فصل هفتم: از روزهاى نبرد

(زمان خواندن: 43 - 85 دقیقه)

در جهت هدف
ما در ميدانهاى نبرد كه همراه رسول خدا(ص) بوديم، بسا اتفاق مى افتاد كه پدران، پسران، برادران و عموهاى خود را مى كشتيم. و اين خويشاوندكشى، نه تنها بر ذايقه ما تلخ نمى آمد، بلكه بر ايمانمان هم افزود، چه اينكه در راه حق و راستى، پابرجا بوديم و در سختيها، شكيبا و در جهاد با دشمن كوشا.
گاه مردى از ما با مردى از سپاه خصم، گلاويز مى شدند. و چون دو گاو نر، بر هم مى جستند و هر يك مى خواست جام مرگ را به حريف خود بجشاند و از شربت آن سيرابش سازد. گاه فتح و غلبه از آن ما بود و گاهى هم دشمن به پيروزى مى رسيد.
خداوند هم، چون صداقت و راستى را در ما مشاهده كرد، دشمن ما را خوار و زبون ساخت و نصرت و پيروزى را بهره ما كرد تا جايى كه شعاع تابش اسلام فراگير شد و دامنه آن در شهر و ديار گسترش يافت.
به جان خودم سوگند، اگر رفتار ما نيز همانند شما بود، امروز پرچم اسلام برافراشته؛ و صلاى مجد و عظمت آن طنين انداز نبود....
قال على (ع):... لقد كنا مع رسول الله (ص) نقتل آبانا و ابنانا و اخواننا و اعمامنا لايزيدنا ذلك الا ايمانا و تسليما و مضيا على امض الالم و جدا على جهاد العدو و الاستقلال بمبارزه الاقران و لقد كان الرجل منا و آلاخرين عدونا بتصاولان تصاول الفحلين و نبخالسان انفسهما ايهما يسقى صاحبه كاس المنون فمره لنا من عدونا و مره لعدونا منا فلما رانا الله صدقا صبرا انزل بعدونا الكبت و انزل علينا النصر... و لعمرى لو كنا ناتى مثل هذا الذى اتيتم ما قام الدين و لاعز الاسلام....(1)
فداكارى
(مسلمانان پيوسته در مكه زير آزار و شكنجه بودند. آنان از ابتداى ترين چيزها، حتى امنيت محروم بودند. پس از گذشت ساليان و پايدارى آنان) دستور مهاجرت از مكه به رسول خدا(ص) صادر گشت و مدتى بعد نيز مسلمانان از طرف خدا رخصت يافتند تا با مشركان به مقابله و پيكار پردازند.
(روش پيامبر خدا(ص) در جنگها چنين بود كه) چون نبرد سخت مى شد و ميدان رزم، هماورد مى طلبيد، او اهل بيت و خويشان خود را جلو مى انداخت و آنها را در برابر دشمنت به صف مى كرد و ديگر ياران خود را در پناه آنان، در برابر سوزش پيكانها و تيزى شمشيرها محافظت و حمايت مى نمود.
عبيدهدر جنگ بدر وحمزهدر جنگ احد وجعفروزيددر جنگموتهكشته شدند. و كسى كه اگر مى خواستم، نامش را ذكر مى كردم، بارها آرزومند شهادت در راه خدا بود، همچون شهادتى كه ايشان در ركاب پيامبر خدا(ص) پذيرا گشتند و بدان نايل آمدند. اما مهلت آنان زودتر فرا رسيد و مرگ اين يكى (مقصود وجود مبارك خودشان است) به تاءخير افتاد. خدا ايشان را غريق لطف و احسان خويش كرد و به سبب اعمال شايسته، كه از پيش فرستادند؛ بر آنان منت نهاد.
من هرگز نشنيدم و نديدم كه در ميان ياران پيامبر كسى باشد كه خدا را در فرمانبردارى از پيامبر نيك خواهتر، و پيامبرش را در فرمانبردارى از خدا گوش به فرمانتر و در محنت و سختى به هنگام شدت و خطر، بردبارتر از كسانى باشد كه نامشان را برايت ذكر كردم....
قال على (ع):... ثم امر الله تعالى رسوله بالهجره و اذن له بعد ذلك فى قتال المشركين فكان اذا احمر الباس و دعيت نزال اقام اهل بيته فاستقدموا فوقى اصحابه بهم حد الاسنه و السيوف فقتل عبيده يوم بدر و حمزه يوم احد و جعفر و زيد يوم موته و اراد من لو شئت ذكرت اسمه مثل الذى ارادوا من الشهاده مع النبى غير مره الا ان اجالهم عجلت و منيته اخرت. و الله ولى الاحسان اليهم و المنه عليهم بما قد اسلفوا من الصالحات فما سمعت باحد و لارايته هم انصح لله فى طاعه رسوله و لالطوع لنبيه فى طاعه ربه و لااصبر على اللاوا و الضرا حين الباس و مواطن المكروه مع النبى من هولا النفر الذين سميت لك....(2)
جنگ بدر
روز هفدهم، يا نوزدهم رمضان، سال دوم هجرت، غزوه بدر روى داد. شمار سپاهيان اسلام، بالغ بر سيصد و سيزده نفر بودند كه براى سوارى فقط دو اسب و هفتاد شتر داشتند.
عده سپاهيان دشمن، نهصد و پنجاه مرد جنگى كه ششصد نفر آنان زره پوش بودند و صد است همراه داشتند. در اين جنگ نوع اشراف و مهتران قريش شركت داشتند رسول خدا(ص) به ياران خويش فرمود:هذه مكه قد القت اليكم افلاذ كبدها؛ اين مكه است كه جگر گوشه هاى خويش را جلوى شما افكنده است.
پس از نبرد تن به تن كه ميان شش نفر از پيشتازان قريش رخ داد، دو سپاه به جان هم افتادند و پس از جنگى سخت نتيجه به شكست دشمن و پيروزى سپاه اسلام انجاميد. در اين جنگ هفتاد نفر از مردان قريش به دست مسلمانان كشته شدند. بيش از نيمى از كشتگان بدر، يعنى 36 نفر به دست تواناى على به هلاكت رسيدند و در نيم ديگر كه به وسيله ساير مسلمين و امداد فرشتگان بوده است، آن حضرت سهيم بوده است.
پس از پايان جنگ به دستور رسول خدا(ص) كشتگان قريش را ميان چاه بدر افكندند. آنگاه رسول خدا بر سر چاه ايستاد و گفت،
اى به چاه افتادگان! اى عتبه، اى شيبه، اى اميه، اى ابوجهل و همه را يك به يك نام برد شما بد خويشانى براى پيامبر خدا(ص) بوديد. مردم مرا راستگو دانستند و شما دروغگو، مردم مرا پناه دادند و شما مرا بيرون كرديد. مردم مرا يارى كردند و شما به جنگ با من برخاستيد. سپس گفت: آيا آنچه را پروردگار به شما وعده داده بود حق يافتند؟ من آنچه را پروردگارم وعده كرده بود حق يافتم.
بعضى از صحابه گفتند: اى فرستاده خدا! آيا با لاشه هاى مردگان سخن مى گويى؟!
فرمود:شما گفتار مرا از ايشان بهتر نمى شنويد. چيزى كه هست، آنها از پاسخ دادن عاجزند و گرنه آنچه را گفتم شنيدند و دانستند كه وعده پروردگارشان حق است.
گذشته از كشتگان، هفتاد نفر از مردان قريش نيز به دست مسلمانان اسير گشتند كه 68 نفر ايشان با پرداخت سربها آزاد شدند.... تفصيل اين قضايا را از كتاب تاريخ پيامبر اسلام (ص 235 294) پى مى گيريد.
1 شب پيش از جنگ بدر، جناب خضر را در خواب ديدم. از او خواستم دعايى به من بياموزد كه وسيله نصرت و پيروزى بر دشمنان و مشركان گردد.
پس گفت: بگو،يا هو، يا من لا هو الا هو.
همين كه صبح شد به محضر رسول خدا(ص) شرفياب شدم و خواب شب گذشته را برايش باز گفتم.
فرمود: على! اسم اعظم را به تو آموخته اند.
اين دعا در روز بدر پيوسته ورد زبانم بود.
2 ما در حالى جنگ بدر را اداره كرديم كه غير از مقدار هيچ يك از ما صاحب اسب نبود. آن شب تمامى اصحاب و مسلمانان در خواب بودند، غير از رسول مكرم كه در زير درختى با تمام قامت ايستاده بو و تا صبح يا نماز خواند و يا دعا كرد.
3 در روز بدر، لختى با سپاه دشمن جنگيدم. سپس نزد رسول خدا(ص) باز گشتم تا ببينم او چه مى كند؟ پس ديدم آن حضرت سر بر خاك نهاده و در حال سجده مى گويد: يا حى يا قيوم....
دوباره به ميدان بازگشتم و لحظاتى را به نبرد پرداختم. سپس نزد رسول خدا(ص) آمدم، ديدم هنوز در سجده است و همان ذكر شريف را بر لب دارد. اين وضع همچنان ادامه داشت، تا آنكه خداى متعال فتح و پيروزى را نصيب او گردانيد.
4 در جنگ بدر، من از تهور بى باكى قريش شگفت زده شدم. (و اين در حالى بود كه) وليد بن عتبه را كشته بودم و عمويم حمزه،عتبهرا را به هلاكت رسانده بود و من در كشتن شيبه (فرزند ديگر عتبه ) سهيم بودم.
هنگامى كهحنظله بن ابى سفيانبر من حمله ور شد، به او مهلت ندادم و با يك ضربت كه بر سر او فرود آوردم، چشمانش از حدقه بيرون افتاد و نقش بر زمين شد و در دم جان سپرد.
5 در روز بدر پس از آنكه آفتاب بالا آمد و همه جا روشن شد، و نبرد بين ما و سپاه دشمن بالا گرفت و صف ما با صف دشمن در هم آميخت (طورى كه دوست و دشمن قابل شناسايى نبود) من به منظور تعقيب و دست يافتن بر مردى از سپاه خصم از معركه خارج شدم. در اين بين چشمانم بهسعد بن خيثمهافتاد كه با تنى از مشركان در جنگ و ستيز بود. نبرد بين آن دو در حالى صورت مى گرفت كه هر دو بر فراز تپه اى از ريگ و شن قرار داشتند. اما ديرى نپاييد كه سعد، با زخم تيغ حريف از پاى درآمد و شهيد شد.
مشرك فاتح كه سر تا پا در حصارى از آهن و پوششى از زره و سوار بر اسب بود، همين كه مرا ديد، شناخت و از اسب به زير آمد و مرا به نام صدا زد و گفت:
اى پسر ابوطالب! پيش آى تا با هم به نبرد پردازيم.
من به جانب او رفتم و او نيز به پيش آمد.
من به سبب آنكه قامتم (نسبت به او) كوتاهتر بود و از طرف ديگر او در بلندى قرار داشت، خود را به عقب كشيدم تا از يك تساوى نسبى برخوردار باشيم.
آن بيچاره اين حركت مرا بر ترس و فرار حمل نموده بود. از اين رو گفت:
اى پسر ابوطالب! آيا فرار مى كنى؟
گفتم: دور شده به زودى باز مى گردد (ترجمه مثلى است كه در حديث آمده).
وقتى كه من جاى پاى خود را محكم مى كردم و بر خود مسلط و آماده كارزار مى شدم، او ضربتى بر من حواله كرد كه با سپر آن را دفع كردم. شمشير او در سپر گير كرد و در حالى كه براى رهايى تلاش مى كرد، من ضربتى بر كتف او فرود آوردم كه از شدت و سنگينى آن به لرزه در آمد و زره اش از هم گسست.
من پنداشتم كه از سوزش زخم آن ضربت، كار او تمام شده است. ناگاه برق شمشيرى از پشت سرم ظاهر شد. من به سرعت سر خود را پايين كشيدم و آن شمشير فرود آمد و چنان با سر آن مشرك اصابت كرد كه جمجمه او را همراه كلاه خودش به هوا پرتاب كرد و گفت:
بگير (اى مشرك) منم فرزند عبدالمطلب.
ديدم ضارب، عمويم حمزه و مقتول همطعيمه بن عدىاست.
1 عن اميرالمومنين قال: رايت الخضر فى المنام قبل بدر بليله فقلت له: علمنى شيئا انصر به على الاعدا. فقال:قل يا هو يا من لا هو الا هوفلما اصبحت قصصتها على رسول الله (ص) فقال لى:يا على! علمت الاسم الاعظم. و كان على لسانى يوم بدر.(3)
2 عن على بن ابى طالب: لقد حضرنا بدرا و ما فينا فارس غير المقداد بن الاسود و لقد دايتنا ليله بدر و ما فينا الا من نام، غير رسول الله (ص) فانه كان منتصبا فى اصل شحره يصل فيها و يدعو حتى الصباح.(4)
3... لما كان يوم بدر، قاتلت شيئا من قتال ثم جئت الى رسول الله (ص) انظر ما صنع؟ فادا هو ساجد يقول: يا حى يا قيوم. ثم رجعت فقاتلت ثم جئت فادا هو ساجد يقول ذلك، ففتح الله عليه.(5)
4... لقد تعجبت يوم بدر جراه القوم و قد قتلت الوليد بن عتبه و قتل حمزه عتبه و شركته فى قتل شيبه اذ اقبل الى حنظله بن ابى سفيان فلما دنا منى ضربته حربه بالسيف فسالت عيناه و لزم لارض قتيلا.(6)
5 انى يومئذ بعد ما متع النهار و نحن و المشركون قد اختلطت صفوفنا و صفوفهم؛ خرجت فى اثر رجل منهم فاذا رجل من المشركين على كثيب رمل و سعد بن خيثمه و هما يقتلان حتى قتل المشرك سعدا و المشرك فى الحديد و كان فارسا فاقتحم عن فرسه فعرفنى و هو معلم فنادانى: هلم يا بن ابى طالب الى البراز! فعطفت عليه فانحط الى مقبلا و كنت رجلا قصيرا فانحططت راجعا لكى ينزل الى كرهت ان يعلونى فقال: يا ابن ابى طالب! فررت؟ فقلت:قريب مفر ابن الشترا. فلما استقرت قدماى و ثبت اقبل فلما دنا منى ضربنى فاتقيت بالدرقه فوقع سيفه فلحج فضربته على عاتقه وهو دارع فارتعش و لقد قط سيفى درعه فظننت ان سيفى سيقتله فاذا بريق سيف من ورائى فطاطات راسى و وقع السيف فاطن قحف راسه بالبيضه و هو يقول: خذها و انا ابن عبدالمطلب فالتفت فاذا هو حمزه عمى المقتولطعيمه بن عدى.(7)
باقرابه و الرحم فتابى و لايزيدها ذبك لا عتوا.
و فارسها و فارس العرب يومئذعمرو بن عبدوديهدر كالبعير المغتلم يدعو الى البراز و يرتجز و يخطر برمحه مره و بسيفه مره لايفدم عليه مقدم و لايطمع فيه طامع. لا حميه تهيجه و لا بصيره تشجعه.
فانهضنى اليه رسول الله (ص) و عممنى بيده و اعطانى سيفه هذا ضرب بيده الى ذى الفقار فخرجت اليه. و نسا اهل المدينه بواكى اشفاقا على من ابن عبدود. فقتله الله عزوجل بيدى و العرب لاتعد لها فارسا غيره و ضربنى هذه الضربه و او ما بيده الى هامته فهزم الله قريشا و العرب بذلك و بما كان منى فيهم من النكايه.(8)
هم با ما شركت نكنيد...به فراموشى سپرده شد. در نتيجه سرنوشت جنگ به نفع كفار و مشركان رقم خورد.
در همين جنگ بود كه رسول گرامى را سنگباران كردند و دندان پيشين او را شكستند و چهره مباركش را مجروح ساختند كه خون بر گونه اش جارى شد. على آب مى ريخت و فاطمه زخم پدر را شستشو مى داد. و چون خونريزى زيادتر مى شد فاطمه پاره حصيرى را سوزاند و روى زخم گذاشت تا خون بند آمد. از حوادث دردناك اين غزوه، شهادت حمزه عموى پيامبر و كشته شدن حنظله غسيل الملائكه است.
در همين جنگ بود كه ابوسفيان فاتحانه و خرسند از نبرد، بانگ برداشت كه:
جنگ و پيروزى به نوبت است. پيروزى امروز ما به تلافى شكست بدر است. رسول خدا(ص) در پاسخ او فرمود: (اما تو اشتباه مى كنى) ما و شما يكسان نيستيم؛ كشته هاى ما در بهشتند و كشته هاى شما در دوزخ.(9)
1... مردم مكه نه تنها خود تا آخرين نفر بر ما هجوم آوردند، بلكه تمامى تيره هاى عرب چه هم پيمانان خود و چه كسانى كه بر آنها نفوذ داشتند - را عليه ما بسيج كردند و سپاهى انبوه گرد آوردند. در اين لشكركشى بهانه قريش خونخواهى كشتگان بدر و جبران شكست گذشته بود.
پيامبر خدا(ص) كه توسط جبرئيل از نقشه شوم مشركان آگاه گشته بود، با افراد خود درتنگه احدسنگر گرفت و همان جا را پايگاه و قرارگاه خود ساخت.
مشركان پيش آمدند و يك باره بر ما تاختند. افرادى از مسلمين شهيد شدند و آنان كه باقى ماندند شكست خورده و پراكنده شدند. مهاجر و انصار همگى به سوى خانه هاى خود در مدينه گريختند و (به دروغ) قتل پيامبر خدا(ص) و يارانش را در شهر شهرت دادند و تنها با رسول خدا(ص) باقى ماندم.
لطف خدا شامل حال ما شد و پيشرفت مشركان متوقف شد. من آن روز كه پيشاپيش رسول خدا(ص) سپر بلا شده بودم و در دفاع از او پيكار مى نمودم، هفتاد و چند زخم و جراحت برداشتم. (در اين موقع حضرت آثار آن جراحات را بر جمع حاضر نشان داد). آن خدمتى از من سرزد كه ان شاءالله پاداش آن نزد پروردگارم محفوظ است.
2 در جنگاءحدكه بر اثر سستى و آزمندى پاره اى از مسلمانان سرنوشت جنگ به نفع مشركان رقم خورد و فرصت طلايى از دست آها ربوده شد و ميدان تاخت و تاز براى مشركان فراهم آمد شخصى كهاميه بن ابى خذيفهنام داشت، در حالى كه تا دندان مسلح بود و در پوششى از آهن مختفى بود و جز برق چشمانش جاى ديگرى از بدنش آشكار نبود، به ميدان نبرد آمد.
او پيوسته رجز مى خواند و همآورد مى طلبيد و مى گفت:
امروز روز تلافى بدر است، (امروز روزى است كه شكست بدر جبران مى شود).
نبرد خبير
قلاع خبير از پايگاههاى مهم يهود، در شبه جزيره عربستان بود.
يهوديان قلعه هاى خود را بر فراز كوهى ساخته بودند و گرداگردش را خندقى كشيده بودند و پلى متحرك بر آن خندق نصب كرده بودند كه به هنگام نياز برپا مى شد و هنگام خطر نفوذ دشمن برداشته مى شد.
پيامبر خدا(ص) با ياران به سوى خيبر به راه افتادند تا قلاع آنها گشوده گردد و پايگاه دشمن فرو پاشد.(10)
مورخان، شمار قلعه ها را تا ده قلعه، كه هر يك به نامى خاص شهرت داشت، برشمرده اند.
رسول خدا(ص) پس از آنكه قلاع يهوديان را يكى پس از ديگرى به تصرف خود در آورد، اهلى قريه فدك، كس نزد آن حضرت فرستادند و از او خواستند كه بر آن ان منت گذارد و به تبعيدشان بسنده كند و آنان رانكشد. حضرت پذيرفت. و چون لشكرى به سوى فدك نرفت، خالصه رسول خدا گردند ساير مسلمانان در آن سهمى نداشتند. حضرت نيز فدك را به دخترش فاطمه بخشيد.(11)
هر ناحيه اى از خندق به دسته اى از مسلمانان واگذار شده بود. رسول گرامى در برنامه تقسيم كار، براى هر قبيله اى مساحتى معين فرمود و آنها موظف بودند مقدارى را كه به ايشان واگذار شده است، بكنند. هر ده نفر مى بايست چهل ذراع حفر كنند.
سرانجام، كار حفر خندق با گذشت شش روز به پايان رسيد. البته بيشتر اطراف مدينه را بناهاى به هم پيوسته بود و راهى براى عبور و هجوم دشمن وجود نداشت و خندق فقط در همان قسمتى كنده مى شد كه امكان نفوذ و هجوم دشمن وجود داشت.
