ولادت زهراى مرضيه (سلام الله عليها)

(زمان خواندن: 7 - 13 دقیقه)

روزگار غريبى است دخترم! دنيا از آن غريبتر!
اين چه دنيايى است كه دختر رسول خدا را در خويش تاب نميآورد؟
اين چه روزگارى است كه "راز آفرينش زن" را در خود تحمل نميكند؟
اين چه عالمى است كه دُردانه خدا را از خويش ميراند؟
روزگار غريبى است دخترم. دنيا از آن غريبتر.
آنجا جاى تو نيست، دنيا هرگز جاى تو نبوده است. بيا دخترم، بيا، تو از آغاز هم دنيايى نبودى. تو از بهشت آمده بودى، تو از بهشت آمده بودى...
آن روزها كه مرا در حرا با خدا خلوتى دوست داشتنى بود، جبرئيل؛ اين قاصد ميان عاشق و معشوق، اين رابط ميان عابد و معبود، اين مَلَك خوب و پاك و صميمى، اين امين رازهاى من و پيامهاى خداوند، پيام آورد كه معبود، چهل شبانه روز تو را ميخواند، يك خلوت مدام چهل روزه از تو ميطلبد...
و من كه جان ميسپردم به پيامهاى الهى و آتش اشتياقم زبانه ميكشيد با دَمِ خداوندى، انگار خدا با همه بزرگياش از آن من شده باشد، بال در آوردم و جانم را در التهاب آن پيام عاشقانه گداختم.
آرى، جز خدا و جبرئيل و شوى تو كسى چه ميدانست حرا يعنى چه، كسى چه ميداند خلوت با خدا يعنى چه؟
اما... اما كسى بود در اين دنيا كه بسيار دوستش ميداشتم، خدا هميشه دوشتس بدارد، دل نازكش را نمي توانستم نگران و آرزده خويش ببينم.
همان كه در وقت بيپناهى پناهم شد و در وقت تنگدستى، گشايشم و در سرماى سوزنده تكذيب دشمنان، تن پوش تصديقم؛ مادرت خديجه.
خدا هم نميخواست او را دل نگران و مشوّش ببيند.
در آن پيام شيرين، در آن دعوت زلال آمده بود كه اين چهل روز مفارقت از خديجه را برايش پيغام كنم.
و كردم، عمار، آن صحابى وفادار را گسيل كردم:
"جان من! خديجه! دوريام از تو، نه بواسطه كراهت و عداوت و اندوه است، خدا تو را دوست دارد و من نيز، خدا هر روز، بارها و بارها، تو را به رخ ملائكه خويش ميكشد، به تو مباهات ميكند و... من نيز.
اين ديدار چهل روزه من با آفريدگار و... ضمناً فراق تو، هم فرمان اوست. اين چهل شبانه روز را تاب بياور، آرام و قرار داشته باش و درِ خانه را به روى هيچكس نگشاى.
من چهل افطار در خانه فاطمه بنت اسد ميگشايم تا وعده الهى سرآيد و ديدار تازه گردد."
پيام كه به مادرت خديجه رسيد، اشك در چشمهايش حلقه زد و آن حقله بر در چشمها ماند تا من در شام چهلم، حلقه از در برداشتن و وقتى صداى دلنشين خديجه از پشت پنجره انتظار برآمد كه:
ــ كيست كوبنده درى كه جز محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) شايسته كوفتن آن نيست؟
گفتم:
ــ محمدم.
دخترم! شادى و شعفى كه از اين ديدار در دل مادرت پديد آمد، در چشمهايش درخششى آشكار ميگرفت. افطار آن شب از بهشت برايم به ارمغان آمده بود، طرفهاى غروب جبرئيل، آن ملك نازنين خداوند، با طبقى در دست، آمد و كنارم نشست. سلام حيات آفرين خدا را به من رساند و گفت كه افطار اين آخرين روز ديدار را، محبوب ـ جَلَّ و عَلا ـ از بهشت برايت هديه كرده است.
