دفعتاً خبر آمد كه فدك از دست رفت و اين براى شما بانوى من كه تازه داغ غصب خلافت ديده بوديد، كم غمى نبود.
كارگزاران شما هراسان آمدند و گفتند:
ــ خليفه ما را از فدك بيرون كرد و افراد خود را در آنجا گماشت.
شما در بستر بيمارى بوديد. رنگ رويتان زرد بود و دستهايتان هنوز ميلرزيد، فروغ نگاهتان رفته بود و دور چشمانتان به كبودى نشسته بود.
از هماندم كه عمر در را بر پهلوى شما شكست و جان كودك همراهتان را گرفت و شما فرياد زديد:
ــ فضه مرا درياب!
من فهميدم كه كار تمام است و شده است آنچه نبايد بشود. شما مضطر و مضطرب از بستر بيمارى جهيديد و گفتيد:
ــ چرا؟!!
و شنيديد:
ــ فدك را هم غصب كردند، به نفع حكومت غصبى.
ــ چرا؟!
اين چرا ديگر جوابى نداشت، نه فقط كارگزاران شما كه خود خليفه هم براى اين چرا پاسخى نداشت.
من كه كنيزيام ـ به افتخار ـ در خانه شما، ميدانم كه:
فدك قريهاى است در اطراف مدينه، از مدينه تا آنجا دو ـ سه روز راه است. اين باغ از ابتدا دست يهود بوده است تا سال هفتم هجرت. در اين سال كه اسلام، نضج و قدرتى فوقالعاده ميگيرد، يهود، بيم زده، از در مصالحه در ميآيند. و اين باغ را به شخص پيامبر هديه ميكند تا در امان بمانند.
پيامبر آن را ميپذيرد و باغ در دست پيامبر ميماند تا آيه "واتِ ذَالْقُرْبى حَقَّهُ"... نازل ميشود و پيامبر به دستور صريح خداوند، فدك را به شما ميبخشد."
اين، واقعيتى نيست كه كسى بتواند آن را انكار كند. اگر پدرتان رسول خدا هم پيش از ارتحال، همه مسلمانان را جمع ميكرد و سؤال ميفرمود: فدك از آن كيست؟ همه بيتأمل ميگفتند:
ــ فاطمه.
اينكه حالا چرا همه خفقان گرفتهاند و دم بر نميآورند، من نميدانم. حداقل بايد همان فقرا و مساكينى كه از اين باغ به دست شما روزى ميخوردند و حالا نميخورند صدايشان دربيايد، اما انگار ايمان مردم هم با پيامبر، رخت بربست و جاى آن را رعب و وحشت و حب دنيا گرفت.
شما برخاستيد، با همان حال نزار و تن بيمار.
پس از وفات پدر بزرگوارتان، هر روز چروك تازهاى بر پيشانى مباركتان مينشست، اما از اين حادثه، آنچنان برآشفتيد كه من مبهوت شدم.
مرا ببخشيد بانوى عالميان! با خودم فكر كردم كه اين فدك مگر چيست كه غصب آن زهراى مرضيه را اينگونه برميآشوبد؟
فدك ملك با ارزش و پردرآمدى است. درست، اما براى فاطمه بريده از دنيا و پيوسته به عقبى كه مال دنيا، ارزش نيست، تازه، از فدك هم كه خود هيچگاه بهره نميبرديد.
فدك در تملك شما بود و فقر از سر و روى اين خانه ميباريد. فدك از آن شما بود و نان جويى هم سفره شما را زينت نميداد. فدك ملك شخص شما بود و روزها و روزها دودى از مطبخ اين خانه بلند نميشد. شوى شما على، جان عالمى بفداش، هزاران هزار درهم را در ساعتى بين فقرا تقسيم ميكرد، دستهايش را ميتكاند و گرسنگياش را به خانه ميآورد.