طول و عرض و عمق خندق بدرستى شخص نيست. اما بعضى از نويسندگان ارقامى تخمين زده اند؛ از جمله گفته اند:
طول خندق در حدود پنج و نيم كيلومتر و عرض آن ده متر و عمق آن پنج متر بوده است.
عبور از اين عرض و جهش با اين فاصله براى چابكترين اسبها هم غير ممكن مى نمايد، كارى كهعمرو بن عبدودكرد و توانست خود را به آن سوى خندق برساند، دست يافتن بر تنگنايى بود، كه از فاصله كمترى برخوردار بوده است.
از اين هشام نقل شده است كه:
مسلمانان روزه ابه كار حفر خندق سرگرم بودن و شبها به خانه هاى خود باز مى گشتند اما رسول خدا(ص) بر فراز يكى از تپه ها چادر زده بود و شبها را نيز در همانجا به سر مى برد.
با پايان يافتن حفر خندق، احزاب سر رسيدند. دريايى از دشمن دور تا دور مدينه را احاطه كرد. اينجا بود كه گرفتارى مسلمانان به نهايت رسيد و ترس و بيم شدت يافت و دل برخى پيروان نسبت به خدا و رسول او، بدگمان شد و نفاق منافقان آشكار گشت:
6 در جنگ احد شانزده زخم عميق برداشتم كه از شدت جراحت چهار مورد آن نقش بر زمين شدم(12) هر بار مرد خوش صورتى كه گيسوانى زيبا بر نرمه گوشهايش آويخته بود و بوى خوشى از او به مشام مى رسيد، بالاى سرم حاضر مى شد و بازوان مرا مى گرفت و از زمين بلند مى كرد و مى گفت:
برخيز و بر مشركان و دشمنان حمله بر؛ چه اينكه تو در طاعت خدا و رسول هستى و آن دو پيوسته از تو خشنودند.
هنگامى كه خدمت رسول خدا(ص) رسيدم، قصه آن مرد را باز گفتم. آن حضرت فرمود:
-على! چشمانت روشن باد، او جبرئيل بوده است.
7 در روزاحدكه مردم از اطراف رسول خدا(ص) پراكنده گشتند و او را در ميان انبوه دشمن، يكه و تنها رها ساختند، آن روز من به قدرى براى آن حضرت ناراحت و پريشان گشتم كه سابقه نداشت. حال من، حال كسى بو دكه بر نفس خود تسلط و اختيارى نداشته باشد. پيش روى حضرت با دشمنان مهاجم مى جنگيدم و آنها را از اطراف وى پراكنده مى ساختم تا اينكه پس از گذشت لحظاتى به عقب باز گشتم تا از حال او خبر گيرم. اما هر چه جويا شدم خبرى نيافتم (نگران شده) با خو گفتم، پيامبر خدا(ص) به كجا ممكن است رفته باشد؟! احتمال فرارا كه در حق وى منتفى است؛ معنى ندارد كه رسول خدا(ص) از ميدان كارزار فرار كرده باشند. احتمال شهادت هم در بين نيست، چون اگر شهيد شده بود بايد در ميان كشته ها ديده مى شد. پس راهى جز اين باقى نمانده كه او را به سوى آسمانها برده باشند (و ما را از نعمت وجود او محروم كرده باشند) از شدت خشم و ناراحتى غلاف شمشيرم را شكستم و با خود گفتم:حال كه چنين است به تلافى فقدان او چندان نبرد خواهم كرد تا كشته شوم.
آنگاه خود را به درياى دشمن زدم و آنان را از هر سو پراكنده ساختم. با فرار دشمن محوطه اى برابر ديد من باز شد؛ ناگهان ديدم رسول خدا(ص) با حال ضعف و بيهوشى نقش بر زمين افتاده است!
(معلوم شد كه او در تمام اين مدت زير دست و پاى دشمن بوده است) به جانب او رفتم و سرش را در دامن گرفتم. نگاهى به من كرد و فرمود: على! مردم چه كردند؟
گفتم: به دشمن پشت كردند و كافر شدند و شما را به آنان تسليم كردند و خود گريختند.
در اين بين پيامبر خدا(ص) متوجه حمله گروهى از سپاه دشمن شد كه قصد داشتند غافلگيرانه به او يورش برند. فرمود:يا على! آنان را از من دور كن.(13)
من به جانب آنها حمله بردم و جمعشان را متفرق ساختم كه هر يك به سويى گريخت. سپس پيامبر خدا(ص) فرمود: على! آيا صداىرضوانرا كه در آسمان در مدح و ستايش تو سخن مى گويد مى شنوى؟! او هم اينك بانگ برداشته و مى گويد:
شمشيرى جز شمشير على نيست
و جوانمردى جز على نيست
همان جا من خداى را سپاس گفتم و بر لطف و نعمتى كه به من عطا كرده است
آن روز، قهرمان نامى قريش و جهان عرب،عمرو بن عبدودبود كه شهره آفاق بود. او همچون شترى مست نعره مى كشيد و فرياد مى كرد و رجز مى خواند و از جمع مسلمين هماورد مى طلبيد، و گاه به نشانه فتح و غلبه، نيزه خود را حركت مى داد و شمشيرش را به چرخش در مى آورد.
هيچ كس توان رويارويى و پيكار با او را در خود نمى ديد و اميد چيره شدن و غلبه يافتن بر او را نداشت.
از سوى ديگر،عمروهم نه فتوت و مردانگى در او بود تا به هيجانش آورد و نه در دل ايمان و بصيرتى داشت تا از اقدام خود منصرفش گرداند.
پيامبر خدا(ص) مرا بر پا داشت و با دست مبارك، دستار بر سرم بست. وذوالفقاررا كه به آن حضرت تعلق داشت، به من عطا فرمود و مرا روانه پيكار باعمروكرد.
زنان مدينه كه آوازه شجاعت و دلاورى حريف را شنيده بودند، از ترس اينكه من مغلوب شوم؛ مى گريستند. اما خواست خدا چنين بو كه من بر او چيره شوم و او را از پاى درآورم. البته او هم ضربتى بر سر من فرود آورد (در اينجا حضرت آثار باقى مانده زخم آن ضربت را به حاضران نشان دادند).
مشركان به خاطر سابقه شجاعت و جنگ آورى كه از من به ياد داشتند و اكنون نيز با به هلاكت رسيدنعمرو بن عبدودكه عرب همتايى براى او نمى شناخت چاره اى نديدند جز آنكه شكست را بپذيرند و با خوارى و سرافكندگى بازگردند.
قال على (ع):... فان قريشا و العرب تجمعت و عقدت بينها عقدا و ميثاقا لاترجع من وجهها حتى تقتل رسول الله (ص) و تقتلنا معه معاشر بنى عبدالمطلب، ثم اقبلت بحدها و حديده حتى اناخت علينا بالمدنيه واثقه بانفسها فيما توجهت له.
فهبط جبرئيل على النبى فانباه بذلك. فخندق على نفسه و من معه من المهاجرين و الانصار فقدمت قريش فاقامت على الخندق محاصر لنا.ترى فى انفسها القوه و فينا الضعف، ترعد و تبرق و رسول الله (ص) يدعوها الى الله عزوجل و يناشدها
قاتل مرحب
مرحب (دلاور نامى يهود) به ميدان مبارزه آمد و شعر مى داد و اين رجز را مى خواند:
من آن كسى هستم كه مادرم او را مرحب ناميد؛
آماده كارزار و تكاورى آزموده كه گاه با نيزه مى جنگم و زمانى با شمشير.
من به مصاف او رفتم.
مرحبت به منظور حفاظت هر چه بيشتر خود، قطعه سنگى تراشيده و آن را به سر نهاده بود و از آن به جاى كلاه خود استفاده مى كرد چرا كه هيچ كلاه خودى نمى توانست سر بزرگ او را بپوشاند. من با ضربتى كه بر سر او فرود آوردم، آن سنگ شكافته شد و تيغه شمشير بر فرق سرش اصابت كرد و او را به قتل رسانيد.
قال على (ع): جا مرحب و هو يقول:
انا الذى سمتنى امى مرحب(14)
شاكى السلاح يطل مجرب
اطعن احيانا و حينا اضرب
قبائل العرب و قريش طالبين نثار مشركى قريش فى يوم بدر فهبط جبرئيل على النبى فانباه بذلك فذهب النبى و عسكر باصحابه فى سد احد و قبل المشركون الينا فحملوا علينا حمله رجل واحد. واستشهد من المسبين من استشهد و كان ممن بقى ما كان من الهزيمه و تقيت مع رسول الله (ص) و مضى المهاجرون و الانصار الى منازلهم من المدينه. كل يقول:قتل النبى و قتل اصحابه. ثم ضرب الله عزوجل وجوه المشركين و قد جرحت بين يدى رسول الله (ص) نيفا و سبعين جرحه. منها هذه و هذه ثم القى رداه و امريده على جراحاته و كان منى فى ذلك ما على الله عزوجل ثوابه ان شاء الله.(15)
2... لما كان يوم احد و جال الناس تلك الجوله اقبلاميه بن ابى حذيفه بن المغيرهو هو دارع مقنع فى الحديد ما يرى منه الا عيناه و هو يقول:يوم بيوم بدر. فعرض له رجل من المسلمين فقتله اميه فصمدت به فضربته بالسيف على هامته و عليه بيضه و تحت البيضه مغفر فنبا سيفى و كنت رجلا قصيرا فضربنى بسيفه فاتقيت بالدرقه فلحج سيفه فضربته و كان درعه مشمره فقطعت رجليه فوقع و جعل يعالج سيفه حتى خلصه من الدقه و جعل يناوشنى و هو بارك حتى نظرت الى فتق تحت ابطه فضربته فمات.(16)
3... نشدتكم بالله هل فيكم احد قتل من بنى عبد الدار تسعه مبارزه كلهم ياخذ اللوا، ثم جا صواب الحبشى مولاهم و هو يقول:و الله لا اقتل بسادتى الا محمدا. قد ازبد شدقاه و احمرت عيناه فاتقيتموه وحدتم عنه و خرجت فلما اقبل كانه قبه مبينه فاختلف انا و هو ضربتين فقطعته بنصفين و بقيت رجلاه و عجزه و فخذاه قائمه على الارض ينظر اليه المسلمون و يضحكون منه.(17)
4... انقطع سيفى يوم احد، فرجعت الى رسول الله (ص) فقلت: ان المرا يقاتل بسيفه و قد انقطع سيفى، فنظر الى جريده نخل عتيفه يابسه مطروحه، فاخذها بيده ثم هزها فصارت سيفه ذاالفقار فناولنيه فما ضربت به احدا الا وقده بنصفين.(18)
5... ان ابا قتاده بن ربعى كان رجلا صحيحا فلما ان كان يوم احد اصابته طعنه فى عينه فبدرت حدقته فاخدهابيده ثم اتى بها الى النبى فقال يا رسول الله (ص) ان امراتى الان تبغضنى فاخذها رسول الله (ص) من يده ثم وضعها مكانها فلم تك تعرف الا بفضل حسنها على العين الاخرى.(19)
6... اصابنى يوم احدست عشره ضربه سقطت الى الارض فى اربع منهن فاتانى رجل حسن الوجه حسن اللمه طيب الريح فاخذ بضبعى فاقامنى ثم قال: اقبل عليهم فانك فى طاعه الله و طاعه رسول الله (ص) و هما عنك راضيان... فاتيت النبى فاخبرته فقال: يا على اقر الله عينك ذاك جبرئيل.(20)
7... لما انهزم الناس يوم احد عن رسول الله (ص) لحقنى من الجزع عليه ما لم يلحقنى قط و لم املك نفسى و كنت امامه اضرب بسيفى بين يديه فرجعت اطلبه فلم اره. فقلت: ما كان رسول الله (ص) ليفر و ما رايته فى القتلى؟ و اظنه رفع من بيننا الى السما، فكسرت جفن سيفى و قلت فى نفسى: القاتلن به عنه حتى اقتل و حملت على القوم فافرجوا عنى و اذا انا برسول الله و ولا الدبر من العدو و اسلموك. فنظر النبى الى كتيبه قد اقبلت اليه فقال لى: رد عنى يا على! هذه الكتيبه؛ فحملت عليها اضربها بسيفى يمينا و شمالا حتى ولو الادبار. فقال النبى: اما تسمع يا على مديحك فى السما؟! ان ملكا يقال له رضوان ينادى:لا سيف الا ذوالفقار و لافتى الا على... فبكيت سرورا و حمدت الله سبحانه و تعالى على نعمته.(21)
المسلمين لا اخذوا من تراب رجليك و فضل طهورك يستشفون به و لكن حسبك ان تكون منى و انا منك ترثنى و ارثك و انت منى بمنزله هارون و موسى الا انه لانبى بعدى....(22)
فاتح خيبر
1 برادر يهودا!(23) ما، در ركاب رسول خدا(ص) بر خيبر شهر همكيشان تو كه مردانى از يهود و دلاورانى از قريش و ديگران را در خود جاى داده بود، يورش آورديم. دشمن كه سواره و پياده با ساز و برگ كامل مجهز بود به سان كوه در برابر ماايستادگى كرد.
دشمن با افراد زيادى كه داشت در محكمترين جايگاه سنگر گرفته بود و هر يك از آن فرياد مى زد و از جمع ما مبارز مى طلبيد. هيچ يك از همراهان من به نبرد آنان نرفت جز اينكه از پاى درآمد.
تا اينكه شعله جنگ بالا گرفت، و چشمها كاسه خون شد. هر كس به فكر نجات خود بود. همراهان من (كه از همه جا ماءيوس شده بودند) به يكديگر نگاه كردند و سپس متوجه من شدند و همه يك صدا گفتند: ابا الحسن! برخيز.
پيامبر خدا(ص) مرا بر پا داشت و (فرمان حمله بر سنگرهاى سترگ دشمن را صادر فرمود). من يكه و تنها بر انبوه دشمن تاختم، با هر كس روبرو شدم او را كشتم، همچون شيرى كه شكار خود را بدرد قهرمان ايشان را از دم درو كردم. با فشار ضربات پى در پى، آنان را وادار ساختم تا درون شهر خود عقب نشينى كنند. آنگاه در
پيامبر خدا دست بريده او را گرفت و سرجايش گذارد و بچسبانيد. دستش سلامت گرديد، طورى كه دست مقطوع از دست سالم، قابل تشخيص نبود.
3 و نيز در روز حنين، سنگى را در دست گرفت و آن سنگ در دستان مبارك او به تسبيح و ستايش حق پرداخت.
پس، رسول خدا به آن فرمود كه شكافته شود. سنگ سه قطعه شد و از هر قطعه آواز تسبيح به گوشمان رسيد. شنيديم كه هر پاره سنگ ذكرى مى گفت كه با ذكر ديگرى تفاوت داشت.
4 غنايم و اموالى كه در جنگ حنين، به دست مسلمين افتاد؛ با نظارت و اشراف رسول خدا(ص) ميان مردم تقسيم شد. در اين ميان مردى با قد كشيده و پشت خميده، با پوستينى بر تن و آثار سجده در پيشانى، جلو آمد و سلام كرد، اما رعايت ادب ننمود و رسول خدا(ص) را در سلام خود مخصوص نگردانيد. سپس به حالت اعتراض به آن حضرت گفت: من شاهد غنايم بودم. حضرت فرمود: چطور بود؟
گفت: به عدل و انصاف رفتار نكردى!!
حضرت از سخن او برآشفت و فرمود:
واى بر تو، اگر رفتار عادلانه از من سر نزند پس از چه كسى انتظار آن مى رود؟!
كسانى از ميان مسلمين به پا خاستند تا پاسخ بيشرمى او را بدهند، اما رسول گرامى فرمود: رهايش كنيد، بزودى كسانى گرد او جمع شوند كه همچون تيرى كه از كمان پرتاب شود از دين بيرون خواهند شد. و خداوند پس از من آنها را به دست محبوبترين بندگانش به هلاكت خواهد رسانيد.
1 قال على (ع):... خرجنا معه الى حنين فاذا نحن بواد يشخب. فقدرناه فاذا هو اربع عشره قامه. فقالوا: يا رسول الله (ص)! العدو من ورائنا و الوادى امامنا كما قال اصحاب موسى: (انا لمدركون) فنزل رسول الله (ص) ثم قال:اللهم انك جعلت لكل مرسل دلاله فارنى قدرتكو ركب فعبرت الخيل لاتندى حوافرها و الابل لاتندى احفافها فرجهنا فكان فتحنا فتحا.(24)
2... و لقد جرحعبدالله بن عبيدو بانت يده يوم حنين، فجا الى النبى فمسح عليه يده، فلم تكن تعرف من اليد الاخرى.(25)
3... اخذ يوم حنين حجرا فسمعنا للحجر تسبيحا و تقديسا. ثم قال للحجر: انفلق. فانفلق ثلاث فلق نسمع لكل فلقه منها تسبيحا لايسمع للاخرى.(26)
4... فقال: دعوه سيكون له اتباع يمرقون من الدين كما يمرق السهم من الرميه، يقتلهم الله على يد احت الخلق اليه من بعدى.(27)
پرچم را به دست گرفتم و بر قلعه مستحكم يهود يورش بردم و خداى متعال آنان را شكست داد و فتح و پيروزى را با دست من نصيب مسلمين فرمود....
2 در جنگ خيبر 25 جراحت برداشتم. با همان وضع نزد پيامبر خدا(ص) آمدم. آن حضرت همين كه مرا به آن حال ديد، گريست. سپس مقدارى از اشك ديدگانش برگرفت و بر زخمهايم ماليد كه در جا آرام گرفت و از سوزش و درد راحت شدم.
1 قال على (ع) يوم الشورى: نشدتكم بالله هل فيكم احد قال له رسول الله حين رجع عمر يجبن اصحابه و يجبنونه قد رد رايه رسول الله (ص) منهزما فقال رسول الله.
لا عطين الرايه غدا رجلا ليس بفرار، يحبه الله و رسوله و يحب الله و رسوله لايرجع حتى يفتح الله عليه.
فلما اصبح قال:ادعوا لى عليافقالوا يا رسول الله (ص)هو رمد ما يطرففقال:جيونى بهفلما قمت بين يديه تفل فى عينى و قال:اللهم اذهب عنه احر و البردفاذهب الله عنى الحر و البرد الى ساعتى هذه، فاخذت الرايه و هزم الله المشركين و اظفرنى بهم....(28)
2 جرحت فى خيبر خمسا و عشرين جراحه فجئت الى النبى فلما راى مابى بكى و اخذ من دموع عينيه، فجهلها على الجراحات، فاسترحت من ساعتى.(29)
هر ناحيه اى از خندق به دسته اى از مسلمانان واگذار شده بود. رسول گرامى در برنامه تقسيم كار، براى هر قبيله اى مساحتى معين فرمود و آنها موظف بودند مقدارى را كه به ايشان واگذار شده است، بكنند. هر ده نفر مى بايست چهل ذراع حفر كنند.
سرانجام، كار حفر خندق با گذشت شش روز به پايان رسيد. البته بيشتر اطراف مدينه را بناهاى به هم پيوسته بود و راهى براى عبور و هجوم دشمن وجود نداشت و خندق فقط در همان قسمتى كنده مى شد كه امكان نفوذ و هجوم دشمن وجود داشت.
طول و عرض و عمق خندق بدرستى شخص نيست. اما بعضى از نويسندگان ارقامى تخمين زده اند؛ از جمله گفته اند:
طول خندق در حدود پنج و نيم كيلومتر و عرض آن ده متر و عمق آن پنج متر بوده است.
عبور از اين عرض و جهش با اين فاصله براى چابكترين اسبها هم غير ممكن مى نمايد، كارى كهعمرو بن عبدودكرد و توانست خود را به آن سوى خندق برساند، دست يافتن بر تنگنايى بود، كه از فاصله كمترى برخوردار بوده است.
از اين هشام نقل شده است كه:
مسلمانان روزه ابه كار حفر خندق سرگرم بودن و شبها به خانه هاى خود باز مى گشتند اما رسول خدا(ص) بر فراز يكى از تپه ها چادر زده بود و شبها را نيز در همانجا به سر مى برد.
با پايان يافتن حفر خندق، احزاب سر رسيدند. دريايى از دشمن دور تا دور مدينه را احاطه كرد. اينجا بود كه گرفتارى مسلمانان به نهايت رسيد و ترس و بيم شدت يافت و دل برخى پيروان نسبت به خدا و رسول او، بد گمان شد و نفاق منافقان آشكار گشت:
كسى از آن ميان گفت:
محمد، ما را نويد مى داد كه گنجهاى خسرو و قيصر را به چنگ مى آوريم، اما امروز جراءت نمى كنيم كه براى قضاى حاجت بيرون رويم.
