نخستين توصيه
هنگامى كه آيه (و انذر عشيرتك الاقربين) (1) بر رسول خدا(ص) نازل گرديد، آن حضرت مرا به حضور طلبيد و فرمود:
على! از من خواسته شده كه بستگانم را به پرستش خداى يكتا دعوت كنم و از عذاب الهى برحذر دارم. از طرفى، مى دانم كه اگر اين ماءموريت را با آنان در ميان بگذارم پاسخ ناگوارى دريافت مى كنم. به اين جهت در انتظار فرصتى مناسب دم فرو بستم تا اينكه جبرئيل فرود آمد و گفت:
اى محمد! اگر ماءموريت خود را انجام ندهى به عذاب الهى مبتلا خواهى شد(اكنون از تو مى خواهم كه مقدمات آن را فراهم كنى ). براى اين كار يك صاع طعام (تقريباً سه كيلو گندم) تهيه كن و با افزودن يك ران گوسفند بر آن غذايى طبخ كن و قدحى نيز از شير پر كن، آنگاه پسران عبدالمطلب را گرد آور تا من با ايشان گفتگو كنم و ماءموريت خويش را به آنها ابلاغ نمايم.
من آنچه حضرت دستور داده بود، فراهم كردم و سپس فرزندان عبدالمطلب را به مهمانى او فرا خواندم. آنها چهل مرد بودند. در ميان آنها عموهاى پيغمبر: ابوطالب، حمزه، عباس و ابولهب نيز حضور داشتند.
به دستور رسول خدا(ص) سفره گسترده شد و غذايى را كه تهيه كردم بودم، آوردم. چون بر زمين نهادم رسول خدا(ص) تكه اى گوشت برگرفت و با دندانهاى خود تكه تكه كرد و در اطراف ظرف غذا ريخت، و سپس فرمود: به نام خدا برگيريد و (بخوريد).
پس همگى خوردند (و سير شدند) چندانكه ديگر نيازى به خوراكى نداشتند.
من همين قدر مى ديدم كه دستها (ى بسيارى) به سوى غذا دراز مى شود و از آن مى خورند (اما چيزى از غذا كاسته نمى شود!).
به خدايى كه جان على به دست اوست، (اشتهاى) هر يك از آنان چنان بود كه مجموع غذاى طبخ شده تنها جوابگوى يك نفر از آنها بود، نه بيشتر.
رسول خدا(ص) فرمود ظرف شير را نيز بياورم. آنان همگى نوشيدند و سيراب شدند. به خدا سوگند قدح شير گنجايش خوراك بيش از يك نفر را نداشت. (اما همگى به بركت رسول خدا(ص) از نوشيدنى و خوراكى بى نياز گشتند).
پس از صرف غذا، همين كه رسول خدا(ص) خواست با ايشان سخن بگويد، ابولهب پيشدستى كرد و گفت: چه شديد، جادويتان كرد؟!
با سخنان ابولهب، (مجلس از آمادگى افتاد و) مهمانان متفرق شدند و پيغمبر با ايشان سخنى نگفت.
بامداد روز بعد، رسول خدا(ص) به من فرمود:على! (ديدى كه) اين مرد با گفتار خود بر من پيشدستى كرد و پيش از آنكه من سخنى بگويم جمعيت را پراكنده ساخت. تو امروز نيز مانند ديروز عمل كن و آنان را دوباره دعوت كن.
من نيز بنا به دستور آن حضرت غذايى تهيه كردم و آنها را گرد آوردم پس از صرف غذا، رسول خدا(ص) سخن خود را آغاز كرد و فرمود:
اى فرزندان عبدالمطلب! به خدا سوگند، من در ميان عرب جوانى را سراغ ندارم كه براى قوم خود، چيزى بهتر از آنچه من براى شما آورده ام، آورده باشد. من براى شما سعادت و نيكبختى دنيا و آخرت را آورده ام و خدا به من دستور داده است تا شما را بدان فراخوانم. اينك كداميك از شما حاضر است مرا در اين ماءموريت يارى رساند تا به پاداش آن، برادر من و وصى و جانشين من باشد؟
(پاسخى از بستگان پيامبر شنيده نشد و) ناباورانه از حرف او سر باز زدند و من كه آن روز كوچكترين آنها بودم (برخاستم و) گفتم:اى پيامبر خدا(ص) من كمك كار شما در اين ماءموريت خواهم بود.