پس چه رازى بود در اين ماجرا كه شما را چون اسپندى از بستر بيمارى خيزاند و به سوى ابوبكر كشاند؟ من اين راز را دريافتم. اما چه فرقى ميكند كه فضه خادمهاى اين راز را دريافته باشد يا نيافته باشد. كاش مردم اين راز را ميفهميدند، ايمانشان را طوفان حادثه برده بود، عقلشان چه شده بود؟
فدك براى شما باغ و ملك نبود، روى ديگر سكه خلافت بود.
و شما به همان محكمى كه در مقابل غصب خلافت ايستاديد، در مقابل غصب فدك مقاومت كرديد، شما در ماجراى غصب فدك درست مثل غصب خلافت، انحراف از اصل اسلام و پيام پيامبر را ميديديد.
فدك يعنى خلافت و خلافت يعنى فدك، فدك بُعد اقتصادى خلافت است و خلافت بعد سياسى فدك و خلافت و فدك يعنى اسلام، يعنى پيامبر، يعنى سنت نبوى.
وقتى جنازه پيامبر بر زمين است، ميتوان حكم او را در خاك كرد، وقتى هنوز رطوبت قبر پيامبر خشك نشده، ميتوان كلام او را لگدمال كرد، هر اتفاق و انحراف ديگرى بعيد نيست.
و اسلام بعد از چهار روز پوستين وارونه ميشود بر تن خلق الله كه جز تمسخر برنميانگيزد.
و اين بود آنچه جگر شما را ميسوزاند و بر جان شما ـ سرور زنان عالم ـ آتش ميافكند.
غضبناك و خشمآلود به ابوبكر فرموديد:
ــ فدك از آن من است، ميدانى كه پدرم به امر خدا آن را به من بخشيده است، چرا آن را غصب كردى؟
ابوبكر گفت:
ــ بر اين مدعايت شاهد بياور.
به شما، به مخاطب آيه "إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً".
گفت: شاهد بياور. به كسى كه كلامش حجت است گفت كه شاهد بياور.
يعنى، زبانم لال، پناه بر خدا، صديقه كبرى، راستگوترين زن عالم دروغ ميگويد،
يعنى آنكه رسول الله دربارهاش فرمود:
ــ "اِنَّ اللهَ عَزَّوَجَّلَ فَطَمَ ابْنَتى فاطِمَةَ و وَلَدَها وَ مَنْ اَحَبَّهُمْ مِنَ النّارِ فَلِذلِكَ سُمّيَتْ فاطِمَه".
خداوند عزوجل دخترم فاطمه را و فرزندان و دوستدارانش را از آتش جهنم مصون داشت و بدين سبب، فاطمه، فاطمه ناميده شد، صحت سخنش با گواه، اثبات ميشود؟!
يعنى آنكه به تصريح پيامبر، خشم خدا در گروى خشم اوست و رضاى خدا، در گروى رضاى او، بايد كلامش بواسطه كسى ديگر تأييد شود؟!
بانوى من! جسارت حد و مرز نميشناسد، بخصوص در وادى جهالت.
ولى شما پذيرفتيد، شما عصاره صبريد، شما اسوه استقامتيد. فرموديد:
ــ باشد، شاهد ميآورم.
و على را كه گواه خلقت بود، به شهادت برديد.
ــ كافى نيست، يك نفر براى شهادت كافى نيست.
عجب! پس وا اسلاماه! وامحمداه!... خليفه نشنيده است اين كلام پيامبر را كه:
اَلْحَقُّ مَعَ عَلى وَ عَلى مَعَ الْحَقْ، يَدُورُ مَعَهُ حَيْثُما دَار.
هميشه حق با على است و على با حق است. حق به دور على ميگردد، حق دنبالهروى على است، هرجا على باشد حق حضور مييابد.
اين كلام به آيه قرآن ميماند، نص صريح كلام پيامبر است. پيامبر آنقدر اين كلام را در زمان حيات خويش تكرار كرده است كه هيچكس ناشنيده نماند.
و اين يعنى كلام على حكم است. عين عدالت است و اطاعت ميطلبد.