و كسانى هم نزد او آمدند و گفتند:اى رسول خدا(ص)! خانه هاى ما در خطر دشمن است، رخصت دهيد تا به خانه هاى خود كه در بيرون مدينه است بازگرديم.
محاصره دشمن، نزديك به يك ماه طول كشيد و در اين مدت جنگى رخ نداد جز آنكه از سوى دشمن گاه تيرهايى به جانب مسلمين پرتاب مى شد... تا آنكهعمر بن عبدودكه او را با هزار سوار برابر مى دانستند خود را به اين سوى خندق رسانيد و طى يك مبارزه تن به تن، به دست تواناى على به هلاكت رسيدو با قتل او سرنوشت جنگ به نفع مسلمين تغيير كرد و مهاجمان با خوارى و سرافكندگى بازگشتند. در اينجا بود كه رسول خدا(ص) فرمود:ضربه على يوم الخندق افضل من عباده الثقلين؛ ضربت على در روز خندق برتر از عبادت جن و انس است.
و نيز فرمود:الان نغزوهم و لايغزونا؛ اكنون ما به جنگ ايشان خواهيم رفت و ايشان به جنگ ما نخواهند آمد.
و نيز فرمود:برز الايمان كله الى الشرك كله؛ امروز تمام ايمان در برابر تمام كفر قرار گرفت.(30)

در جهت هدف
ما در ميدانهاى نبرد كه همراه رسول خدا(ص) بوديم، بسا اتفاق مى افتاد كه پدران، پسران، برادران و عموهاى خود را مى كشتيم. و اين خويشاوندكشى، نه تنها بر ذايقه ما تلخ نمى آمد، بلكه بر ايمانمان هم افزود، چه اينكه در راه حق و راستى، پابرجا بوديم و در سختيها، شكيبا و در جهاد با دشمن كوشا.
گاه مردى از ما با مردى از سپاه خصم، گلاويز مى شدند. و چون دو گاو نر، بر هم مى جستند و هر يك مى خواست جام مرگ را به حريف خود بجشاند و از شربت آن سيرابش سازد. گاه فتح و غلبه از آن ما بود و گاهى هم دشمن به پيروزى مى رسيد.
خداوند هم، چون صداقت و راستى را در ما مشاهده كرد، دشمن ما را خوار و زبون ساخت و نصرت و پيروزى را بهره ما كرد تا جايى كه شعاع تابش اسلام فراگير شد و دامنه آن در شهر و ديار گسترش يافت.
به جان خودم سوگند، اگر رفتار ما نيز همانند شما بود، امروز پرچم اسلام برافراشته؛ و صلاى مجد و عظمت آن طنين انداز نبود....
قال على (ع):... لقد كنا مع رسول الله (ص) نقتل آبانا و ابنانا و اخواننا و اعمامنا لايزيدنا ذلك الا ايمانا و تسليما و مضيا على امض الالم و جدا على جهاد العدو و الاستقلال بمبارزه الاقران و لقد كان الرجل منا و آلاخرين عدونا بتصاولان تصاول الفحلين و نبخالسان انفسهما ايهما يسقى صاحبه كاس المنون فمره لنا من عدونا و مره لعدونا منا فلما رانا الله صدقا صبرا انزل بعدونا الكبت و انزل علينا النصر... و لعمرى لو كنا ناتى مثل هذا الذى اتيتم ما قام الدين و لاعز الاسلام....(1)
فداكارى
(مسلمانان پيوسته در مكه زير آزار و شكنجه بودند. آنان از ابتداى ترين چيزها، حتى امنيت محروم بودند. پس از گذشت ساليان و پايدارى آنان) دستور مهاجرت از مكه به رسول خدا(ص) صادر گشت و مدتى بعد نيز مسلمانان از طرف خدا رخصت يافتند تا با مشركان به مقابله و پيكار پردازند.
(روش پيامبر خدا(ص) در جنگها چنين بود كه) چون نبرد سخت مى شد و ميدان رزم، هماورد مى طلبيد، او اهل بيت و خويشان خود را جلو مى انداخت و آنها را در برابر دشمنت به صف مى كرد و ديگر ياران خود را در پناه آنان، در برابر سوزش پيكانها و تيزى شمشيرها محافظت و حمايت مى نمود.
عبيدهدر جنگ بدر وحمزهدر جنگ احد وجعفروزيددر جنگموتهكشته شدند. و كسى كه اگر مى خواستم، نامش را ذكر مى كردم، بارها آرزومند شهادت در راه خدا بود، همچون شهادتى كه ايشان در ركاب پيامبر خدا(ص) پذيرا گشتند و بدان نايل آمدند. اما مهلت آنان زودتر فرا رسيد و مرگ اين يكى (مقصود وجود مبارك خودشان است) به تاءخير افتاد. خدا ايشان را غريق لطف و احسان خويش كرد و به سبب اعمال شايسته، كه از پيش فرستادند؛ بر آنان منت نهاد.
من هرگز نشنيدم و نديدم كه در ميان ياران پيامبر كسى باشد كه خدا را در فرمانبردارى از پيامبر نيك خواهتر، و پيامبرش را در فرمانبردارى از خدا گوش به فرمانتر و در محنت و سختى به هنگام شدت و خطر، بردبارتر از كسانى باشد كه نامشان را برايت ذكر كردم....
قال على (ع):... ثم امر الله تعالى رسوله بالهجره و اذن له بعد ذلك فى قتال المشركين فكان اذا احمر الباس و دعيت نزال اقام اهل بيته فاستقدموا فوقى اصحابه بهم حد الاسنه و السيوف فقتل عبيده يوم بدر و حمزه يوم احد و جعفر و زيد يوم موته و اراد من لو شئت ذكرت اسمه مثل الذى ارادوا من الشهاده مع النبى غير مره الا ان اجالهم عجلت و منيته اخرت. و الله ولى الاحسان اليهم و المنه عليهم بما قد اسلفوا من الصالحات فما سمعت باحد و لارايته هم انصح لله فى طاعه رسوله و لالطوع لنبيه فى طاعه ربه و لااصبر على اللاوا و الضرا حين الباس و مواطن المكروه مع النبى من هولا النفر الذين سميت لك....(2)
جنگ بدر
روز هفدهم، يا نوزدهم رمضان، سال دوم هجرت، غزوه بدر روى داد. شمار سپاهيان اسلام، بالغ بر سيصد و سيزده نفر بودند كه براى سوارى فقط دو اسب و هفتاد شتر داشتند.
عده سپاهيان دشمن، نهصد و پنجاه مرد جنگى كه ششصد نفر آنان زره پوش بودند و صد است همراه داشتند. در اين جنگ نوع اشراف و مهتران قريش شركت داشتند رسول خدا(ص) به ياران خويش فرمود:هذه مكه قد القت اليكم افلاذ كبدها؛ اين مكه است كه جگر گوشه هاى خويش را جلوى شما افكنده است.
پس از نبرد تن به تن كه ميان شش نفر از پيشتازان قريش رخ داد، دو سپاه به جان هم افتادند و پس از جنگى سخت نتيجه به شكست دشمن و پيروزى سپاه اسلام انجاميد. در اين جنگ هفتاد نفر از مردان قريش به دست مسلمانان كشته شدند. بيش از نيمى از كشتگان بدر، يعنى 36 نفر به دست تواناى على به هلاكت رسيدند و در نيم ديگر كه به وسيله ساير مسلمين و امداد فرشتگان بوده است، آن حضرت سهيم بوده است.
پس از پايان جنگ به دستور رسول خدا(ص) كشتگان قريش را ميان چاه بدر افكندند. آنگاه رسول خدا بر سر چاه ايستاد و گفت،
اى به چاه افتادگان! اى عتبه، اى شيبه، اى اميه، اى ابوجهل و همه را يك به يك نام برد شما بد خويشانى براى پيامبر خدا(ص) بوديد. مردم مرا راستگو دانستند و شما دروغگو، مردم مرا پناه دادند و شما مرا بيرون كرديد. مردم مرا يارى كردند و شما به جنگ با من برخاستيد. سپس گفت: آيا آنچه را پروردگار به شما وعده داده بود حق يافتند؟ من آنچه را پروردگارم وعده كرده بود حق يافتم.
بعضى از صحابه گفتند: اى فرستاده خدا! آيا با لاشه هاى مردگان سخن مى گويى؟!
فرمود:شما گفتار مرا از ايشان بهتر نمى شنويد. چيزى كه هست، آنها از پاسخ دادن عاجزند و گرنه آنچه را گفتم شنيدند و دانستند كه وعده پروردگارشان حق است.
گذشته از كشتگان، هفتاد نفر از مردان قريش نيز به دست مسلمانان اسير گشتند كه 68 نفر ايشان با پرداخت سربها آزاد شدند.... تفصيل اين قضايا را از كتاب تاريخ پيامبر اسلام (ص 235 294) پى مى گيريد.
1 شب پيش از جنگ بدر، جناب خضر را در خواب ديدم. از او خواستم دعايى به من بياموزد كه وسيله نصرت و پيروزى بر دشمنان و مشركان گردد.
پس گفت: بگو،يا هو، يا من لا هو الا هو.
همين كه صبح شد به محضر رسول خدا(ص) شرفياب شدم و خواب شب گذشته را برايش باز گفتم.
فرمود: على! اسم اعظم را به تو آموخته اند.
اين دعا در روز بدر پيوسته ورد زبانم بود.
2 ما در حالى جنگ بدر را اداره كرديم كه غير از مقدار هيچ يك از ما صاحب اسب نبود. آن شب تمامى اصحاب و مسلمانان در خواب بودند، غير از رسول مكرم كه در زير درختى با تمام قامت ايستاده بو و تا صبح يا نماز خواند و يا دعا كرد.
3 در روز بدر، لختى با سپاه دشمن جنگيدم. سپس نزد رسول خدا(ص) باز گشتم تا ببينم او چه مى كند؟ پس ديدم آن حضرت سر بر خاك نهاده و در حال سجده مى گويد: يا حى يا قيوم....
دوباره به ميدان بازگشتم و لحظاتى را به نبرد پرداختم. سپس نزد رسول خدا(ص) آمدم، ديدم هنوز در سجده است و همان ذكر شريف را بر لب دارد. اين وضع همچنان ادامه داشت، تا آنكه خداى متعال فتح و پيروزى را نصيب او گردانيد.
4 در جنگ بدر، من از تهور بى باكى قريش شگفت زده شدم. (و اين در حالى بود كه) وليد بن عتبه را كشته بودم و عمويم حمزه،عتبهرا را به هلاكت رسانده بود و من در كشتن شيبه (فرزند ديگر عتبه ) سهيم بودم.
هنگامى كهحنظله بن ابى سفيانبر من حمله ور شد، به او مهلت ندادم و با يك ضربت كه بر سر او فرود آوردم، چشمانش از حدقه بيرون افتاد و نقش بر زمين شد و در دم جان سپرد.
5 در روز بدر پس از آنكه آفتاب بالا آمد و همه جا روشن شد، و نبرد بين ما و سپاه دشمن بالا گرفت و صف ما با صف دشمن در هم آميخت (طورى كه دوست و دشمن قابل شناسايى نبود) من به منظور تعقيب و دست يافتن بر مردى از سپاه خصم از معركه خارج شدم. در اين بين چشمانم بهسعد بن خيثمهافتاد كه با تنى از مشركان در جنگ و ستيز بود. نبرد بين آن دو در حالى صورت مى گرفت كه هر دو بر فراز تپه اى از ريگ و شن قرار داشتند. اما ديرى نپاييد كه سعد، با زخم تيغ حريف از پاى درآمد و شهيد شد.
مشرك فاتح كه سر تا پا در حصارى از آهن و پوششى از زره و سوار بر اسب بود، همين كه مرا ديد، شناخت و از اسب به زير آمد و مرا به نام صدا زد و گفت:
اى پسر ابوطالب! پيش آى تا با هم به نبرد پردازيم.
من به جانب او رفتم و او نيز به پيش آمد.
من به سبب آنكه قامتم (نسبت به او) كوتاهتر بود و از طرف ديگر او در بلندى قرار داشت، خود را به عقب كشيدم تا از يك تساوى نسبى برخوردار باشيم.
آن بيچاره اين حركت مرا بر ترس و فرار حمل نموده بود. از اين رو گفت:
اى پسر ابوطالب! آيا فرار مى كنى؟
گفتم: دور شده به زودى باز مى گردد (ترجمه مثلى است كه در حديث آمده).
وقتى كه من جاى پاى خود را محكم مى كردم و بر خود مسلط و آماده كارزار مى شدم، او ضربتى بر من حواله كرد كه با سپر آن را دفع كردم. شمشير او در سپر گير كرد و در حالى كه براى رهايى تلاش مى كرد، من ضربتى بر كتف او فرود آوردم كه از شدت و سنگينى آن به لرزه در آمد و زره اش از هم گسست.
من پنداشتم كه از سوزش زخم آن ضربت، كار او تمام شده است. ناگاه برق شمشيرى از پشت سرم ظاهر شد. من به سرعت سر خود را پايين كشيدم و آن شمشير فرود آمد و چنان با سر آن مشرك اصابت كرد كه جمجمه او را همراه كلاه خودش به هوا پرتاب كرد و گفت:
بگير (اى مشرك) منم فرزند عبدالمطلب.
ديدم ضارب، عمويم حمزه و مقتول همطعيمه بن عدىاست.
1 عن اميرالمومنين قال: رايت الخضر فى المنام قبل بدر بليله فقلت له: علمنى شيئا انصر به على الاعدا. فقال:قل يا هو يا من لا هو الا هوفلما اصبحت قصصتها على رسول الله (ص) فقال لى:يا على! علمت الاسم الاعظم. و كان على لسانى يوم بدر.(3)
2 عن على بن ابى طالب: لقد حضرنا بدرا و ما فينا فارس غير المقداد بن الاسود و لقد دايتنا ليله بدر و ما فينا الا من نام، غير رسول الله (ص) فانه كان منتصبا فى اصل شحره يصل فيها و يدعو حتى الصباح.(4)
3... لما كان يوم بدر، قاتلت شيئا من قتال ثم جئت الى رسول الله (ص) انظر ما صنع؟ فادا هو ساجد يقول: يا حى يا قيوم. ثم رجعت فقاتلت ثم جئت فادا هو ساجد يقول ذلك، ففتح الله عليه.(5)
4... لقد تعجبت يوم بدر جراه القوم و قد قتلت الوليد بن عتبه و قتل حمزه عتبه و شركته فى قتل شيبه اذ اقبل الى حنظله بن ابى سفيان فلما دنا منى ضربته حربه بالسيف فسالت عيناه و لزم لارض قتيلا.(6)
5 انى يومئذ بعد ما متع النهار و نحن و المشركون قد اختلطت صفوفنا و صفوفهم؛ خرجت فى اثر رجل منهم فاذا رجل من المشركين على كثيب رمل و سعد بن خيثمه و هما يقتلان حتى قتل المشرك سعدا و المشرك فى الحديد و كان فارسا فاقتحم عن فرسه فعرفنى و هو معلم فنادانى: هلم يا بن ابى طالب الى البراز! فعطفت عليه فانحط الى مقبلا و كنت رجلا قصيرا فانحططت راجعا لكى ينزل الى كرهت ان يعلونى فقال: يا ابن ابى طالب! فررت؟ فقلت:قريب مفر ابن الشترا. فلما استقرت قدماى و ثبت اقبل فلما دنا منى ضربنى فاتقيت بالدرقه فوقع سيفه فلحج فضربته على عاتقه وهو دارع فارتعش و لقد قط سيفى درعه فظننت ان سيفى سيقتله فاذا بريق سيف من ورائى فطاطات راسى و وقع السيف فاطن قحف راسه بالبيضه و هو يقول: خذها و انا ابن عبدالمطلب فالتفت فاذا هو حمزه عمى المقتولطعيمه بن عدى.(7)
باقرابه و الرحم فتابى و لايزيدها ذبك لا عتوا.
و فارسها و فارس العرب يومئذعمرو بن عبدوديهدر كالبعير المغتلم يدعو الى البراز و يرتجز و يخطر برمحه مره و بسيفه مره لايفدم عليه مقدم و لايطمع فيه طامع. لا حميه تهيجه و لا بصيره تشجعه.
فانهضنى اليه رسول الله (ص) و عممنى بيده و اعطانى سيفه هذا ضرب بيده الى ذى الفقار فخرجت اليه. و نسا اهل المدينه بواكى اشفاقا على من ابن عبدود. فقتله الله عزوجل بيدى و العرب لاتعد لها فارسا غيره و ضربنى هذه الضربه و او ما بيده الى هامته فهزم الله قريشا و العرب بذلك و بما كان منى فيهم من النكايه.(8)
هم با ما شركت نكنيد...به فراموشى سپرده شد. در نتيجه سرنوشت جنگ به نفع كفار و مشركان رقم خورد.
در همين جنگ بود كه رسول گرامى را سنگباران كردند و دندان پيشين او را شكستند و چهره مباركش را مجروح ساختند كه خون بر گونه اش جارى شد. على آب مى ريخت و فاطمه زخم پدر را شستشو مى داد. و چون خونريزى زيادتر مى شد فاطمه پاره حصيرى را سوزاند و روى زخم گذاشت تا خون بند آمد. از حوادث دردناك اين غزوه، شهادت حمزه عموى پيامبر و كشته شدن حنظله غسيل الملائكه است.
در همين جنگ بود كه ابوسفيان فاتحانه و خرسند از نبرد، بانگ برداشت كه:
جنگ و پيروزى به نوبت است. پيروزى امروز ما به تلافى شكست بدر است. رسول خدا(ص) در پاسخ او فرمود: (اما تو اشتباه مى كنى) ما و شما يكسان نيستيم؛ كشته هاى ما در بهشتند و كشته هاى شما در دوزخ.(9)
1... مردم مكه نه تنها خود تا آخرين نفر بر ما هجوم آوردند، بلكه تمامى تيره هاى عرب چه هم پيمانان خود و چه كسانى كه بر آنها نفوذ داشتند - را عليه ما بسيج كردند و سپاهى انبوه گرد آوردند. در اين لشكركشى بهانه قريش خونخواهى كشتگان بدر و جبران شكست گذشته بود.
پيامبر خدا(ص) كه توسط جبرئيل از نقشه شوم مشركان آگاه گشته بود، با افراد خود درتنگه احدسنگر گرفت و همان جا را پايگاه و قرارگاه خود ساخت.
مشركان پيش آمدند و يك باره بر ما تاختند. افرادى از مسلمين شهيد شدند و آنان كه باقى ماندند شكست خورده و پراكنده شدند. مهاجر و انصار همگى به سوى خانه هاى خود در مدينه گريختند و (به دروغ) قتل پيامبر خدا(ص) و يارانش را در شهر شهرت دادند و تنها با رسول خدا(ص) باقى ماندم.
لطف خدا شامل حال ما شد و پيشرفت مشركان متوقف شد. من آن روز كه پيشاپيش رسول خدا(ص) سپر بلا شده بودم و در دفاع از او پيكار مى نمودم، هفتاد و چند زخم و جراحت برداشتم. (در اين موقع حضرت آثار آن جراحات را بر جمع حاضر نشان داد). آن خدمتى از من سرزد كه ان شاءالله پاداش آن نزد پروردگارم محفوظ است.
2 در جنگاءحدكه بر اثر سستى و آزمندى پاره اى از مسلمانان سرنوشت جنگ به نفع مشركان رقم خورد و فرصت طلايى از دست آها ربوده شد و ميدان تاخت و تاز براى مشركان فراهم آمد شخصى كهاميه بن ابى خذيفهنام داشت، در حالى كه تا دندان مسلح بود و در پوششى از آهن مختفى بود و جز برق چشمانش جاى ديگرى از بدنش آشكار نبود، به ميدان نبرد آمد.
او پيوسته رجز مى خواند و همآورد مى طلبيد و مى گفت:
امروز روز تلافى بدر است، (امروز روزى است كه شكست بدر جبران مى شود).
نبرد خبير
قلاع خبير از پايگاههاى مهم يهود، در شبه جزيره عربستان بود.
يهوديان قلعه هاى خود را بر فراز كوهى ساخته بودند و گرداگردش را خندقى كشيده بودند و پلى متحرك بر آن خندق نصب كرده بودند كه به هنگام نياز برپا مى شد و هنگام خطر نفوذ دشمن برداشته مى شد.
پيامبر خدا(ص) با ياران به سوى خيبر به راه افتادند تا قلاع آنها گشوده گردد و پايگاه دشمن فرو پاشد.(10)
مورخان، شمار قلعه ها را تا ده قلعه، كه هر يك به نامى خاص شهرت داشت، برشمرده اند.