رسول خدا(ص) (كه چنان ديد) دست بر گردنم نهاد(2) و گفت:
براستى كه اين است برادر و وصى و جانشين من در ميان شما، و شما از او حرف شنوى داشته باشيد و پيرويش كنيد.
آن گروه برخاستند و در حالى كه مى خنديدند به (پدرم ) ابوطالب گفتند:
تو را ماءمور كرد كه از پسرت فرمان برى و از وى اطاعت كنى!
عن على بن ابى طالب قال: لما انزلت هذه الايه (و انذر عشيرتك الاقربين) على رسول الله دعانى فقال: يا على! ان الله امرنى انانذر عشيرتك الاقربين) فضقت بذلك ذرعا و علمت انى متى انادهم بهذا الامر ار منهم ما اكره، فصمت حتى جانى جبرئيل فقال يا محمد! انك ان لم تفعل ما امرت به يعذبك ربك فاصنع لنا صاعا من الطعام و اجعل عليه رجل شاه و املا لنا عسا من لبن ثم اجمع بنى عبدالمطلب حتى اكلمهم و ابلغهم ما امرت به ففعلت ما امرنى به ثم دعوتهم و هم يومئذ اربعون رجلا يزيدون رجلا او ينقصونه و فيهم اعمامه الوطالب و حمزه و العباس و ابولهب، فلما اجتمعوا اليه دعا بالطعام الذى صنعت لهم فجئت به فلما و ضعته تناول رسول الله (ص) بضعه من اللحم فشقها باسنانه ثم القاها فى نواحى الصحيه ثم قال: كلو باسم الله فاكلوا حتى ما لهم الى شى من حاجه و ايم الله الذى نفس على بيده ان كان الرجل الواحد منهم لياكل ما قدمته لجميعهم، ثم قال: اسق القوم يا على! فجئتهم بذلك العس فشربوا منه حتى رووا جميعا و ايم الله ان كان الرجل منهم ليشرب مثله فلما اراد رسول الله (ص) ان يكلمهم بده ابولهب الى الكلام فقال: اشد ما سحركم صاحبكم فتفرق القوم و لم يكلمهم رسول الله (ص) فقال لى من الغد، يا على! ان هذا الرجل قد سيقنى الى ما سمعت من القول فتقرق القوم قبل ان اكلمهم، فعد لنا القوم الى مثل ما صنعت بالامس ثم اجمعهم لى ففعلت ثم جمعتهم، ثم دعانى بالطعام فقربته لهم، ففعل كما فعل بالامس فاكلوا حتى ما لهم بشى حاجه ثم قال: اسقهم فجئتهم بذلك العس فشربوا منه جميعا حتى رووا ثم تكلم رسول الله (ص) فقال:يا بنى عبدالمطلب انى و الله ما اعلم ان شابا فى العرب جا قومه بافضل مما جئتكم به انى قد جئتكم بخير الدنيا و الاخره و قد امرنى الله ان ادعوكم اليه فايكم يوازرنى على هذا الامر على ان يكون اخى و وصيى و خليفتى فيكم؟ فاحجم القوم عنها جميعا و قلت انا، و انى لاحدثهم سنا و ارمصهم عينا و اعضم يطنا و احمشهم ساقا، -(3) يا رسول الله (ص) اكون و زيرك عليه فاعاد القول فامسكوا و اعدت ما قلت، فاخد برقبتى ثم قال لهم: هذا اخى و وثيى و خليفتى فيكم فاسمعوا له و اطيعوا. فقام القوم يضحكون و يقولون لابى طالب: قد امرك ان تسمع لابنك و تطيع.(4)
درخت پرنده
من با رسول خدا(ص) بودم هنگامى كه گروهى از سران قريش نزد وى آمدند و گفتند:
محمد! تو ادعاى بزرگى كرده اى كه نه پدرانت چنان ادعايى داشته اند و نه كسى از خاندانت (اينك) ما پيشنهادى داريم اگر آن را پذيرفتى مى دانيم كه تو پيامبر و فرستاده خدايى و اگر از انجام دادن آن درماندى مى فهميم كه تو جادوگر و دروغگويى.
حضرت در پاسخ فرمودند: چه مى خواهيد؟
گفتند: از اين درخت بخواه كه با ريشه هاى خود از جا كنده شد و در مقابل تو بايستد.
همانا خدا بر هر كارى تواناست پس اگر خدا براى شما چنين كرد آيا حاضريد ايمان بياوريد و بر وحدانيت حق شهادت دهيد؟
آرى.