خليفه در محضر آب، دنبال خاك براى تيمم ميگشت. چه طهارتى! چه تيممى! چه نمازى!
جانتان از درد در شرف احتراق بود اما صبورى كرديد وشاهدى ديگر برديد.
ام ايمن شاهد ديگر شما به خليفه گفت:
ــ شهادت نميدهم مگر اينكه اعترافى از تو بگيرم.
ــ چه اعترافى؟
ــ كلام مشهور پيامبر در مورد من چيست؟ خودت اين را از زبان رسول نشنيدى كه فرمود "ام ايمن از زنان بهشتى است؟"
ــ راستش چرا، شنيدم. همه شنيدند.
ــ من زنى از زنان بهشت، شهادت ميدهم كه پس از نزول آيه "وَ آتِ ذَا الْقُرْبى حَقَّهُ..." پيامبر، فدك را به امر خدا به فاطمه بخشيد.
خليفه خلع سلاح شد:
ــ باشد، فدك از آن تو.
ــ بنويس!
ــ نياز به...
ــ بنويس!
و خليفه نوشت كه فدك از آن زهراست.
تمام؟ نه، عمر وارد شد:
ــ چه كردى ابوبكر؟
ــ هيچ، فدك از آن فاطمه بود، گرفته بودم شاهد آورد، پس دادم. عمر نوشته را از شما گرفت، بر آن آب دهان انداخت و آن را پاره كرد. بند دل ما را. كاش من درون سينهتان بودم و به جاى آن جگر نازنينتان ميسوختم. كاش شما دختر پيامبر نميبوديد، كاش فاطمه نميبوديد، كاش اينقدر خوب نميبوديد، كاش اينقدر عزيز نميبوديد كه دل ما اينقدر آتش نميگرفت.
اشك در چشمان شما نشست ولى سكوت كرديد. هيهات از اين سكوت و صبورى!
امير مؤمنان على، آهى از سر درد كشيد و گفت:
ــ چرا چنين ميكنيد؟
گفته شد:
ــ شهود كماند، بايد بيشتر شاهد بياوريد.
امام على رو به ابوبكر كرد و فرمود:
ــ اگر مالى در دست كسى باشد و من ادعا كنم كه آن مال از من است، تو از كداميك شاهد طلب ميكنى؟ از آن كه مال در دست اوست و ذواليد است يا من كه ادعا ميكنم.
ابوبكر گفت: حكم اسلام اين است كه بايد از مدعى، شاهد طلب كرد نه از آنكه مال در دست اوست.
على فرمود:
ــ پس چرا از فاطمه شاهد ميخواهى در حاليكه فدك در تملك و تصرف او بوده است.
ابوبكر در مقابل اين برهان روشن از پاى درآمد و سكوت كرد ولى عمر با جسارت جواب داد:
ــ على! رها كن اين حرفها را، فدك را پس نميدهيم.
على، كوه استوار حلم فرمود:
ــ اِنّا للهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُون... وَ سَيَعْلَمُ الَّذين ظَلَمُوا اَى مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُون.
به يقين آنها هم ميدانستند كه على براى حفظ اصل اسلام، مأمور به سكوت است وگرنه هيچگاه تا بدين پايه جرأت جسارت نداشتند.
بانوى من! وقتى به خانه بازگشتيد، گريه امانتان را ربود، آنچنانكه صداى ضجهتان فضاى خانه را پر كرد. پدرتان را صدا ميزديد و از حاكميت جور، شكوه ميكرديد.
ناگهان تصميم غريبى گرفتيد. اعلام كرديد كه به مسجد ميرويد و سخنرانى ميكنيد. آخرين حربهاى كه در دست مظلوم ميماند، اظهار مظلوميت است و افشاگرى.
باشد تا حجت بر همگان تمام شود. آنها كه خود را به خواب زدهاند، بيدار نميشوند، اما شايد آنها كه به خواب برده شدهاند تكانى بخورند. هر چند وقتى كه خورشيد ولايت، محبوس خانه شده است، شب جاودانه است و خواب، مستمر.