رسول خدا(ص) پس از آنكه قلاع يهوديان را يكى پس از ديگرى به تصرف خود در آورد، اهلى قريه فدك، كس نزد آن حضرت فرستادند و از او خواستند كه بر آن ان منت گذارد و به تبعيدشان بسنده كند و آنان رانكشد. حضرت پذيرفت. و چون لشكرى به سوى فدك نرفت، خالصه رسول خدا گردند ساير مسلمانان در آن سهمى نداشتند. حضرت نيز فدك را به دخترش فاطمه بخشيد.(11)
هر ناحيه اى از خندق به دسته اى از مسلمانان واگذار شده بود. رسول گرامى در برنامه تقسيم كار، براى هر قبيله اى مساحتى معين فرمود و آنها موظف بودند مقدارى را كه به ايشان واگذار شده است، بكنند. هر ده نفر مى بايست چهل ذراع حفر كنند.
سرانجام، كار حفر خندق با گذشت شش روز به پايان رسيد. البته بيشتر اطراف مدينه را بناهاى به هم پيوسته بود و راهى براى عبور و هجوم دشمن وجود نداشت و خندق فقط در همان قسمتى كنده مى شد كه امكان نفوذ و هجوم دشمن وجود داشت.
طول و عرض و عمق خندق بدرستى شخص نيست. اما بعضى از نويسندگان ارقامى تخمين زده اند؛ از جمله گفته اند:
طول خندق در حدود پنج و نيم كيلومتر و عرض آن ده متر و عمق آن پنج متر بوده است.
عبور از اين عرض و جهش با اين فاصله براى چابكترين اسبها هم غير ممكن مى نمايد، كارى كهعمرو بن عبدودكرد و توانست خود را به آن سوى خندق برساند، دست يافتن بر تنگنايى بود، كه از فاصله كمترى برخوردار بوده است.
از اين هشام نقل شده است كه:
مسلمانان روزه ابه كار حفر خندق سرگرم بودن و شبها به خانه هاى خود باز مى گشتند اما رسول خدا(ص) بر فراز يكى از تپه ها چادر زده بود و شبها را نيز در همانجا به سر مى برد.
با پايان يافتن حفر خندق، احزاب سر رسيدند. دريايى از دشمن دور تا دور مدينه را احاطه كرد. اينجا بود كه گرفتارى مسلمانان به نهايت رسيد و ترس و بيم شدت يافت و دل برخى پيروان نسبت به خدا و رسول او، بدگمان شد و نفاق منافقان آشكار گشت:
6 در جنگ احد شانزده زخم عميق برداشتم كه از شدت جراحت چهار مورد آن نقش بر زمين شدم(12) هر بار مرد خوش صورتى كه گيسوانى زيبا بر نرمه گوشهايش آويخته بود و بوى خوشى از او به مشام مى رسيد، بالاى سرم حاضر مى شد و بازوان مرا مى گرفت و از زمين بلند مى كرد و مى گفت:
برخيز و بر مشركان و دشمنان حمله بر؛ چه اينكه تو در طاعت خدا و رسول هستى و آن دو پيوسته از تو خشنودند.
هنگامى كه خدمت رسول خدا(ص) رسيدم، قصه آن مرد را باز گفتم. آن حضرت فرمود:
-على! چشمانت روشن باد، او جبرئيل بوده است.
7 در روزاحدكه مردم از اطراف رسول خدا(ص) پراكنده گشتند و او را در ميان انبوه دشمن، يكه و تنها رها ساختند، آن روز من به قدرى براى آن حضرت ناراحت و پريشان گشتم كه سابقه نداشت. حال من، حال كسى بو دكه بر نفس خود تسلط و اختيارى نداشته باشد. پيش روى حضرت با دشمنان مهاجم مى جنگيدم و آنها را از اطراف وى پراكنده مى ساختم تا اينكه پس از گذشت لحظاتى به عقب باز گشتم تا از حال او خبر گيرم. اما هر چه جويا شدم خبرى نيافتم (نگران شده) با خو گفتم، پيامبر خدا(ص) به كجا ممكن است رفته باشد؟! احتمال فرارا كه در حق وى منتفى است؛ معنى ندارد كه رسول خدا(ص) از ميدان كارزار فرار كرده باشند. احتمال شهادت هم در بين نيست، چون اگر شهيد شده بود بايد در ميان كشته ها ديده مى شد. پس راهى جز اين باقى نمانده كه او را به سوى آسمانها برده باشند (و ما را از نعمت وجود او محروم كرده باشند) از شدت خشم و ناراحتى غلاف شمشيرم را شكستم و با خود گفتم:حال كه چنين است به تلافى فقدان او چندان نبرد خواهم كرد تا كشته شوم.
آنگاه خود را به درياى دشمن زدم و آنان را از هر سو پراكنده ساختم. با فرار دشمن محوطه اى برابر ديد من باز شد؛ ناگهان ديدم رسول خدا(ص) با حال ضعف و بيهوشى نقش بر زمين افتاده است!
(معلوم شد كه او در تمام اين مدت زير دست و پاى دشمن بوده است) به جانب او رفتم و سرش را در دامن گرفتم. نگاهى به من كرد و فرمود: على! مردم چه كردند؟
گفتم: به دشمن پشت كردند و كافر شدند و شما را به آنان تسليم كردند و خود گريختند.
در اين بين پيامبر خدا(ص) متوجه حمله گروهى از سپاه دشمن شد كه قصد داشتند غافلگيرانه به او يورش برند. فرمود:يا على! آنان را از من دور كن.(13)
من به جانب آنها حمله بردم و جمعشان را متفرق ساختم كه هر يك به سويى گريخت. سپس پيامبر خدا(ص) فرمود: على! آيا صداىرضوانرا كه در آسمان در مدح و ستايش تو سخن مى گويد مى شنوى؟! او هم اينك بانگ برداشته و مى گويد:
شمشيرى جز شمشير على نيست
و جوانمردى جز على نيست
همان جا من خداى را سپاس گفتم و بر لطف و نعمتى كه به من عطا كرده است
آن روز، قهرمان نامى قريش و جهان عرب،عمرو بن عبدودبود كه شهره آفاق بود. او همچون شترى مست نعره مى كشيد و فرياد مى كرد و رجز مى خواند و از جمع مسلمين هماورد مى طلبيد، و گاه به نشانه فتح و غلبه، نيزه خود را حركت مى داد و شمشيرش را به چرخش در مى آورد.
هيچ كس توان رويارويى و پيكار با او را در خود نمى ديد و اميد چيره شدن و غلبه يافتن بر او را نداشت.
از سوى ديگر،عمروهم نه فتوت و مردانگى در او بود تا به هيجانش آورد و نه در دل ايمان و بصيرتى داشت تا از اقدام خود منصرفش گرداند.
پيامبر خدا(ص) مرا بر پا داشت و با دست مبارك، دستار بر سرم بست. وذوالفقاررا كه به آن حضرت تعلق داشت، به من عطا فرمود و مرا روانه پيكار باعمروكرد.
زنان مدينه كه آوازه شجاعت و دلاورى حريف را شنيده بودند، از ترس اينكه من مغلوب شوم؛ مى گريستند. اما خواست خدا چنين بو كه من بر او چيره شوم و او را از پاى درآورم. البته او هم ضربتى بر سر من فرود آورد (در اينجا حضرت آثار باقى مانده زخم آن ضربت را به حاضران نشان دادند).
مشركان به خاطر سابقه شجاعت و جنگ آورى كه از من به ياد داشتند و اكنون نيز با به هلاكت رسيدنعمرو بن عبدودكه عرب همتايى براى او نمى شناخت چاره اى نديدند جز آنكه شكست را بپذيرند و با خوارى و سرافكندگى بازگردند.
قال على (ع):... فان قريشا و العرب تجمعت و عقدت بينها عقدا و ميثاقا لاترجع من وجهها حتى تقتل رسول الله (ص) و تقتلنا معه معاشر بنى عبدالمطلب، ثم اقبلت بحدها و حديده حتى اناخت علينا بالمدنيه واثقه بانفسها فيما توجهت له.
فهبط جبرئيل على النبى فانباه بذلك. فخندق على نفسه و من معه من المهاجرين و الانصار فقدمت قريش فاقامت على الخندق محاصر لنا.ترى فى انفسها القوه و فينا الضعف، ترعد و تبرق و رسول الله (ص) يدعوها الى الله عزوجل و يناشدها
قاتل مرحب
مرحب (دلاور نامى يهود) به ميدان مبارزه آمد و شعر مى داد و اين رجز را مى خواند:
من آن كسى هستم كه مادرم او را مرحب ناميد؛
آماده كارزار و تكاورى آزموده كه گاه با نيزه مى جنگم و زمانى با شمشير.
من به مصاف او رفتم.
مرحبت به منظور حفاظت هر چه بيشتر خود، قطعه سنگى تراشيده و آن را به سر نهاده بود و از آن به جاى كلاه خود استفاده مى كرد چرا كه هيچ كلاه خودى نمى توانست سر بزرگ او را بپوشاند. من با ضربتى كه بر سر او فرود آوردم، آن سنگ شكافته شد و تيغه شمشير بر فرق سرش اصابت كرد و او را به قتل رسانيد.
قال على (ع): جا مرحب و هو يقول:
انا الذى سمتنى امى مرحب(14)
شاكى السلاح يطل مجرب
اطعن احيانا و حينا اضرب
قبائل العرب و قريش طالبين نثار مشركى قريش فى يوم بدر فهبط جبرئيل على النبى فانباه بذلك فذهب النبى و عسكر باصحابه فى سد احد و قبل المشركون الينا فحملوا علينا حمله رجل واحد. واستشهد من المسبين من استشهد و كان ممن بقى ما كان من الهزيمه و تقيت مع رسول الله (ص) و مضى المهاجرون و الانصار الى منازلهم من المدينه. كل يقول:قتل النبى و قتل اصحابه. ثم ضرب الله عزوجل وجوه المشركين و قد جرحت بين يدى رسول الله (ص) نيفا و سبعين جرحه. منها هذه و هذه ثم القى رداه و امريده على جراحاته و كان منى فى ذلك ما على الله عزوجل ثوابه ان شاء الله.(15)
2... لما كان يوم احد و جال الناس تلك الجوله اقبلاميه بن ابى حذيفه بن المغيرهو هو دارع مقنع فى الحديد ما يرى منه الا عيناه و هو يقول:يوم بيوم بدر. فعرض له رجل من المسلمين فقتله اميه فصمدت به فضربته بالسيف على هامته و عليه بيضه و تحت البيضه مغفر فنبا سيفى و كنت رجلا قصيرا فضربنى بسيفه فاتقيت بالدرقه فلحج سيفه فضربته و كان درعه مشمره فقطعت رجليه فوقع و جعل يعالج سيفه حتى خلصه من الدقه و جعل يناوشنى و هو بارك حتى نظرت الى فتق تحت ابطه فضربته فمات.(16)
3... نشدتكم بالله هل فيكم احد قتل من بنى عبد الدار تسعه مبارزه كلهم ياخذ اللوا، ثم جا صواب الحبشى مولاهم و هو يقول:و الله لا اقتل بسادتى الا محمدا. قد ازبد شدقاه و احمرت عيناه فاتقيتموه وحدتم عنه و خرجت فلما اقبل كانه قبه مبينه فاختلف انا و هو ضربتين فقطعته بنصفين و بقيت رجلاه و عجزه و فخذاه قائمه على الارض ينظر اليه المسلمون و يضحكون منه.(17)
4... انقطع سيفى يوم احد، فرجعت الى رسول الله (ص) فقلت: ان المرا يقاتل بسيفه و قد انقطع سيفى، فنظر الى جريده نخل عتيفه يابسه مطروحه، فاخذها بيده ثم هزها فصارت سيفه ذاالفقار فناولنيه فما ضربت به احدا الا وقده بنصفين.(18)
5... ان ابا قتاده بن ربعى كان رجلا صحيحا فلما ان كان يوم احد اصابته طعنه فى عينه فبدرت حدقته فاخدهابيده ثم اتى بها الى النبى فقال يا رسول الله (ص) ان امراتى الان تبغضنى فاخذها رسول الله (ص) من يده ثم وضعها مكانها فلم تك تعرف الا بفضل حسنها على العين الاخرى.(19)
6... اصابنى يوم احدست عشره ضربه سقطت الى الارض فى اربع منهن فاتانى رجل حسن الوجه حسن اللمه طيب الريح فاخذ بضبعى فاقامنى ثم قال: اقبل عليهم فانك فى طاعه الله و طاعه رسول الله (ص) و هما عنك راضيان... فاتيت النبى فاخبرته فقال: يا على اقر الله عينك ذاك جبرئيل.(20)
7... لما انهزم الناس يوم احد عن رسول الله (ص) لحقنى من الجزع عليه ما لم يلحقنى قط و لم املك نفسى و كنت امامه اضرب بسيفى بين يديه فرجعت اطلبه فلم اره. فقلت: ما كان رسول الله (ص) ليفر و ما رايته فى القتلى؟ و اظنه رفع من بيننا الى السما، فكسرت جفن سيفى و قلت فى نفسى: القاتلن به عنه حتى اقتل و حملت على القوم فافرجوا عنى و اذا انا برسول الله و ولا الدبر من العدو و اسلموك. فنظر النبى الى كتيبه قد اقبلت اليه فقال لى: رد عنى يا على! هذه الكتيبه؛ فحملت عليها اضربها بسيفى يمينا و شمالا حتى ولو الادبار. فقال النبى: اما تسمع يا على مديحك فى السما؟! ان ملكا يقال له رضوان ينادى:لا سيف الا ذوالفقار و لافتى الا على... فبكيت سرورا و حمدت الله سبحانه و تعالى على نعمته.(21)
المسلمين لا اخذوا من تراب رجليك و فضل طهورك يستشفون به و لكن حسبك ان تكون منى و انا منك ترثنى و ارثك و انت منى بمنزله هارون و موسى الا انه لانبى بعدى....(22)
فاتح خيبر
1 برادر يهودا!(23) ما، در ركاب رسول خدا(ص) بر خيبر شهر همكيشان تو كه مردانى از يهود و دلاورانى از قريش و ديگران را در خود جاى داده بود، يورش آورديم. دشمن كه سواره و پياده با ساز و برگ كامل مجهز بود به سان كوه در برابر ماايستادگى كرد.
دشمن با افراد زيادى كه داشت در محكمترين جايگاه سنگر گرفته بود و هر يك از آن فرياد مى زد و از جمع ما مبارز مى طلبيد. هيچ يك از همراهان من به نبرد آنان نرفت جز اينكه از پاى درآمد.
تا اينكه شعله جنگ بالا گرفت، و چشمها كاسه خون شد. هر كس به فكر نجات خود بود. همراهان من (كه از همه جا ماءيوس شده بودند) به يكديگر نگاه كردند و سپس متوجه من شدند و همه يك صدا گفتند: ابا الحسن! برخيز.
پيامبر خدا(ص) مرا بر پا داشت و (فرمان حمله بر سنگرهاى سترگ دشمن را صادر فرمود). من يكه و تنها بر انبوه دشمن تاختم، با هر كس روبرو شدم او را كشتم، همچون شيرى كه شكار خود را بدرد قهرمان ايشان را از دم درو كردم. با فشار ضربات پى در پى، آنان را وادار ساختم تا درون شهر خود عقب نشينى كنند. آنگاه در
پيامبر خدا دست بريده او را گرفت و سرجايش گذارد و بچسبانيد. دستش سلامت گرديد، طورى كه دست مقطوع از دست سالم، قابل تشخيص نبود.
3 و نيز در روز حنين، سنگى را در دست گرفت و آن سنگ در دستان مبارك او به تسبيح و ستايش حق پرداخت.
پس، رسول خدا به آن فرمود كه شكافته شود. سنگ سه قطعه شد و از هر قطعه آواز تسبيح به گوشمان رسيد. شنيديم كه هر پاره سنگ ذكرى مى گفت كه با ذكر ديگرى تفاوت داشت.
4 غنايم و اموالى كه در جنگ حنين، به دست مسلمين افتاد؛ با نظارت و اشراف رسول خدا(ص) ميان مردم تقسيم شد. در اين ميان مردى با قد كشيده و پشت خميده، با پوستينى بر تن و آثار سجده در پيشانى، جلو آمد و سلام كرد، اما رعايت ادب ننمود و رسول خدا(ص) را در سلام خود مخصوص نگردانيد. سپس به حالت اعتراض به آن حضرت گفت: من شاهد غنايم بودم. حضرت فرمود: چطور بود؟
گفت: به عدل و انصاف رفتار نكردى!!
حضرت از سخن او برآشفت و فرمود:
واى بر تو، اگر رفتار عادلانه از من سر نزند پس از چه كسى انتظار آن مى رود؟!
كسانى از ميان مسلمين به پا خاستند تا پاسخ بيشرمى او را بدهند، اما رسول گرامى فرمود: رهايش كنيد، بزودى كسانى گرد او جمع شوند كه همچون تيرى كه از كمان پرتاب شود از دين بيرون خواهند شد. و خداوند پس از من آنها را به دست محبوبترين بندگانش به هلاكت خواهد رسانيد.
1 قال على (ع):... خرجنا معه الى حنين فاذا نحن بواد يشخب. فقدرناه فاذا هو اربع عشره قامه. فقالوا: يا رسول الله (ص)! العدو من ورائنا و الوادى امامنا كما قال اصحاب موسى: (انا لمدركون) فنزل رسول الله (ص) ثم قال:اللهم انك جعلت لكل مرسل دلاله فارنى قدرتكو ركب فعبرت الخيل لاتندى حوافرها و الابل لاتندى احفافها فرجهنا فكان فتحنا فتحا.(24)
2... و لقد جرحعبدالله بن عبيدو بانت يده يوم حنين، فجا الى النبى فمسح عليه يده، فلم تكن تعرف من اليد الاخرى.(25)
3... اخذ يوم حنين حجرا فسمعنا للحجر تسبيحا و تقديسا. ثم قال للحجر: انفلق. فانفلق ثلاث فلق نسمع لكل فلقه منها تسبيحا لايسمع للاخرى.(26)
4... فقال: دعوه سيكون له اتباع يمرقون من الدين كما يمرق السهم من الرميه، يقتلهم الله على يد احت الخلق اليه من بعدى.(27)
پرچم را به دست گرفتم و بر قلعه مستحكم يهود يورش بردم و خداى متعال آنان را شكست داد و فتح و پيروزى را با دست من نصيب مسلمين فرمود....
2 در جنگ خيبر 25 جراحت برداشتم. با همان وضع نزد پيامبر خدا(ص) آمدم. آن حضرت همين كه مرا به آن حال ديد، گريست. سپس مقدارى از اشك ديدگانش برگرفت و بر زخمهايم ماليد كه در جا آرام گرفت و از سوزش و درد راحت شدم.
1 قال على (ع) يوم الشورى: نشدتكم بالله هل فيكم احد قال له رسول الله حين رجع عمر يجبن اصحابه و يجبنونه قد رد رايه رسول الله (ص) منهزما فقال رسول الله.
لا عطين الرايه غدا رجلا ليس بفرار، يحبه الله و رسوله و يحب الله و رسوله لايرجع حتى يفتح الله عليه.
فلما اصبح قال:ادعوا لى عليافقالوا يا رسول الله (ص)هو رمد ما يطرففقال:جيونى بهفلما قمت بين يديه تفل فى عينى و قال:اللهم اذهب عنه احر و البردفاذهب الله عنى الحر و البرد الى ساعتى هذه، فاخذت الرايه و هزم الله المشركين و اظفرنى بهم....(28)
2 جرحت فى خيبر خمسا و عشرين جراحه فجئت الى النبى فلما راى مابى بكى و اخذ من دموع عينيه، فجهلها على الجراحات، فاسترحت من ساعتى.(29)
هر ناحيه اى از خندق به دسته اى از مسلمانان واگذار شده بود. رسول گرامى در برنامه تقسيم كار، براى هر قبيله اى مساحتى معين فرمود و آنها موظف بودند مقدارى را كه به ايشان واگذار شده است، بكنند. هر ده نفر مى بايست چهل ذراع حفر كنند.
سرانجام، كار حفر خندق با گذشت شش روز به پايان رسيد. البته بيشتر اطراف مدينه را بناهاى به هم پيوسته بود و راهى براى عبور و هجوم دشمن وجود نداشت و خندق فقط در همان قسمتى كنده مى شد كه امكان نفوذ و هجوم دشمن وجود داشت.
طول و عرض و عمق خندق بدرستى شخص نيست. اما بعضى از نويسندگان ارقامى تخمين زده اند؛ از جمله گفته اند:
طول خندق در حدود پنج و نيم كيلومتر و عرض آن ده متر و عمق آن پنج متر بوده است.