من آنچه را مى خواهيد به شما نشان خواهم داد، هر چند بخووبى مى دانم كه شما به خير و صلاح باز نمى گرديد و بلكه در ميان شما كسانى را مى بينم كه در چاه افكنده شوند(5) و كسانى كه گروه ها را به هم پيوندند و سپاه بر ضدّ من بسيج نمايند. آنگاه فرمود:
اى درخت، اگر تو به خداوند و روز جزا ايمان دارى و مى دانى كه من فرستاده خدايم پس (هم اينك) به فرمان خدا از جا درآى و با ريشه هاى خود، در برابر من بايست.
سوگند به خدايى كه پيامبرش را به حق مبعوث فرمود (ديدم كه) درخت با ريشه هايش از جا كنده شد و همچون پرنده اى بال و پر زنان در حالى كه صداى سختى از ا شنيده مى شد آمد تا مقابل رسول خدا(ص) ايستاد. شاخه بلندش را (همچون چترى) بر رسول خدا(ص) گسترد و پاره اى از شاخه هايش را هم بر دوش من نهاد و من در سمت راست آن حضرت (ايستاده ) بودم.
مشركان پس از ديدن (اين معجزه ها) از روى برترى جويى و گردنكشى گفتند:
بگو كه نيمى از آن به سمت تو آيد و نيمى بر جاى خود بماند.
حضرت به درخت چنين فرمان داد و نيمه درخت رو به سوى او نهاد با پيش آمدنى شگفت تر و بانگى سهمگين تر چنانكه گويى مى خواست خود را به رسول خدا(ص) بپيچد.
سپس باز آنان از روى سركشى و ناسپاسى گفتند:
اين نيمه را بگو كه به سمت نيمه خود رود چنانكه پيشتر بود.
حضرت همان فرمود كه قوم خواستند. سپس درخت باز گرديد.
من گفتم:
اى فرستاده خدا! من نخستين كسى هستم كه به تو ايمان مى آورد و نخستين فردى هستم كه اقرار و اعتراف مى كند به اينكه درخت آنچه فرمودى به فرمان خدا انجام داد تا پيامبرى تو را تصديق و گواهى كند و گفته تو را بزرگ دارد.
مشركان قريش (با كمال بى شرمى) گفتند:
نه بلكه او ساحرى است دروغگو و تردستى است چابك. آنگاه (در حالى كه به من اشاره مى كردند) گفتند: آيا كسى جز اين، تو را تصديق خواهد كرد؟
قال على (ع):... لقد كنت معه لما اتاه الملا من قريش فقالوا له: يا محمد انك قد ادعيت عظيما لم يدعه اباوك و لا احد من بيتك و نحن نسالك امرا ان اجبتنا اليه و اريتناه علمنا انك نبى و رسول و ان لم تفعل علمنا انك ساحر كذاب فقال لهم: و ما تسالون؟ قالوا: تدعولنا هذه الشجره حتى تنقلع بعروقها و تقف بين يديك فقال: ان الله على كل شى قدير فان فعل الله ذلك لكم اتومنون و تشهدون بالحق؟ قالوا: نعم. قال: فانى ساريكم ما تطلبون و انى لاعلم انكم التفيئون الى خير و ان فيكم من يطرح فى القليب و من يحزب الاحزاب.
ثم قال: يا ايتها الشجره ان كنت تومنين بالله و اليوم الاخر و تعلمين انى رسول الله (ص) فانقلعى بعروقك حتى تقفى بين يدى باذن الله، و الذى بعثه بالحق لانقلب بعروقها و جات و لها دوى شديد و قصف كقصف اجنحه الطير حتى وقفت بين يدى رسول الله (ص) مرفرفه و القت بغصنها الاعلى على رسول الله (ص) و ببعض اغصانها على منكبى و كنت هن يمينه فلما نظر القوم الى ذلك قالوا علوا و استكبارا فمرها فلياتك نصفها و يبقى نصفها، فامرها فاقبل اليه نصفها كاعجب اقبال و اشده دويا فكادت تلتف برسول الله فقالوا كفرا و عتوا: فمر هذا النصف فليرجع الى نصفه كماكان، فامره فرجع، فقلت انا: لا اله الا الله انى اول مومن بك يا رسول الله (ص) و اول من اقربان الشجره فعلت ما فعلت بامر الله تعالى تصديقا بنبوتك و اجلالا لكلمتك فقال القوم كلهم: بل ساحر كذاب السحر خفيف فيه و هل يصرقك فى امرك الا مثل هذا!؟ (يعنوننى)....(6)
راءى نهايى
قريش پيوسته در صدد كشتن رسول خدا(ص) بود و براى رسيدن به اين هدف راههاى مختلف آن را به شور مى گذاشت و هر بار نقشه اى را تجربه مى كرد و تصميمى اتخاذ مى نمود.
