فرشتگان بال در بال پرواز ميكردند و فرود ميآمدند، آنچنانكه آسمان را به تمامى ميپوشاندند.
دو فرشته پيش روى آنها بودند كه طلايهدارشان به نظر ميآمدند.
آمدند، سلام كردند و مرا در هودج بالهاى خود به آسمان بردند، ناگهان بوى بهشت به مشامم رسيد و بعد باغها و بوستانها و جويبارها، چشمم را خيره كردند.
حوريهها صف در صف ايستاده بودند و ورود مرا انتظار ميكشيدند.
اول خندهاى بسان واشدن گلى و بعد همه با هم گفتند:
ــ خوش آمدى اى مقصود خلقت بهشت و اى فرزند مخاطب "لولاك لما خلقت الافلاك".
ملائكه باز هم مرا بالاتر بردند. قصرهاى بيانتها، حلههاى بيهمانند، زيورهاى بينظير.
آنچه چشم از حيرت خيره و دهان از تعجب گشاده ميماند.
و بعد نهرآبى سفيدتر از شير، خوشبوتر از مشك.
و بعد قصرى. و چه قصرى!
گفتم:
ــ اينجا كجاست؟ اين چيست؟ از آن كيست؟
گفتند:
ــ اينجا فردوس اعلى است، برترين مرتبه بهشت. منزل و مسكن پدر تو و پيامبران همراه او و هر كه خدا با اوست. و اين نهر، كوثر است.
قصر انگار از دُرّ سفيد بود و پدر بر سريرى تكيه زده بود.
مرا كه ديد، از جا برخاست، در آغوشم گرفت، به سينهاش چسباند و ميان دو چشمم را بوسه زد، به من گفت:
ــ اينجا جايگاه تو، شوى تو و فرزندان و دوستداران توست. بيا دخترم كه سخت مشتاق توام. من گفتم:
ــ بابا! بابا جان! من مشتاقترم به تو. من در آتش اشتياق تو ميسوزم.
زنده شدم وقتى كه باز ـ اگرچه در خواب ـ پيامبر را، پدر را صدا كردم و صداى او را شنيدم. يادم آمد كه اين افتخار، تنها از آن من است كه ميتوانم او را بيهيچ كنيه و لقب، بابا صدا كنم. وقتى آن آيه نازل شد كه:
لا تَجْعَلُوا دُعاءَ الرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعاءِ بَعْضُكُمْ بَعْضا..."
من پدر را پيامبر و رسول الله صدا كردم و او دستى از سر مهر بر سرم كشيد و گفت:
ــ اين آيه براى ديگران است فاطمه جان. تو مرا همان بابا صدا كن. تو به من بابا بگو. بابا گفتن تو قلب مرا زندهتر ميكند و خدا را خشنودتر.
شايد او هم ميدانست كه چه لطفى دارد براى من، پيامبر با آن عظمت را بابا صدا كردن.
پدر گفت كه همين امشب ميهمان او خواهم بود.
اكنون على جان! اى شوى هميشه وفادارم! اى همسر هماره مهربانم! من عازمم. بر من مسلّم است كه از امشب ميهمان پدرم و خداى او خواهم بود.
گريزانم از اين دنياى پربلا و سراسر مشتاقم به خانه بقا. تنها دل نگرانيام براى رفتن، تويى و فرزندانم. شما تنها پيوند ميان من و اين دنيائيد كه كار رفتن را سخت ميكنيد اما دلخوشم به اينكه شما هم آخرتى هستيد، مال آنجائيد. شما جسمتان در اينجاست. ديدار با شما از آنجا و در آنجا آسانتر است.
على جان! ولى جدا شدن از تو همينقدر هم سخت است. به همين شكل هم مشكل است. به خدا ميسپارم شما را و از او ميخواهم كه سختيهاى اين دنيا را بر شما آسان كند.
على جان! من در سالهاى حياتم هميشه با تو وفادار بودهام، از من دروغ، خدعه، خيانت هرگز نديدهاى. لحظهاى پا را از حريم مهر و وفا و عفاف بيرون نگذاشتهام. بر خلاف فرمان و خواست و ميل تو حرفى نگفتهام، كارى نكردهام.
اعتقادم هميشه اين بوده است كه جهاد زن، رفتار نيكو با همسر است، خوب شوهردارى است. و از اين عقيده تخطى نكردهام.