عبور از اين عرض و جهش با اين فاصله براى چابكترين اسبها هم غير ممكن مى نمايد، كارى كهعمرو بن عبدودكرد و توانست خود را به آن سوى خندق برساند، دست يافتن بر تنگنايى بود، كه از فاصله كمترى برخوردار بوده است.
از اين هشام نقل شده است كه:
مسلمانان روزه ابه كار حفر خندق سرگرم بودن و شبها به خانه هاى خود باز مى گشتند اما رسول خدا(ص) بر فراز يكى از تپه ها چادر زده بود و شبها را نيز در همانجا به سر مى برد.
با پايان يافتن حفر خندق، احزاب سر رسيدند. دريايى از دشمن دور تا دور مدينه را احاطه كرد. اينجا بود كه گرفتارى مسلمانان به نهايت رسيد و ترس و بيم شدت يافت و دل برخى پيروان نسبت به خدا و رسول او، بد گمان شد و نفاق منافقان آشكار گشت:
كسى از آن ميان گفت:
محمد، ما را نويد مى داد كه گنجهاى خسرو و قيصر را به چنگ مى آوريم، اما امروز جراءت نمى كنيم كه براى قضاى حاجت بيرون رويم.
و كسانى هم نزد او آمدند و گفتند:اى رسول خدا(ص)! خانه هاى ما در خطر دشمن است، رخصت دهيد تا به خانه هاى خود كه در بيرون مدينه است بازگرديم.
محاصره دشمن، نزديك به يك ماه طول كشيد و در اين مدت جنگى رخ نداد جز آنكه از سوى دشمن گاه تيرهايى به جانب مسلمين پرتاب مى شد... تا آنكهعمر بن عبدودكه او را با هزار سوار برابر مى دانستند خود را به اين سوى خندق رسانيد و طى يك مبارزه تن به تن، به دست تواناى على به هلاكت رسيدو با قتل او سرنوشت جنگ به نفع مسلمين تغيير كرد و مهاجمان با خوارى و سرافكندگى بازگشتند. در اينجا بود كه رسول خدا(ص) فرمود:ضربه على يوم الخندق افضل من عباده الثقلين؛ ضربت على در روز خندق برتر از عبادت جن و انس است.
و نيز فرمود:الان نغزوهم و لايغزونا؛ اكنون ما به جنگ ايشان خواهيم رفت و ايشان به جنگ ما نخواهند آمد.
و نيز فرمود:برز الايمان كله الى الشرك كله؛ امروز تمام ايمان در برابر تمام كفر قرار گرفت.(30)

قهرمان نامى عرب

قهرمان نامى عرب
قريش و شمارى از تيره هاى مهتلف عرب، همداستان شدند و با هم پيمان بستند كه از راه خود بازنگردند، تا آنكه رسول خدا(ص) و همراهان او را از فرزندان عبدالمطلب (به هر كه دست يافتند) هلاك سازند. به همين منظور با همه توان و توشه خود به راه افتادند و در نزديكى شهر مدينه اردو زدند.
آنان از اين لشكركشى خشنود بودند و فتح و پيروزى را براى خو پيش بينى مى كردند و آن را قطعى مى دانستند.
فرشته وحى جبرئيل، رسول خدا را از توطئه و نيرنگ مشركان آگاه ساخت. پيامبر خدا(ص) برنامه حفر خندق و كندن گودالها را براى حفظ جان خود و ياران و عموم مهاجران و انصار به اجرا گذاشت. پس از اينكه كار خندق پايان گرفت، قريش و گروههاى مهاجم سر رسيدند و بر آن سوى خندق ما را در محاصره خود گرفتند. و از آنجا كه خود را در موفعيت برتر، و ما را در شرايط ضعف و ناتوانى مى ديدند، تهديد مى كردند (و مانور مى دادند).
پيامبر خدا(ص) هم از اين سوى، آنها را به اطاعت فرمانبردارى خدا دعوت مى نمود و گاه آنها را به حرمت نسب و پيوند خويشاوندى سوگند مى داد (كه دست از شرارت باز دارند) اما در مقابل از قريش و همراهان، جز انكار و سركشى ديده نمى شد.
آن روز، قهرمان نامى قريش و جهان عرب،عمرو بن عبدودبود كه شهره آفاق بود. او همچون شترى مست نعره مى كشيد و فرياد مى كرد و رجز مى خواند و از جمع مسلمين هماورد مى طلبيد، و گاه به نشانه فتح و غلبه، نيزه خود را حركت مى داد و شمشيرش را به چرخش در مى آورد.
هيچ كس توان رويارويى و پيكار با او را در خود نمى ديد و اميد چيره شدن و غلبه يافتن بر او را نداشت.
از سوى ديگر،عمروهم نه فتوت و مردانگى در او بود تا به هيجانش آورد و نه در دل ايمان و بصيرتى داشت تا از اقدام خود منصرفش گرداند.
پيامبر خدا(ص) مرا بر پا داشت و با دست مبارك، دستار بر سرم بست. وذوالفقاررا كه به آن حضرت تعلق داشت، به من عطا فرمود و مرا روانه پيكار باعمروكرد.
زنان مدينه كه آوازه شجاعت و دلاورى حريف را شنيده بودند، از ترس اينكه من مغلوب شوم؛ مى گريستند. اما خواست خدا چنين بو كه من بر او چيره شوم و او را از پاى درآورم. البته او هم ضربتى بر سر من فرود آورد (در اينجا حضرت آثار باقى مانده زخم آن ضربت را به حاضران نشان دادند).
مشركان به خاطر سابقه شجاعت و جنگ آورى كه از من به ياد داشتند و اكنون نيز با به هلاكت رسيدنعمرو بن عبدودكه عرب همتايى براى او نمى شناخت چاره اى نديدند جز آنكه شكست را بپذيرند و با خوارى و سرافكندگى بازگردند.
قال على (ع):... فان قريشا و العرب تجمعت و عقدت بينها عقدا و ميثاقا لاترجع من وجهها حتى تقتل رسول الله (ص) و تقتلنا معه معاشر بنى عبدالمطلب، ثم اقبلت بحدها و حديده حتى اناخت علينا بالمدنيه واثقه بانفسها فيما توجهت له.
فهبط جبرئيل على النبى فانباه بذلك. فخندق على نفسه و من معه من المهاجرين و الانصار فقدمت قريش فاقامت على الخندق محاصر لنا.ترى فى انفسها القوه و فينا الضعف، ترعد و تبرق و رسول الله (ص) يدعوها الى الله عزوجل و يناشدها بالقرابه و الرحم فتابى و لايزيدها ذلك لا عتوا.
و فارسها و فارس العرب يومئذعمرو بن عبدوديهدر كالبعير المغتلم يدعو الى البراز و يرتجز و يخطر برمحه مره و بسيفه مره لايفدم عليه مقدم و لايطمع فيه طامع. لا حميه تهيجه و لا بصيره تشجعه.
فانهضنى اليه رسول الله (ص) و عممنى بيده و اعطانى سيفه هذا ضرب بيده الى ذى الفقار فخرجت اليه. و نسا اهل المدينه بواكى اشفاقا على من ابن عبدود. فقتله الله عزوجل بيدى و العرب لاتعد لها فارسا غيره و ضربنى هذه الضربه و او ما بيده الى هامته فهزم الله قريشا و العرب بذلك و بما كان منى فيهم من النكايه.(31)
انتخاب
... هنگامى كه باعمرو بن عبدودروبرو شدم از من پرسيد:
كيستى؟ گفتم: على بن ابى طالب.
گفت:هماورد شايسته اى هستى پسرم! ميان من و پدرت در گذشته دوستى و رفاقتى استوار بود. از اين رو خوش ندارم تو را بكشم، باز گرد!.
گفتم: (شنيده ام كه) تو با خداى خويش پيمان بسته اى كه اگر كسى سه كار را به تو پيشنهاد كند، از آن ميان يكى را برمى گزينى؟!
گفت: همين طور است.
گفتم: نخست از تو مى خواهم كه اسلام بياورى و بر وحدانيت خداى يكتا و رسالت پيامبر او شهادت دهى و آنچه را از جانب خدا آورده است بپذيرى.
گفت: بپيشنهاد دوم را عرضه كن (كه اين يكى شدنى نيست).
گفتم: از راهى كه آمده اى باز گرد.
گفت: در اين صورت زنان قريش چه خواهند گفت جز آنكه بگويند: من از تو ترسيده و بازگشته ام؟ (به خدا قسم كارى نكنم كه زبان ملامت زنان گشوده گردد).
گفتم: پس پساده شو تا با تو بجنگم.
گفت: اين پيشنهاد را مى پذيرم.
سپس پياده شد و نبرد بين ما در گرفت. دو ضربت رد و بدل شد. ضربت او به سپر من اصابت كرد و آن را شكافت و بر سر من نشست (اما چندان آسيب نديد).
ضربتى هم كه من به او زدم كه زره اش دريد و پاهايش نمايان شد، و سرانجام خداوند با دستهاى من او را به هلاكت رسانيد.
قال على (ع):... فلما قربت منه قال: من الرجل؟
قلت: على بن ابى طالب.
قال: كفو كريم، ارجع يا بن اخى، فقد كان لابيك معى صحبه و محادثه فانا كره قتلك.
فقلت له: يا عمرو! انك قد عاهدت الله لا يخيرك احد ثلاث خصال الا اخترت احداهن.
فقال: اعرض على.
قلت: تشهد ان لا اله الا الله و ان محمد رسول الله (ص) و تقربما جا من عندالله.
قال: هات غير هذه.
قلت: ترجع من حيث جئت، قال، و الله التحدث نسا قريش بهذا، انى رجعت عنك.
فقلت: فانزل فاقاتلك.
قال: اما هذا فتعم، فنزل.
فاختلفت انا و هو ضربتين فاصاب الحجفه و اصب السيف راسى و ضربته ضربه فانكشفت رجليه. فقنله الله على يدى....(32)
نبرد خبير
قلاع خبير از پايگاههاى مهم يهود، در شبه جزيره عربستان بود.
يهوديان قلعه هاى خود را بر فراز كوهى ساخته بودند و گرداگردش را خندقى كشيده بودند و پلى متحرك بر آن خندق نصب كرده بودند كه به هنگام نياز برپا مى شد و هنگام خطر نفوذ دشمن برداشته مى شد.
پيامبر خدا(ص) با ياران به سوى خيبر به راه افتادند تا قلاع آنها گشوده گردد و پايگاه دشمن فرو پاشد.(33)
مورخان، شمار قلعه ها را تا ده قلعه، كه هر يك به نامى خاص شهرت داشت، برشمرده اند.
رسول خدا(ص) پس از آنكه قلاع يهوديان را يكى پس از ديگرى به تصرف خود در آورد، اهلى قريه فدك، كس نزد آن حضرت فرستادند و از او خواستند كه بر آن ان منت گذارد و به تبعيدشان بسنده كند و آنان رانكشد. حضرت پذيرفت. و چون لشكرى به سوى فدك نرفت، خالصه رسول خدا گردند ساير مسلمانان در آن سهمى نداشتند. حضرت نيز فدك را به دخترش فاطمه بخشيد.(34)
فاتح خيبر
1 برادر يهودا!(35) ما، در ركاب رسول خدا(ص) بر خيبر شهر همكيشان تو كه مردانى از يهود و دلاورانى از قريش و ديگران را در خود جاى داده بود، يورش آورديم. دشمن كه سواره و پياده با ساز و برگ كامل مجهز بود به سان كوه در برابر ما ايستادگى كرد.
دشمن با افراد زيادى كه داشت در محكمترين جايگاه سنگر گرفته بود و هر يك از آن فرياد مى زد و از جمع ما مبارز مى طلبيد. هيچ يك از همراهان من به نبرد آنان نرفت جز اينكه از پاى درآمد.
تا اينكه شعله جنگ بالا گرفت، و چشمها كاسه خون شد. هر كس به فكر نجات خود بود. همراهان من (كه از همه جا ماءيوس شده بودند) به يكديگر نگاه كردند و سپس متوجه من شدند و همه يك صدا گفتند: ابا الحسن! برخيز.
پيامبر خدا(ص) مرا بر پا داشت و (فرمان حمله بر سنگرهاى سترگ دشمن را صادر فرمود). من يكه و تنها بر انبوه دشمن تاختم، با هر كس روبرو شدم او را كشتم، همچون شيرى كه شكار خود را بدرد قهرمان ايشان را از دم درو كردم. با فشار ضربات پى در پى، آنان را وادار ساختم تا درون شهر خود عقب نشينى كنند. آنگاه در قلعه آنان را با دست خود از جا كندم يك تنه داخل قلعه شدم. هر مردى كه خود را آشكار ساخت از پا در آوردم و هر زنى كه به چنگم افتاد اسيرش كردم... تا آنكه به يارى خداوند متعال، پيروز گشتم و بتنهايى؛ بى آنكه همره و ياورى داشته باشم، غايله جنگ را خاتمه دادم.
2 به خدا سوگند، كندن در خيبر و پرتاب آن تا مسافت چهل ذراعى، به قدرت بشرى و توان جسمانى نبود. بلكه به تاءييد الهى و نيروى ملكوتى و جانى كه به نور پروردگارش روشن است، صورت گرفت.
1 قال على (ع):... يا اخا اليهود فانا وردنا مع رسول الله (ص) مدينه اصحابك خيبر على رجال من اليهود و فرسانها من قريش و غيرها فتلقونا بامثال الجبال من الخيل و الرجال و السلاح و هم فى امنع دار و اكثر عدد، كل ينادى و يدعو و يبادر الى القتال فلم يبرز اليهم من اصحالى احد الا قتلوه حتى اذا احمرت الحدق و دعيت الى النزال و اهمت كل امرى نفسه و التفت بعض اصحابى الى بعض و كل يقول: يا ابا الحسن! انهض. فانهضى رسول الله (ص) الى دارهم فلم يبرز الى منهم احد الا قتله و لايثبت لى فارس مدينتهم مسددا عليهم، فاقتلعت باب حصنخم بيدى حتى دخلت عليهم مدينتهم وحدى، اقتل من يظهر فيها من رجالها و اسبى من اجد من نسائها حتى افتتحتها وحدى و لم يكن لى فيها معاون لا الله وحده.(36)
2... و الله ما قلعت باب خيبر و رميت به خلف ظهرى اربعين ذراعا بقوه جسديه و لاحركه عذائيه، لكنى ايدت بقوه ملكوتيه و نفس بنور ربها مضيئه.(37)
دوستى خدا و رسول (ص)
1 (فتح يكى از قلعه هاى خيبر دشوار شد. رسول خدا(ص) به ترتيب ابوبكر و عمر را براى فتح آن فرستاد. اما فتح قلعه صورت نگرفت و هر بار پرچم اسلام شكست خورده بازگشت )(38)... عمر شكست خود را به يارانش نسبت مى داد و آنها را ترسو مى خواند و ياران وى نيز او را ترسو مى خواندند.
رسول خدا(ص) فرمود:فردا همين پرچم را به مردى خواهم سپرد كه خدا به دست وى فتح را به انجام رساند، او هرگز فرار نمى كند، مردى است كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش هم او را دوست مى دارند.
بامداد روز بعد فرمود:على را نزد من بخوانيد.
گفتند: او چندان به درد چشم مبتلا گشته است كه قادر نيست ديده بگشايد!
فرمود:على را نزد من آوريد. (به هر سختى بود مرا نزد وى بردند و من) در برابر او ايستادم. سپس حضرت با آب دهان خود درد چشمم را معالجه كرد و اينچنين برايم دعا كرد:پروردگارا! (سوزش و سختى) گرما و سرما را از او برطرف كن.
به بركت دعاى آن حضرت، تا اين ساعت رنج گرما و سرما از من بريده شده است.
پرچم را به دست گرفتم و بر قلعه مستحكم يهود يورش بردم و خداى متعال آنان را شكست داد و فتح و پيروزى را با دست من نصيب مسلمين فرمود....
2 در جنگ خيبر 25 جراحت برداشتم. با همان وضع نزد پيامبر خدا(ص) آمدم. آن حضرت همين كه مرا به آن حال ديد، گريست. سپس مقدارى از اشك ديدگانش برگرفت و بر زخمهايم ماليد كه در جا آرام گرفت و از سوزش و درد راحت شدم.
1 قال على (ع) يوم الشورى: نشدتكم بالله هل فيكم احد قال له رسول الله حين رجع عمر يجبن اصحابه و يجبنونه قد رد رايه رسول الله (ص) منهزما فقال رسول الله.
لا عطين الرايه غدا رجلا ليس بفرار، يحبه الله و رسوله و يحب الله و رسوله لايرجع حتى يفتح الله عليه.
فلما اصبح قال:ادعوا لى عليافقالوا يا رسول الله (ص)هو رمد ما يطرففقال:جيونى بهفلما قمت بين يديه تفل فى عينى و قال:اللهم اذهب عنه احر و البردفاذهب الله عنى الحر و البرد الى ساعتى هذه، فاخذت الرايه و هزم الله المشركين و اظفرنى بهم....(39)
2 جرحت فى خيبر خمسا و عشرين جراحه فجئت الى النبى فلما راى مابى بكى و اخذ من دموع عينيه، فجهلها على الجراحات، فاسترحت من ساعتى.(40)
قاتل مرحب
مرحب (دلاور نامى يهود) به ميدان مبارزه آمد و شعر مى داد و اين رجز را مى خواند:
من آن كسى هستم كه مادرم او را مرحب ناميد؛
آماده كارزار و تكاورى آزموده كه گاه با نيزه مى جنگم و زمانى با شمشير.
من به مصاف او رفتم.
مرحبت به منظور حفاظت هر چه بيشتر خود، قطعه سنگى تراشيده و آن را به سر نهاده بود و از آن به جاى كلاه خود استفاده مى كرد چرا كه هيچ كلاه خودى نمى توانست سر بزرگ او را بپوشاند. من با ضربتى كه بر سر او فرود آوردم، آن سنگ شكافته شد و تيغه شمشير بر فرق سرش اصابت كرد و او را به قتل رسانيد.
قال على (ع): جا مرحب و هو يقول:
انا الذى سمتنى امى مرحب(41)
شاكى السلاح يطل مجرب
اطعن احيانا و حينا اضرب
فخرجت اليه فضربنى و ضربته و على راسه نقير من جبل لم يكن تصلح على رسه بيضه من عظم راسه ففلقت النقير و وصل السيف الى راسه فقتله.(42)
خاك زير پا
روزى كه قلعهخيبررا فتح كردم و دروازه آن را گشودم، رسول خدا(ص) به من فرمود:
اگر خوف آن نبود كه گروهى از امت من، مطلبى را كه مسيحيان درباره حضرت مسيح گفته اند، درباره تو نيز بگويند، در حق تو مخنى مى گفتم كه از جايى عبور نمى كردى، مگر اينكه خاك زير پاى تو را براى تبرك ب مى گرفتند و از باقيمانده آب وضو و طهارت استشفا مى نمودند.
اما براى تو همين افتخار بس، كه تو از منى و من از توام تو ميراث بَر من هستى و من نيز از تو، ارث مى برم. مقام و منزلت تو نزد من همچون هارون نسبت به موسى است، جز اينكه رشته نيوت پس از من بريده است. تو آن كسى هستى كه ديون مرا ادا خواهى كرد و بر سنت و شيوه من (با منافقان) به پيكارپردازى و در روز واپسين از همگان به من نزديكتر خواهى بود.
قال على (ع): قال لى رسول الله (ص) يوم فتحت خيبر:لو لا ان تقول فيك طوائف من امتى ما قالت النصارى فى عيسى بن مريم، لقلت اليوم فيك مقالا لاتمر على ملا من المسلمين لا اخذوا من تراب رجليك و فضل طهورك يستشفون به و لكن حسبك ان تكون منى و انا منك ترثنى و ارثك و انت منى بمنزله هارون و موسى الا انه لانبى بعدى....(43)
آن روزها و اين روزها!
در واقعهصلح حديبيّهكه مشركان، از ورود رسول گرامى و همراهانش به شهر مكه جلوگيرى كردند و آنها را از (زيارت خانه خدا و) مسجد الحرام بازداشتند پيمان صلحى بين پيامبر خدا(ص) و مشركان قريش منعقد گشت.
آن روز، من كاتب آن معاهده بودم؛ در آنجا نوشتم:
... بار خدايا به نام تو آغاز مى كنيم. اين، پيمان نامه اى است كه بين محمد فرستاده خدا و قريش بسته شده است.
نماينده قريشسهيل بن عمرويه مخالفت برخاست و گفت:
اگر ما باور داشتيم كه محمد فرستاده خداست، با شما نزاعى نداشتيم و از او اطاعت مى كرديم.رسول اللهرا از كنار نام او محو كن و بنويس: محمد بن عبدالله.
گفتم: على رغم ميل تو، به خدا سوگند كه محمد رسول و فرستاده خداست.
