وا اَبَتاه! واصَفّياه! وامُحَمَّداه! وا اَبَالْقاسِماه! وارَبيعَ اْلاَرامل و الْيتامى...
... رَفَعْتَ قُوَتّى وَخانَنَى جَلدى وَشَمَتْ بى عَدُّوى وَ الْكَمَدُقاتِلى. يا اَبَتاه! بَقيتُ والله وَحيده و حيرانه فَريده فَقَدِ انْخَمَد صَوتْى! وَانْقَطَعَ ظَهْرى وَ تَنَغَّصَ عَيْشى وَتَكَدَّرَ دَهْرى...
پدر جان! قبله و محراب پس از تو چه خواهد شد؟
بابا! چه كسى به داد دختر عزيز مردهات خواهد رسيد؟ پدر جان! توانم رفته است، شكيباييام تمام شده است.
دشمن شاد شدهام پدر! دشمن به شماتتم ايستاده است.
و رنج و اندوهى كشنده، كمر به قتلم بسته است.
پدرجان! يكه و تنها ماندهام و در كار خود حيران و سرگردان.
پدر جان! صدايم ته افتاده است و پشتم شكسته است و زندگيام درهم ريخته است و روزگارم سياه شده است.
پدر جان! پس از تو در اين وحشت فراگير، مونسى نمييابم.
كسى نيست كه گريهام را آرام كند و ياور اين ضعف و درماندگيام شود.
پدرجان! پس از تو قرآن محكم و مهبط جبرئيل و مكان ميكائيل غريب شد.
پدرجان! پس از تو زمانه ميل به ادبار يافت، دنيا دگرگون شد و درهاى پشت سرم قفل خورد.
پدرجان! بعد از تو دنيا نفرت برانگير است و تا نفسم قطع نشود، گريهام بر تو قطع نميشود.
پدرجان! نه شوق مرا نسبت به تو پايانى است و نه در فراق تو حزنم را انجامى.
پدرجان! گذشت زمان و حائل خاك، اندوهم را كم و كهنه نميكند، هر لحظه زخم فراق تو تازه است و غم دورى تو نو، به خدا كه قلب من عاشقى سرسخت است.
اين غم غمى است كه هر روز زيادتر ميشود و هيچگاه از ميان نميرود.
اين فاجعه هميشه بر من گران است و اين گريه هميشه تازه است و آسايش براى هميشه رخت بربسته است. آن دلى كه بتواند در عزا و مصيبت تو صبور باشد، به حق دلى پرطاقت است.
پدر جان! با رفتن تو، نور از دنيا رفته است و گلهاى دنيا پژمرده شدهاند.
پدرجان! اندوه فراق تو تا قيامت خوراك من است.
پدر جان! تو كه رفتى انگار حلم و اغماض هم از وجود من دور شد.
پدرجان! يتيمان و بيوه زنان پس از تو كه را دارند؟
پدرجان! اين امت پس از تو تا قيامت به كه دلخوش باشد؟
پدر جان! بعد از تو ما درمانده شديم.
پدرجان! بعد از تو مردم از ما روى برگرداندند.
پدرجان! ما بواسطه تو محترم بوديم در ميان مردم و نه اينچنين خوار و درمانده.
پدرجان! چه اشكى است كه در فراق تو ريخته نميشود؟
و چه حزنى است كه پس از تو استمرار نمييابد؟
پدرجان! بعد از تو كدام مژه با خواب آشنا ميشود.
تو بهار دين بودى و نور انبياء.
در شگفتم كه چرا كوهها در غم تو از هم نميپاشند و درياها در خويش فرو نميروند. و زمين به لرزه در نميآيد.
پدرجان! من اينك آماج تيرهاى سنگين مصيبت شدهام.
مصيبتى كه كم نبود، كوچك نبود، ساده نبود، تحمل كردنى نبود. مصبت طاقتسوزى كه آمد و آمد و در خانه مرا كوبيد.
پدر جان! مصيبتى كه اشك فرشتگان خدا را درآورد.
و افلاك را از حركت بازداشت.
پدر جان! پس از تو منبرت را وحشت فرا گرفته است.
و محرابت از مناجات تهى شده است.
اما قبر تو خوشحال است كه چون توئى را در خويش جا داده است.
و بهشت در پوست خود نميگنجد كه هميشه مشتاق تو و دعاى تو و نماز تو بوده است.
پدر جان! هرجا كه نور حضور تو دامن گسترده بود، اكنون غرق در تاريكى است.
