آن سيراب مى كنيم درقيامت دوستداران ما سعادتمند و دشمنان ما زيانكارند (85).
امام در ميدان
امـام حـسـيـن (ص) در مـيـان مـيدان همچنان مبارز مى طلبيد و هر كس به مصاف حضرتش پا مى نهاد،كشته مى شد و به اين ترتيب شمار زيادى از شجاعان لشكر را در يك نبرد نابرابر به خاك و خـون كـشـيدلشكر كه از وجود مردى هماورد او خالى بود، ناجوانمردانه دور زد و به سمت خيام اباعبداللّه (ع) حمله آورد.
حـضـرت فـريـاد بـرآورد: واى بـر شـمـا اى پـيـروان آل ابى سفيان! اگر دين نداريد و از قيامت نـمى ترسيد،لااقل در اين دنيا آزاده باشيد، اگر چنانكه مى گوييد عرب هستيد چون گذشتگان خود باشيد.
شمر فرياد زد: منظورت چيست؟.
فـرمـود: مـى گـويم من با شما مى جنگم و شما با من زنان گناهى ندارند تا من زنده ام، نگذاريد اين سركشان نادان مزاحم حرمم شوند.
شـمـر گـفـت: اين خواسته بر حقى است، به اصحابش فرمان داد: دست از حرمش بداريد و روى به خودش آريد، به جان خودم سوگند كه او هماورد كريمى است (86).
محاصره
حـضـرت را مـحاصره كردند و از هر طرف بر او هجوم بردند حضرتش به آنها حمله مى كرد و آنها ازچـپ و راست مى گريختند آرى هرگز شكست خورده اى كه همه فرزندان، اهل بيت و يارانش كشته شده باشد چون او قوى دل، خود دار و شجاع ديده نشده است (87).
به دنبال آب
امـام حـسـيـن (ص) در حـال نـبرد سعى مى كرد خود را به فرات برساند، ولى هر بار كه به سوى فرات اسب تاخت، لشكر هجوم آورد و او را از آب دور كرد (88).
خضاب خون
سـالار شـهيدان در حال نبرد بود تيرى از كمان جفا جست و بر پيشانى نورانى اش نشست حضرت تـيـررا بـيـرون كـشـيد خون بر چهره و ريش مباركش جارى شد دست به دعا برداشت: بارالها تو مـى بـيـنـى از ايـن بندگان سر كشت چه مى كشم آنگاه چون شير خشمگين حمله كرد و دشمن چـونـان گـلـه اى بز كه گرگ درآن افتاده باشد از دم تيغش مى گريخت شمشيرش به هركس مى رسيد بر خاك مى افتاد و تير چون باران برجسم شريفش مى باريد و او همچنان حمله مى كرد تا خستگى بر جسم شريفش چيره شد ايستاد تا دمى بياسايد سنگى به پيشانى مجروحش زدند دوباره خـون بـر چـهـره اش جـارى شـد پيراهنش را بالا آورد تاخون از چهره برگيرد تيرى سه شعبه بر شكمش زدند مى خواست تير را بيرون آورد ولى تا عمق سينه اش پيش رفته بود ناچار آن را از ميان كمر بيرون كشيد و خون چون ناودان جارى شد.
مـشـتـى از خـون بـرگـرفـت و بـه آسـمـان پاشيد و مشتى ديگر پر كرد و بر سر و صورت ماليد فرمود:مى خواهم جدم رسول خدا را با خضاب خون ملاقات كنم (89).
نزديك مقصد