تا آنكه در آخرين نشستى كه دردار الندوه(7) داشتند، ابليس ملعون در قيافه مرد يك چشم از تيره ثقيف (مقصود مغيره بن شعبه است) در آن مجلس شركت جست با حضور او اطراف و جوانب قصه و احتمالات موجود، بدقت بررسى شد. سرانجام به اتفاق آرا بر آن شدند تا براى از ميان بر داشتن پيامبر خدا(ص) بايد از هر تيره قريش يك نفر به همكارى دعوت شود و سپس همگى با شمشيرهاى برهنه و هماهنگ بر او حمله برند و در جا خونش را بريزند و با اين كار (گذشته از اينكه از وجود او آسوده خواهند شد) موضوع خونخواهى او نيز بكلى پايمال خواهد شد، چرا كه اولياى دم قادر نخواهند بود كه با همه تيره هاى قريش درگير شوند. از سوى ديگر قريش بيز به خاطر حمايت از افرادش، از تسليم و تحويل خاطيان ممانعت خواهد كرد. در نتيجه درخواست قصاص و خونخواهى بستگان پيامبر بى پاسخ خواهد ماند.
فرشته وحى فرود آمد و پيامبر خدا(ص) را از تصميم قريش آگاه ساخت و حتى جزئيات اين نقشه را كه در چه ساعتى و در كدام شب خواهد بود فاش ساخت و از او خواست تا در آن شب، شهر مكه را به سمتغار ثورترك گويد....
قال على (ع):... فان قريشا تزل تخيل(8) الارا و تعمل الحيل فى قتل النبى حتى كان اخر ما اجتمعت فى ذلك يوم الدار دار الندوه و ابليس الملعون حاضر فى صوره اعود ثقيف فلم تزل تضرب امرها ظهرا لبطن حتى اتمعت آراوها لى ان تنتدب من كل فخذ من قريش رجل ثم ياخذ كل رجل منهم سيفه ثم مياتى النبى و هو نائم على فراشه فيضربوه جميعا باسيافهم ضربه رجل واحد فيقتلوه فاذا قتلوه منعت قريش رجالها و لم تسلمها فيمضى دمه هدرا فهبط جبرئيل على النبى فانباه بذلك و اخبره بالليله التى يجتمعون فيها و الساعه التى ياتون فراشه فيها و امره بالخروج فى الوقت الذى خرج فيه الى الغار.(9)
شب حادثه
رسول خدا(ص) مرا نزد خويش فرا خواند و فرمود:
مردانى از قريش در انديشه قتل من نقشه كشيده اند. تو امشب در بستر من بخواب تا من از مكه دور شوم كه اين دستور خداست.
گفتم: بسيار خوب اى فرستاده خدا! چنين خواهم كرد. سپس در بستر خوابيدم. پيامبر خدا(ص) در بگشود و از منزل خارج شد. مشركان در اطراف خانه او، در پى اجراى نقشه پليد خود به انتظار سپيده صبح كمين كرده بودند. رسول خدا(ص) با تلاوت اين آيت:
(و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا فاغشيناهم فهم اليبصرون)(10)
از مقابل چشمان باز و خيره آنها به سلامت گذشت.
در بين راه با ابابكر كه به انگيزه خبرگيرى از منزل خارج شده بود، برخورد مى كند چرا كه او از توطئه قريش آگاه گشته بود! رسول خدا(ص) وى را با خود همراه ساخت.
پس از طلوع فجر، مشركان به درون خانه يورش آوردند. آنها ابتدا مرا با آن حضرت اشتباه گرفتند. اما پس از اينكه من از جاى برخاستم و در مقابلشان فرياد كشيدم، مرا شناختند و گفتند: على!؟
گفتم: آرى على هستم.
پس محمد كجاست؟
از شهر شما خارج شده.
به كجا؟
خدا مى داند.
سپس آنها مرا رها كردند و در جستجوى رسول خدا(ص) خانه را ترك گفتند.