اما وَما عَلَى الرَّسُولِ اِلاّ الْبَلاغ.
خبر مثل رعد در فضاى مدينه پيچيد و شهر را لرزاند.
ــ فاطمه به مسجد ميآيد!
ــ دخت پيامبر ميخواهد سخنرانى كند!
ــ احتمالاً ماجراى غصب خلافت است.
ــ شايد ماجراى غصب فدك باشد.
ـ برويم.
مجسد به طرفه العينى غلغله شد. مهاجرين و انصار از هم پيشى ميگرفتند. كودكان بر دوش مردان قرار گرفتند تا يادگار پيامبر را به محض ورود ببينند. انگار جمعيت ميخواست ديوارهاى مسجد را درهم بشكند يا لااقل عقب براند.
خليفه مصلحت نميديد منعتان كند و بيدارى مردم و رسوايى خويش را دامن بزند. خود و اعوان و انصارش در مسجد پخش شدند تا رشته كار از دستشان در نرود و طوفان دردهاى شما، تخت بيبنيان خلافت را از جا نكند.
آرام اما باشكوه و وقار از خانه درآمديد. چون پا گذاشتن ماه در عرصه آسمان، اين شما بوديد يا پيامبر كه بر زمين ميخراميديد!؟ همه گفتند: انگار پيامبر زنده شده است. شبيهترين فرد ـ حتى در راه رفتن ـ به پيامبر.
زنان بنيهاشم، چون ستارگان شب تيره، دور ماه وجودتان را گرفتند و جلال و جبروتتان را تا مسجد همراهى كردند.
وقتى شما قدم به مسجد گذاشتيد، نفس در سينه مسجد حبس شد، در پشت پردهاى كه به دستور شما آويخته شده بود، قرار گرفتيد و مدتى فقط سكوت كرديد. سكوتى كه يك دنيا حرف در آن بود. و آنها كه گوش شنيدن اين سكوت را داشتند، ضجه زدند.
بغضى كه راه گلوى شما را گرفته بود، جز با گريه كنار نميرفت. گريه شما بغض مسجد را تركاند. مسجد يكپارچه ضجه و ناله شد.
و بعد سكوت كرديد، سكوتى كه عطش را دامن ميزند و تشنگى را صد چندان ميكند و... لب به سخن گشوديد:
بسم الله الرّحمن الرّحيم
سپاس خداى را بر آنچه انعام فرموده و شكر هم او را بر آنچه الهام نموده و ثنا و ستايش بر آنچه از پيش ارزانى داشته.
حمد به خاطر همه نعمتها و مواهب و هدايايى كه پيوسته بشر را احاطه كرده و پياپى از سوى او بر انسان نازل شده.
شماره آنها از حوصله عدد بيرون است و مرزهاى آن از حد جبران و پاداش فراتر و دامنه آن تا ابد از حيطه ادراك بشر گستردهتر.
مردمان را ندا داد تا با شكر استمرار و ازدياد نعمت را طلب كنند. و ستايش خلايق را با افزايش نعم خويش برانگيخت و دعا را وسيله افزونى نعمتها قرار داد.
و شهادت ميدهم به "لا اله الا الله" خدايى كه هيچ شريكى برايش متصور نيست.
كلمهاى كه تأويل آن اخلاص است و دلها به آن گره خورده است و انديشهها از آن روشنى يافته است.
خدايى كه چشمها را توان ديدن او نيست و زبانها را قدرت وصف او نه.
خدايى كه بال وهم و انديشه و خيال، تا اوج درك ذاتش نميرسد.
اشياء را آفريد بيآنكه پيش از آن چيزى موجود باشد و آنها را با قدرت و مشيتش بيهيچ قالب و مثالى تكوين فرمود، بيآنكه به خلقت آن محتاج باشد، يا در آن فايدتى بجويد، مگر تثبيت حكمتش و هشيار كردن خلايق بر طاعتش و اظهار قدرتش و رهنمايى مردم به عبوديتش و عزت بخشيدن به دعوتش.