امـام حـسـيـن (ص) از كـثـرت زخـم ناتوان شده بود دست از جنگ كشيد و در جاى خود ايستاد پـيـكـرشـريفش از تير و نيزه و شمشير پاره پاره بود افراد زيادى به قصد حمله با حضرتش مواجه شـدنـد، ولـى هنگامى كه حال او را مشاهده مى كردند برمى گشتند هيچ كس نمى خواست گناه كـشـتـن فـرزنـد پـيـامبر را به عهده بگيرد مدت زيادى همچنان جنگ راكد ماند عاقبت شمر به افرادش نعره زد: منتظر چه هستيدبكشيد او را گروهى از ناجوانمردان دور او را گرفتند زرعة بن شـريـك تـمـيـمـى، سنان بن انس نخعى وصالح بن وهب مرى، هر كدام ضربه اى سخت بر جسم شريفش زدند و آن پيكر پاك از روى زين به زمين افتاد (90).
گريه دشمن
امـام (ص) در مـحـاصـره دشـمن گرفتار بود از هر طرف ضربتى بر پيكر شريفش مى آمد، زينب دخـتـررشـيـد عـلى (ص) از خيمه بيرون آمد سر گشته در ميان ميدان ايستاد فرمود: اى كاش آسـمـان بـر زمـين مى آمد چشمش به عمر سعد افتاد فرمود: اى عمر! ابا عبداللّه را مى كشند و تو ايستاده اى و نظاره مى كنى؟.
اشـك از چـشـمـان عـمـربـن سـعـد جـارى شـد، حالت زينب را تاب نياورد صورت خويش را بر گرداند (91).
شهادت
امـام (ص) بر زمين افتاد، بلند شد نشست تيرى را كه در گلوى شريفش نشسته بود بيرون كشيد سـنان دوباره آمد با نيزه، چنان جسم شريفش را آزرد كه حضرتش در خاك غلطيد آنگاه به خولى بـن يـزيداصبحى گفت: سرش را جدا كن خولى خنجر در دست پيش رفت، ولى لرزه بر اندامش افتاد و بازگشت سنان خود از اسب پياده شد و سر مباركش را جدا كرد (92).
شهادت امام به روايت خطيب خوارزم
فـرزنـد رسـول خـدا (ص) روى زمـيـن افـتـاده بـود شمر و سنان بالاى سرش آمدند، حضرت از تـشـنـگـى زبانش را در دهان مى چرخاند شمر با لگد بر سينه مباركش كوبيد و گفت: اى پسر ابو تـراب! مـگر تونمى گويى پدرت ساقى كوثر است و به هر كس دوست دارد از آب كوثر بدهد صبر كـن تا به دست اوسيراب شوى آنگاه به سنان گفت: سرش را جدا كن سنان امتناع كرد و گفت: نمى خواهم در قيامت پيامبر خصم من باشد شمر خشمگين شد بر سينه مبارك امام نشست دست به خنجر برد حضرت لبخندى زد فرمود: نمى دانى من كيستم كه مرا مى كشى؟.
گـفـت: بـه خـوبـى مـى شـنـاسـمـت، مـادرت فاطمه زهراست، پدرت على مرتضاست و جدت مـحـمـدمـصـطـفى، ولى بى باكانه ترا مى كشم آنگاه شمشير كشيد و جسم شريف حضرت را زير ضربات شمشيرگرفت و در نهايت سر مباركش را جدا كرد (93).
بانوى شهيد در كربلا
ام وهـب هـمـسـر عـبـداللّه بن عمر كلبى، همراه همسرش از كوفه به كربلا آمده بود روز عاشورا شوهرش به ميدان آمد، شجاعانه مى جنگيد تا چند نفر را كشت.
ام وهـب عـمـود خـيـمـه اى را بـرداشت و به سوى ميدان دويد خطاب به شوهرش گفت: پدر و مـادرم فـدايـت در راه ذريـه پاك پيامبر بجنگ عبداللّه خواست او را به خيمه ها برگرداند، ولى او امتناع كرد وپاسخ داد: به خدا قسم به خيمه باز نمى گردم تا با تو كشته شوم.
امـام حـسـيـن (ص) صـدايـش زد فرمود: خدا به شما خانواده پاداش خير دهد، بر گرد، جهاد بر زنان واجب نيست ام وهب براى اطاعت از امام به خيمه بازگشت.
شوهرش جنگيد تا به شهادت رسيد، ام وهب بالاى سرش آمد نشست با او سخن مى گفت و خاك ازچهره مباركش مى سترد و مى گفت: بهشت گوارايت باد.