على جان! مرگ، ناگزير است و انسانِ ميرنده ناگزير از وصيت و سفارش.
على جان! به وصيتهايم عمل كن، چه آنها را كه در رقعهاى مكتوب آوردهام و چه اينها را كه اكنون ميگويم.
در آنجا باغهاى وقفى پيامبر را نوشتهام كه به حسن بسپارى و او به حسين و حسين به امامان پس از خويش تا آخر.
و نيز سهمى براى زنان پيامبر و زنان بنيهاشم و بخصوص أمامه دختر خواهرم قائل شدهام و اگر چيزى ماند براى امكلثوم دخترم.
اينها را نوشتهام اما حرفهاى مهمترم مانده است.
اول اينكه تو پس از من ناگزيرى به ازدواج كردن، ازدواج كن و امامه، خواهرزادهام را بگير كه او به فرزندان ما مهربانتر است.
دوم اينكه مرا در تابوتى به همان شكل كه گفتهام حمل كن تا محفوظتر بمانم.
و سوم، مرا شبانه غسل بده ـ از روى پيراهن ـ بر من شبانه نماز بگذار و مرا شبانه و مخفيانه دفن كن و مدفنم را مخفى بدار. مبادا مردمى كه بر من ستم كردهاند، بخصوص آندو، بر جنازه و نماز و دفنم حاضر شوند و از مكان دفنم آگاهى بيابند.
ياران معدود و محدودمان با تو شركت بجويند در نماز خواندن و تشييع جنازه و دفن، اما بقيه نه. از زنان، فقط امسلمه، امايمن، فضه و اسماء بنت عميس و از مردان، فقط سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، عبدالله و حذيفه، همين.
... و اى گريه نكن على جان! من گريهام براى توست، تو چرا گريه ميكنى. تو مظلومترين مظلوم عالمى، گريه بر تو رواتر است. من آنچه كردم براى دفاع از حقوق مغصوب تو بود. من ميدانستم كه رفتنيام، پدر مرا مطمئن كرده بود ولى هم ميدانستم و ميدانم كه پس از رفتنم بر تو چه خواهد رفت. و اين جگر مرا آتش ميزند و مرا به تلاطم واميداشت.
پس تو گريه نكن على جان! عالم بايد براى اينهمه مظلوميت تو گريه كند.
اكنون اول خلاصى من است، ابتداى راحتى من است اما آغاز مصيبت توست.
پس تو گريه نكن و جگر مرا در اين گاه رفتن، بيش از اين مسوزان.
تو را و كودكانمان را به خدا ميسپارم على جان! سلام مرا تا قيامت به فرزندان آيندهمان برسان.
راستى على جان! پسر عمو! تو هم ميبينى آنچه را كه من ميبينم؟ اين جبرئيل است كه به من سلام ميكند و تهنيت ميگويد.
ــ و عليك السلام.
اين ميكائيل است كه سلام ميكند و خير مقدم ميگويد:
ــ و عليك السلام.
اينها فرشتگان خدايند، اينها فرستادگان خداوندند كه از سوى خدا به استقبال آمدهاند.
چه شكوهى! چه غوغايى! چه عظمتى!
ــ و عليكم السلام.
اين امّا على جان به خدا عزرائيل است كه بر من سلام ميكند.
ــ و عليك السلام يا قابِضَ اْلاَرْواح. بگير جان مرا ولى با مدارا.
خداى من! مولاى من! به سوى تو ميآيم، نه به سوى آتش."
سلام بابا! سلام به وعدههاى راستين تو! سلام به لبخند شيرين تو! سلام به چشمهاى روشن تو!?.
چه شبى است امشب خدايا! اين بنده تو هيچگاه اينقدر بيتاب نبوده است. اين دل و دست و پا هيچگاه اينقدر نلرزيده است. اين اشك اينقدر مدام نباريده است. چه كند على با اينهمه تنهايى!
اى خدا در سوگ پيامآور تو كه سختترين مصيبت عالم بود، دلم به فاطمه خوش بود. ميگفتم: گلى از آن گلستان در اين گلخانه يادگار هست. اما اكنون چه بگويم؟ اينهمه تنهايى را كجا ببرم؟ اينهمه اندوه را با كه قسمت كنم؟
اى خدا چقدر خوب بود اين زن! چقدر محجوب بود! چقدر مهربان بود! چقدر صبور بود!