در بين راه بهابوكرز خزاعىكه در رديابى و شناساى جاى پاى اشخاص مهارتى بسزا داشت، برخورد مى كنند و از وى مى خواهند تا در يافتن رسول خدا(ص) آنها را يارى دهد.
ردياب، ابتدا جاى پاى آن حضرت را كه در خانه اش وجود داشت (به عنوان نمونه) شناسايى كرد و سپس گفت: اين جاى پاى محمد است به خدا سوگند اين قرين همان قدمى است كه درمقام ابراهيمهست.(11) او پس از شناسايى به تعقيب پرداخت و دنبال اثر پاى پيامبر را گرفت تا رسيد به همان مكانى كه ابوبكر با رسول خدا(ص) همراه شده بود. آنگاه گفت: شخصى از اينجا به محمد پيوسته و او را همراهى كرده است و اين جاى پا مى رساند كه آن كس بايدابو قحافهيا فرزند او ابوبكر باشد!
خزاعى به نشانى آن آثار، راه غار را پيش گرفت و رفت تا به غار رسيد كه ديگر اثرى از جاى پا نبود.
خداوند كبكى را به در غار گماشته بود كه از تخم خود حضانت مى كرد و عنكبوتى را واداشته بود تا با تنيدن تارهاى خود، پوششى بر سطح ورودى غار ايجاد نمايد. (با ديدن اين صحنه) ردياب در حيرت شد و گفت:
محمد و همراهش، از اينجا به بعد حركتى نداشته اند. حال يا آن دو به آسمان پر گشوده اند و يا اينكه در دل زمين فرو شده اند! زيرا همان طور كه مى بينيد، اين در غار است كه تافته هاى عنكبوت را همچنان (دست نخورده) حفظ كرده است. اگر آنها به درون غار رفته بودند، تارهاى عنكبوت درهم ريخته بود.
افزون بر اين، كبكى كه در غار از تخم (و جوجه) خود حضانت مى كند، خود شاهد ديگرى است كه آنها درون غار نرفته اند.
بدين ترتيب مشركان از وارد شدن به درون غار منصرف شدند و به منظور دست يافتن به رسول خدا(ص) در كوههاى اطراف پراكنده شدند.
قال على: فدعانى رسول الله (ص) فقال: ان قريشا دبرت كيت و كيت فى قتلى فنم على فراشى حتى اخرج انا من مكه فقد امرنى الله بذلك.
فقلت له: السمع و الطاعه.
فنمت على فراشه، و فتح رسول الله (ص) الباب و خرج عليهم و هم جميعا جلوس ينظرون الفجر و هو يقول:
(و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا فاغشيناهم فهم اليبصرون).
و مضى و هم ال يرونه فراى ابابكر قد خرج فى الليل يتجسس من خبره و قد كان وقف على تدبير قريش من جهتهم فاخرجه معه الى الغار فلما طلع الفجر تواثبوا الى الدار و هم يظنون انى محمد! فوثبت فى وجوههم و صحت بهم فقالوا: على؟ قلت: نعم، قالوا: و اين محمد؟
قلت: خرج من بلدكم، قالوا: الى اين خرج؟ قلت: الله اعلم.
فتركونى و خرجوا. فاستقبلهمابو كرز الخزاعىو كان عالما بقصص الاثار فقالوا: يا ابا كرز اليم نحب ان تساعدنا فى قصص اثر محمد، فقد خرج عن البلد. فوقف على باب الدار فنظر الى اثر رجل محمد فقال: هذه اثر قدم محمد، و هى و الله اخت القدم التى فى مقام، و مضى به على اثره حتى اذا صار الى الموضع الذى لقيه ابوبكر. قال: هنا قد صار مع محمد آخر و هذه قدمه، اما ان تكون قدم اى قحافه او قدم ابنه، فمضى على ذلك الى باب الغار، فانقطع عنه الاثر و قد بعث الله قبجه فباضت على باب الدار، بهث الله العنكبوت فنسجت على باب الغار، فقال: ما جاز محمد هذا الموضع، و لا من معه، اما ان يكونا صعدا الى السما او نزلا فى الارض، فان باب هذا الغار كما ترون عليه نسج العنكبوت، و القبجه حاضه على بيضها بباب الغار، فلم يدخلوا الغار و تفرقوا فى الجبل يطلبونه.(12)
آزار قريش
وقتى كه محمد مردم را به ايمان به خدا و يكتاپرستى دعوت نمود ما اهل بيت نخستين كسانى بوديم كه به او ايمان آورديم و آنچه آورده بود تصديق كرديم. و سالها بر همان منوال گذشت در حالى كه در هيچ يك از محله ها و آباديهاى عرب جز ما، كسى خدا را پرستش نمى نمود.