شـمـر او را ديـد غـلامـش را بـه سوى او فرستاد غلام با عمودى بر سر او زد و آن پاك سرشت در كنارشوهرش به شهادت رسيد (94).
وقايع بعد از شهادت ـ تاراج
چـون حـسـيـن بـن على (ص) به فيض شهادت نائل آمد، عده اى از نامردمان برگرد پيكر پاكش جـمع شدند و سلاح و لباسش را بين خود قسمت كردند آنگاه لشكر به خيام حرم يورش برد و تمام اموال اهل حرم را به تاراج برد، حتى چادرهاى زنان را از سرشان برداشتند (95).
مـردى را ديـدنـد كه زينت آلات فاطمه دختر امام حسين (ص) را از او مى گيرد و در همان حال گريه مى كند فاطمه رو به او كرد و فرمود: چرا گريه مى كنى؟
گفت: دختر رسول خدا را غارت مى كنم ومى خواهى گريه نكنم؟.
فرمود: حال كه چنين است دست از اين كار بدار.
گفت: هراسم از آن است كه اگر من غارت نكنم ديگرى اين كار را خواهد كرد (96).
عامل اساسى
اسـاسـى تـريـن عـامـلـى كـه باعث شد خاندان بنى اميه على رغم عدم شايستگى، منصب خلافت پـيـامـبـراسلام را غصب كرده و سالها بر جهان اسلام حكم برانند و در مقابل، اهل بيت و فرزندان رسول خدا باتمام شايستگى و على رغم تمام سفارشات پيامبر اكرم (ص) از صحنه سياسى كنار زده شوند و گرفتاردسيسه و قتل و غارت اموى ها شوند، جهالت و ناآگاهى مردم آن زمان بود.
در واقـعـه كـربـلا در كنار تمام عواملى كه مردم كوفه را به صحنه جنگ با امام حسين كشيد، به وضوح مى توان عامل جهالت را مشاهده كرد.
بـه عـنوان نمونه در حالى كه مردم كوفه امام حسين (ع) را به خوبى مى شناختند و دشمنان او را نيزتجربه كرده بودند، اكثر آنها تحت تاثير تبليغات بنى اميه، گمان مى كردند در يك جهاد مقدس شركت كرده و با دشمنان خدا مى جنگند، به طورى كه عمر سعد با تكيه بر اين خيال باطل مردم، در عـصـر تاسوعا به عنوان فرمان حمله در ميان لشكر كوفه ندا مى دهد: اى لشكر خدا! سوار شويد شـمـا را مـژده بـهـشـت باد (97) همچنين در رواياتى كه گذشت ديديم كه هيچ كس حاضر نـمـى شد كشتن امام حسين (ص) را به عهده گيرد، چرا كه مى دانستند كشتن او تجاوز به حريم رسـول خـداسـت مـى گـفتند: نمى خواهيم در قيامت پيامبر خصم ما باشد اين در حالى است كه هـمـين مردم مقدمات شهادتش را فراهم كرده بودند و با اين حال گمان مى گردند اگر آخرين ضربه را به عهده نگيرند باز هم مسلمان و پيرو پيامبر اسلامند و دليلى ندارد كه در روز قيامت رو در روى حضرتش قرار گيرند.
غارت خيمه ها
لـشـكر لجام گسيخته كوفه وارد چادرهاى حرم شد امام سجاد (ص) در بستر بيمارى افتاده بود شمرتصميم گرفت او را بكشد، حميد بن مسلم خود را رساند و با او سخن گفت تا ابن سعد رسيد و دستورداد سپاهيان از چادرها دور شوند او گفت از اين پس كسى مزاحم اين جوان بيمار نشود و هر كس هر چه از اهل حرم گرفته پس دهد، ولى غارتيان چيزى پس ندادند (98).