سپس ثواب را در مقابل طاعت و عقاب را در برابر معصيت قرار داد تا بندگان از خشم و انتقال و عذابش به سوى جنات رحمتش شتاب بگيرند.
و شهادت ميدهم كه پدرم محمد، بنده و رسول خداست.
و خداوند او را انتخاب كرد پيش از آنكه به سوى مردم گسيل دارد و نامزد رسالتش كرد پيش از آنكه او را بيافريند و او را برگزيد و برترى بخشيد، پيش از آنكه مبعوثش كند.
آن هنگام كه بندگان در عالم غيب پنهان بودند و در سر حد عدم و در هالهاى از ترس و وحشت و ظلمات سير ميكردند.
از آنجا كه خداوند علم و احاطه و معرفت به عواقب امور و حوادث روزگار و منزلگاه مقدرات داشت، او را برانگيخت تا كار خدايى خويش را به اتمام رساند و حكم قطعى خويش را امضا كند و مقدّرات حتمياش را نفوذ بخشد.
پس محمد رسول خدا با امتهايى مواجه شد، فرقه فرقه شده در مقابل آئينها و زانو زده در مقابل آتشها و فرو افتاده در مقابل بتها و گرفتار آمده در دام انكار خدا.
پس خداى تعالى با محمد تاريكيها را روشن كرد و تيرگيهاى ابهام را از دلها زدود و ابرهاى سياه را از مقابل ديدهها كنار زد.
پيامبر كمر به هدايت مردم بست و آنها را از گمراهى نجات بخشيد و نور بصيرت بر چشمهاى تاريكشان پاشيد و آنها را به سوى دين محكم و استوار سوق داد و به صراط مستقيم فرا خواند.
تا اينكه خداوند او را به اختيار و رغبت و ايثار او و با دست رأفت خويش به سوى خود برد.
پس محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) اكنون از شرّ اين دنيا در آسايش است و گرد او را فرشتگان نيكوكار فرا گرفتهاند و خشنودى پروردگار غفار بر او سايه افكنده و همجوارى خداوند جبار نصيبش گرديده.
درود خدا بر پدرم، پيامبر او و امين وحى او و برگزيده او و منتخب و مرضّى او.
و سلام و رحمت و بركت خدا بر او.
سكوت بر مسجد سايه افكنده بود، زمان از حركت ايستاده بود و تپش قلبها نيز.
وشما انگار در اين دنيا نبوديد و هيچكس را نميديديد. انگار در عرش بوديد و خدا و پيامبر را وصف كرديد و بعد به فرش بازگشتيد، به مسجد و در ميان مردم و رو به آنها فرموديد:
شما اى بندگان خدا!
مرجع و نگاهبان و پرچمدار امر و نهى خداونديد و حاملان دين او و وحى او و امناء خداونديد بر خويشتن و مبلغان اوئيد به سوى امتها.
زمامدار حق اكنون در ميان شماست با پيمانى كه از پيش با شما بسته است.
يادگارى كه براى شما باقى گذاشته است، كتاب ناطق خداست و قرآن صادق و نور فروزان و شعاع درخشان.
كتابى كه حجتهاى آن روشن است، بواطن آن آشكار، ظواهر آن متجلى و پيروان آن مفتخر و مورد غبطه اقوام ديگر.
كتابى كه تبعيت از آن، انسان را به سوى رضوان سوق ميدهد و گوش جان سپردن به آن، نجات را به ارمغان ميآورد و حجتهاى نورانى خداوند بواسطه آن شناخته ميشود.
تفسير فرايض و واجبات و حدود محرمات و روشنايى بينات و كفايت براهين و استدلالات و فضائل و محسنات و رخصتها و موهبتها و اختيارات و شرايع و مكتوبات، همه و همه به واسطه قرآن شناخته ميشود.
و خداوند ايمان را آفريد براى تطهير شما از شرك.
و نماز را آفريد براى تنزيه شما از كبر.
و زكات را براى تزكيه جان شما و افزايش روزى شما.