گاهى احساس ميكردم كه فاطمه اصلاً دل ندارد. وقتى ميديدم به هيچ چيز دل نميبندد، با هيچ تعلقى زمينگير نميشود، هيچ جاذبهاى او را مشغول نميكند. هيچ زيور و زينت و خوراك و پوشاكى دلخوشياش نميشود، هر داشتن و نداشتن تفاوتى در او ايجاد نميكند، يقين ميكردم كه او جسم ندارد، متعلق به اينجا نيست. روح محض است، جان خالص است.
گاهى احساس ميكردم كه فاطمه دلى دارد كه هيچ مردى ندارد. استوار چون كوه، با صلابت چون صخره، تزلزل ناپذير چون ستونهاى محكم و نامرئى آسمان.
يكه و تنها در مقابل يك حكومت ايستاد و دلش از جا تكان نخورد، من مأمور به سكوت بودم و حرفهاى دل مرا هم او ميزد.
چند سال مگر از جاهليت ميگذرد؟ جاهليتى كه در آن شتر مقام داشت و زن ارزش نداشت. جاهليتى كه در آن دختر، ننگ بود و اسب، افتخار.
زنى در مقابل قومى با اين تفكر و بينش بايستد و يكه و تنها از حقيقت دفاع كند!
اين دل اگر از جنس كوه و صخره و فولاد باشد. آب ميشود، گاهى احساس ميكردم كه فاطمه دلى از گلبرگ دارد، نرمتر از حرير، شفافتر از بلور.
و حيرت ميكردم كه چقدر يك دل ميتواند نازك باشد، چقدر يك انسان ميتواند مهربان باشد.
غريب بود خدا! غريب بود! من گاهى از دل او راه به عطوفت تو ميبردم.
وقتى به خانه ميآمدم انگار پا به درياى محبت ميگذاشتم، انگار در چشمه صفا شستشو ميكردم. خستگى كجا ميتوانست خودى نشان دهد.
زندگى دشوار بود و مشكلات بسيار اما انگار من بر ديباى مهر فرود ميآمدم، بر پشتى لطف تكيه ميزدم و بال و پر عطوفت را بر گونههاى خودم احساس ميكردم.
فاطمه در اين دنيا براى من حقيقت كوثر بود. با وجود او تشنگى، گرسنگى، سختى، جراحت، كسالت و خستگى به راستى معنا نداشت.
اكنون با رفتن او من خستگيهاى گذشته را هم بر دوش خودم احساس ميكنم.
خستهام خدا! چقدر خستهام.
چطور من بدن نازنين اين عزيز را شستشو كنم؟! اگر تغسيل فاطمه به اشك چشم مجاز بود آب را بر بدن او حرام ميكردم. اگر دفن واجب نبود، خاك را هم بر او حرام ميكردم.
حيف است اين جسم آسمانى در خاك. حيف است اين پيكر ثريايى در ثرى. حيف است اين وجود عرشى در فرش.
اما چه كنم كه اين سنت دست و پاگير زمين است. از تبعات زندگى خاكى است.
پس آب بريز اسماء! كاش آبى بود كه آتش اين دل سوخته را خاموش ميكرد، اى اشك بيا! بيا كه اينجاست جاى گريستن.
فرشتگان كه به قدر من فاطمه را نميشناسند، به اندازه من با فاطمه دوست نبودند، مثل من دل در گروى عشق فاطمه نداشتند، ضجه ميزنند، مويه ميكنند، تو سزاوارترى براى گريستن اى على! كه فاطمه، فاطمه تو بوده است.
.. اى واى اين تورم بازو از چيست؟... اين همان حكايت جگر سوز تازيانه و بازوست. خلايق بايد سجده كنند به اينهمه حلم، به اينهمه صبورى. فاطمه! گفتى بدنت را از روى لباس بشويم؟ براى بعد از رفتنت هم باز ملاحظه اين دل خسته را كردى؟ نازنين! چشم اگر كبودى را نبيند، دست كه التهاب و تورم را لمس ميكند.
عزيز دل! كسى كه دل دارد بييارى چشم و دست هم درد را ميفهمد.
اى كسى كه پنهانكارى را فقط در دردها و مصيبتهايت بلد بودى، شوى تو كسى نيست كه اين رازهاى سر به مهر تو را نداند و برايشان در نخلستانهاى تاريك شب، نگريسته باشد.
شهادت دخت پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
- بازدید: 9343