پی نوشته ها

-------------------------------------------------
1-مـقتل خوارزمى، چاپ مكتبة المفيد، ص 80 ـ 177، ج 1، الاخبار الطوال، ص 7 ـ 225 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 250.
2-مقتل خوارزمى، ج 1، ص 2 ـ 181 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 251 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 15 ـ 14 و الاخبار الطوال، ص 227.
3-زرقـا دخـتـر مـوهـب، مـادر حكم بن عاص و مادر بزرگ پدرى مروان بن حكم، از روسپيان مشهور زمان جاهليت است به همين جهت كسانى كه قصد نكوهش مروان و بنى مروان را داشتند، به آنها بنى الزرقا مى گفتند (كامل ابن اثير، ج 4، ص 194).
4-مـقـتل خوارزمى، ج 1، ص 4 ـ 183 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 15 و الاخبار الطوال، ص 228 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 251.
5-مقتل خوارزمى، ج 1، ص 184 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 15 و الاخبار الطوال، ص 228 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 252.
6-مقتل خوارزمى، ج 1، ص 5 ـ 184.
7-مقتل خوارزمى، ج 1، ص 8 ـ 187 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 253 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 17 ـ 16.
8-مقتل خوارزمى، ج 1، ص 9 ـ 188.
9-الطبقات الكبرى، ابن سعد، ص 54، ترجمه امام حسين.
10-مقتل خوارزمى، ج 1، ص 181.
11-مقتل خوارزمى، ج 1، ص 180 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 14.
12-مقتل خوارزمى، ج 1، صص 182، 184 و 185.
13-كامل ابن اثير، ج 4، ص 48.
14-مقتل خوارزمى، ج 1، ص 188.
15-كامل ابن اثير، ج 4، ص 20.
16-مقتل خوارزمى، ج 1، ص 188.
17-تاريخ طبرى، ج 4، ص 299 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 40 و 42 و 43.
18-.
19-مقتل خوارزمى، ج 1، ص 189، كامل ابن اثير، ج 4، ص 17.
20-مقتل خوارزمى، ج 1، ص 189 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 17.
21-مقتل خوارزمى، ج 1، ص 190 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 20 و الاخبار الطوال، ص 229.
22-مقتل خوارزمى، ج 1، ص 3 ـ 191.
23-مـصادر كامل ابن اثير، ج 4، ص 21 ـ 20 و مقتل خوارزمى، ج 1، ص 5 ـ 194 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 2 ـ 261 و الاخبار الطوال، ص 229.
24-كـامـل ابـن اثـيـر، ج 4، ص 2ـ21 و مقتل خوارزمى، ج 1، ص 7ـ196 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 4ـ263 و الاخبار الطوال، ص 230.
25-تاريخ طبرى، ج 4، ص 258 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 21 و مروج الذهب، ج 3، ص 64 و متقل خوارزمى، ج 1، ص 197.
26-تـاريخ طبرى، ج 4، ص 6ـ265 و مقتل خوارزمى، ج 1،ص 199 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 23 و الاخبار الطوال، ص 2ـ231.
27-تاريخ طبرى، ج 4، ص 266 و مقتل خوارزمى، ج 1، ص 199 و الاخبار الطوال، ص 232 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 24.
28-مـروج الـذهـب، ج 3، ص 67 و مقتل خوارزمى، ج 1، ص 200 و كامل ابن اثير، ص 25 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 281.
29-كـامـل بن اثير، ج 4، صص 30ـ27 و تاريخ طبرى، ج 4، صص 4ـ272 و الاخبار الطوال، صص 8ـ237 و مقتل خوارزمى، ج 1، صص 6ـ203.
30-تـاريخ طبرى، ج 4، صص 8ـ275 و مقتل خوارزمى، ج 1، ص 8ـ206 و مروج الذهب، ج 3، ص 67 و كامل ابن اثير، ج 4، صص 32ـ30 و الاخبار الطوال، صص 8ـ237.
31-تاريخ طبرى، ج 4، ص 279 و مقتل خوارزمى، ج 1، ص 209 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 32.
32-تاريخ طبرى، ج 4، صص 2ـ281 و مقتل خوارزمى، ج 1، ص 210 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 34 و مروج الذهب، ج 3، صص 9ـ68.
33-تـاريـخ طبرى، ج 4، صص 3ـ272 و مقتل خوارزمى، ج 1، صص 3ـ212 و كامل ابن اثير، ج 4، صص 5ـ34.
34-تاريخ طبرى، ج 4، صص 4ـ283 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 35 و مقتل خوارزمى، ج 1، ص 213.
35-الاخبار الطوال، ص 243 و مقتل خوارزمى، ج 1، ص 220 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 38 و مقتل خوارزمى، ج 1، ص 216 و 219 وتاريخ طبرى، ج 4، ص 289.
36-عبداللّه بن زبير بعدها در مكه كشته شد منظور على (ع) از قوچ در اين پيشگويى، خود عبداللّه بوده است.
37-كامل ابن اثير، ج 4، ص 38 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 289.
38-تاريخ طبرى، ج 4، صص 90ـ289 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 40 و مقتل خوارزمى، ج 1، ص 290 و الاخبار الطوال، ص 245.
39-كامل ابن اثير، ج 4، صص 1ـ40 و تاريخ طبرى، ج 4، صص 2ـ291 و مقتل خوارزمى، ج 1 صص 8ـ217.