و روزه را براى تثبيت اخلاص شما.
و حج را براى پايدارى دين شما.
و عدل را براى تنظيم قلبهاى شما.
و اطاعت و امامت ما را بر شما واجب كرد، براى نظام يافتن ملت و در امان ماندن از تفرقه.
و جهاد را وسيله عزت اسلام قرار داد و صبر را وسيلهاى براى جلب پاداش حق. مصلحت عامه را در گروى امر به معروف قرار داد و نيكى بر پدر و مادر را سپرى ساخت براى محافظت از آتش قهر خودش و پيوند خويشان را وسيله افزايش جمعيت و قدرت ساخت و قصاص را وسيله حفظ خونها و وفاء به نذر را موجب آمرزش و رعايت موازين در خريد و فروش را براى از ميان رفتن كم فروشى و نهى از شرابخوارى را براى دورى از پليديها و پرهيز از تهمت ناروا را حجابى در برابر غضب خداوند و ترك سرقت را وسيلهاى براى ورود به وادى عفت قرار داد.
و شرك را حرام كرد تا خدا پرستى جامه اخلاص بپوشد.
پس تقواى خدا پيشه كنيد آنچنانكه شايسته است و جز در لباس اسلام نميريد. و فرمانبردار خدا باشيد در آنچه امر فرموده و از آنچه نهى كرده كه همانا بندگان انديشمند خدا به مقام خشيت او نائل ميشوند.
بيش از همه چيز بهت و حيرت بر دلهاى مسجديان سنگينى ميكرد: عجبا! اين فاطمه است يا فاتح قلههاى فصاحت!؟ اين زهراست يا زه كمان كياست!؟ اين بتول است يا بانى بناى بلاغت!؟ اين طاهره است يا طلايه دار كاروان خطابت!؟ اين كيست؟ كجا بوده است؟
اين همان كوثر هميشه جوشان است كه خدا به پيامبر عطا كرده است!
... و اين ابتداى وادى حيرت بود.
دلها كه به كلام شما شخم خورده بود، اكنون آماده بذر ميشد.
چه زمين لم يزرعى و چه بذر بينظيرى!
اَيُّها النّاس! اِعْلَمُوا اَنّى فاطِمةٌ وَاَبى مُحَّمَد."
هان اى مردم! بدانيد كه من فاطمه ام و پدرم محمد است.
حرف اول و آخرم يكى است.
نه غلط در گفتارم جا دارد و نه خطا در كردارم راه.
پيامبرى از خود شما به ميان شما آمد كه رنجهاى شما بر او گردن بود و به هدايت شما حرص ميورزيد و با مؤمنان رأفت و مهربانى داشت.
اگر بخواهيد او را بشناسيد، ميبينيد كه پدر من بوده است نه پدر زنان شما و برادر پسر عموى (شوى) من بوده است نه برادر مردان شما.
و راستى كه چه خوب نسبتى است اين نسبت.
پس او رسالت خود را به انجام رسانيد و با انذار آغاز كرد، از پرتگاه مشركان رو بر تافت، شمشير بر فرق آنان نواخت، گردنهايشان را گرفت، گلوگاهشان را فشرد و با بهترين زبان، زبان موعظه و حكمت، آنان را به سوى خدا دعوت كرد.
آنقدر بت شكست و آنقدر پشت افكار آنان را به خاك ماليد كه تا جمعشان از هم پاشيد و هزيمت تنها گريزگاهشان شد.
شب گريخت و صبح مجال ظهور يافت و حق جلوهگرى كرد و با كلام زمامدار دين، عربدههاى شياطين، خاموش شد.
خارهاى نفاق روفته گرديد و گرههاى كفر و شقاق گشوده گشت... و آنگاه زبان شما به گفتن "لا اله الا الله" باز شد.
و اين در حالى بود كه تهى و تنها بوديد و پرتگاهى از آتش در كناره شما شعله ميكشيد.
هيچ بوديد.