قوم ما (قريش ) خواستند پيامبرمان را بكشند و ريشه ما را بر كنند (به همين منظور) نقشه ها براى ما كشيدند و كارى ناروا با ما كردند. و ما را از خوراكى و نوشيدن جرعه اى زلال بازداشتند و بيم و ترس را به ما ارزانى داشتند و بر ما ديده بانان و جاسوسان گماشتند و ما را به رفتن به كوهى سخت و ناهموار ناگزير ساختند. و آتش جنگ را بر ضد ما بر افروختند و ميان خود پيمانى نوشتند كه با ما نخورند و نياشامند و همسرى و خريد و فروش نكنند و دست بر دستمان نسايند و امانمان ندهند مگر آنكه پيامبر را به ايشان بسپاريم تا او را بكشند و مثله كنند (تا عبرت ديگران باشد).
ما از ايشان جز در موسم حجى تا موسمى ديگر امان نداشتيم (و امان فقط منحصر به ايام حج بود). پس خداوند ما را بر حمايت از او و دفاع از حريم و نگهداشت حرمت او و نگهبانى از او با شمشيرهاى خود در تمام ساعات هولناك شبانه روز، مصمم داشت.
مؤ من ما از اين پايمردى امير ثواب داشت و كافرمان(13) نيز به سبب خويشى و ريشه دودمانى خود از او حمايت مى كرد.
اما ديگر قريشيان كه اسلام آورده بودند چنان بيم و هراسى كه ما داشتيم، نداشتند. زيرا يا به سبب هم پيمانى، ريختم خونشان (بر كفار) ممنوع بود و يا عشيره و قومشان از آنان دفاع مى كردند.
به هيچ كس چنان گزندى كه از سوى قوممان متوجه ما بود نرسيد؛ چه، آنان از كشته شدن نجات يافته و در امان بودند....
قال على (ع):... ان محمدا لما دعا الى الايمان بالله و التوحيد له كنا اهل البيت اول من امن به و صدقه فيما جاء به فلبثنا احوالا كامله مجرمه تامه و ما يعبدالله فى ربع ساكن من العرب غيرنا.
فاراد فومنا قتل نبينا و اجتياح اصلنا و هموا بنا الهموم و فعلوا بنا الافاعيل.
و منعونا الميره و امسكوا عنا العذب و احلسونا الخوف و جعلوا علينا الارصاد و العيون و اضطرونا الى جبل و عر و اوقدوا لنا نار الحربت و كتيوا علينا بينهم كتابا لايواكلوننا و لايشاربوننا و لايناكحوننا و لا يبايعوننا و لانامن فيهم حتى ندفع اليهم محمدا فيقتلوه و يمثلوا به فلم نكن نامن فيهم الا من موسى الى موسم فعزم الله لنا على منعه و الذب عن حوزته....(14)
آخرين هشدار
پيامبر خدا به منظور اتمام حجت بيشتر و بستن زبان عذر و بهانه مكيان، خواست براى آخرين بار آنها را به پرستش خداى عزوجل دعوت كند چنانكه در روز نخست كرده بود. اين بود كه پيش از فتح مكه (و ورود پيروزمندانه اسلام به اين شهر) نامه اى به آنها نوشت.
در نامه، آنان را از مخالفت خويش برحذر داشته و از عذاب الهى ترسانيده بود و به آنها وعده عفو و گذشت داده و از آنها خواسته بود كه به آمرزش خداوند اميدوار باشند و در پايان نامه آياتى چند از سوره برائت را كه درباره مشركان فرود آمده بود، بر آن افزود.
ابتدا پيكى براى بردن نامه معين نفرمود بلكه انجام دادن آن را به همه ياران پيشنهاد كرد. اما اين درخواست بى پاسخ ماند و همگى سر سنگين شدند.
پيامبر خدا(ص) كه چنين ديد، مردى را فرا خواند و نامه را به وسيله او فرستاد.
جبرئيل، امين وحى الهى سر رسيد و گفت:
محمد! اين نامه بايد به وسيله شخص تو يا كسى از خاندان تو بر مردم مكه خوانده شود.(15)
رسول خدا(ص) مرا از اين وحى آگاه فرمود و انجام دادن اين ماءموريت را بر دوش من نهاد.