در پى او ميكائيل و اسرافيل هم آمدند ـ خدا ارج و قربشان را افزون كند ـ جبرئيل با ظرفى كه از بهشت آورده بود، آب بر دستهايم ميريخت، ميكائيل شستشويشان ميداد و اسرافيل با حوله لطيفى كه از بهشت همراهش كرده بودند، آب از دستهايم ميسترد.
خدا هم نميخواست او را دل نگران و مشوّش ببيند.
در آن پيام شيرين، در آن دعوت زلال آمده بود كه اين چهل روز مفارقت از خديجه را برايش پيغام كنم.
و كردم، عمار، آن صحابى وفادار را گسيل كردم:
"جان من! خديجه! دوريام از تو، نه بواسطه كراهت و عداوت و اندوه است، خدا تو را دوست دارد و من نيز، خدا هر روز، بارها و بارها، تو را به رخ ملائكه خويش ميكشد، به تو مباهات ميكند و... من نيز.
اين ديدار چهل روزه من با آفريدگار و... ضمناً فراق تو، هم فرمان اوست. اين چهل شبانه روز را تاب بياور، آرام و قرار داشته باش و درِ خانه را به روى هيچكس نگشاى.
من چهل افطار در خانه فاطمه بنت اسد ميگشايم تا وعده الهى سرآيد و ديدار تازه گردد."
پيام كه به مادرت خديجه رسيد، اشك در چشمهايش حلقه زد و آن حقله بر در چشمها ماند تا من در شام چهلم، حلقه از در برداشتن و وقتى صداى دلنشين خديجه از پشت پنجره انتظار برآمد كه:
ــ كيست كوبنده درى كه جز محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) شايسته كوفتن آن نيست؟
گفتم:
ــ محمدم.
دخترم! شادى و شعفى كه از اين ديدار در دل مادرت پديد آمد، در چشمهايش درخششى آشكار ميگرفت. افطار آن شب از بهشت برايم به ارمغان آمده بود، طرفهاى غروب جبرئيل، آن ملك نازنين خداوند، با طبقى در دست، آمد و كنارم نشست. سلام حيات آفرين خدا را به من رساند و گفت كه افطار اين آخرين روز ديدار را، محبوب ـ جَلَّ و عَلا ـ از بهشت برايت هديه كرده است.
در پى او ميكائيل و اسرافيل هم آمدند ـ خدا ارج و قربشان را افزون كند ـ جبرئيل با ظرفى كه از بهشت آورده بود، آب بر دستهايم ميريخت، ميكائيل شستشويشان ميداد و اسرافيل با حوله لطيفى كه از بهشت همراهش كرده بودند، آب از دستهايم ميسترد.
ببين دخترم! ـ جان پدر به فدايت ـ كه همه مقدمات ولادت تو قدم به قدم از بهشت تكوين مييافت.
اين را هم باز بگويم كه تو اولين كسى هستى كه به بهشت وارد ميشوى. تويى كه بهشت را براى بهشتيان افتتاح ميكنى.
اين را اكنون كه تو مهياى خروج از اين دنياى بيوفا ميشوى نميگويم، اين را اكنون كه تو اسماء را صدا ميكنى كه بيايد و رختهاى مرگ را برايت مهيا كند نميگويم...
اين را اكنون كه تو وضوى وفات ميگيرى نميگويم، هميشه گفتهام، در همه جا گفتهام كه من از فاطمه بوى بهشت را ميشنوم.
يك بار عايشه گفت: چرا اينقدر فاطمه را ميبويى؟ چرا اينقدر فاطمه را ميبوسى؟ چرا به هر ديدار فاطمه، تو جان دوباره ميگيرى؟
گفتم: "خموش! عايشه! فاطمه بهشت من است، فاطمه كوثر من است، من از فاطمه بوى بهشت ميشنوم، فاطمه عين بهشت است، فاطمه جواز بهشت است، رضاى من درگروى رضاى فاطمه است، رضاى خدا در گروى رضاى فاطمه است، خشم فاطمه جهنم خداست و رضاى فاطمه بهشت خدا."
فاطمه جان! خاطر تو را نه فقط بدين خاطر ميخواهم كه تو دختر منى، تو سيّده زنان عالميانى، تو برترين زن عالمى، خدا تو را چنين برگزيده است و خدا به تو چنين عشق ميورزد.
اين را من از خودم نميگويم، كدام حرف را من از جانب خودم گفتهام؟
آن شب كه به معراج رفته بودم، ديدم كه بر در بهشت به زيباترين خط نوشته است:
خدايى جز خداى بيهمتا نيست، محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) پيامبر خداست. على معشوق خداست، فاطمه، حسن و حسين برگزيدگان خدا هستند و لعنت خدا بر آنان كه كينهورز اين عزيزانِ خدا باشند.
اين را اكنون كه تو غسل رحلت ميكنى نميگويم.
آن روز كه من در خيمهاى نشسته بودم و بر كمانى عربى تكيه كرده بودم يادت هست؟
تو و شوى گراميات على و دو نور چشمم حسن و حسين نشسته بوديد و من براى چندمين بار اعلام كردم كه:
"اى مسلمانان بدانيد: هر كسى كه با اينان ـ يعنى با شما ـ در صلح و صفا باشد من با او در صلح و صفايم و هر كس با اينان ـ يعنى با شما ـ به جنگ برخيزد، من با او در ستيزم، من كسى را دوست دارم كه اين عزيزان را دوست بدارد و دوست نميدارند اين عزيزان را مگر پاك طينتان و دشمن نميدارند اين عزيزان را مگر آلودگان و تردامنان."
فاطمه جان بيا! بيا كه سخت در اشتياق ديدار تو ميسوزم، بيا، بيا كه دنيا جاى تو نيست و بهشت بيتو بهشت نيست.
راستى! به اسماء بگو: آن كافور كه از بهشت برايم آمده بود و ثلث آن را خود به هنگام وفات خويش به كار گرفتم و دو ثلث ديگر آن را براى تو و على گذاشتم بياورد.
به آن كافور بهشتى حنوط كن دخترم كه ولادت تو بهشتى است و وفات تو نيز بهشتى است. سلام بر تو آن روز كه زاده شدى، سلام برتو آن دو روز كه زيستى، سلام بر تو اكنون كه ميآئى و سلام بر تو آن روز كه برانگيخته ميشوى.
وقتى رسول محبوب من به خانه درآمد، انگار خورشيد پس از چهل شام تيره، چهل شام بيروزن، چهل شام بيصبح از بام خانه طلوع كرده باشد، دلم روشنى گرفت و من روشنى را زمانى با تمام وجود، با تكتك رگها و شريانهايم احساس كردم كه نور حضور تو را در درون خويش يافتم.
آن حالات، حالاتى نبود كه حتى تصور و خيالش هم از كنار ذهن و دل من عبور كرده باشد. كودكى در رحم مادر خويش با او سخن بگويد؟ كودكى در رحم مادر خويش خداوند را تسبيح و تقديس كند؟ من شنيده بودم كه عيسى ـ بر شوى من و او درود ـ در گهواره سخن گفته بود و وحدانيت خدا و نبوت خويش را از مأذنه گهواره فرياد كرده بود... و اين هميشه برترين معجزه در انديشه من بود اما من چگونه ميتوانستم باور كنم كه كودكى در رحم مادر خويش با او به گفتگو بنشيند، او را دلدارى دهد و پيامبرى پدرش را شاهد و گواه باشد؟
و من چگونه ميتوانستم تاب بياورم كه آن كودك، كودك من باشد و آن مخاطب، من باشم؟ چگونه ميتوانستم اين شادى را در پوست تن خويش بگنجانم؟ چگونه ميتوانستم اين شعف را در درون دل خويش پنهان كنم؟ چگونه ميتوانستم اين عظمت را در خود حمل كنم؟
شايد آن چند ماه حضور تو در وجود من، شيرينترين لحظات زندگيام بود. شب و روز گوش دلم در كمين بود كه كى آواى روحبخش تو در سرسراى وجودم بپيچد و كى كلام زلال تو بر دل عطشناك من جارى شود.