پيامبر خدا(ص) فرمود:
على! همان طور كه او مى گويد بنويس. براى تو نيز چنين روزى خواهد آمد.
(بنا بر نقلى(44) ديگر على عرض كرد):
اى فرستاده خدا! دستهاى من قدرت ندارند كه لفض نبوت و رسالت را از نام شما محو نمايند.
حضرت فرمودند:
پس دست مرا بر آن بگذار تا خود آن را محو نمايم. و من دست پيامبر را روى جملهرسول الله (ص) گذاشتم و حضرت آن را محو كردند.
(پس از گذشت چند سال، تاريخ تكرار شد) روزى كه قرار صلح را ميان خود و سپاه شام مى نوشتم، چنين نوشتم:
به نام خداوند بخشنده مهربان، اين قراردادى است ميان على بن ابى طالب امير مومنان و معاويه بن ابى سفيان...
عمروعاص و معاويه به مخالفت برخاستند و گفتند:
اگر ما تو را امير مومنان مى دانستيم كه در سبز نبوديم، نام خود و پدرت كافى است، جملهامير المومنينرا حذف كن.
آن روز به ياد سخن پيامبر افتادم و گفتار او را حق يافتم.
جالب است كه امروز معاويه به جايت مشركان قريش مى نشيند و على به جاى پيغمبر و عمروعاص به جاى سهيل بن عمرو و جملهاميرالمومنينبه جاىرسول الله.
عن على قال: لما كان بوم اقضيه حين رد المشركون النبى و من معه و دافعوه عن المسجد ان يدخلوه، هادنهم رسول الله (ص) فكتبوا بينهم كتابا... فكنت انا الذى كتب، فكتبتباسمك اللهم، هذا كتاب بين محمد رسول الله (ص) و بين قريشفقال سهيل بن عمرو: لو اقررنا انك رسول الله (ص) لم ننازعك احد. فقلت: بل هو رسول الله (ص) و انفك راغم. فقال لى رسول الله (ص) اكتب له ما اراد، ستعطى يا على! بعدى مثلها.
فقال على: يا رسول الله (ص) ان يدى لاتنطق بمحو اسمك من النبوه فاخذه رسول الله فمحاه. ثم قال اكتب هذا ما قاضى عليه محمد بن عبدالله.
فلما كتب الصلح بينى و بين اهل الشام، كتبتبسم الله الرحمن الرحيم هذا كتاب بين على امير المومنين و بين معاويه بن ابى سفيان. فقال معاويه و عمرو بن العاص: لو علمنا انك اميرالمومنين لم ننازعك. فقلت اكتبوا ما رايتم. فعلمت ان قول رسول الله (ص) حق قد جا.(45)
معجزه نبوى
درحديبيّهچاهى بود كه به مرور زمان خشك و متروكه شده بود.
رسول خدا(ص) تيرى از تركش خود بيرون آورد و آن را بهبرّا بن عازبداد و فرمود:
اين تير را ببر و در عمق آن چاه خشك شده بنشان.
پس از آنكه برّا آن تير را درون چاه نشاند، ناگهان ديديم كه دوازده چشمه آب از زير آن تير فوران كرد و بر زمين جارى شد.
قال على (ع): و لقد كنا معه بالحديبيه و اذا ثم قلبى جافه فاخرج سهما من كنانته فناوله البرا بن عازب فقال: له اذهب بهذا السهم الى تلك القليب الجافه فاغرسه فيها. ففعل ذلك فتفجرت منه اثنتا عشره عينا من تحت السهم.(46)
معجزه اى ديگر
هنگامى كه رسول خدا(ص) بهحديبيّهرسيدند و مكّيان، او و همراهانش را به محاصره خود درآوردند، (چيزى كه در آن بيابان خشك و سوزان، بيش از هر چيز ديگر آنان را آزار مى داد، مشكل تشنگى بود) شدت تشنگى به قدرى بود كه چارپايان را هم از پاى انداخته بود و ميزان تشنگى از پهلوها و تهيگاه به هم چسبده اسبان به روشنى محسوس بود.
همراهان رسول خدا(ص) از بى آبى (و ناتوانى) به آن حضرت شكوه بردند و از وى يارى خواستند.
پيامبر گرامى فرمودد تا مشك آبى كه ساخته يمن بود حاضر كردند. سپس دستهاى خود را درون آن فرو بردند كه ناگاه از ميان انگشتان او چشمه هاى آب فوران كرد (و بر زمين جارى شد) و بدين ترتيب همگان سيراب شدند و تمامى اسبها و استرها هم از آن آب نوشيدند و ظروف و مشكهايمان را نيز از آن آب ذخيره كرديم.
قال على (ع):... لما نزل الحديبيه و حاصره اهل مكه... ان اصحابه شكوا اليه الظما و اصابهم ذلك حتى التفت خواصر الخيل فذكروا له ذلك فدبر كوه يانيه ثم نصب يده المباركه فيها فتفجرت من بين اصابعه عيون الما فصرنا و صدرت الخيل روا و ملانا كل مزاده و سقا.(47)
شتر آزاد
شتر صالح با همه شگفتى و اهميتى كه داشته و قرآن هم از او ياد كرده است با جناب صالح سخن نگفت و بر نبوت و رسالت او شهادت نداد.
اما، ما خود شاهد بوديم كه در يكى از جنگها، شترى نزد پيامبر خدا آمد و صدايى از خود در آورد، سپس به قدرت خداى بزرگ به سخن در آمد و گفت:
اى فرستاده خدا! فلانى (صاحب شتر) تا توانسته از من باركشيده است و اكنون كه به سن كهولت و ناتوانى رسيده ام، مى خواهد مرا نحر كند، و من از او به شما پناه آورده ام.
رسول خدا فردى را نزد صاحب شتر فرستاد و از او خواست تا حيوان را به وى هبه كند. آن مرد پذيرفت و حضرت شتر رها كرد و آزادش گذارد.
قال على (ع):... ان ناقه صالح لم تكلم صالحا و لم تناطقه و لم تشهد له بالنبوه و محمد بينما ننحن معه فى بفض غزاوته اذا هو ببعير قددنا ثم رعا فانطقه الله عزوجل فقال يا رسول الله (ص) ان فلانا استعملنى حتى كبرت و يريد نحرى فاا استعيذ بك منه. فارسل رسول الله (ص) الى صححبه فاستوهبته منه، فوهبه له و خلاه.(48)
آزمون
نبى اكرم سپاهى را بسيج كرد و به ناحيه اى گسيل داشت، و شخصى را به فرماندهى آن برگزيد. به لشكريان نيز توصيه كرد تا سخن فرمانده خود را بشنوند و فرمانش را اطاعت كنند.
(با فاصله گرفتن سپاه از شهر) فرمانده خواست تا ميزان اطاعت و حرف شنوى سپاهيانش را بيازمايد. از اين رو آتش گران برافروخت و دستور داد تا همراهانش همگى داخل آتش شوند!
شنيدن اين دستور شگفت، لشكريان را با دو فكر مخالف مواجه ساخت و آنها را به دو دسته تقسيم كرد.
عده اى گفتند: فرمان امير بايد اجرا شود و مابه حكم وظيفه در آتش داخل مى شويم.
دسته اى هم معتقد بودند كه اين دستور اطاعت ندارد و مى گفتند: ما (به بركت اسلام و ايمان به خدا و رسول او) از آتش گريخته ايم، حال چگونه با اختيار خود در آن فرو شويم!
حكايت آنها به اطلاع رسول خدا(ص) رسيد. حضرت فرمود: اگر آنها در آتش داخل شده بودند، هرگز از آن رهايى نمى يافتند (و به آتش جهنم گرفتار مى شدند).
سپس فرمود: هيچ طاعتى در معصيت خدا نيست. اگر كسى به گناهى فرمان داد، نبايد از او پذيرفت. تنها اطاعت فرمانى لازم است كه همسو با اطاعت الهى و در جهت صلاح و نيكى صادر شده باشد.
قال على (ع): بعث النبى جيشا و امر عليهم رجلا و امرهم ان يستمعوا له و يطيعوا، فاجج نارا و امرهم ان يقتحموا فيها! فابى قوم ان يدخلوها و قالوا: انا فررنا من النار. و اراد قوم ان يدخلوها.
فبلغ ذلك النبى فقال: لو دخلوها لم يزالو فيها؛ و قال:
لا طاعه فى معصيه الله انما الطاعه فى المعروف.(49)
جوشش آب
در يكى از جنگها، رسول خدا(ص) با مشكل بى آبى مواجه شد. (حضرتش در حالى كه به سنگى اشاره مى كرد) به من فرمود: على! برخيز و به جانب اين سنگ برو و بگو:من فرستاده رسول خدا(ص) هستم؛ از تو مى خواهم كه براى من از خود آب جارى سازى!
سوگند به خدايى كه وى را به پيامبرى گرامى داشت، همين كه پيام آن حضرت را به آن سنگ رساندم ناگهان ديدم زايده هايى شبيه پستان گاو بر روى سنگ ظاهر شد و از همان زايده ها آب جريان يافت.
من بسرعت نزد رسول خدا(ص) آمدم و آنچه را واقع شده بود گزارش كردم. حضرت فرمود: على! برو از آن آب برگير. مردم هم آمدند و مشكها و ظرفهاى خود را پر كردند، پس از آنكه خود نوشيدند و وضو ساختند و چارپايانشان را سيراب ساختند و... اين فضيلتى بود كه خداوند عزوجل از ميان اصحاب، تنها مرا به آن مفتخر ساخت.
عن على قال:... فان رسول الله (ص) كان فى تعض الغزوات ففقد الما فقال لى: يا على! قم الى هذه الصخره و قل: انا رسول رسول الله (ص)، انفجرى لى ما والله الذى اكرمه بالنبوه لقد ابلغتها الرساله فاطلع منها مثل ثدى البقر فسال من كل ثدى منها ما فلما رايت ذلك اسرعت... فاخبرته فقال: انطلق يا على! فخذ من الما و جا القوم حتى ملووا قربهم و اداوتهم و سقوا دوابهم و شربوا و توضووا فخصنى الله عزوجل بذلك.(50)
جنگ جمل
افكار زنانه بر عايشه غلبه يافت و كينه ديرينه او را همچون كوره آهنگرى بتافت؛ اگر از او مى خواستند تا آنچه را درباره من انجام دده است، با ديگرى كند هرگز نمى پذيرفت و چنين نمى كرد....
آتش افروزانجنگ جملبه بهانه مكه از مدينه بيرون شدند. در حالى كه حرم و همسر رسول خدا(ص) را به اين سو و آن سو مى كشاندند؛ چنانكه كنيز را فروشندگان آن به اطراف مى كشانند.
او را با خود به بصره بردند، در حالى كه زنان خويش را در خانه هاى امن خود نشاندند. كسى را كه رسول خدا(ص) در خانه و پرده نگاه داشته بود و او را از چشم آن دو (طلحه و زبير) و چشمان ديگران باز داشته بود، به همگان نماياندند. آن هم به همراه لشكرى كه يك تن از آنان نبود كه در طاعت من نباشد و دست مرا به ميل رغبت خود به بيعت نفشرده باشد.
آنها به فرمانگزار من در بصره و خزانه داران و مردمى جز آنان، يورش آوردند: بعضى را با زجر و سختى كشتند و بعضى را با مكر و نيرنگ از پا در آوردند.
به خدا سوگند، آنها، اگر از مسلمانان جز يك تن را به عمد بى آنكه جرمى مرتكب شده باشد - نكشته بودند، كشتن همه آن لشكر بر من روا بود؛ چه آنكه آنها همگى حاضر بودند و از هلاكت مسلمانى بى گناه جلوگيرى نكردند و با دست و زبان به دفاع از وى برنخاستند.
(اين حال لشكرى است كه تنها يك مسلمان توسط آنها كشته شده باشد) پس چگونه بر من روا نباشد كشتن لشكرى كه به تعداد خود از جمع مسلمين كشته باشند؟!
قال على (ع): اما فانه فادركها راى النسا و ضغن غلا فى صدرها كمر جل القين و لو دعيت لتنال من غيرى ما اتت الى؛ لم تفعل.(51)
... فخرجوا يجرون حرمه رسول الله (ص) كما تجر الامه عند شائها متوجهين بها الى البصره فحبسا نساهما فى بيوتهما و ابرزا حبيس رسول الله (ص) لهما و لغير هما فى جيش ما منهم رجل الا و قد اعطانى الطاعه و سمح لى بالبيعه طائعا غير مكره فقدموا على عاملى بها و خزان بيت مال المسلمين و غيرهم من اهلها فقتلوا طائفه صبرا و طائفه غدرا.
فو الله لو لم يصيبوا من المسلمين الا رجلا واحدا معتمدين لقتله بلا جرم جره، لحل لى قتل ذلك الجيش كله اذ حضروه فلم ينكروه و لم يدفعوا عنه بلسان و لابيد، دع ما انهم قد فتلوا من المسلين مثل العده التى دخلوا بها عليهم....(52)

پيمان شكنان

پيمان شكنان
آنان كه با من پيمان بسته بودند و در شمار ياران من محسوب مى شدند، چون ديدند كه مقاصد شخصى و خواهشهاى ناروايشان را بر نمى آورم؛ توطئه آغاز كردند و با آلت دست قرار دادن آن زن (عايشه) بر من شوريدند.(53)
با اينكه بنا به توصيه پيامبر خدا(ص)، امور آن زن به من واگذار شده بود و من وصى بر او بودم!
(آتش افروزان جنگ جمل) عايشه را بر شترى سوار كردند و بر جهازش بستند و وى را در بيابانهاى خشك و سوزان گرداندند و سگهاى حواب (نام آبى است در راه مكه به بصره ) بر او پارس كردند. هر لحظه كه بر او سپرى مى گشت و هر گامى كه بر مى داشت آثار ندامت و پشيمانى بر وى آشكار مى شد.
آنها سپاهيانى بودند كه پس از نخستين بيعت كه در زمان حيات رسول خدا(ص) با من بسته بودند، بيعتى مجدد بر ذمّه داشتند (و هر كدام آنان دو نوبت با من پيمان وفادارى بسته بود)!
شورشيان بر شهرى وارد شدند (بصره) كه ساكنان آن را افرادى ناتوان با ريشهايى بلند و عقلهايى سست و افكارى فاسد تشكيل مى داد. حرفه آنها بيابان گردى و صيادى و دريانوردى بود.
عايشه اين مردم جاهل و بى خرد را فريب داد و آنها را ديوانه وار با شمشيرهاى آخته رو در روى ما قرار داد.
قال على (ع):... فان المبايعين لى لما لم يطيمعوا فى تلك منى و ثبوا بالمراه على و انا ولى امرها و الوصى عليها فحملوها على الجمل و شدوها على الرحال و اقبلوا بها تخبط الفيافى و تقطع البرارى و تنبح عليها كلاب الحواب و تظهر لهم علامات الندم فى كل ساعه و عند كل حال فى عصبه قد يايعونى ثانيه بعد بيعتهم الاولى فى حياه النبى حتى اتت اهل بلده قصيره ايديهم طويله لحاهم قليله عقوله عازبه آراوهم و هم جيران بدو و وراد بحر فاخرجتهم يخبطون بسيوفهم من غير علم و يرمون بسهامهم بغير فهم....(54)
تحميل نبرد
من در كار آنان ميان دو مشكل قرار گرفته بودم كه هيچ يك مورد علاقه من نبود و به هر كدام عمل مى كردم خالى از محذور نبود:
اگر آنها را رها مى كردم و به حال خود مى گذاشتم، از شورش باز نمى گشتند و به حكم عقل سر فرود نمى آوردند؛ و اگر در برابر آنها ايستادگى مى كردم، كار به جايى مى كشيد كه نمى خواستم (جنگ و كشتار).
لذا پيش از هر چيز به صحبت با آنها پرداختم و آنچه ممكن بود گفتم و راه هر گونه عذرتراشى را بر آنها بستم.
به آن زن شخصاً پيغام دادم كه به خانه اش باز گردد و از آنها كه او را با خود آورده بودند خواستم تا بر پيمانى كه با من بسته بودند و فادار بمانند و حرمت بيعتى را كه از خداوند بر گردن داشتند پاس دارند.
هر چه در توان داشتم به نفع آنان به كار گرفتم. با يكى از آنها بالخصوص گفتگو كردم كه البته مؤ ثر افتاد و از سپاه كناره گرفت.(55) سپس روى به مردم كردم و همان تذكرها را به آنها نيز دادم ولى جز بر نادانى و سركشى و گمراهى آنها نيفزود.
چون چنين ديدم و آنها حرفى جز اصرار بر جنگ نداشتند، ناگزير با آنها جنگيدم. آنها آتش جنگى را بر افروختند كه به زيانشان بود و شعله هاى آن پيش از هر چيز ديگر دامنگير خودشان شد و داغ حسرت بر دلهاشان نشاند.
شكست (ناكثين) و تلفات سنگين آنان چيزى نبود كه خواسته من باشد بلكه اين پيشامد برخلاف ميل باطنى بر من تحميل شد و من بناچار به آن تن دادم.
اگر در گذشته مى توانستم آنها را به حال خود بگذارم و شرارتهاى ايشان را ناديده انگارم و از رويارويى پرهيز كنم، با كارهايى كه در آخر مرتكب شدند، ديگر ادامه اين وضع برايم ممكن نبود؛ چرا كه خوددارى و سكوت من مى توانست به آنان يارى رساند و من ناخواسته در برنامه فساد و تعدّى و خونريزى آنها سهيم مى گشتم و آنان با فرمانبردارى از زنان - همچون روميان و مردم يمن و ملتهاى منقرض شده كه حكومت خود را به دست زنان كوته فكر و از هر جهت كم نصيب، اداره مى كردند زمينه انواع فساد و تباهى را فراهم مى آوردند. با اين تفاوت (كه ديگر دير شده بود) و آن زن با لشكرى كه در اختيار داشت، تا مى تانست از برنامه هاى باطلى كه برشمردم، در ميان مردم اجرا مى كرد.
(اما با همه مشروعيتى كه براى جنگيدن با آنها قايل بودم ) شتاب نكردم و بى مقدمه بر آنها يورش نبردم بلكه تا آنجا كه ممكن بود كار را به تاءخير انداختم. واسطه ها فرستادم. خود به سوى آنها سفر كردم. تهديد كردم. عذرشان را پذيرفتم، هر چه از من خواستند قبول كردم و وعده انجام دادن آن را دادم. و حتى آنچه كه آنها نخواستند خود پيشنهاد كردم و... اما افسوس كه آنها جز جنگ هواى ديگرى در سر نداشتند. بناچار با ايشان جنگيدم و خداوند آنچنان كه خود مى خواست كار من و آنان را پايان داد. و آنچه بر ما رفت همو شاهد و گواه است.
قال على (ع):... فوقفت من امرهم على اثنتين كلتاهما فى محله المكروه؛ ممن ان كففت لم يرجع و لم يعقل و ان اقمت كنت قدصرت الى التى كرهت. فقدمت الحجه بالاعذار و الانذار و دعوت المراه الى الرجوع الى بيتها و القوم الذين حملوها على الوفا بببيعتهم لى و الترك ليقضهم عهد الله عزوجل لى، و اعطيتهم من نفسى كل الذى قدت عليه و ناظرت بعضهم فرجع و ذكرت فذكر.
ثم اقبلت على الناس بمثل ذلك فلم يزدادوا الا جهلا و تماديا و غيا، فلما ابوا الا هى ركبتها منهم فكانت عليهم الدبره و بهم الهزيمه، و لهم الحسره و فيهم الفنا و القتل.
و حملت نفسى على التى لم اجد منها بدا، و لم يسعنى اذ فعلت ذلك و اظهرته اخرا مقل الذى وسعنى منه اولا من الاغضا و الامساك و رايتنى ان امسكت كنت معينا لهم على بامساكى على ما صاروا اليه و طمعوا فيه من تناول الاطراف و سفك الدما و قتل ارعيه و تحكيم النسا النواقص العقول والحظوظ على كل حال كعاده بنى الاصفر و من مضى من ملوك سبا و الامم الخاليه، فاصير الى ما كرهت اولا و اخرا و قد اهملت المراه و جندها يفعلون ما وصفت بين الفريقين من الناس.
و لم اهجم على الامر الا بعد ما قدمت و اخرت و تانيت و راجعت و ارسلت و سافرت و شافهت اعذرت و انذرت و اعطيت القوم كل شى التمسوه منى بعد عرضت عليهم كل شى لم يلتمسوه فلما ابوا الا تلك، اقدمت عليها فبلغ الله بى و بهم ما اراد و كان لى عليهم بما كان منى اليهم شهيدا.(56)
قاسطين
داستان حكمت و نبرد با معاويه، اين فرزند هند جگرخوار و (برده) آزاد شده! (از معدود مواردى بود كه خداوند بزرگ، ايمان و توانايى مرا بدان وسيله آزمود).