هيچ نبوديد. به جرعهاى آب ميمانستيد و لقمهاى كه به دمى خورده ميشود.
ضعفتان، طمع برانگيز بود.
آتشزنهاى بوديد كه روشنى نيافته خاموش ميشديد.
زير پا بوديد، لگدمال عابران.
آب متعفن مينوشيديد، خوركتان از برگ درختان بود. ذليل و درمانده بوديد و هميشه در هول و هراس از اينكه پايمال اين و آن شويد.
بعد از اين حال و روز، خداى تعالى شما را با محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) نجات داد ـ درود خدا بر او ـ
چه بلاها كه از دست مردم كشيد، از گرگان عرب و سركشان اهل كتاب.
هرگاه كه آتش جنگ برميافروختند، خدا خاموشش ميكرد. هر دم كه شاخ شيطان عيان ميشد يا اژدهاى مشركين دهان باز ميكرد، پيامبر برادرش على را به كام اژدها ميفرستاد.
و او ـ على ـ تا پشت و پوزه ديو صفتان بد كنشت را به خاك نميماليد و آتش كينههايشان را به آب شمشير خاموش نميكرد، باز نميگشت.
غرق بود در عشق خدا و پرتلاش در مسير خدا و نزديك با رسول خدا.
او مردى مرد بود از دوستان خدا و هست؛ سيد اولياء خدا، هميشه تلاشگر، هميشه مقاوم هميشه خيرخواه و هميشه قبراق و حاضر به يراق.
ولى شما... شما در آن گيرودار، خوب آسوده زيستيد وخوب خوش گذرانديد و گوش خوابانديد و چشم درانديد تا كى چرخ روزگار عليه ما بگردد.
همان شما كه از جنگها ميگريختيد و دشمن پشتتان را بيشتر ميديد تا رويتان را، همان شما چشم براه گردش روزگار عليه ما شديد.
... تا پدرم وفات كرد....
خدا خانه پيامبران و جايگاه برگزيدگان را براى او ترحيج داد.
و بعد... علائم خفته نفاق در شما آشكار شد و از اعماق وجودتان سربرآورد.
لباس دين برايتان كهنه شد و سر دسته گمراهان زبان درآورد.
و ناچيزان هيچگاه به حساب نيامده سرجنباندند و اظهار وجود كردند.
و عربدههاى سرابپرستان و باطلجويان در عرصه دلهاى شما پيچيد.
و شيطان از مخفيگاه خود سربرآورد و شما را به نام خواند.
شما را بلافاصله آشناى كلامش يافت و پاسخگوى دعوتش و آماده براى پذيرفتن خدعه و فريب و نيرنگش.
شما را از جا بلند كرد و ديد كه چه راحت برميخيزيد و شما را گرم كرد و ديد كه چه آسان گرم ميشويد و آتش در خرمن كينههاتان انداخت و ديد كه چه زود شعله ميگيرد.
پس به اغواى شيطان بر شترى نشانه گذاشتيد كه از آن شما نبود و بر آبشخورى وارد شديد كه غصب محض بود.
خطايى خواسته و اشتباهى دانسته!
و اين در حالى بود كه از عهد پيامبر هنوز چيزى نگذشته بود.
زخم مصيبت هنوز تازه بود و دهان جراحت هنوز به هم نيامده بود و پيامبر هنوز بيرون قبر بود.
بهانه آورديد كه از فتنه ميترسيديم (و خليفه برگزيديم) واى كه هم الان در فتنه افتادهايد و هم اكنون در قعر فتنهايد و راستى كه جهنم بر كافران احاطه دارد.
پس واى بر شما! چطور تن داديد؟! چطور راضى شديد؟! چه كرديد؟! به كجا ميرويد؟!
اين كتاب خدا است در ميان شما! همه چيزش روشن است. احكامش درخشان است، نشانههايش چشمگير است، نواهياش واضح است و اوامرش آشكار، اما شما آن را پشت سر انداختهايد، زير پا گذاشتهايد.
خشم فاطمه (سلام الله عليها)
- بازدید: 9776