من به مكه رسيدم (اما چه مكه اى؟!) شما مردم مكه را نيك مى شناسيد (و از خشم و كينه آنان نسبت به من آگاهيد) كسى از آنان نبود جز اينكه اگر مى توانست مرا قطعه قطعه كند و هر پاره از آن را بر بالاى كوهى بگذارد، چنين مى كرد و از آن دريغ نداشت. هر چند اين كار به قيمت از دست دادن جان او و تباه گشتن خاندان او و از بين رفتن اموالش تمام شود.
من پيام رسول خدا(ص) را براى مردمى اين چنين خواندم. آنان بسختى بر آشفتند و زن و مردشان با تهديد و وعده هاى سخت به من پاسخ گفتند و خشم و كينه خود را ابراز داشتند.
قال على (ع): فان رسول الله (ص) لما توجه لفتح مكه احب ان يعذر اليهم و يدعوهم الى الله عزوج اخرا كما دعاهم اولا فكتب كتابا يحذرهم فيه و ينذرهم عذاب الله و يعدهم الصفح و يمنيهم مغفره ربهم و نسخ لهم فى اخره سوره براءه لتقرا عليهم ثم عرض على جميع اصحابه المضى به اليهم فكلهم يرى البثاقل فيهم فلما راى ذلك ندب منهم رجلا فوجهه به فاتاه جبرئيل فقال:
يا محمد! لا يودى عنك الا انت او رجل منك.
فانبانى رسول الله (ص) بذلك و وجهنى بكتابه و رسالته الى مكه.
فاتيت مكه و اهلها من قد عرفتم ليس منهم احد الا و لو قدر ان يضع على كل جبل منى اربا لفعل و لو ان يبذل فى ذلك نفسه و اهله و ولده و ماله.
فبلغتهم رساله النبى و قرات عليهم كتابه فكلهم يلقانى بالتهدد و الوعيد و يبدى لى البغضا و يظهر الشحنا من رجالهم و نسائهم....(16)
ماءموريت شبانه
شبى از شبهاى بسيار تاريك، رسول خدا(ص) (كسى به دنبالم فرستاد و) مرا احضار كرد و سپس فرمود:
هم اينك شمشير خود را برگير و بر فراز كوه ابو قبيس برو و هر كه را بر قله آن يافتى هلاك گردان.
من به راه افتادم و (در آن دل شب ) از كوه ابو قبيس بالا رفتم. ناگهان مردى سياه چهره و مخوف، با چشمانى چونان كاسه آتش، در برابر ديدگانم ظاهر گشت. (ابتدا) از ديدن او وحشت كردم (اما همين كه ) مرا به نام صدا زد (به خود آمدم ) جلو رفتم و با يك ضربه شمشير او دو نيمه ساختم.
در اين هنگم صداى داد و فرياد بسيارى به گوشم رسيد كه از ميان خانه هاى مكه بر مى خاست! در بازگشت، هنگامى كه به محضر رسول خدا شرفياب شدم آن حضرت در منزل همسرش خديجه بود داستان مرد مقتول و فريادهاى همزمان مكيان را باز گفتم: پيامبر خدا(ص) فرمود: آيا دانستى چه كسى را كشتى؟
گفتم: خدا و رسول او آگاهترند.
فرمود: تو بت بزرگ لات و عزى را درهم شكستى، به خدا سوگند از اين پس، هرگز آن بتها پرستش و ستايش نگردند.
عن على قال: دعانى رسول الله (ص) ذات ليله من الليالى و هى ليله مدلهمه سودا فقال لى:خذ سيفك و مر فى جبل ابى فبيس فكل من رايته على راسه فاضربه بهذا السيف.
فقصدت الجبل فلما علوته وجدت عليه رجلا اسود هائل المنظر كان عينيه جمرتان فهالنى منظره فقال لى: يا على: فدنوت اليه و ضربته بالسيف فقطعته نصفين فسمعت الضجيج من بيوت مكه باجمعها. ثم اتيت رسول الله (ص) و هو بمنزل خديجه رضى الله عنها فاخبر فقال: اتدرى من قتلت يا على؟!
قلت: الله و رسوله اعلم، فقال:قتلت اللات و العزى، و الله لا عادت عبدت بعدها ابدا.(17)
بر دوش پيامبر
يك شب كه پيامبر خدا در منزل همسرش خديجه به سر مى برد، مرا نزد خويش فرا خواند. من (بدون فوت وقت) در محضر شريف او حاضر شدم. (وضع حضرت نشان مى داد كه در اين دل شب آهنگ رفتن به جايى دارد. اما چيزى نگفت و مقصد خود را معين نكرد، بلكه همين قدر) فرمود:
على! (آماده شو و) از پى من حركت كن.