از روزى كه محمد به رسالت مبعوث گشت، معاويه به دشمنى و خصومت با او و ساير مؤ منان پرداخت تا زمانى كه به لصف خدا و به زور شمشير مسلمانان، دروازه هاى شهر مكه گشوده گشت. همانروز از معاويه و پدرش، بيعت و پيمان وفادارى و فرمانبردارى براى من گرفته شد و در فرصتهاى ديگر نيز تا سه نوبت همان پيمان تاءكيد و تجديد شد.
پدرش (ابوسفيان) نخستين كسى بود كه در گذشته (پس از رحلت پيامبر خدا(ص)) بر من به عنواناميرالمومنينسلام كرد. و همو بود كه بارها مرا تشويق و ترغيب مى كرد كه كه به پاخيزم و حق خود را از خلفاى پيشين بستانم. در هر فرصت كه ديدارى دست مى داد، او تجديد بيعت و اظهار وفادارى مى نمود.
... معاويه كه به خلافت دل بسته بود و در سر انديشه آن را مى پروراند، همين كه دانست من به عنوان خليفه مسلمين شناخته شده ام و حق از دست رفته به جاى خويش بازگشته است از اينكه به آرزوى ديرينه اش (خلافت) دست يابد و بر دين خدا كه امانتى است نزد ما، حاكم گردد، ماءيوس گشت، روى بهعمرو بن عاصآورد و به او پيوسته و تا توانست از او دلجويى كرد و از خود شادمانش ساخت و سرزمين پهناور مصر را طعمه او كرد در صورتى كه چنين حقى نداشت.
اگر درهمى بيش از سهم مسلمانان برداشت مى كرد حرام بود، و متصدى اموال نيز حق نداشت بيش از سهم مجاز، به او برساند.
مهاويه به دستيارى رفيق خود، شهرهاى اسلامى را يكى پس از ديگرى دستخوش تعدى و تجاوز ساخت. براى آنان كه دست او را به بيعت فشرده بودند، اسباب آسايش و رفاه فراهم ساخت و كسانى كه امتناع نمودند محروم ساخت و يا به تبعيد فرستاد.
سپس در حالى كه پيمان خود را شكسته بود، دست تعدى به اطراف و نواحى قلمرو اسلامى از شرق و غرب دراز كرد و اخبار شرارتهاى او پى در پى به من مى رسيد.
قال على (ع):... فتحكيمهم الحكمين و محاربه ابن اكله الاكباد و هو طليق ابن طليق معاندلله عزوجل و لرسوله و المومنين منذ بعث الله محمدا الى ان فتح الله عليه مكه عنوه فاخذت بيعته نو بيعنه ابيه لى معه فى ذلك اليوم و فى ثلاثه مواطن بعده و ابوه بالامس اول من سلم على بامره الومنين و جعل يحثنى على النهوض فى اخذ حقى من الماضين قبلى و يجدد لى بيعته كلما اتانى.
و اعجب العب انه لما راى ربى تبارك و تعالى قد رد الى حقى و اقره فى معدنه و انقطع طمعه ان يصير فى دين الله رابعاً(57) و فى امانه حملناها حاكماً؛ كر على العاصى بن العاص فاستماله فمال اليه! ثم اقبل به بعد ان اطمعه(58) مصر و حرام عليه ان ياخذ من الفى دون قسمه درهما و حرام على الراعى ايصال درهم اليه فوق حقه فاقبل يخبط البالد بالظلم و يطاها بالغشم فمن بايعه ارضاه و من خالفه ناواه. ثم توجه الى ناكثا علينا مغيرا فى البلاد شرقا و غربا و يمينا و شمالا و الانبا تاتينى و الاخبار ترد على بذلك....(59)
پيشنهاد
در اين ميان، مرد يك چشم ثقفى (مغيره بن شعبه ) نزد من آمد و پيشنهاد كرد كه: (براى خاموشى آتشى كه معاويه برافروخته، بهتر آن است كه ) وى را در محدوده شهرها و آباديهايى كه تحت نفوذ دارد، ابقا كنم (تا غايله فرو نشيند و امنيت بازگردد)!
اگر مى توانستم در پيشگاه خداوند عذرى بياورم و خود را از تبعات ظلم و فساد حكومتش تبرئه كنم، البته اين پيشنهاد (مغيره) را رد نكردم و آن را به شور گذاشتم.
با افرادى كه خيرخواه و دلسوز مردم و نسبت به خدا و رسولش متعهد بودند، مشورت كردم و از آنها خواستم تا در اين باره اظهار نظر كنند. (كه خوشبختانه) آنها نيز با من هم راءى بودند و نظرشان درباره پسر هند جگرخوار، با من يكى بود.
آنها مرا بر حذر مى داشتند كه مبادا دست معاويه را در سرنوشت مردم باز بگذارم و خداوند ببيند كه من از گمراه كنندگان كمك گرفته ام و آنها را وسيله پيشرفت كار قرار داده ام؟!
كسانى را نزد معاويه فرستادم (شايد از شرارت دست شويد) يك باربجلى(جرير) را و بار ديگراشعرىرا، اما هر دو، دل به دنيا بستند و تابع هواى نفس شدند (و به او گرويدند) و وى را از خود شادمان ساختند.
هنگامى كه ديدم معاويه حرمتهاى الهى را پاس نمى دارد و از هتك آنها پروايى ندارد و بيش از دامنه شرارتهاى خود افزوده است، به منظور جنگ و نبرد و كوتاه كردن دست او از اريكه قدرت با ياران رسول خدا(ص) مشورت كردم؛ يارانى كه صحنه جنگ بدر را آزموده بودند و كسانى كه در بيعت رضوان شركت جسته بودند (و مدال خشنودى خدا را بر سينه داشتند) و نيز با ديگر افراد شايسته، به گفتگو پرداختم كه اتفاقاً همگى با من هم راءى بودند و بر جنگيدن با او توصيه و تاءكيد مى كردند.
من با يارانم آماده نبرد شديم. (اما پيشدستى نكردم). از همه جا براى او نامه نوشتم و با ارسال نامه و با فرستادن نماينده از جانب خود، خواستم كه دست از آشوب بردارد و همچون ساير مردم با من بيعت كند.
اما او در پاسخ، نامه هاى تحكم آميز نوشت و درباره من آرزوهايى كرده بود و شروطى را پيشنهاد داده بود كه نه خداوند و نه پيامبرش و نه هيچ يك از مسلمانان نمى پذيرفتند و از آن خشنود نمى شدند.
در يكى از نامه ها پيشنهاد كرده بود كه جمعى از نيكوترين اصحاب پبيغمبر را كهعمار بن ياسرجزو آنان بود به دست او بسپارم!
كجا مثل عمار پيدا مى شود؟! به خدا سوگند اگر پنج نفر گرد پيغمبر بوديم عمار ششمين بود و اگر چهار نفر بوديم، عمار پنجمين بود.
معاويه در نامه اش از من خواسته بود كه چنين افرادى را (دست بسته) تحويل او دهم تا وى با كشتن و به دار آويختن آنها، به خونخواهى ادعايى عثمان پردازد. در صورتى كه به خدا سوگند، او خود با دستيارى تنى چند از خاندانش خاندانى كه نفرين بر آنان در دفتر وحى ثبت است مردم را بر عثمان شوراندند (و سبب قتل او شدند).
و هنگامى كه من شرايط او را نپذيرفتم، بر من يورش آورد و در دل، به اين سركشى و ستمگرى نيز مى باليد.
شمارى از مردم حيوان صفت را كه نه داراى فهم و قدت تشخيص بودند و نه ديده حق بين داشتند نزد خود گرد آورد و امور را بر آنان مشتبه ساخت تا از او پيروى كردند. از مال دنيا چندان به آنان بخشيد تا به سوى او گرويدند.
(ما در برابر آنها ايستادگى كرديم و) با آنها به مبارزه پرداختيم و به حكميت و فرمان خداوند تن داديم.
اما معاويه در مقابل، پاسخى جز سركشى و ستمگرى نداشت و ما (ناگزير) با او جنگيديم. خداوند نيز مانند هميشه كه ما را بر پيروزى بر دشمنان، عادت داده بود، پيروزى را نصيب ما فرمود.
و پرچم رسول خدا كه همواره در گذشته وسيله نابودى حزب شيطان بود، آن روز نيز در دست ما بود. و معاويه پرچمهاى پدرش را كه من پيوسته در ركاب رسول خدا(ص) با آنها جنگيده بودم، در دست داشت.
قال على (ع):... فاتانى اعور ثقيف فاشار على ان اوليه البلاد التى هو بها لادرايه بما اوليه منها.
و فى الذى اشار به الراى فى امر الدنيا او وجدت عندالله عزوجل فى توليته لى مخرجا و اصبت لنفسى فى ذلك عذرا.
فاعلمت الراى فى ذلك و شاورت من اثق بنصيحته الله عزوجل و لرسوله و لى و للمومنين. فكان رايه فى ابن اكله الاكباد، كرايى: ينهانى عن توليته و حذرنى ان ادخل فى امر المسلمين يده و لم يكن الله ليرانى اتخذ المضلين عضدا.
فوجهت اليه اخا بجهله مره و اخا الاشعريين مره كلاهما ركن الى الدنيا و تابع هواه فيما ارضاه فلما رايته لم يزد فيما انتهك من محارم الله الا تماديا؛ شاورت من معى من اصحاب محمد البدريين و الذين ارتضى الله عزوجل امرهم و رضى عنهم بعد بيعتهم و غيرهم من صلحا المسلمين و التابعين، فكل يوافق رايه رايى فى غزوع و محاربته و منعه مما نالت يده. و انى نهضت اليه باصحابى انفذ اليه من كل موضع كتبى و اوجه اليه رسلى ادعوه الى الرجوع عما هو فيه و الدخول فيما فيه الناس معى.
فكتب يتحكم على و يتمنى على الامانى و يشترط على شروطا لايرضاها الله عزوجل و رسوله و لا المسلون و يشترط فى بعضها ان ارفع اليه اقواما من اصحاب محمد ابرارا فيهم عمار بن ياسر و اين مثل عمار؟ و الله لقد رايتنا مع النبى ما يعدمنا خمسه ال مان سادسهم لا اربعه الا كان خامسهم اشترط دفعهم اليه ليقتلهم و يصلبهم و انتحل دم عثمان.
و لعمر الله ما الب على عثمان و لا جمع الناس على قتله الا هو و اشباهه من اهل بيته اغصان الشجره الملعونه فى القران فلما لم اجب الى ما اشترط من ذلك، كر مستعليا فى نفسه بطغيانه و بغيه بحمير لاعقول لهم و لابصائر، فموه لهم امرا فاتبعوه، و اعطاهم من الدنيا ما امالهم به اليه.
فناجرناهم و حاكمناهم الى الله عزوجل بعد الاغذار و الانذار فلما لم يزده ذلك الا تماديا و بغيا لقيناه بعاده الله التى عودناه من النصر على اعدائه و عدونا، و رايه رسول الله بايدينا لم يزل الله تبارك و تعالى يفل حزب الشيطان بها حتى افضى الموت اليه... و هو معلم رايات ابيه التى لم ازل اقاتلها مع رسول الله فى كل الموطن.(60)
آخرين تلاش
(پيكار صفين لحظه هاى پايان خود را سپرى مى كرد) و معاويه با مرگ فاصله چندانى نداشت و براى او چاره اى جز فرار باقى نمانده بود از اين رو بر اسب خود جهيد و پرچم خود را سرنگون كرد و در كار خود درمانده بود كه چه تدبيرى انديشد؟!
از فرزند عاص يارى خواست و از راءى او جويا شد. عمرو عاص نظر داد كه قرآنها را بيرون آورند و بر فراز پرچمها نصب كنند و مردم را به فرمانى كه كتاب خدا بر آن گوياست، فراخوانند و اضافه كرد:اى فرزند ابوطالب و پيروانش از آن جا كه افرادى پايبند و شايستگانى پر مهرند، و در ابتدا نيز تو را به كتاب خدا فراخوانده و بر حكم آن دعوت نموده اند، اكنون هم از اين پيشنهاد خشنود گشته و آن را خواهند پذيرفت!.
براى معاويه كه راهى جز فرار و يا كشته شدن باقى نمانده بود، اجراى اين ترفند فرصتى بود كه امكان زنده ماندن او را فراهم مى ساخت.
قرآن ها بر فراز نيزه ها بالا رفت و معاويه به خيال خود مردم را به تسليم فرمان خدا و پيروى از كتاب خدا دعوت نمود!
شمارى از نيكان يارانم شربت شهادت نوشيدند و عده بيشمارى هم (از ديدن مصاحف و شنيدن ياوه هاى معاويه) فريب خوردند و بر حكم قرآن دل بستند! پنداشتند كه فرزند هند جگرخوار به آنچه گفته است وفا مى كند.
به آنها گفتم: اين مكر و نيرنگ است كه معاويه با دستيارى رفيقش بر پا ساخته، و او بزودى بر آنچه گفته است پشت خواهد كرد.
اما آنها كه حرفهاى معاويه را گوش داده و ياوه هاى او را باور كرده بودند، همگى به نداى او پاسخ گفتند و سخن مرا هيچ انگاشتند و از فرمانم سرتافتند (و در برابرم ايستادند و گستاخانه گفتند):تو را چه پسند باشد و چه نباشد، خواسته باشى يا نخواسته باشى، ما به جنگ ادامه نخواهيم داد و پيشنهاد معاويه را مى پذيريم!.
(پستى و رسوايى را) تا جايى رساندند كه (شنيدم) برخى از آنان در ميان خود گفتند:
چنانچه على با ما همكارى نكند و همچنان بر ادامه جنگ پا فشارى نمايد، او را همانند عثمان مى كشيم و يا خود و خاندانش را تسليم معاويه مى كنيم!.
خدا مى داند، نهايت سعى و تلاش خود را به كار بردم و هر راهى كه به خاطرم مى رسيد پيمودم تا مگر بگذارند به راءى خود عمل كنم، ولى نگذاشتند. از آنان فرصت خواستم تا به مقدر دوشيدن يك شتر و يا دويدن يك اسب به من مهلت دهند ولى نپذيرفتند؛ جز اين شيخ (مالك اشتر) و تنى چند از خانواده ام.
به خدا سوگند، آن روز چيزى كه مرا از اجراى برنامه روشن خود باز دارد، وجود نداشت، جز اينكه ديدم هم اينك است كه اين دو نفر (حسن و حسين) كشته شوند. اگر اين دو تن كشته مى شدند ادامه نسل پيامبر خدا(ص) و تداوم سلاله آن حضرت در ميان امتش، قطع مى گشت (در نتيجه امامت بر حق و وراثت معارف دين و قرآن از بين مى رفت).
و باز ترسيدم كه عبدالله بن جعفر و محمد بن حنيفه كشته شوند. زيرا مى دانستم كه اين دو، فقط به خاطر من در اين جنگ شركت كرده اند. و گرنه خود را به خطر نمى انداختند. به اين جهت به خواسته مردم تن دادم و خدا نيز چنين خواسته بود.
همين كه شمشيرهاى خود را از آنان باز گرفتيم و (شعله جنگ خاموش شد) آنها به دلخواه خود در كارها داورى كردند و آنچه خود پسنديدند اختيار كردند، قرآنها را پشت سر انداختند و از دعوتى كه به حكم قرآن مى نمودند دست شستند.
من هرگز كسى را در دين خدا حكم قرار نمى دادم، چون بدو هيچ ترديدى (آن روز) انتخاب حكم خطاى محض بد (چرا كه پيروزى در چند قدمى ما قرار داشت) ولى خواسته مردم غير از اين بود؛ آنها جز بر حكميت و پايان بخشيدن به جنگ به چيزى راضى نمى شدند.
(من كه در چنگال جهل و نادانى يارانم گرفتار شده بودم) خواستم تا دست كم كسى از خويشان خود و يا فردى كه عقل و هوش او را آزموده بودم و به تعهد و خيرخواهى و دلسوزى او اطمينان داشتم، به عنوان حكم و داور معرفى نمايم. اما هر كه را پيشنهاد كردم، معاويه نپذيرفت و هر مطلب حقى را كه عنوان مى كردم، او روى گرداند و ما را به بيراهه مى كشاند. (بدبختانه) اينها همه بدان سبب بود كه معاويه از حمايت و پشتيبانى افراد من سود مى جست!!
براى من راهى جز تسليم و پذيرش باقى نمانده بود؛ به خدا شكايت بردم و از آنها بيزارى جستم و انتخاب را به خودشان واگذاشتم.(61) آنها مردى را برگزيدند و عمرو عاص او را چنان به بازى گرفت و فريب داد كه (كوس رسواييش همه جا به صدا درآمد) و اخبار آن شرق و غرب عالم را بپر ساخت. (جالب اينكه) فريب خورده (ابو موسى) از حكميت خود اظهار پشيمانى مى نمود!
قال على (ع):... فلم يجد (معاويه) من الموت منجى الا الهرب، فركب فرسه و قلب رايته لايدرى كيف يحتال؟ فاستعان براى ابن العاص فاشار اليه: ابن ابى طالب و جزبه اهل بصائر و رحمه و تقيا(62) و قد دعوك الى كتاب الله اولا و هم محيبوك اليه اخرا، فاطاعه فيما اشار به عليه اذ راى انه لامنجى له من القتل او الهرب غيره، فرفع المصاحف يدعو الى بزعمه.
فمالت الى المصاحف قلوب من اصحابى بعد فنا خيارهم و جهدهم فى جهاد اعدا الله و اعدائهم على بصائرهم عظنوا ان ابن اكله الاكباد له الوفا بما دعا اليه فاصغوا الى دعوته و اقبلوا باجمعهم فى اجابته، فاعلتهم ان ذلك منه مكر و من ابن العاص معه و انهما الى انكث اقرب منهما الى الوفا، فلم يقبلوا قولى و ل يطيعوا امرى و ابوا الا اجابته، كرهت ام هويت، شئت او ابيت، حتى اخذ بعضهم يقول لبعض: ان لم يفعل فالحقوه بابن عفان و ادفعوه الى ابن هند برمته!
فجهدت علم الله جهدى و لم ادع غايه فى نفسى الا بلغتها فى ان يخلونى و رايى، فلم يفعلوا، و راودتهم على الصبر على مقدار فواق الناقه او ركضه الفرس فلم يجيبوا ما خلا هذا الشيخ و اما بيده الى الاشتر و عصبه من اهل بيتى، فو الله ما منعنى ان امضى على بصيرتى الا مخافه ان يقتل هذان و اما بيده الى الحسن و الحسين فينقطع نسل رسول الله (ص) و ذرته من امته و مخافه ان يقتل هذا و هذا و اوما بيده الى عبدالله بن جعفر و محمد بن الحنيفه فانى اعلم لولا مكانى لم يقفا ذلك الوقف فلذلك صبرت على ما اراد القوم مع ما سبق فيه من علم الله عزوجل.
فلما ان رفعنا عن القوم سيوفنا، تحكموا فى الامور و تخيروا الاحكام و الارا و تركوا المصاحف و ما دعو اليه من حكم القرآن، و ما كنت احكم فى دين الله احدا اذ كان التحكيم فى ذلك الخطا الذى لاشك فيه و لاامترا، فلما الوا الا ذلك اردت ان احكم رجلا من اهل بيتى او رجلا ممن ارضى رايه و عقله و اثق بنصحته و مودته و دينه و اقبلت لااسمى احدا امتنع منه ابن هندو لاادعوه الى شى من الحق الا ادبر عنه و اقبل ابن هند يسومنا عسفا و ما ذلك الا باتباع اصحابى له على ذاك فلما ابوا الا غلبتى على التحكيم تبرات الى الله عزوجل منهم و فوضت ذلك اليهم فقلدوه امرا فخدعه ابن العاص خديعه ظهرت فى شرق الارض و غربها و اظهر المخدوع عليها ندما!(63)
خوارج نهروان
1 (نيرنگ حكميت و رسوايى ناشى از آن ثمره اى جز ندامت و سرخوردگى به همراه نداشت) در نتيجه زبان مردم به سرزنش گشوده شد و هر كس ديگرى را به باد ملامت گرفت، كه چرا كار را به حكمين واگذار نمودند؟!