40-مقتل خوارزمى، ج 1، ص 215 تاريخ طبرى، ج 4، ص 285.
41-كامل ابن الاثير، ج 4، ص 41 الاخبار الطوال، ص 243.
42-كـامـل ابـن اثـير، ج 4، ص 41 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 297 و الاخبار الطوال، ص 6 ـ 245 و مقتل خوارزمى، ج 1، ص 6 ـ 234.
43-مقتل خوارزمى، ج 1، صص 9 ـ 228 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 229.
44-تاريخ طبرى، ج 4، ص 300 و مقتل خوارزمى، ج 1، ص 228 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 43.
45-مقتل خوارزمى، ج 1، ص 7ـ236.
46-راويه در لغت حجاز به معنى شتر آبكش است.
47-تاريخ طبرى، ج 4، ص 302 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 46 و مقتل خوارزمى، ج 1، ص 230.
48-مقتل خوارزمى، ج 1، ص 231.
49-مقتل خوارزمى، ج 1، ص 232 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 304.
50-مقتل خوارزمى، ج 1، ص 233 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 304.
51-تاريخ طبرى، ج 4، ص 304 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 48.
52-تاريخ طبرى، ج 4، ص 305.
53-كامل ابن اثير، ج 4، ص 51 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 308.
54-امل ابن اثير، ج 4، صص 2ـ51 و تاريخ طبرى، ج 4، صص 9ـ308 و مقتل خوارزمى، ج 1، ص 234.
55-مقتل خوارزمى، ج 1، ص 237.
56-مقتل خوارزمى، ج 1، ص 212 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 34.
57-كـامـل ابـن اثير، ج 4، ص 3ـ52 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 10ـ309 و مقتل خوارزمى، ج 1، ص 40ـ239
58-مقتل خوارزمى، ج 1، صص 5ـ244.
59-كـامـل ابن اثير، ج 4، ص 57 و تاريخ طبرى، ج 4، صص 7ـ316 و انساب الاشراف، ج 3، صص 5ـ174.
60-مـقـتـل خـوارزمـى، ج 1، ص 246 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 315 و انساب الاشراف، ج 3، ص 4ـ183.
61-تاريخ طبرى، ج 4، صص 8ـ317 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 8ـ57.
62-كامل ابن اثير، ج 4، ص 60 ـ 59.
63-كامل ابن اثير، ج 4، صص 3ـ61.
64-كامل ابن اثير، ج 4، ص 64.
65-كامل ابن اثير، ج 4، ص 65.
66-تـاريخ طبرى، ج 4، ص 9ـ328 و انساب الاشراف، ج 3، ص 2 ـ 191 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 7ـ66.
67-تاريخ طبرى، ج 4، ص 331 و مقتل خوارزمى، ج 1، ص 15 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 8 ـ 67.
68-مقتل خوارزمى، ج 2، ص 17 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 71.
69-تاريخ طبرى، ج 4، ص 9 ـ 338 و مقتل خوارزمى، ج 2، ص 3 ـ 22.
70-بنا به نقل خوارزمى على بن حسين (ع) هنگام شهادت 18 ساله بوده است.
71-بنا به نقل ابن اثير: اين ابوبكر فرزند امام حسن (ع) است (كامل، ج 4، ص 92).
72-مقاتل الطالبين، ص 98 ـ 84 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 3 ـ 91.
73-مقاتل الطالبين، ص 116 و مقتل خوارزمى، ج 2، ص 1 ـ 30 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 74.
74-مـقـتل خوارزمى، ج 2، ص 8 ـ 27 و مقاتل الطالبين، ص 93 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 75 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 2 ـ 341.
75-تاريخ طبرى، ج 4، ص 314 كامل ابن اثير، ج 4، ص 56.
76-تذكرة الخواص، ص 224 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 56.
77-الصواعق المحرقه، ص 120، فصل اول از باب نهم.
78-تذكرة الخواص، ص 226 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 59 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 320.
79-تاريخ طبرى، ج 4، ص 318.
80-نور الابصار، ص 93 و مقتل خوارزمى، ج 2، ص 30.
81-تاريخ طبرى، ج 4، ص 340.
82-مقتل خوارزمى، ج 2، ص 30.
83-مقتل خوارزمى، ج 2، ص 32.
84-مقتل خوارزمى، ج 2، ص 32.
85-همان، صص 3 ـ 32.
86-همان، ص 33.
87-كامل ابن اثير، ج 4، ص 77، مقتل خوارزمى، ج 2، ص 33.
88-مقتل خوارزمى، ج 2، ص 34.
89-مقتل خوارزمى، ج 2، ص 34.
90-مقتل خوارزمى، ج 2، ص 35 ـ كامل ابن اثير، ج 4، ص 78.
91-تاريخ طبرى، ج 4، ص 345 و مقتل خوارزمى، ج 2، ص 35.
92-كامل ابن اثير، ج 4، ص 78 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 346 و مقتل خوارزمى، ج 2، ص 6 ـ 35.
93-مقتل خوارزمى، ج 2، ص 7 ـ 36.
94-كامل ابن اثير، ج 4، ص 65 و 69 و انساب الاشراف، ج 3، ص 196 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 4 ـ 333.
95-كامل ابن اثير، ج 4، ص 79.
96-الطبقات اكبرى، لابن سعد، ترجمه امام حسين (ص) ص 78.
97-مقتل خوارزمى، ج 1، ص 249.
98-كامل ابن اثير، ج 4، ص 79.
---------------------------------------------
مركز پژوهشهاى اسلامى صدا و سيما