نفهميدم آن چند ماه شيرين چگونه گذشت و درد زادن كى به سراغم آمد، اما همان هراس كه از درد زادن بر دل مادران چنگ مياندازد، دست استمداد مرا به سوى زنان مكه دراز كرد. زنان قريش و بنيهاشم همه روى بر گرداندند و دست اميد مرا در خلأ يأس واگذاشتند.
"مگر نگفتيم با يتيم ابوطالب ازدواج نكن؟ مگر نگفتيم ترا خواستگاران ثروتمند بسيارند؟ مگر نگفتيم حرمت اشرافيت را مشكن، ابهت قريش را خدشهدار مكن؟ مگر نگفتيم ثروت چشمگيرت را با فقر محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) درنياميز؟
كردى؟ حالا برو و پاداش آن سرپيچيات را بگير. برو و كودكت را به دست قابله انزوا بسپار..."
غمگين شدم، اما به آنها چه ميتوانستم بگويم؟ آن زنان ظلمانى چه ميدانستند نور نبوى چيست؟ چه ميفهميدند ازدواج احمدى چگونه است؟ چگونه مي توانستند بدانند خلق محمدى چه ميكند؟ از كجا مي توانستند دريابند كه خوى مهدوى چه عظمتى است.
آن زنان زمينى، شوى آسمانى چه ميفهميدند چيست؟
به خانه بازگشتم، با درد زايمان رفتم و با دو درد زايمان و تنهايى بازگشتم.
آب، اما در دل پيامبر تكان نميخورد كه او دو دست در آسمان داشت و دو پاى در زمين.
هر چه من بيقرار بودم او قرار و آرامش داشت. هر چه من بيتابتر مينمودم او به من سكينه بيشترى ميبخشيد.
ناگهان ديدم كه در باز شد و چهار زن بلند بالا و گندمگون كه روحانيتشان بر زيباييشان ميافزود داخل شدند.
كه بودند اينان خدايا؟!
يكيشان به سخن درآمد كه:
ــ نترس خديجه! ما رسولان پروردگار توايم و خواهران تو.
آنگاه كه من قدرى قرار و آرام گرفتم گفت:
ــ من سارهام همسر ابراهيم، پيامبر و خليل خدا.
آن ديگرى كه دلنشين سخن ميگفت و تبسمى شيرين بر لب داشت گفت:
ــ من مريم دختر عمرانم، مادر عيسى پيامبر و روح خدا.
آن سومى كه نگاهى مهربان و محجوب داشت، به سخن درآمد كه:
ــ من آسيهام، دختر مُزاحِم. همسر فرعون كه به موسى مؤمن شدم.
و دريافتم كه چهارمين زن كه صلابتى كم نظير داشت كلثوم، خواهر موسى است، پيامبر و كليم خدا.
گفتند:
خداوند ما را فرستاده است تا ياريت كنيم در اين حال كه هر زنى به زنان ديگر محتاج است، سپس ساره در سمت راستم نشست، مريم در طرف چپم، آسيه در پيش رويم و كلثوم پشت سرم.
من آنجا ـ نه خودم ـ كه مقام و قرب تو را در نزد خداوند بيش از پيش دريافتم و با خودم گفتم:
ــ ببين خدا چقدر اين فرزند را دوست ميدارد كه قابلههايش را گلهاى سرسبد عالم زنان انتخاب كرده است.
تو را نه بدانسان كه مادران، حمل خويش ميگذارند بلكه بدان فراغت كه مادرى كودكش را از آغوش خود به آغوش مادرى ديگر ميسپارد، به دست آن چهار عزيز سپردم.
... و تو پاك و پاكيزه، قدم بدين جهان گذاردى، طاهره مطهره! و مكه از ظهور تو روشن شد و جهان از نور حضور تو تلألو گرفت.
ده حورالعين كه هم اكنون نيز از بهشتيان ديگر بيتابترند براى ديدار تو، به خانه فرود آمدند، هر كدام با ملاحت خاصى در چشم و طشت و ابريقى در دست. آب كوثر را من اول بار در آنجا ديدم و تا نگفتند كه آن آب است و كوثر است من ندانستم، همچنانكه تا پيامبر نفرمود كه تو زهرهاى و خدا نفرمود كه تو كوثرى من ندانستم.
فرمود پيامبر كه به آفتاب اقتدا كنيد و از او هدايت بجوييد و آنگاه كه خورشيد غروب كرد به ماه و آنگاه كه ماه پنهان گشت به زهره و آنگاه كه زهره رفت به دو ستاره فرقدين.
و در پاسخ هويت اين انوار هدايت، پيامبر فرمود:
من خورشيدم، على ماه است و فاطمه، زهره و حسن و حسين ـ سلام الله عليهما ـ دو ستاره فرقدين.
و وقتى خدا به رسول من و عالميان وحى فرمود:
إِنَّا أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ
من فهميدم كه تو كوثرى و هيچ مادرى، دخترى به خوبى دختر من نزاده است.
آن بانوان گرانقدر تو را به آب كوثر شستشو كردند و در دو جامهاى كه از بهشت آمده بود، ـ سفيدتر از شير، خوشبوتر از مشك و عنبر ـ پيچيدند.
و اكنون كه تو اسماء را فرستادهاى تا آن كافور بهشتى را براى رحلت و رجعتت به بهشت آماده كند، اكنون كه بهترين جامههاى خويش را براى ملاقات با خدا بر تن كردهاى، و اكنون كه رو به قبله خفتهاى و جامهاى سفيد بر سر كشيدهاى و به اسماء گفتهاى كه پس از ساعتى بيايد و ترا صدا كند و اگر پاسخى نشنيد بداند كه تو به ديدار پدر نايل شدهاى، اكنون... اكنون من به ياد آن جامههاى بهشتى و آن آب كوثر و آن لحظههاى شيرين تولدت افتادم كه تو براى اقامتى چند روزه از بهشت به زمين ميآمدى و اكنون كه آخرين لحظات حيات درد آلودهات سپرى ميشود چون مرغ پر و بال مجروحى كه از قفسى هجده ساله رها ميگردد به سوى ما پر ميكشى.
دخترم! بتول من كه خدا تو را در ميان زنان بيمثل و همتا ساخت. بتول من! دختر دل گسستهام از دنيا! دختر آخرتم! دختر معادم! دختر بهشتى من! بتول من كه خدا تو را از همه آلودگيها منزه ساخت! عزيز دلم! خدا تو را چند روزى به زمينيان امانت داد تا بدانند كه راز آفرينش زن چيست؟ و رمز خلقت زن در كجاست؟ و اوج عروج آدمى تا چه پايه بلند است. ميدانم، ميدانم دخترم كه زمينيان با امانت خدا چه كردند، ميدانم كه چه به روزگار دردانه رسول خدا آوردند، ميدانم كه پاره تن من را چگونه آزردند، ميدانم، ميدانم، بيا! فقط بيا و خستگى اين عمر زجرآلوده را از تن بگير!
ملائك بال در بال ايستاده‌اند و آمدن تو را لحظه ميشمرند.
حوريان، بهشت را با اشك چشمهايشان چراغان كردهاند.
بيا و بهشت را از انتظار درآر. بيا و در آغوش پدرت قرار و آرام بگير.
سلام بر تو! سلام بر پدرت و سلام بر شوى هميشه استوارت.
--------------------------
سيد مهدي شجاعي

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page