اما ديگر دير شده بود و هيچ كارى از آنها ساخته نبود. (اى كاش داستان به همين جا خاتمه مى يافت و عفريت جهل و حماقت گريبانشان را رها مى ساخت و دستهاى پيمان شكن آنان را، همين جا كوتاه مى كرد و ديگر فرصت ارتكاب جناياتى بزرگتر به آنان نمى داد. جنايتى كه نطفه آن با القاى اين شبهه در اذهانشان بارور گشت و با طرح اين سخن) در ميان خود گفتند:
پيشواى ما (على) نمى بايست از كار خطاى ما پيروى مى كرد، بلكه بر او لازم بو كه طبق نظر واقعى خود عمل كند (و حكميت را نپذيرد)، هر چند به قيمت كشته شدن او و كسانى از ما، تمام مى شود. اما او چنين نكرد، بلكه تابع نظر ما شد نظرى كه خود از روز نخست آن را خطا مى پنداشت پس هم اينك او كافر گشته و كشتن كافر و ريختن خون او بر ما رواست!.
با ظهور اين فكر آنها با سرعت هر چه تمامتر از ميان لشكر بيرون رفتند و با صداى بلند فرياد كشيدند كه:داورى و حكميت، فقط مخصوص خداست.
سپس دسته دسته به هر سو پراكنده شدند. گروهى به نخيله و عده اى به حرورا و شمارى نيز راه مشرق را پيش گرفتند، و از دجله گذشتند.
در بين راه با هر مسلمانى كه برخورد مى كردند از فكر و نظرش مى پرسيدند؛ چنانچه عقيده اش را مطابق سليقه خود مى يافتند، رهايش مى ساختند و گرنه او را مى كشتند و خونش را مى ريختند.
من ابتدا نزد دو دسته اول (آنان كه در نخيله و حرورا گرد آمده بودند) رفتم و همه را به پيروى از حق و اطاعت خدا و بازگشت به سوى او فراخواندم. اما آنها نپذيرفتند و دلهاى بيمارشان به كمتر از جنگ راضى نشد. و دريافتم كه جز به تيغ شمشير آرام و قرار نمى گيرند، پس بناچار با آنها جنگيدم و هر دو گروه را كشتم، پس از آنكه آنها را به فرمان خدا و صلح و آشتى دعوت نموده بودم.
... افسوس اگر آنها دست از حماقت مى كشيدند و خود را به كشتن نمى دادند، پشتيبانى نيرومند و سدى سترگ براى پيشرفت اسلام به شمار مى آمدند! ولى خواست خدا جز اين بود.
2 سپس براى دسته سوم شورشيان نامه نوشتم و نمايندگان خود را پى در پى نزد آنها فرستادم؛ كسانى كه از بهترين افرادم محسوب مى شدند و آنها را به زهد و تقوا و شايستگى مى شناختم.
اما گويا سرنوشت اين گره نيز با سرنوشت همفكرانشان گره خورده بود. آنان نيز از همان راهى رفتند كه دوستانشان پيموده بودند.
(دامنه شرارتهاى آنها در هر جا گسترش يافت) بر هر مسلمانى كه دست پيدا مى كردند، به جرم اينكه با عقيده آنها مخالف بود، بسرعت او را مى كشتند. گزارش كشتار آنها و اخبار فجايع آن ياغيان، پى در پى به من مى رسيد.
من ابتدا از دجله عبور كرده و نزد آنها رفتم، و پيش از هر گونه اقدامى، نمايندگان خود و افراد شايسته اى را (كه به نفوذ كلامشان اميد مى رفت) نزدشان فرستادم و تا آنجا كه در توان داشتم براى هدايت آنها تلاش كردم. به آنها گفتم چنانچه دست از شرارت بردارند عذرشان را مى پذيرم (و جان و مالشان را محترم مى شمارم) و اين پيغام را يك بار توسطمالك اشترو بار ديگر به وسيلهاحنف بن قيسو عده اى ديگر به آنها رساندم، اما نپذيرفتند و همچنان بر ادامه پستى و شرارتهاى خود پافشارى كردند. اين شد كه با آنان نيز جنگيدم و تمامى آنان كه به چهار هزار نفر بلكه بيشتر بالغ مى شدند، كشته شدند. و حتى يك نفر هم به عنوان خبرگزار از ميان آن همه جمعيت جان سالم نبرد.
قال على (ع):... اقبل بعض القوم على بعض باللائمه فيما صاروا اليه ن تحكيم الحكمين فلم يجدوا لانفسهم من ذلك مخرجا الا ان قالوا:
كان ينبغى لاميرنا ان لايتابع من اخطا و ان نيضى بحقيقه رايه على قتل نفسه و قتل من خالفه منا، فقد كفر بمتابعته ايانا و طاعته لنا فى الخطا و احل لنا بذلك قتله و سفك دمه.
فتجمعوا على ذلك و خرجوا راكبين رووسهم ينادون باعلى اصواتهم:لا حم الا اللهثم تفرقوا: فرقه بالنخيله و اخرى بحرورا و اخرى راكبع راسها تخبط الارض شرقا حتى عبرت دجله فلم تمر بمسلم الا امتحنته فمن تابعها استحيته و من خالفها قتلته.
فخرجت الى الاوليين واحد ه بعد اخرى، ادعوهم الى طاعه الله عزوجل و الرجوع اليه. فابيا الا السيف اليقنعهما غير ذلك، فلما اعيت الحيله فيهما حاكمتهما الى الله عزوجل، فقتل الله هذه و هذه. كانوا يا اخا اليهود! - لو لا ما فعلوا لكانوا ركنا قويا و سدا منيعا، فابى الله الا ما صاروا اليه.(64)
2 قال على (ع):... ثم كتبت الى الفرقه الثالثه و وجهت رسلى تترى و كانوا من اجله اصحابى واهل التعبد منهم و الزهد فى الدنيا فابت الا اتباع اهتيها و الاحتذا على مثالهما. و اسرعت فى قتل من خالفها من المسلمين و تتابعت الى الاخبار بفعلهم. فخرجت حتى قطعت اليهم دجله اوجه السفرا و النصحا و اطلب العتبى بجهدى بهذا مره و بهذا مره و اوما بيده الى الاشتر و الا حنف بن قيس و فلما ابوا الا تلك ركبتها منهم فقتلهم الله يا اخا اليهود عن اخرهم و هم اربعه الاف او يزيدون حتى لم يفلت منهم مخبر....
پيشگويى پيامبر
1 سپس در پايان كار جنازهذو الثديه(65) را، از ميان كشته گان بيرون كشيدم و ديدم (همان طور كه رسول خدا(ص) فرموده بود) همچون زنان پستانى برآمده داشت.
پيامبر خدا(ص) به من وصيت كرده بود كه در روزهاى پايان عمر بايد با گروهى از يارانم به نبرد پردازم؛ با كسانى كه روزه را به روزه شام كنند و شبها را به پرستش خدا و تلاوت كتاب او به صبح آرند. (فرموده بود):آنان مسلمانانى هستند كه در اثر مخالفت و شورش بر من چونان تيرى كه از كمان رها گردد، از حوزه دين بيرون جهند. در ميان آنان مردى است كه همچون زنان پستانى برآمده دارد. و خداوند بزرگ با شكست و نابودى آنها، فرجام كار مرا با سالمت و سعادت به پايان برد. اين پيشگويى رسول خدا(ص) آن روز تحقق يافت.
2 چشم اين فتنه را من درآوردم؛ غير از من احدى جراءت چنين كارى نداشت. پس از آنكه موج درياى تاريكى و شبه ناكى آن بالا گرفته و هارى و گزندگى آن فزونى يافته بود.
1 قال على (ع):... ثم كتبت الى الفرقه الثالثه و وجهت رسلى تترى و كانوا من اجله اصحابى و اهل التعبد منهم و الزهد فى الدنيا فابت الا اتباع اختيها الاحتذا على مثالهما. و اسرعت فى قتل من خالفها من المسلمين و تتابعت الى الاخبار بفعلهم. فخرجت حتى قطعت اليهم دجله اوجه السفرا و النصحا و اطلب العتبى بجهدى بهذا مره و بهذا مره و اوما بيده الى الاشتر و الاحنف بين قيس فلما ابوا الا تلك ركبتها منهم فقتلهم الله يا اخا اليهود عن اخرهم و هم اربعه الاف او يزيدون حتى لم يفلت منهم مخبر فاستخرجت ذاالثديه من قتلاهم بحضره من تراى، له ثدى كثدى المراه.
... فان رسول الله (ص) كان عهد الى ان اقاتل فى اخر الزمان من ايامى قوما من اصحابى يصومون النهار و يقومون الليل و يتلون الكتاب، يمرقون بخلافهم على و محاربتهم اياى من الدين مروق السهم من الرميه، فيهم ذو الثديه يختم الى بقتلهم بالسعاده.(66)
2... فانا فقات عين الفتنه و لم يكن ليجترى عليها احد غيرى بعد ان ماج غيهبها و اشتد كلبها.(67)

پی نوشته ها

----------------------------------
1-شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 240.
2-بحار، ج 23، ص 112. بخشى از نامه حضرت به معاويه است كه قسمتى از آن در نهج البلاغه فيض الاسلام، نامه 9 آمده است.
3-بحار، ج 3، ص 222.
4-ارشاد، ج 1، ص 73؛ بحار، ج 19، ص 279.
5-العمده، ص 363.
6-ارشاد، ج 1، ص 75؛ بحار، ج 19، ص 280.
7-بحار، ج 19، ص 338.
8-خصال، ص 417؛ بحار، ج 20، ص 243 و ج 38، ص 171؛ اختصاص، ص 160.
9-ر. ك: تاريخ پيامبر اسلام، ص 306.
10-ر. ك: راه محمد(ص)، ج 1، ص 294.
11-ر. ك: تاريخ پيامبر اسلام، ص 506.
12-رسول خدا(ص) بهام سليموام عطيه، دو بانويى كه در كار درمان مجروحان تلاش مى كردند، فرمود:زخمهاى على را درمان كنيد. گفتند:نى شود، هر زخمى را كه مرهم مى گذاريم جاى ديگر از تن على مى تركد.
پيامبر خدا(ص) كه وضع را چنين ديد خودش دستى بر زخمهاى پيكر على كشيد و در جا شفا يافت. (راه محمد، ج 1، ص 286).
13-ابن ابى الحديد مى نويسد: دسته اى كه براى كشتن پيامبر خدا(ص) هجوم آودره بالغ بر پنجاه نفر بودند و على در حالى كه پياده بود آنها را متفرق مى ساخت. اما آنها بزودى جمع مى شدند و از نو حمله مى كردند و هر بار على آنها را پراكنده مى ساخت و اين كار بارها تكرار شد.
سپس جريان نزولجبرئيليارضوانرا نقل مى كند و مى گويد: علاوه بر اين مطلب كه از نظر تاريخى مسلم است، من خود در برخى از نسخه هاى كتابغزواتمحمد بن اسحاق جريان فرود آمدن جبرئيل را ديده ام... حتى روزى از استاد خود،عبدلوهاب سكينهاز صحت آن پرسيدم. وى گفت اين خبر صحيح است.
به او گفتم: پس چرا مؤ لفان صحاح ششگانه، از درج آن در كتابهايشان غفلت ورزيده اند؟
در پاسخ گفت: مگر همه روايات صحيح در صحاح ستّه گرد آمده است؟ خيلى از روايات صحيح داريم كه نويسندگان صحاح در جوامع خود نياورده اند. (شرح نهج البلاغه، ج 14، ص 211).
14-در خصال چنين نقل شده، اما صحيح آنقد علمت خيبر انى مرحباست، چنانكه در خصائص اميرالمومنين، (ص 55) نقل شده است.
15-خصال، ص 416؛ اختصاص، ص 167: بحار، ج، 20، ص 69.
16-شرح نهج البلاغه، ج 14، ص 275.
17-خصال، ص 668.
18-بحار، ج 20، ص 78.
19-احتجاج، ص 224.
20-مناقب ابن شهر آشوب، ج 2، ص 273؛ بحار، ج 20، ص 93.
21-ارشاد، ج 1، ص 86؛ اعلام الورى، ج 1، ص 193؛ بحار، ج 20، ص 86.
22-بحار، ج 38، ص 247.
به روايت شيخ مفيد، گفتار فوق از پيامبر خدا(ص) در غزوه ذات الرمل (يا ذات السلاسل ) كه نام ديگر اين غزوه است ) شنيده شده است. (اعلام الورى، ج 1، ص 186).
23-خطاب به دانشمندى يهودى است كه به خواهش او و با حضور جمع كثيرى از مردم، به ايراد سخن پرداخت. ما مشروح سخنان آن حضرت را به مناسبت موضوع، در بخشهاى مختلف كتاب آورده ايم.
24-بحار، ج 10، ص 38 و ج 17، ص 285.
25-احتجاج، ص 224.
26-بحار، ج 17، ص 296و ج 10، ص 48.
27-ارشاد، ج 1، ص 148.
28-بحار، ج 21، ص 20؛ خصال، ص 659.
29-اثبات الهداه، ج 1، ص 276، ح 133؛ احقاق الحق، ج 8، ص 33.
30-ر. ك: تاريخ پيامبر اسلام، ص 378 به بعد؛ ارشاد، ج 1، ص 94 109.
31-خصال، ص 417؛ بحار، ج 20، ص 243 و ج 38، ص 171؛ اختصاص، ص 160.
32-خصال، ص 669.
نوشته اند: هنگامى كه على برعمرو بن عبدودچيره شد او را نكشت و از وى دور شد و پس از اندكى درنگ بازگشت و به حيات او خاتمه داد. چون نزد پيامبر خدا(ص) آمد، آن حضرت از وى علت آن توقفه را پرسيد. على در جواب گفت:
به مادرم دشنام داد و آب دهان بر صورتم انداخت، اين بود كه ترسيدم اگر او را در آن حال بكشم براى رضاى خاطر خود كشته باشم. به همين جهت او را به حال خودش واگذاشتم تا خشمم فرو نشيند آنگاه وى را در راه خدا كشتم. (بحار، ج 41، ص 51).
33-ر. ك: راه محمد(ص)، ج 1، ص 294.
34-ر. ك: تاريخ پيامبر اسلام، ص 506.
35-خطاب به دانشمندى يهودى است كه به خواهش او و با حضور جمع كثيرى از مردم، به ايراد سخن پرداخت. ما مشروح سخنان آن حضرت را به مناسبت موضوع، در بخشهاى مختلف كتاب آورده ايم.
36-خصال، ص 418؛ اختصاص، ص 168.
37-امالى صدوق، ص 415.
38-تاريخ پيامبر اسلام، ص 504 به نقل از ابن اسحاق و ابن اثير و ابن حزم.
39-بحار، ج 21، ص 20؛ خصال، ص 659.
40-اثبات الهداه، ج 1، ص 276، ح 133؛ احقاق الحق، ج 8، ص 33.
41-در خصال چنين نقل شده، اما صحيح آنقد علمت خيبر انى مرحباست، چنانكه در خصائص اميرالمومنين، (ص 55) نقل شده است.
42-خصال، ص 670. در گذشته رجز خوانى و معرفى جنگجو در آغاز نبردها، معمول بوده است و اين كار از آن جهت كه طرفين درگير در پوششى از زره و كلاه خود مختفى بودند، شيوه اى پسيديده و ضرورى مى نموده است تا فرصت شناسايى تكاوران كه راهى جز معرفى شخصى آنان وجود نداشت، فراهم گردد و دو حريف با آگاهى و شناخت يكديگر به نبرد پردازند.
43-بحار، ج 38، ص 247.
به روايت شيخ مفيد، گفتار فوق از پيامبر خدا(ص) در غزوه ذات الرمل (يا ذات السلاسل) كه نام ديگر اين غزوه است) شنيده شده است. (اعلام الورى، ج 1، ص 186).
44-بحار، ج 20، ص 333.
45-بحار، ج 20، ص 356.
46-احتجاج، ص 219؛ بحار، ج 10، ص 39 و ج 17، ص 286.
47-بحار، ج 17، ص 286 و ج 107 ص 38.
48-احتجاج، ص 219؛ بحار، ج 10، ص 31 و ج 17، ص 277.
49-مجموعه ورام، ص 51.
50-خصال، ص 699.
51-نهج البلاغه (صبحى صالح)، بخشى از خطبه 156.
52-نهج البلاغه، ترجمه شهيدى، خطبه 171.
53-ابن ابى الحديد مى نويسد: طلحه و زبير از آن حضر خواستند تا امارت و استاندارى دو شهر بزرگ بصره و كوفه را به آن دو واگذار كند. (شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 232).
سيد بن طاوس به نقل از كلينى نوشته: طلحه اميد داشت به حكومت يمن برسد و زبير به حكومت عراق. (كشف المحجّه، ص 181).
حضرت فرمود: آن دو حاضر نشدند حكومت مرا حتى براى يك سال تحمل كنند كه يك سال زياد است بلكه يك ماه هم به من مهلت ندادند. (شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 308).
54-اختصاص، ص 170.
55-مقصودزبيرپسر عمه پيامبر است كه از جنگ فاصله گرفت و برگشت. در راه بازگشت توسطابن جرموزبه قتل رسيد. قاتل پس از كشتن او شمشيرش را نزد على آورد. حضرت همان طور كه شمشير او را مى نگريست، فرمود:
اين شمشير چه بسيار كه غبار غم و اندوه را از چهره رسول خدا(ص) زدوده است.
56-خصال، ص 430؛ اختصاص، ص 175؛ بحار، ج 32، ص 105.
57-در مصادر چنين است اما صحيحراعياًاست.
58-در مصادر چنين است اما صحيحاءطعمهاست.
59-خصال، ص 432؛ اختصاص، ص 176.
60-خصال، ص 433؛ اختصاص، ص 177.
61-ابن ابى الحديد به روايتنصر بن مزاحمگفته است: هنگامى كه حكمين به شور نشستند و سرنوشت امت اسلامى به راءى و صلاح انديشى آن دو واگذار شد، على در كوفه به سر مى برد. و در آن جابه انبظار راءى نهائى داوران نشسته بود. پس از اينكه گزارش رسوايى ابوموسى و نيرنگ و فريب عمرو عاص به اطلاع آن حضرت رسيد، بسيار اندوهگين گشت و آثار حزن و تاءثر بر رخسار مباركش ظاهر گشت.... (شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 295).
62-در خصال چنين است، اما در بحاربقياو در اختصاصمعنىآمده است.
63-اختصاص، ص 179؛ خصال، ص 434؛ بحار، ج 38، ص 181.
64-بحار، ج 38، ص 182؛ اختصاص، ص 179؛ خصال، ص 437.
اين ابى الحديد مى نويسد: آنگاه كه على سپاهيان خود را با نطق آتشين خود روحيه مى داد و آنان را براى نبرد با خوارج مهيا مى ساخت، فرمود:
بر آنها يورش بريد (و بدانيد كه پيروزى با شماست) به خدا سوگند، حتى از جمع شما ده نفر كشته نخواهد شد و از آنان نيز تعدادى كه به ده نفر نخواهد رسيد زنده نخواهد ماند.
پيشگويى حضرت در پايان كار به صدق نشست و از ياران او نه نفر شهيد شدند و از سپاه انبوه خصم تنها هشت نفر به سلامت گريختند. (شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 273).
65-اين مرد يك دست كهحر قوص بن زهير تميمىنام داشت، از اجا كه از دست چپ محروم بود و رد عوض زايده گوشتى بر كتف خود داشت و آن زايده شباهت زيادى به پستان زنان داشت به اوذو الثديهمى گفتند.
به نوشته ابن اثير، اين زايده حالت فنر داشت و چون آن را مى كشيدند به موازات دست راست امتداد مى يافت و چون رها مى كردند جمع مى شد و همچون كيسه گوشتى به شانه اش مى نشست. (كامل ابن اثير، جنگ خوارج).
66-خصال، ص 437؛ اختصاص، ص 179؛ بحار، ج 33، ص 382 و ج 38، ص 182.
67-تحليل فرازها و بيان تعبير زيبا و پر معناى آن حضرت، كه در وصف خوارج و فتنه شوم آنها، ايراد فرمودند، از موضوع اين نوشتار خارج است. به علاقه مندان توصيه مى شود، در اين خصوص به كتاب جاذبه و دافعه على نوشته استاد مطهرى مراجعه كنند. اما گفتنى است كه در صفحه 160 از كتاب ياد شده اوصافى كه در بيان اميرمومنان ضمن خطبه 242 آمده است كه فرمودند:جفاه، طغام، عبيد اقزام جمعوا، من كل اوب و...بر خوارج نهروان تطبيق شده. ولى به نظر مى رسد كه اين تطبيق صحيح نباشد. بلكه نظر حضرت توصيف اهل شام و سپاه معاويه است نه سپاه شورشگر خوارج كه شاخه اى بريده شده از سپاه خود او بودند. ابن ميثم هم در شرح خود خطبه ياد شده را برقاسطينو گروه معاويه تطبيق كرده است، نه خوارج.
----------------------------
شعبان صبوري

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page