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مولودی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 ذی قعده

١ـ ولادت با سعادت حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها)٢ـ مرگ اشعث بن قیس٣ـ وقوع جنگ بدر صغری ١ـ...


ادامه ...

11 ذی قعده

میلاد با سعادت حضرت ثامن الحجج، امام علی بن موسی الرضا (علیهما السلام) روز یازدهم ذیقعده سال ١٤٨...


ادامه ...

15 ذی قعده

كشتار وسیع بازماندگان بنی امیه توسط بنی عباس در پانزدهم ذیقعده سال ١٣٢ هـ.ق ، بعد از قیام...


ادامه ...

17 ذی قعده

تبعید حضرت موسی بن جعفر (علیهما السلام) از مدینه به عراق در هفدهم ذیقعده سال ١٧٩ هـ .ق....


ادامه ...

23 ذی قعده

وقوع غزوه بنی قریظه در بیست و سوم ذیقعده سال پنجم هـ .ق. غزوه بنی قریظه به فرماندهی...


ادامه ...

25 ذی قعده

١ـ روز دَحوالارض٢ـ حركت رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) از مدینه به قصد حجه...


ادامه ...

30 ذی قعده

شهادت امام جواد (علیه السلام) در روز سی ام ذی‌قعده سال ٢٢٠ هـ .ق. شهادت نهمین پیشوای شیعیان...


ادامه ...
0123456

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page