پدر جان! اين مصيبت، مصيبتى است كه فقط با رسيدن به تو التيام مييابد.
پدر جان! آن على، آن ابوالحسنى كه محل اعتماد و اطمينان تو بود، پدر حسن و حسين تو بود، برادر تو بود، نزديكترين ياور و بهترين دوست تو بود، همان كه در كوچكى در دامنت پرورده بودى و در بزرگى برادرش خوانده بودى،
همان كه شيرينترين همدل و همدم و همراه تو بود،
همان كه اولين مؤمن، مهاجر و بهترين ياور تو بود،
او اكنون سخت تنها شده است و در مصيبت جانكاه عزيز از دست رفتهاش بيتاب است.
آرى پدر جان! مصيبت، مصيبت از دست دادن عزيز، ما را احاطه كرده است، اشك و آه، قاتل ما شده است و اندوه، گريبانمان را سخت چسبيده است.
چه كنم پدر؟
صبرم در سوگ تو كم شده است و تسلى از من فاصله گرفته است.
چشم! اى چشم! ببار. واى بر تو اگر از بارش خون دريغ كنى.
اى رسول و برگزيده حق! اى پناهگاه يتيمان و ضعيفان.
كوهها و وحوش و پرندگان و زمين همه به تبع آسمان بر تو گريستند.
آقاى من! حجون و ركن و مشعر و بطحاء گريستند.
محراب و درس قرآن صبح و شام، ضجه زدند و شيون كردند. و اسلام بر تو گريست، اسلامى كه با رفتن تو غريب شد، كاش منبرت را مى ديدى، منبرى كه تو از آن بالا ميرفتى، اكنون ظلمت از آن بالا ميرود.
خدايا، مرگم را برسان كه من از حيات، بريدهام.
پدر جان! زندگى بيتو خالى است، حيات بدون تو مرگ است و روشنى بيتو ظلمت.
آنكه گمشدهاى دارد، همه جا به دنبال او ميگردد، همه جا را خالى از او احساس ميكند، پدر جان، من جانم را گم كردهام. جگرم را گم كردهام. قلبم را گم كردهام.
گفتم شايد يعقوبوار به پيراهنت التيام بيابم، همان پيراهنى كه على تو را در آن غسل داده بود، اما پيراهن خاليات بوى تو را در شامهام زنده كرد و بيشتر آتشم زد، از حال و هوش رفتم آنچنانكه على خود را شماتت ميكرد از اينكه پيراهن را به دست من سپرده است.(1)
بلال بعد از تو اذان نگفت و نميگفت. به او گفتم: دوست دارم صداى مؤذن پدرم را بشنوم، شايد از غم و غربتم كاسته شود.
الله اكبر" را كه گفت، گريه امانم را بريد.
وقتى نواى اشهد ان محمداً رسول الله در گوش جانم نشست، صيههام آنچنان به آسمان رفت كه همه ترسيدند، جانم به آسمان رفته باشد، وقتى به هوش آمدم، هر چه كردم، بلال، ديگر ادامه نداد. گفت: اى دختر رسول خدا! برجان شما ميترسم.(2)
چه كنم پدر؟ يادت هميشه هست و جاى خاليات با هيچ چيز پر نميشود.
آنچه فقط از من بر ميآيد اين است كه بنشينم كنار قبر تو و غربتم را زمزمه كنم:
آنكه شامهاش با تربت احمدى آشنا شده، چه باك اگر پس از آن هيچ عطر و مشك و غاليهاى را نبويد.
به آنكه پنهانى لايههاى زمين گشته است بگو كه آيا ضجه و مويه و فغان مرا ميشنود؟
مصيبت و اندوه آنچنان بر من مستولى شده است كه اگر پنجه بر گلوى روز ميانداخت، شب ميشد.
من در سايه رحمت و حمايت محمد بودم و تا آن دم كه اين سايه گسترده بود، من از هيچ چيز نميترسيدم.
امروز پر و بالم حتى در مقابل فرومايگان ريخته است و ميهراسم از ستم و ظالم را با ردايم دفع ميكنم. حتى قمريان هم شب هنگام بر شاخسار مصيبت من گريه ميكنند.
حزن و اندوه پس از تو، تنها مونس من است و اشك تنها بالاپوش من.
-----------------------------
1-مقتل خوارزمى.
2-بحارالانوار، جلد دهم.
--------------------------
سيد مهدي شجاعي
فراق پدر
- بازدید: 9405