سپس خود جلو افتاد و من به دنبال او به راه افتادم. كوچه هاى مكه را يكى پس از ديگرى پشت سر گذاشتيم تا به خانه خدا، كعبه رسيديم... در آن وقت شب كه مردم همگى خفته بودند، رسول خدا(ص) (به آهستگى ) صدايم زد و فرمود:
على! بر دوش من بالا برو.(18) سپس خود خم شد و من بر كتف مبارك او بالا رفتم (و بر بام كعبه قرار گرفتم) و خر چه بت در آنجا بود به زير افكندم. آنگه از كعبه خارج شديم و راهى منزل خديجه رضى الله عنها گشتيم. (در بازگشت) رسول خدا(ص) به من فرمود:
نخستين كسى كه بتها را درهم شكست جّد تو ابراهيم بود و آخرين كسى كه بتها را شكست تو بودى.
بامداد روز بعد، هنگامى كه اهل مكه به سراغ بتهاى خود رفتند، ديدند كه بتهايشان برخى شكسته و پاره اى وارونه بر زمين افتاده و... گفتند: اين اعمال از كسى جز محمد و پسر عمويش على سر نمى زند (حتماً كار آنهاست). از آن پس ديگر بتى بر بام كعبه نرفت.
عن على قال: دعانى رسول الله (ص) و هو بمنزل خديجه ذات ليله صرت اليه قال: اتبعنى يا على!
فما زال سمشى و انا خلفه و نحن دروب مكه حتى اتينا الكعبه و قد انام الله كل عين.
فقال لى رسول الله (ص): يا على!
قلت: لبيك يا رسول الله (ص). قال: اصعد على كتفى يا على!...
ثم انحنى النبى فصدت على كتفه فالقيت الاصنام على رووسها و خرجنا من الكعبه شرفها الله تعالى حتى اتينا منزل خديجه، فقال لى:
ان اول من كسر الاصنام جدك ابراهيم ثم انت يا على! اخر من كسر الاصنام.
فلما اصبحوا اهل مكه وجدوا الاصنام منكوسه مكبوبه على رووسها فقالوا: ما فعل هذا الا محمد و ابن عمهثم لم يقم بعدها فى الكعبه صنم.(19)
پذيرايى
رسول خدا(ص)، در طول زندگانى خود، بارها با اغذيه بهشتى پذيراى شد.
يك بار كه آن حضرت از فشار گرسنگى برخود مى پيچيد، جبرئيل ظرفى (پر) از طعام آورد. ظرف و محتويات آن در دست مبارك رسول خدا(ص) به تهليل (ذكر لا اله الا الله ) پرداختند و سپس به تسبيح و تكبير و ستايش ذات احديت مشغول شدند.
پيامبر خدا(ص) آن جام را به دست يكى ازاهل بيتخود داد، كه ظرف مجدداً به خواندن همان اذكار پرداخت. دگر باره خواست آن ظرف را به بعضى از اصحاب خود دهد كه جبرئيل (مانع شد و) آن را پس گرفت، و به حضرتش گفت:
از اين طعام كه مخصوص شما فرستاده شده است ميل كنيد، اين تحفه و هديه بهشت است و تناول آن جز براى نبى و يا وصى او بر ديگرى روا نيست.
آنگاه رسول خدا(ص) از آن طعام خوردند و ما هم با وى همراهى كرديم من، هم اينك شيرينى آن را در كام خود احساس مى كنم.
قال على (ع):... فان محمدا اطعم فى الدنيا فى حياته، بينما يتضور جوعا فاتاه جبرئيل بجام من الجنه فيه تحفه فهل الجام و هللت التحفه فى يده و سبحا و كبرا و حمدا فناولها اهل بيته، ففعل الجام مثل ذلك فهم ان يناولها بعض اصحابه فتناولها جبرئيل فقال له:كلها فانها تحفه من الجنه اتحفك الله بها و انها لاتصلح الا لنبى او وصى نبى.
فاكل و اكلنا معه و انى لاجد حلاوتها ساعتى هذه.(20)
فصل اول: همراه با پيامبر صل الله علیه و آله
- بازدید: 8981
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا