جلسه هشتم: سيره نبوى و گسترش سريع اسلام

(زمان خواندن: 18 - 36 دقیقه)

بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين بارى الخلائق اجمعين و الصلاة و السلام على عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه و حافظ سره و مبلغ رسالاته، سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد (ص) و آله الطيبين الطاهرين المعصومين. اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:
فبما رحمة من الله لنت لهم، و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك فاعف عنهم، و استغفر لهم، و شاورهم فى الامر، فاذا عزمت فتوكل على الله (1).
مسئله گسترش سريع اسلام يكى از مسائل مهم تاريخى جهان است كه درباره علل آن بحث و گفتگو مى شود. البته مسيحيت و تا اندازه اى دين بودا هم از اديانى هستند كه در جهان گسترش يافته اند، مخصوصا مسيحيت كه مهد و سرزمينش بيت المقدس است ولى در غرب جهان بيش از شرق جهان گسترش يافته است. همچنانكه مى دانيم اكثريت مردم اروپا و آمريكا مسيحى هستند گواينكه مسيحى بودن آنها اخيرا بيشتر جنبه اسلامى دارد نه رسمى و واقعى، ولى بالاخره منطقه آنها منطقه مسيحيت شمرده مى شود. دين بودا هم دينى است كه ظهورش در هند بوده است. بودا در هند ظهور كرد ولى گسترش دين او بيشتر در خارج هند مثلا در ژاپن و چين است و البته در خود هند هم پيروانى دارد. دين يهود دينى است قومى و نژادى، محدود، و از يك قوم و نژاد خارج نشده است. دين زردشت هم تقريبا دينى است محلى كه در داخل ايران ظهور كرد و حتى نتوانست همه مردم ايران را اقناع بكند، و به هر حال پا از ايران بيرون نگذاشت و اگر امروز مى بينيم زردشتيهايى در هند هستند كه به نام پارسيان هند معروفند، آنها هندى نيستند بلكه زردشتيهاى ايرانى هستند كه از ايران به هند مهاجرت كرده اند، و همينها كه از ايران به هند مهاجرت كرده اند نتوانسته اند يك هسته زنده اى را تشكيل بدهند و دين زردشت را در ميان ديگران گسترش بدهند.
اسلام از آن جهت كه از سرزمين خودش خارج شد و افقهاى ديگرى را گشود مانند مسيحيت است. اسلام در جزيرة العرب ظهور كرد و امروز ما مى بينيم كه در آسيا، آفريقا، اروپا، آمريكا و در ميان نژادهاى مختلف دنيا پيروانى دارد و حتى عدد مسلمين گواينكه مسيحيها كوشش مى كنند كمتر از آنچه كه هست نشان بدهند و اغلب كتابهاى ما آمارشان را از فرنگيها مى گرفتند ولى طبق تحقيقى كه در اين زمينه به عمل آمده شايد از عدد مسيحيان بيشتر باشد و كمتر نباشد. ولى در اسلام يك خصوصيتى هست از نظر گسترش كه در مسيحيت نيست و آن مسئله سرعت گسترش اسلام است. مسيحيت خيلى كند پيشروى كرده است ولى اسلام فوق العاده سريع پيشروى كرده است چه در سرزمين عربستان و چه در خارج عربستان، چه در آسيا، چه در آفريقا و چه در جاهاى ديگر. اين مسئله مطرح است كه چرا اسلام اين اندازه سريع پيشروى كرد؟ حتى لامارتين شاعر معروف فرانسوى مى گويد: اگر سه چيز را در نظر بگيريم احدى به پايه پيغمبر اسلام نمى رسد. يكى فقدان وسائل مادى: مردى ظهور مى كند و دعوتى مى كند در حالى كه هيچ نيرو و قدرتى ندارد و حتى نزديكترين افرادش و خاندان خودش با او به دشمنى بر مى خيزند، تك ظهور مى كند، هيچ همكار و همدستى ندارد، از خودش شروع مى شود، همسرش به او ايمان مىآورد، طفلى كه در خانه هست و پسر عموى اوست على (ع) ايمان مىآورد، تدريجا افراد ديگر ايمان مىآورند آن هم در چه سختيها و مشقتها! و ديگر، سرعت پيشرفت يا عامل زمان، و سوم بزرگى هدف. اگر اهميت هدف را با فقدان وسائل و با سرعتى كه با اين فقدان وسائل به آن هدف رسيده است در نظر بگيريم، پيغمبر اسلام به گفته لامارتين و درست مى گويد در دنيا شبيه و نظير ندارد. مسيحيت اگر در دنيا نفوذ و پيشرفتى پيدا كرد، بعد از چند صد سال كه از رفع مسيح گذشته بود تا اندازه اى در جهان جايى براى خود پيدا كرد. راجع به علل پيشرفت سريع اسلام، ما به تناسب بحث خودمان كه بحث در سيره نبوى است سخن مى گوييم. قرآن اين مطلب را توضيح داده است و تاريخ هم همين مطلب را به وضوح تأييد مى كند كه يكى از آن علل و عوامل (سيره نبوى) و روش پيغمبر اكرم يعنى خلق و خوى و رفتار و طرز دعوت و تبليغ پيغمبر اكرم است. البته علل ديگرى هم در كار است. خود قرآن كه معجزه پيغمبر است، آن زيبائى قرآن، آن عمق قرآن، آن شورانگيزى قرآن، آن جاذبه قرآن، بدون شك عامل اول است. عامل اول براى نفوذ و توسعه اسلام در هر جا خود قرآن است و محتواى قرآن. ولى از قرآن كه صرف نظر بكنيم، شخصيت رسول اكرم، خلق و خوى رسول اكرم، سيره رسول اكرم، طرز رفتار رسول اكرم، نوع رهبرى و مديريت رسول اكرم عامل دوم نفوذ و توسعه اسلام است و حتى بعد از وفات پيغمبر اكرم هم تاريخ زندگى پيغمبر اكرم يعنى سيره او كه بعد در تاريخ نقل شده است - خود اين سيره تاريخى - عامل بزرگى بوده است براى پيشرفت اسلام. آيه اى كه در ابتداى سخنم تلاوت كردم مى فرمايد:
فبما رحمة من الله لنت لهم.
خدا به پيغمبرش خطاب مى كند: اى پيامبر گرامى! به موجب رحمت الهى به تو، در پرتو لطف خدا تو نسبت به مسلمين اخلاق لين و نرم و بسيار ملايمى دارى، نرمش دارى، ملايم هستى، روحيه تو روحيه اى است كه با مسلمين هميشه در حال ملايمت و حلم و بردبارى و حسن خلق و حسن رفتار و تحمل و عفو و امثال اينها هستى.
و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك.
اگر اين خلق و خوى تو نبود، اگر به جاى اين اخلاق نرم و ملايم، اخلاق خشن و درشتى داشتى مسلمانان از دور تو پراكنده مى شدند، يعنى اين اخلاق تو خود يك عاملى است براى جذب مسلمين. اين خودش نشان مى دهد كه رهبر، مدير و آنكه مردم را به اسلام دعوت مى كند و مى خواند يكى از شرائطش اين است كه در اخلاق شخصى و فردى نرم و ملايم باشد. در اينجا توضيحاتى بايد بدهم كه جواب بعضى از سؤالاتى كه در ذهنها پيدا مى شود داده بشود.
نرمش در مسائل شخصى و صلابت در مسائل اصولى
اينكه عرض مى كنيم پيغمبر ملايم بود و بايد يك رهبر ملايم باشد، مقصود اين است كه پيغمبر در مسائل فردى و شخصى نرم و ملايم بود نه در مسائل اصولى و كلى. در آنجا پيغمبر صد درصد صلابت داشت يعنى انعطاف ناپذير بود. يكوقت كسى رفتار بدى مى كرد راجع به شخص پيغمبر، مثلا اهانت مى كرد به شخص پيغمبر. اين، مسئله اى بود مربوط به شخص خودش، و يكوقت كسى قانون اسلام را نقض مى كرد، مثلا دزدى مى كرد. آيا اينكه مى گوئيم پيغمبر نرم بود مقصود چيست؟ آيا يعنى اگر كسى شرب خمر مى كرد پيغمبر مى گفت مهم نيست، تازيانه به او نزنيد، مجازاتش نكنيد؟! آن ديگر مربوط به شخص پيغمبر نبود، مربوط به قانون اسلام بود. آيا اگر كسى دزدى مى كرد باز پيغمبر مى گفت مهم نيست، لازم نيست مجازات بشود؟ ابدا. پيغمبر در سلوك فردى و در امور شخصى نرم و ملايم بود ولى در تعهدها و مسؤوليتهاى اجتماعى نهايت درجه صلابت داشت. مثالى عرض مى كنم:
شخصى مىآيد در كوچه جلوى پيغمبر را مى گيرد، مدعى مى شود كه من از تو طلبكارم، طلب مرا الان بايد بدهى. پيغمبر مى گويد اولا تو از من طلبكار نيستى و بيخود دارى ادعا مى كنى، و ثانيا الان پول همراهم نيست، اجازه بده بروم. مى گويد يك قدم نمى گذارم آن طرف بروى. (پيغمبر هم مى خواهد برود براى نماز شركت كند) همين جا بايد پول من را بدهى و دين مرا بپردازى. هر چه پيغمبر با او نرمش نشان مى دهد او بيشتر خشونت مى ورزد تا آنجا كه با پيغمبر گلاويز مى شود و رداى پيغمبر را لوله مى كند، دور گردن ايشان مى پيچد و مى كشد كه اثر قرمزيش در گردن پيغمبر ظاهر مى شود. مسلمين مىآيند كه چرا پيغمبر دير كرد، مى بينند يك يهودى چنين ادعايى دارد. مى خواهند خشونت كنند، پيغمبر مى گويد كارى نداشته باشيد من خودم مى دانم با رفيقم چه بكنم. آنقدر نرمش نشان مى دهد كه يهودى همان جا مى گويد: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انك رسول الله و مى گويد تو با چنين قدرتى كه دارى اينهمه تحمل نشان مى دهى؟! اين تحمل، تحمل يك فرد عادى نيست، پيغمبرانه است.
ظاهرا در فتح مكه است: زنى از اشراف قريش دزدى كرده است. به حكم قانون اسلام دست دزد بايد بريده شود. وقتى قضيه ثابت و مسلم شد و زن اقرار كرد كه دزدى كرده ام، مى بايست حكم درباره او اجرا مى شد. اينجا بود كه توصيه ها و وساطتها شروع شد. يكى گفت: يا رسول الله! اگر مى شود از مجازات صرف نظر كنيد، اين زن دختر فلان شخص است كه مى دانيد چقدر محترم است، آبروى يك فاميل محترم از بين مى رود. پدرش آمد، برادرش آمد، ديگرى آمد كه آبروى يك فاميل محترم از بين مى رود. هر چه گفتند، فرمود: محال ممتنع است، آيا مى گوئيد من قانون اسلام را معطل كنم؟! اگر همين زن يك زن بى كس مى بود و وابسته به يك فاميل اشرافى نمى بود همه شما مى گفتيد بله دزد است بايد مجازات بشود. آفتابه دزد مجازات بشود، يك فقير كه به علت فقرش مثلا دزدى كرده مجازات بشود، ولى اين زن به دليل اينكه وابسته به اشراف قريش است و به قول شما آبروى يك فاميل اشرافى از بين مى رود مجازات نشود؟! قانون خدا تعطيل بردار نيست. ابدا شفاعتها و وساطتها را نپذيرفت.
پس پيغمبر در مسائل اصولى هرگز نرمش نشان نمى داد در حالى كه در مسائل شخصى فوق العاده نرم و مهربان بود، و فوق العاده عفو داشت و با گذشت بود. پس اينها با يكديگر اشتباه نشود.
على عليه السلام در مسائل فردى و شخصى، در نهايت درجه نرم و مهربان و خوشروست، ولى در مسائل اصولى يك ذره انعطاف نمى پذيرد. دو نمونه را به عنوان دليل ذكر مى كنم. على مردى بود بشاش برخلاف مقدس مابهاى ما كه هميشه از مردم ديگر بهاى مقدسى مى خواهند، هميشه چهره هاى عبوس و اخمهاى درهم كشيده دارند و هيچ وقت حاضر نيستند يك تبسم به لبشان بايد، گويى لازمه قدس و تقوا عبوس بودن است. گفت:
صبا از من بگو يار عبوسا قمطريرا را

نمى چسبى به دل زحمت مده صمغ و كتيرا را

چرا بايد اينجور بود و حال آنكه: المؤمن بشره فى وجهه و حزنه فى قلبه (2) مؤمن بشاشتش در چهره اش است و اندوهش در دلش. مؤمن اندوه خودش را در هر موردى: اندوه دنيا، اندوه آخرت، مربوط به زندگى فردى، مربوط به عالم آخرت، هر چه هست - در دلش نگه مى دارد و وقتى با مردم مواجه مى شود شادى اش را در چهره اش ظاهر مى كند. على عليه السلام هميشه با مردم با بشاشت و با چهره بشاش روبرو مى شد مثل خود پيغمبر. على با مردم مزاح مى كرد. مادام كه به حد باطل نرسد، همچنانكه پيغمبر مزاج مى كرد. رنود مولا يگانه عيبى كه به على گرفتند براى خلافت (عيب واقعى كه نمى توانستند بگيرند) اين بود كه گفتند: عيب على اين است كه خنده روست و مزاح مى كند، مردى بايد خليفه بشود كه عبوس باشد و مردم از او بترسند، وقتى به او نگاه مى كنند بى جهت هم شده از او بترسند. پس چرا پيغمبر اينجور نبود؟ خدا كه درباره پيغمبر مى فرمايد:
فبما رحمة من الله لنت لهم و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك.
اگر تو آدم تندخو و خشن و سنگدلى مى بودى، نمى توانستى مسلمين را جذب كنى و مسلمين از دور تو مى رفتند. پس سبك و متود و روش و منطقى كه اسلام در رهبرى و مديريت مى پسندد لين بودن و نرم بودن و خوشخو بودن و جذب كردن است نه عبوس بودن و خشن بودن آن طور كه على عليه السلام درباره خليفه دوم مى فرمايد:
فصيرها فى حوزة خشناء يغلظ كلمها و يخشن مسها و يكثر العثار فيها و الاعتذار منها (3).
ابوبكر خلافت را به شخصى داد داراى طبيعت و روحى خشن، مردم از او مى ترسيدند، عبوس (مثل مقدسهاى ما) و خشن كه ابن عباس مى گفت فلان مسئله را تا عمر زنده بود جرأت نكردم طرح كنم و گفتم: درة عمر اهيب من سيف حجاج تازيانه عمر هيبتش از شمشير حجاج بيشتر است. چرا بايد اينجور باشد؟! على در مسائل شخصى خوشخو و خنده رو بود و مزاح مى كرد ولى در مسائل اصولى انعطاف ناپذير بود. برادرش عقيل چ ند روز بچه هايش را مخصوصا گرسنه نگه مى دارد، مى خواهد صحنه بسازد، آنچنان اين طفلكها را گرسنگى مى دهد كه چهره آنها از گرسنگى تيره مى شود كالعظلم (4) بعد على را دعوت مى كند و به او مى گويد اين بچه هاى گرسنه برادرت را ببين، قرض دارم، گرسنه هستم، چيزى ندارم، به من كمك كن. مى فرمايد: (بسيار خوب، از حقوق خودم از بيت المال به تو مى دهم). برادر جان! همه حقوق تو چه هست؟! چقدرش خرج تو بشود و چقدرش به من برسد؟! دستور بده از بيت المال بدهند. على (ع) دستور مى دهد آهنى را داغ و قرمز مى كنند و جلوى عقيل كه كور بود مى گذارند و مى فرمايد: برادر! بردار. عقيل خيال كرد كيسه پول است. تا دستش را دراز كرد سوخت. خود عقيل مى گويد مثل يك گاو ناله كردم. تا ناله كرد فرمود:
ثكلتك الثواكل يا عقيل اتئن من حديدة احميها انسانها للعبه و تجرنى الى نار سجرها جبارها لغضبه (5).
همان على يى كه در مسائل شخصى و فردى اينقدر نرم است، در مسائل اصولى، در آنچه كه مربوط به مقررات الهى و حقوق اجتماعى است تا اين اندازه صلابت دارد، و همان عمر كه در مسائل شخصى اينهمه خشونت داشت و با زنش با خشونت رفتار مى كرد، با پسرش با خشونت رفتار مى كرد، با معاشرانش با خشونت رفتار مى كرد، در مسائل اصولى تا حد زيادى نرمش نشان مى داد. مسئله تبعيض در بيت المال از عمر شروع شد، كه سهام مسلمين را به تفاوت بدهند براساس يك نوع مصلحت بينى ها و سياستبازيها، يعنى برخلاف سيره پيغمبر. در مسائل اصولى انعطاف داشتند و در مسائل فردى خشونت، و حال آنكه پيغمبر و على در مسائل فردى نرم بودند و در مسائل اصولى با صلابت. قرآن مى فرمايد فبما رحمة من الله لنت لهم به موجب لطف پروردگار، تو رفتار شخصى و فرديت با مسلمين رفتار ملايم است و به همين جهت مسلمين را جذب كرده اى، و اگر تو آدم خشن و قسى القلبى مى بودى مسلمين از دور تو پراكنده مى شدند. فاعف عنهم گذشت داشته باش، عفو كن، بگذر. ( خود عفو داشتن از شؤون نرمى است) و استغفر لهم براى مسلمين استغفار و طلب مغفرت كن، لغزشى مى كنند مىآيند پيش تو برايشان دعا و طلب و مغفرت كن. آنچنان كه پيغمبر با مسلمين اخلاق نرمى داشت كه عجيب بود. فريفتگى و شيفتگى مسلمين نسبت به پيغمبر فوق العاده است. آنچنان پيغمبر اكرم با مسلمين يگانه است كه مثلا زنى كه بچه اش متولد شده بود مى دويد: يا رسول الله دلم مى خواهد به گوش اين بچه من اذان و اقامه بگويى، يا ديگرى بچه يكساله اش را مىآورد: يا رسول الله! دلم مى خواهد اين بچه مرا مقدارى روى زانوى خودت بنشانى و به او نگاه بكنى تا تبرك بشود، يا به بچه ام دعا بكنى، مى فرمود: بسيار خوب. حديث دارد، شيعه و سنى روايت كرده اند كه گاهى اتفاق مى افتاد بچه در دامن پيغمبر ادرار مى كرد. تا او ادرارش شروع مى شد، پدر و مادرها ناراحت و عصبانى مى دويدند كه بچه را از بغل پيغمبر بگيرند. مى فرمود: لا تزرموا اين كار نكنيد، بچه است، ادرارش گرفته است، كارى نكنيد ادرار بچه قطع بشود كه موجب بيمارى مى شود، و اين مسئله اى است كه در طب و روانشناسى امروز ثابت شده كه اين كار بسيار اشتباه است: گاهى پدر و مادرهايى بچه شان را در جايى نشانده اند، اين بچه ادرار مى كند، براى اينكه جلوى ادرار بچه را بگيرند فورا او را با عصبانيت پرت مى كنند آن طرف يا به سرش فرياد مى كشند، و بسا هست كه اين بچه يك بيمارى پيدا مى كند كه تا آخر عمر اثرش از بين نمى رود، چون يك حالت هيجان و گمراهى پيدا مى كند. از نظر بچه ادرار كردن يك امر طبيعى است، بعد مواجه مى شود با عكس العمل شديد پدر يا مادر. طبيعت مى گويد ادرار كن، امر پدر يا مادر مى گويد ادرار نكن، در نتيجه دچار هيجان و اضطراب و آشفتگى روحى مى شود.
تا اين حد پيغمبر اكرم ملايم بود.
مشورت
و شاورهم فى الامر. اين هم از شؤون اخلاق نرم و ملايم پيغمبر بود. قرآن مى گويد پيغمبر ما، عزيز ما! در كارها با مسلمين مشورت كن. عجبا! پيغمبر است، نيازى به مشورت ندارد، رهبرى مشورت مى كند كه نياز به مشورت دارد. او نياز به امر مشورت ندارد ولى براى اينكه اين اصل را پايه گذارى نكند كه بعدها هر كس كه حاكم و رهبر شد، بگويند او مافوق ديگران است، او فقط بايد دستور بدهد ديگران بايد عمل بكنند و مشورت معنى ندارد، لهذا مشورت مى كرد. على هم مشورت مى كرد، پيغمبر هم مشورت مى كرد. آنها نيازى به مشورت نداشتند ولى مشورت مى كردند براى اينكه اولا ديگران ياد بگيرند، و ثانيا مشورت كردن شخصيت دادن به همراهان و پيروان است. آن رهبرى كه مشورت نكرده - ولو صد در صد هم يقين داشته باشد - تصميم مى گيرد، اتباع او چه حس مى كنند؟ مى گويند پس معلوم مى شود ما حكم ابزار را داريم، ابزارى بى روح و بى جان. ولى وقتى خود آنها را در جريان گذاشتيد، روشن كرديد و در تصميم شريك نموديد احساس شخصيت مى كنند و در نتيجه بهتر پيروى مى كنند.
و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله.
اى پيغمبر! ولى كار مشورتت به آنجا نكشد كه مثل آدمهاى دو دل باشى، قبل از اينكه تصميم بگيرى مشورت كن، ولى رهبر همين قدر كه تصميم گرفت تصميمش بايد قاطع باشد. بعد از تصميم يكى مى گويد اگر اينجور بكنيم چطور است؟ ديگرى مى گويد آنجور بكنيم چطور است؟ بايد گفت: نه، ديگر تصميم گرفتيم و كار تمام شد. قبل از تصميم مشورت، بعد از تصميم قاطعيت. همين قدر كه تصميم گرفتى، به خدا توكل كن و كار خودت را شروع كن و از خداى متعال هم مدد بخواه. اين مطلب را كه عرض كردم به مناسبت بحث دعوت و تبليغ بود كه يكى از اصول دعوت و تبليغ، رفق و نرمش
و ملايمت و پرهيز از هر گونه خشونت و اكراه و اجبار است. خود مسئله رهبرى و مديريت مسئله مستقلى در سيره نبوى است كه اگر بخواهيم يك سيره تحليلى بيان كنيم يكى از مسائل آن روش پيغمبر اكرم در مديريت و اداره جامعه است كه مقدارى به تناسب عرض كردم كه پيغمبر اكرم در مديريتشان چگونه بودند و على عليه السلام هم همانطور، و به هر حال خود بحث و روش پيغمبر در مديريت بحث مستقلى است و ان شاء الله شايد در جلسه ديگرى بحث خودم را درباره سيره نبوى ادامه بدهم و قسمتهاى ديگرى از سيره نبوى را از جمله درباب رهبرى و مديريت عرض بكنم. فعلا بحث ما در دعوت و تبليغ است.
پرهيز از خشونت در دعوت و تبليغ
دعوت نبايد توأم با خشونت باشد، و به عبارت ديگر دعوت و تبليغ نمى تواند توأم با اكراه و اجبار باشد. مسئله اى است كه خيلى مى پرسند: آيا اساس دعوت اسلام بر زور و اجبار است؟ يعنى ايمان اسلام اساسش بر اجبار است؟ اين، چيزى است كه كشيشهاى مسيحى در دنيا روى آن فوق العاده تبليغ كرده اند. اسم اسلام را گذاشته اند دين شمشير يعنى دينى كه منحصرا از شمشير استفاده مى كند. شك ندارد كه اسلام دين شمشير هم هست و اين كمالى است در اسلام نه نقص در اسلام، ولى آنها كه مى گويند (اسلام دين شمشير) مى خواهند بگويند اسلام در دعوت خودش ابزارى كه به كار مى برد شمشير است، يعنى چنانكه قرآن مى گويد: ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن (6).
آنها مى خواهند اينجور وانمود كنند كه دستور پيغمبر اسلام اين بوده: ادع بالسيف. حالا كسى نيست بگويد پس چرا قرآن گفته: ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن و در عمل هم پيغمبر چنين بوده است. يك نوع خلط مبحثى مى كنند بعد مى گويند اسلام دين ادع بالسيف است، دعوت و تبليغ كن با شمشير. حتى در بعضى از كتابهايشان به پيغمبر اكرم اهانت مى كنند، كاريكاتور مردى را مى كشند كه در يك دستش قرآن است و در دست ديگرش شمشير، و بالاى سر افراد ايستاده كه يا بايد به اين قرآن ايمان بياورى و يا گردنت را مى زنم. كشيشها از اين كارها در دنيا زياد كرده اند.

بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين بارى الخلائق اجمعين و الصلاة و السلام على عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه و حافظ سره و مبلغ رسالاته، سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد (ص) و آله الطيبين الطاهرين المعصومين. اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:
فبما رحمة من الله لنت لهم، و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك فاعف عنهم، و استغفر لهم، و شاورهم فى الامر، فاذا عزمت فتوكل على الله (1).
مسئله گسترش سريع اسلام يكى از مسائل مهم تاريخى جهان است كه درباره علل آن بحث و گفتگو مى شود. البته مسيحيت و تا اندازه اى دين بودا هم از اديانى هستند كه در جهان گسترش يافته اند، مخصوصا مسيحيت كه مهد و سرزمينش بيت المقدس است ولى در غرب جهان بيش از شرق جهان گسترش يافته است. همچنانكه مى دانيم اكثريت مردم اروپا و آمريكا مسيحى هستند گواينكه مسيحى بودن آنها اخيرا بيشتر جنبه اسلامى دارد نه رسمى و واقعى، ولى بالاخره منطقه آنها منطقه مسيحيت شمرده مى شود. دين بودا هم دينى است كه ظهورش در هند بوده است. بودا در هند ظهور كرد ولى گسترش دين او بيشتر در خارج هند مثلا در ژاپن و چين است و البته در خود هند هم پيروانى دارد. دين يهود دينى است قومى و نژادى، محدود، و از يك قوم و نژاد خارج نشده است. دين زردشت هم تقريبا دينى است محلى كه در داخل ايران ظهور كرد و حتى نتوانست همه مردم ايران را اقناع بكند، و به هر حال پا از ايران بيرون نگذاشت و اگر امروز مى بينيم زردشتيهايى در هند هستند كه به نام پارسيان هند معروفند، آنها هندى نيستند بلكه زردشتيهاى ايرانى هستند كه از ايران به هند مهاجرت كرده اند، و همينها كه از ايران به هند مهاجرت كرده اند نتوانسته اند يك هسته زنده اى را تشكيل بدهند و دين زردشت را در ميان ديگران گسترش بدهند.
اسلام از آن جهت كه از سرزمين خودش خارج شد و افقهاى ديگرى را گشود مانند مسيحيت است. اسلام در جزيرة العرب ظهور كرد و امروز ما مى بينيم كه در آسيا، آفريقا، اروپا، آمريكا و در ميان نژادهاى مختلف دنيا پيروانى دارد و حتى عدد مسلمين گواينكه مسيحيها كوشش مى كنند كمتر از آنچه كه هست نشان بدهند و اغلب كتابهاى ما آمارشان را از فرنگيها مى گرفتند ولى طبق تحقيقى كه در اين زمينه به عمل آمده شايد از عدد مسيحيان بيشتر باشد و كمتر نباشد. ولى در اسلام يك خصوصيتى هست از نظر گسترش كه در مسيحيت نيست و آن مسئله سرعت گسترش اسلام است. مسيحيت خيلى كند پيشروى كرده است ولى اسلام فوق العاده سريع پيشروى كرده است چه در سرزمين عربستان و چه در خارج عربستان، چه در آسيا، چه در آفريقا و چه در جاهاى ديگر. اين مسئله مطرح است كه چرا اسلام اين اندازه سريع پيشروى كرد؟ حتى لامارتين شاعر معروف فرانسوى مى گويد: اگر سه چيز را در نظر بگيريم احدى به پايه پيغمبر اسلام نمى رسد. يكى فقدان وسائل مادى: مردى ظهور مى كند و دعوتى مى كند در حالى كه هيچ نيرو و قدرتى ندارد و حتى نزديكترين افرادش و خاندان خودش با او به دشمنى بر مى خيزند، تك ظهور مى كند، هيچ همكار و همدستى ندارد، از خودش شروع مى شود، همسرش به او ايمان مىآورد، طفلى كه در خانه هست و پسر عموى اوست على (ع) ايمان مىآورد، تدريجا افراد ديگر ايمان مىآورند آن هم در چه سختيها و مشقتها! و ديگر، سرعت پيشرفت يا عامل زمان، و سوم بزرگى هدف. اگر اهميت هدف را با فقدان وسائل و با سرعتى كه با اين فقدان وسائل به آن هدف رسيده است در نظر بگيريم، پيغمبر اسلام به گفته لامارتين و درست مى گويد در دنيا شبيه و نظير ندارد. مسيحيت اگر در دنيا نفوذ و پيشرفتى پيدا كرد، بعد از چند صد سال كه از رفع مسيح گذشته بود تا اندازه اى در جهان جايى براى خود پيدا كرد. راجع به علل پيشرفت سريع اسلام، ما به تناسب بحث خودمان كه بحث در سيره نبوى است سخن مى گوييم. قرآن اين مطلب را توضيح داده است و تاريخ هم همين مطلب را به وضوح تأييد مى كند كه يكى از آن علل و عوامل (سيره نبوى) و روش پيغمبر اكرم يعنى خلق و خوى و رفتار و طرز دعوت و تبليغ پيغمبر اكرم است. البته علل ديگرى هم در كار است. خود قرآن كه معجزه پيغمبر است، آن زيبائى قرآن، آن عمق قرآن، آن شورانگيزى قرآن، آن جاذبه قرآن، بدون شك عامل اول است. عامل اول براى نفوذ و توسعه اسلام در هر جا خود قرآن است و محتواى قرآن. ولى از قرآن كه صرف نظر بكنيم، شخصيت رسول اكرم، خلق و خوى رسول اكرم، سيره رسول اكرم، طرز رفتار رسول اكرم، نوع رهبرى و مديريت رسول اكرم عامل دوم نفوذ و توسعه اسلام است و حتى بعد از وفات پيغمبر اكرم هم تاريخ زندگى پيغمبر اكرم يعنى سيره او كه بعد در تاريخ نقل شده است - خود اين سيره تاريخى - عامل بزرگى بوده است براى پيشرفت اسلام. آيه اى كه در ابتداى سخنم تلاوت كردم مى فرمايد:
فبما رحمة من الله لنت لهم.
خدا به پيغمبرش خطاب مى كند: اى پيامبر گرامى! به موجب رحمت الهى به تو، در پرتو لطف خدا تو نسبت به مسلمين اخلاق لين و نرم و بسيار ملايمى دارى، نرمش دارى، ملايم هستى، روحيه تو روحيه اى است كه با مسلمين هميشه در حال ملايمت و حلم و بردبارى و حسن خلق و حسن رفتار و تحمل و عفو و امثال اينها هستى.
و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك.
اگر اين خلق و خوى تو نبود، اگر به جاى اين اخلاق نرم و ملايم، اخلاق خشن و درشتى داشتى مسلمانان از دور تو پراكنده مى شدند، يعنى اين اخلاق تو خود يك عاملى است براى جذب مسلمين. اين خودش نشان مى دهد كه رهبر، مدير و آنكه مردم را به اسلام دعوت مى كند و مى خواند يكى از شرائطش اين است كه در اخلاق شخصى و فردى نرم و ملايم باشد. در اينجا توضيحاتى بايد بدهم كه جواب بعضى از سؤالاتى كه در ذهنها پيدا مى شود داده بشود.
نرمش در مسائل شخصى و صلابت در مسائل اصولى
اينكه عرض مى كنيم پيغمبر ملايم بود و بايد يك رهبر ملايم باشد، مقصود اين است كه پيغمبر در مسائل فردى و شخصى نرم و ملايم بود نه در مسائل اصولى و كلى. در آنجا پيغمبر صد درصد صلابت داشت يعنى انعطاف ناپذير بود. يكوقت كسى رفتار بدى مى كرد راجع به شخص پيغمبر، مثلا اهانت مى كرد به شخص پيغمبر. اين، مسئله اى بود مربوط به شخص خودش، و يكوقت كسى قانون اسلام را نقض مى كرد، مثلا دزدى مى كرد. آيا اينكه مى گوئيم پيغمبر نرم بود مقصود چيست؟ آيا يعنى اگر كسى شرب خمر مى كرد پيغمبر مى گفت مهم نيست، تازيانه به او نزنيد، مجازاتش نكنيد؟! آن ديگر مربوط به شخص پيغمبر نبود، مربوط به قانون اسلام بود. آيا اگر كسى دزدى مى كرد باز پيغمبر مى گفت مهم نيست، لازم نيست مجازات بشود؟ ابدا. پيغمبر در سلوك فردى و در امور شخصى نرم و ملايم بود ولى در تعهدها و مسؤوليتهاى اجتماعى نهايت درجه صلابت داشت. مثالى عرض مى كنم:
شخصى مىآيد در كوچه جلوى پيغمبر را مى گيرد، مدعى مى شود كه من از تو طلبكارم، طلب مرا الان بايد بدهى. پيغمبر مى گويد اولا تو از من طلبكار نيستى و بيخود دارى ادعا مى كنى، و ثانيا الان پول همراهم نيست، اجازه بده بروم. مى گويد يك قدم نمى گذارم آن طرف بروى. (پيغمبر هم مى خواهد برود براى نماز شركت كند) همين جا بايد پول من را بدهى و دين مرا بپردازى. هر چه پيغمبر با او نرمش نشان مى دهد او بيشتر خشونت مى ورزد تا آنجا كه با پيغمبر گلاويز مى شود و رداى پيغمبر را لوله مى كند، دور گردن ايشان مى پيچد و مى كشد كه اثر قرمزيش در گردن پيغمبر ظاهر مى شود. مسلمين مىآيند كه چرا پيغمبر دير كرد، مى بينند يك يهودى چنين ادعايى دارد. مى خواهند خشونت كنند، پيغمبر مى گويد كارى نداشته باشيد من خودم مى دانم با رفيقم چه بكنم. آنقدر نرمش نشان مى دهد كه يهودى همان جا مى گويد: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انك رسول الله و مى گويد تو با چنين قدرتى كه دارى اينهمه تحمل نشان مى دهى؟! اين تحمل، تحمل يك فرد عادى نيست، پيغمبرانه است.
ظاهرا در فتح مكه است: زنى از اشراف قريش دزدى كرده است. به حكم قانون اسلام دست دزد بايد بريده شود. وقتى قضيه ثابت و مسلم شد و زن اقرار كرد كه دزدى كرده ام، مى بايست حكم درباره او اجرا مى شد. اينجا بود كه توصيه ها و وساطتها شروع شد. يكى گفت: يا رسول الله! اگر مى شود از مجازات صرف نظر كنيد، اين زن دختر فلان شخص است كه مى دانيد چقدر محترم است، آبروى يك فاميل محترم از بين مى رود. پدرش آمد، برادرش آمد، ديگرى آمد كه آبروى يك فاميل محترم از بين مى رود. هر چه گفتند، فرمود: محال ممتنع است، آيا مى گوئيد من قانون اسلام را معطل كنم؟! اگر همين زن يك زن بى كس مى بود و وابسته به يك فاميل اشرافى نمى بود همه شما مى گفتيد بله دزد است بايد مجازات بشود. آفتابه دزد مجازات بشود، يك فقير كه به علت فقرش مثلا دزدى كرده مجازات بشود، ولى اين زن به دليل اينكه وابسته به اشراف قريش است و به قول شما آبروى يك فاميل اشرافى از بين مى رود مجازات نشود؟! قانون خدا تعطيل بردار نيست. ابدا شفاعتها و وساطتها را نپذيرفت.
پس پيغمبر در مسائل اصولى هرگز نرمش نشان نمى داد در حالى كه در مسائل شخصى فوق العاده نرم و مهربان بود، و فوق العاده عفو داشت و با گذشت بود. پس اينها با يكديگر اشتباه نشود.
على عليه السلام در مسائل فردى و شخصى، در نهايت درجه نرم و مهربان و خوشروست، ولى در مسائل اصولى يك ذره انعطاف نمى پذيرد. دو نمونه را به عنوان دليل ذكر مى كنم. على مردى بود بشاش برخلاف مقدس مابهاى ما كه هميشه از مردم ديگر بهاى مقدسى مى خواهند، هميشه چهره هاى عبوس و اخمهاى درهم كشيده دارند و هيچ وقت حاضر نيستند يك تبسم به لبشان بايد، گويى لازمه قدس و تقوا عبوس بودن است. گفت:
صبا از من بگو يار عبوسا قمطريرا را

نمى چسبى به دل زحمت مده صمغ و كتيرا را

چرا بايد اينجور بود و حال آنكه: المؤمن بشره فى وجهه و حزنه فى قلبه (2) مؤمن بشاشتش در چهره اش است و اندوهش در دلش. مؤمن اندوه خودش را در هر موردى: اندوه دنيا، اندوه آخرت، مربوط به زندگى فردى، مربوط به عالم آخرت، هر چه هست - در دلش نگه مى دارد و وقتى با مردم مواجه مى شود شادى اش را در چهره اش ظاهر مى كند. على عليه السلام هميشه با مردم با بشاشت و با چهره بشاش روبرو مى شد مثل خود پيغمبر. على با مردم مزاح مى كرد. مادام كه به حد باطل نرسد، همچنانكه پيغمبر مزاج مى كرد. رنود مولا يگانه عيبى كه به على گرفتند براى خلافت (عيب واقعى كه نمى توانستند بگيرند) اين بود كه گفتند: عيب على اين است كه خنده روست و مزاح مى كند، مردى بايد خليفه بشود كه عبوس باشد و مردم از او بترسند، وقتى به او نگاه مى كنند بى جهت هم شده از او بترسند. پس چرا پيغمبر اينجور نبود؟ خدا كه درباره پيغمبر مى فرمايد:
فبما رحمة من الله لنت لهم و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك.
اگر تو آدم تندخو و خشن و سنگدلى مى بودى، نمى توانستى مسلمين را جذب كنى و مسلمين از دور تو مى رفتند. پس سبك و متود و روش و منطقى كه اسلام در رهبرى و مديريت مى پسندد لين بودن و نرم بودن و خوشخو بودن و جذب كردن است نه عبوس بودن و خشن بودن آن طور كه على عليه السلام درباره خليفه دوم مى فرمايد:
فصيرها فى حوزة خشناء يغلظ كلمها و يخشن مسها و يكثر العثار فيها و الاعتذار منها (3).
ابوبكر خلافت را به شخصى داد داراى طبيعت و روحى خشن، مردم از او مى ترسيدند، عبوس (مثل مقدسهاى ما) و خشن كه ابن عباس مى گفت فلان مسئله را تا عمر زنده بود جرأت نكردم طرح كنم و گفتم: درة عمر اهيب من سيف حجاج تازيانه عمر هيبتش از شمشير حجاج بيشتر است. چرا بايد اينجور باشد؟! على در مسائل شخصى خوشخو و خنده رو بود و مزاح مى كرد ولى در مسائل اصولى انعطاف ناپذير بود. برادرش عقيل چ ند روز بچه هايش را مخصوصا گرسنه نگه مى دارد، مى خواهد صحنه بسازد، آنچنان اين طفلكها را گرسنگى مى دهد كه چهره آنها از گرسنگى تيره مى شود كالعظلم (4) بعد على را دعوت مى كند و به او مى گويد اين بچه هاى گرسنه برادرت را ببين، قرض دارم، گرسنه هستم، چيزى ندارم، به من كمك كن. مى فرمايد: (بسيار خوب، از حقوق خودم از بيت المال به تو مى دهم). برادر جان! همه حقوق تو چه هست؟! چقدرش خرج تو بشود و چقدرش به من برسد؟! دستور بده از بيت المال بدهند. على (ع) دستور مى دهد آهنى را داغ و قرمز مى كنند و جلوى عقيل كه كور بود مى گذارند و مى فرمايد: برادر! بردار. عقيل خيال كرد كيسه پول است. تا دستش را دراز كرد سوخت. خود عقيل مى گويد مثل يك گاو ناله كردم. تا ناله كرد فرمود:
ثكلتك الثواكل يا عقيل اتئن من حديدة احميها انسانها للعبه و تجرنى الى نار سجرها جبارها لغضبه (5).
همان على يى كه در مسائل شخصى و فردى اينقدر نرم است، در مسائل اصولى، در آنچه كه مربوط به مقررات الهى و حقوق اجتماعى است تا اين اندازه صلابت دارد، و همان عمر كه در مسائل شخصى اينهمه خشونت داشت و با زنش با خشونت رفتار مى كرد، با پسرش با خشونت رفتار مى كرد، با معاشرانش با خشونت رفتار مى كرد، در مسائل اصولى تا حد زيادى نرمش نشان مى داد. مسئله تبعيض در بيت المال از عمر شروع شد، كه سهام مسلمين را به تفاوت بدهند براساس يك نوع مصلحت بينى ها و سياستبازيها، يعنى برخلاف سيره پيغمبر. در مسائل اصولى انعطاف داشتند و در مسائل فردى خشونت، و حال آنكه پيغمبر و على در مسائل فردى نرم بودند و در مسائل اصولى با صلابت. قرآن مى فرمايد فبما رحمة من الله لنت لهم به موجب لطف پروردگار، تو رفتار شخصى و فرديت با مسلمين رفتار ملايم است و به همين جهت مسلمين را جذب كرده اى، و اگر تو آدم خشن و قسى القلبى مى بودى مسلمين از دور تو پراكنده مى شدند. فاعف عنهم گذشت داشته باش، عفو كن، بگذر. ( خود عفو داشتن از شؤون نرمى است) و استغفر لهم براى مسلمين استغفار و طلب مغفرت كن، لغزشى مى كنند مىآيند پيش تو برايشان دعا و طلب و مغفرت كن. آنچنان كه پيغمبر با مسلمين اخلاق نرمى داشت كه عجيب بود. فريفتگى و شيفتگى مسلمين نسبت به پيغمبر فوق العاده است. آنچنان پيغمبر اكرم با مسلمين يگانه است كه مثلا زنى كه بچه اش متولد شده بود مى دويد: يا رسول الله دلم مى خواهد به گوش اين بچه من اذان و اقامه بگويى، يا ديگرى بچه يكساله اش را مىآورد: يا رسول الله! دلم مى خواهد اين بچه مرا مقدارى روى زانوى خودت بنشانى و به او نگاه بكنى تا تبرك بشود، يا به بچه ام دعا بكنى، مى فرمود: بسيار خوب. حديث دارد، شيعه و سنى روايت كرده اند كه گاهى اتفاق مى افتاد بچه در دامن پيغمبر ادرار مى كرد. تا او ادرارش شروع مى شد، پدر و مادرها ناراحت و عصبانى مى دويدند كه بچه را از بغل پيغمبر بگيرند. مى فرمود: لا تزرموا اين كار نكنيد، بچه است، ادرارش گرفته است، كارى نكنيد ادرار بچه قطع بشود كه موجب بيمارى مى شود، و اين مسئله اى است كه در طب و روانشناسى امروز ثابت شده كه اين كار بسيار اشتباه است: گاهى پدر و مادرهايى بچه شان را در جايى نشانده اند، اين بچه ادرار مى كند، براى اينكه جلوى ادرار بچه را بگيرند فورا او را با عصبانيت پرت مى كنند آن طرف يا به سرش فرياد مى كشند، و بسا هست كه اين بچه يك بيمارى پيدا مى كند كه تا آخر عمر اثرش از بين نمى رود، چون يك حالت هيجان و گمراهى پيدا مى كند. از نظر بچه ادرار كردن يك امر طبيعى است، بعد مواجه مى شود با عكس العمل شديد پدر يا مادر. طبيعت مى گويد ادرار كن، امر پدر يا مادر مى گويد ادرار نكن، در نتيجه دچار هيجان و اضطراب و آشفتگى روحى مى شود.
تا اين حد پيغمبر اكرم ملايم بود.
مشورت
و شاورهم فى الامر. اين هم از شؤون اخلاق نرم و ملايم پيغمبر بود. قرآن مى گويد پيغمبر ما، عزيز ما! در كارها با مسلمين مشورت كن. عجبا! پيغمبر است، نيازى به مشورت ندارد، رهبرى مشورت مى كند كه نياز به مشورت دارد. او نياز به امر مشورت ندارد ولى براى اينكه اين اصل را پايه گذارى نكند كه بعدها هر كس كه حاكم و رهبر شد، بگويند او مافوق ديگران است، او فقط بايد دستور بدهد ديگران بايد عمل بكنند و مشورت معنى ندارد، لهذا مشورت مى كرد. على هم مشورت مى كرد، پيغمبر هم مشورت مى كرد. آنها نيازى به مشورت نداشتند ولى مشورت مى كردند براى اينكه اولا ديگران ياد بگيرند، و ثانيا مشورت كردن شخصيت دادن به همراهان و پيروان است. آن رهبرى كه مشورت نكرده - ولو صد در صد هم يقين داشته باشد - تصميم مى گيرد، اتباع او چه حس مى كنند؟ مى گويند پس معلوم مى شود ما حكم ابزار را داريم، ابزارى بى روح و بى جان. ولى وقتى خود آنها را در جريان گذاشتيد، روشن كرديد و در تصميم شريك نموديد احساس شخصيت مى كنند و در نتيجه بهتر پيروى مى كنند.
و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله.
اى پيغمبر! ولى كار مشورتت به آنجا نكشد كه مثل آدمهاى دو دل باشى، قبل از اينكه تصميم بگيرى مشورت كن، ولى رهبر همين قدر كه تصميم گرفت تصميمش بايد قاطع باشد. بعد از تصميم يكى مى گويد اگر اينجور بكنيم چطور است؟ ديگرى مى گويد آنجور بكنيم چطور است؟ بايد گفت: نه، ديگر تصميم گرفتيم و كار تمام شد. قبل از تصميم مشورت، بعد از تصميم قاطعيت. همين قدر كه تصميم گرفتى، به خدا توكل كن و كار خودت را شروع كن و از خداى متعال هم مدد بخواه. اين مطلب را كه عرض كردم به مناسبت بحث دعوت و تبليغ بود كه يكى از اصول دعوت و تبليغ، رفق و نرمش
و ملايمت و پرهيز از هر گونه خشونت و اكراه و اجبار است. خود مسئله رهبرى و مديريت مسئله مستقلى در سيره نبوى است كه اگر بخواهيم يك سيره تحليلى بيان كنيم يكى از مسائل آن روش پيغمبر اكرم در مديريت و اداره جامعه است كه مقدارى به تناسب عرض كردم كه پيغمبر اكرم در مديريتشان چگونه بودند و على عليه السلام هم همانطور، و به هر حال خود بحث و روش پيغمبر در مديريت بحث مستقلى است و ان شاء الله شايد در جلسه ديگرى بحث خودم را درباره سيره نبوى ادامه بدهم و قسمتهاى ديگرى از سيره نبوى را از جمله درباب رهبرى و مديريت عرض بكنم. فعلا بحث ما در دعوت و تبليغ است.
پرهيز از خشونت در دعوت و تبليغ
دعوت نبايد توأم با خشونت باشد، و به عبارت ديگر دعوت و تبليغ نمى تواند توأم با اكراه و اجبار باشد. مسئله اى است كه خيلى مى پرسند: آيا اساس دعوت اسلام بر زور و اجبار است؟ يعنى ايمان اسلام اساسش بر اجبار است؟ اين، چيزى است كه كشيشهاى مسيحى در دنيا روى آن فوق العاده تبليغ كرده اند. اسم اسلام را گذاشته اند دين شمشير يعنى دينى كه منحصرا از شمشير استفاده مى كند. شك ندارد كه اسلام دين شمشير هم هست و اين كمالى است در اسلام نه نقص در اسلام، ولى آنها كه مى گويند (اسلام دين شمشير) مى خواهند بگويند اسلام در دعوت خودش ابزارى كه به كار مى برد شمشير است، يعنى چنانكه قرآن مى گويد: ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن (6).
آنها مى خواهند اينجور وانمود كنند كه دستور پيغمبر اسلام اين بوده: ادع بالسيف. حالا كسى نيست بگويد پس چرا قرآن گفته: ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن و در عمل هم پيغمبر چنين بوده است. يك نوع خلط مبحثى مى كنند بعد مى گويند اسلام دين ادع بالسيف است، دعوت و تبليغ كن با شمشير. حتى در بعضى از كتابهايشان به پيغمبر اكرم اهانت مى كنند، كاريكاتور مردى را مى كشند كه در يك دستش قرآن است و در دست ديگرش شمشير، و بالاى سر افراد ايستاده كه يا بايد به اين قرآن ايمان بياورى و يا گردنت را مى زنم. كشيشها از اين كارها در دنيا زياد كرده اند.

مال خديجه و شمشير على (ع)

مال خديجه و شمشير على (ع)
اين را هم به شما عرض بكنم: گاهى خود ما مسلمانان حرفهايى مى زنيم كه نه با تاريخ منطبق است و نه با قرآن، با حرفهاى دشمنها منطبق است، يعنى حرفى را كه يك جنبه اش درست است به گونه اى تعبير مى كنيم كه اسلحه به دست دشمن مى دهيم، مثل اينكه برخى مى گويند: اسلام با دو چيز پيش رفت، با مال خديجه و شمشير على، يعنى با زر و زور. اگر دينى با زر و زور پيش برود، آن چه دينى مى تواند باشد؟! آيا قرآن در يك جا دارد كه دين اسلام با زر و زور پيش رفت؟! آيا على (ع) يك جا گفت كه دين اسلام با زر و زور پيش رفت؟! شك ندارد كه مال خديجه به درد مسلمين خورد، اما آيا مال خديجه صرف دعوت اسلام شد؟ يعنى خديجه پول زيادى داشت، پول خديجه را به كسى دادند و گفتند بيا مسلمان شو؟ آيا يك جا انسان در تاريخ چنين چيزى پيدا مى كند؟ يا نه، در شرائطى كه مسلمين و پيغمبر اكرم در نهايت درجه سختى و تحت فشار بودند جناب خديجه مال و ثروت خودش را در اختيار پيغمبر گذاشت ولى نه براى اينكه پيغمبر العياذ بالله به كسى رشوه بدهد، و تاريخ نيز هيچگاه چنين چيزى نشان نمى دهد. اين مال آنقدر هم زياد نبوده و اصلا در آن زمان، ثروت نمى توانسته اينقدر زياد باشد. ثروت خديجه كه زياد بود، نسبت به ثروتى كه در آن روز در آن مناطق بود زياد بود نه در حد ثروت مثلا يكى از ميلياردهاى تهران كه بگوئيم او مثل يكى از سرمايه دارهاى تهران بود. مكه شهر كوچكى بود، البته يك عده تاجر و بازرگان داشت، سرمايه دار هم داشت ولى سرمايه دارهاى مكه مثل سرمايه دارهاى نيشابور مثلا بودند نه مثل سرمايه دارهاى تهران يا اصفهان يا مشهد و از اين قبيل. پس اگر مال خديجه نبود فقر و تنگدستى شايد مسلمين را از پا در مىآورد. مال خديجه خدمت كرد اما نه خدمت رشوه دادن كه كسى را با پول مسلمان كرده باشد، بلكه خدمت به اين معنى كه مسلمانان گرسنه را نجات داد و مسلمانان با پول خديجه توانستند سد رمقى بكنند.
شمشير على بدون شك به اسلام خدمت كرد و اگر شمشير على نبود سرنوشت اسلام سرنوشت ديگرى بود اما نه اينكه شمشير على رفت بالاى سر كسى ايستاد و گفت يا بايد مسلمان بشوى يا گردنت را مى زنم، بلكه در شرايطى كه شمشير دشمن آمده بود ريشه اسلام را بكند على بود كه در مقابل دشمن ايستاد. كافى است ما (بدر) يا (احد) و يا (خندق) را در نظر بگيريم كه شمشير على در همين موارد به كار رفته است. در (خندق) مسلمين توسط كفار قريش و قبائل همدست آنها احاطه مى شوند، ده هزار نفر مسلح مدينه را احاطه مى كنند، مسلمين در شرايط بسيار سخت اجتماعى و اقتصادى قرار مى گيرند و به حسب ظاهر ديگر راه اميدى براى آنها باقى نمانده است. كار به جايى مى رسد كه عمرو بن عبدود حتى آن خندقى را كه مسلمين به دور خود كشيده اند مى شكافد. البته اين خندق در تمام دور مدينه نبوده است چون دور مدينه آنقدر كوه است كه خيلى جاهايش احتياجى به خندق ندارد. يك خط موربى بوده است در شمال مدينه در همان بين راه احد كه مسلمين ميان دو كوه را كندند چون قريش هم از طرف شمال مدينه آمده بودند و چاره اى نداشتند جز اينكه از آنجا بيايند. مسلمين اين طرف خندق بودند و آنها آن طرف خندق. عمرو بن عبدود نقطه باريكترى را پيدا مى كند، اسب قويى دارد، خود او و چند نفر ديگر از آن خندق مى پرند و مىآيند به اين سو. آنگاه مىآيد در مقابل مسلمين مى ايستد و صداى (هل من مبارز) ش را بلند مى كند. احدى از مسلمين جرأت نمى كند بيرون بيايد چون شك ندارد كه اگر بيايد با اين مرد مبارزه بكند كشته مى شود. على بيست و چند ساله از جا بلند مى شود: يا رسول الله به من اجازه بده. فرمود: على جان بنشين. پيغمبر مى خواست اتمام حجت با همه اصحاب كامل بشود. عمرو رفت و جولانى داد، اسبش را تاخت و آمد دوباره گفت: هل من مبارز؟ يك نفر جواب نداد. قدرتش را نداشتند چون مرد فوق العاده اى بود. على از جا بلند شد: يا رسول الله! من! فرمود بنشين على جان. بار سوم يا چهارم عمرو رجزى خواند كه تا استخوان مسلمين را آتش زد و همه را ناراحت كرد. گفت:
و لقد بححت من النداء بجمعكم هل من مبارز

و وقفت اذ جبن المشجع موقف القرن المناجز

ان السماحة و الشجاعة فى الفتى خير الغرائز (7)
گفت ديگر خفه شدم از بس گفتم (هل من مبارز) يك مرد اينجا وجود ندارد؟! آهاى مسلمين! شما كه ادعا مى كنيد كشته هاى شما به بهشت مى روند و كشته هاى ما به جهنم، يك نفر پيدا بشود بيايد يا بكشد و بفرستد به جهنم و يا كشته بشود و برود به بهشت. على از جا حركت كرد. عمر براى اينكه عذر مسلمين را بخواهد گفت: يا رسول الله اگر كسى بلند نمى شود حق دارد. اين مردى است كه با هزار نفر برابر است، هر كه با او روبرو بشود كشته مى شود. كار به جايى مى رسد كه پيغمبر مى فرمايد: برز الاسلام كله الى الشرك كله (8) تمام اسلام با تمام كفر روبرو شده است. اينجاست كه على (ع) عمرو بن عبدود را كه از پا در مىآورد اسلام را نجات مى دهد.
پس وقتى مى گوييم اگر شمشير على نبود اسلامى نبود، معنايش اين نيست كه شمشير على آمد به زور مردم را مسلمان كرد. معنايش اين است كه اگر شمشير على در دفاع از اسلام نبود دشمن ريشه اسلام را كنده بود همچنانكه اگر مال خديجه نبود فقر، مسلمين را از پا درآورده بود. اين كجا و آن حرف مفت كجا؟!
دفاع از توحيد
اسلام دين شمشير است اما شمشيرش هميشه آماده دفاع است يا از جان مسلمين يا از مال مسلمين يا از سرزمين مسلمين و يا از توحيد اگر به خطر افتاده باشد كه علامه طباطبائى سلمه الله تعالى اين مطلب (دفاع از توحيد) را در تفسير الميزان چه در آيات قتال در سوره بقره و چه در آيه لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى عالى بحث كرده اند. بله، اسلام يك مطلب را از آن بشريت مى داند، اسلام هر جا كه توحيد به خطر بيفتد براى نجات توحيد مى كوشد. چون توحيد عزيزترين حقيقت انسانى است. اين آقايانى كه راجع به آزادى بحث مى كنند نمى دانند كه توحيد لااقل در حد آزادى است اگر بالاتر نباشد و قطعا بالاتر است. اين را من مكرر در مجالس گفته ام: اگر كسى از جان خودش دفاع بكند، آيا اين دفاع را صحيح مى دانيد يا غلط؟ اگر جان شما مورد حمله قرار گرفت آيا مى گوييد بگذار او هر كار مى خواهد بكند، من نبايد به زور متوسل شوم، بگذار مرا بكشد؟ نه. همچنين مى گوئيم اگر ناموس كسى مورد تجاوز واقع شد بايد دفاع بكند، اگر مال و ثروت كسى مورد تجاوز قرار گرفت بايد دفاع بكند، اگر سرزمين مردمى مورد تجاوز واقع شد بايد دفاع بكنند. تا اينجا كسى بحث ندارد. مى گويم اگر جان يا مال و يا سرزمين مردمى مظلوم مورد تجاوز ظالمى قرار گرفت آيا براى يك شخص سوم شركت در دفاع از مظلوم كار صحيحى است يا نه؟ نه تنها صحيح است بلكه بالاتر است از وقتى كه از خودش دفاع مى كند چون اگر انسان از آزادى خودش دفاع بكند از خودش دفاع كرده اما اگر از آزادى ديگرى دفاع بكند آزادى دفاع كرده كه خيلى مقدستر است. اگر يك نفر مثلا از اورپا بلند شود برود به دفاع از ويتناميها و با آمريكائيها بجنگد شما او را صد درجه بيشتر تقديس مى كنيد از يك ويتنامى، و مى گوييد ببينيد اين چه مرد بزرگى است! با اينكه خودش در خطر نيست، از مملكت خودش حركت كرده رفته به سرزمين ديگرى براى دفاع از آزادى ديگران، از جان ديگران، از مال ديگران و از سرزمين ديگران. اين صد درجه بالاتر است. چرا؟ چون آزادى مقدس است. اگر كسى براى دفاع از علم بجنگد چطور؟ همين طور است. (در جايى علم به خطر افتاده، انسان به دليل اينكه علم كه يكى از مقدسات بشر است به خطر افتاده براى نجات علم بجنگد). براى نجات صلح بجنگد چطور؟ همين طور است. توحيد حقيقتى است كه مال من و شما نيست، مال بشريت است. اسلام اگر در جايى توحيد به خطر بيفتد - چون توحيد جزء فطرت انسان است و هيچوقت فكر بشر او را به ضد توحيد رهبرى نمى كند بلكه عامل ديگرى دخالت دارد - براى نجات توحيد دستور اقدام مى دهد، ولى اين معنايش اين نيست كه مى خواهد توحدى را به زور وارد قلب مردم كند بلكه عواملى را كه سبب شده است توحيد از بين برود از بين مى برد، عوامل كه از بين رفت فطرت انسان به سوى توحيد گرايش پيدا مى كند. مثلا وقتى تقاليد، تلقينات، بتخانه ها و بتكده ها و چيزهايى را كه وجود آنها سبب مى شود كه انسان اصلا در توحيد فكر نكند از بين برد فكر مردم آزاد مى شود به تعبيرى كه قرآن درباره حضرت ابراهيم مى فرمايد. مى گويد ابراهيم در روزى كه مردم از شهر خارج شده و شهر را خلوت كرده بودند و بتكده هم خلوت بود رفت بتها را شكست و تبر را به گردن بزرگترين بتها آويخت. مردم كه شب برگشتند و رفتند نزد بتها براى عرض حاجت و اظهار اخلاص، ديدند بتى وجود ندارد، خرد و خمير شده اند، فقط بت بزرگ وجود دارد با تبر. ظاهر امر حكايت مى كند كه اين بت بزرگ آمده اين كوچكها را زده و از بين برده، ولى فطرت بشر قبول نمى كند. چه كسى چنين كرده است؟ قالوا: سمعنا فتى يذكرهم يقال له ابراهيم سراغ ابراهيم مى روند ا انت فعلت هذا بالهتنا يا ابراهيم؟ ابراهيم تو چنين كردى با محبوبهاى ما؟ قال: بل فعله كبيرهم هذا فاسئلوهم ان كانوا ينطقون اين كار، كار آن بت بزرگ است، بايد از خودشان بپرسيد. گفتند آنها كه نمى توا نند حرف بزنند. گفت اگر نمى توانند حرف بزنند پس چه چيز را پرستش مى كنيد؟! قرآن مى گويد: فرجعوا الى انفسهم (9) اينجا بود كه به خود باز آمدند.
آزادى عقيده
من مكرر اين مطلب را گفته ام: آنهايى كه وارد بتخانه ها مى شوند به بهانه آزادى عقيده و يك كلمه حرف نمى زنند در واقع احترام به اسارت مى گزارند. ملكه انگلستان رفت هندوستان، به خاطر احترام به عقايد هندوها اگر خود هندوها از در بتخانه كفشها را مى كندند او از سر كوچه كفشها را به احترام بتها كند كه بگويند عجب مردمى هستند! چقدر براى عقايد مردم احترام قائلند! آخر آن عقيده را كه فكر به انسان نمى دهد. آن عقيده انعقاد است، تقليد است، تلقين است يعنى زنجيرى است كه وهم به دست و پاى بشر بسته است. بشر را در اينجور عقايد آزاد گذاشتن يعنى زنجيرهاى اوهامى را كه خود بشر به دست و پاى خودش بسته است به همان حال باقى گذاشتن. ولى اين، احترام به اسارت است نه احترام به آزادى. احترام به آزادى اين است كه با اين عقايد كه فكر نيست بلكه عقيده است يعنى صرفا انعقاد است مبارزه شود. عقيده ممكن است ناشى از تفكر باشد و ممكن است ناشى از تقليد يا وهم يا تلقين و يا هزاران چيز ديگر باشد. عقايدى كه ناشى از عقل و فكر نيست، صرفا انعقاد روحى است يعنى بستگى و زنجير روحى است. اسلام هرگز اجازه نمى دهد يك زنجير به دست و پاى كسى باشد ولو آن زنجير را خودش با دست مبارك خودش بسته باشد. پس مسئله آزادى عقيده به معنى اعم يك مطلب است، مسئله آزادى فكر و آزادى ايمان به معنى اينكه هر كسى بايد ايمان خودش را از روى تحقيق و فكر به دست بياورد مطلب ديگر. قرآن مى جنگد براى اينكه موانع آزاديهاى اجتماعى و فكرى را از بين ببرد. مى پرسند چرا مسلمين به فلان مملكت هجوم بردند؟ حتى در زمان خلفا (من كار ندارم كه كارشان فى حد ذاته صحيح بوده يا صحيح نبوده است) مسلمين كه هجوم بردند نرفتند به مردم بگويند بايد مسلمان بشويد. حكومتهاى جبارى دست و پاى مردم را به زنجير بسته بودند، مسلمين با حكومتها جنگيدند ملتها را آزاد كردند. اين دو را با همديگر اشتباه مى كنند. مسلمين اگر با ايران يا روم جنگيدند، با دولتهاى جبار مى جنگيدند كه ملتهايى را آزاد كردند و به همين دليل ملتها با شوق و شعف مسلمين را پذيرفتند. چرا تاريخ مى گويد وقتى كه سپاه مسلمين وارد مى شد مردم با دسته هاى گل به استقبالشان مى رفتند؟ چون آنها را فرشته نجات مى دانستند. اينها را برخى با يكديگر اشتباه مى كنند كه (عجب! مسلمين به ايران حمله كردند. لابد وقتى به ايران حمله كردند به سراغ مردم رفتند و به آنها گفتند حتما بايد اسلام اختيار بكنيد). آنها به مردم كار نداشتند، با دولتهاى جبار كار داشتند. دولتها را خرد كردند، بعد مردمى را كه همينقدر شائبه توحيد در آنها بود در ايمانشان آزاد گذاشتند كه اگر مسلمان بشويد عينا مثل ما هستيد و اگر مسلمان نشويد در شرايط ديگرى با شما قرارداد مى بنديم كه آن شرايط را شرايط ذمه مى گويند و شرايط ذمه مسلمين فوق العاده سهل و آسان و ساده بوده است.
پس اصل رفق، نرمى، ملايمت و پرهيز از خشونت و اكراه و اجبار راجع به خود ايمان (نه راجع به موانع اجتماعى و فكرى ايمان كه آن حساب ديگرى دارد) جزء اصول دعوت اسلامى است:
لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى فمن يكفر بالطاغوت و يؤمن بالله فقد استمسك بالعروة الوثقى (10).
قرآن خلاصه منطقش اين است كه در امر دين اجبارى نيست، براى اينكه حقيقت روشن است، راه هدايت و رشد روشن، راه غى و ضلالت هم روشن، هر كس مى خواهد اين راه را انتخاب بكند، و هر كس مى خواهد آن راه را.
در شأن نزول اين آيه چند چيز نوشته اند كه نزديك يكديگر است و همه مى تواند در آن واحد درست باشد. وقتى كه بنى النظير كه هم پيمان مسلمين بودند خيانت كردند، پيغمبر اكرم دستور به جلاى وطن داد كه از اينجا بايد بيرون برويد. عده اى از فرزندان مسلمين در ميان آنها بودند كه يهودى بودند. حال چرا يهودى بودند؟ قبل از ظهور اسلام يهوديها فرهنگ و ثقافت بالاترى از اعراب حجاز داشتند. اعراب حجاز مردمى بودند فوق العاده بى سواد و بى اطلاع. يهوديها كه اهل كتاب بودند سواد و معلومات بيشترى داشتند و لهذا فكر خودشان را به آنها تحميل مى كردند. طورى بود كه حتى بت پرستان به اينها عقيده مى ورزيدند. ابن عباس مى گويد در ميان زنان اهل مدينه گاهى اتفاق مى افتاد بعضى زنها كه بچه دار نمى شدند نذر مى كردند كه اگر بچه اى پيدا كنند او را بفرستند در ميان يهوديها يهودى بشود. اين اعتقاد را داشتند چون حس مى كردند مذهب آنها از مذهب خودشان كه بت پرستى است بالاتر است. و گاهى بچه هاى شيرخوارشان را مى فرستادند نزد يهوديها تا به آنها شير بدهند. آن بچه هايى كه اينها نذر كرده بودند يهودى بشوند بديهى است يهودى مى شدند و مى رفتند در ميان يهوديها. بچه هايى هم كه يهوديها به آنها شير مى دادند قهرا اخلاق يهوديها را مى گرفتند، مادر و برادر و خواهر رضاعى پيدا مى كردند و آشنا مى شدند و برخى از آنها يهودى مى شدند. به هر حال يك عده بچه يهودى كه پدر و مادرهايشان از انصار و از اوس و خزرج بودند وجود داشتند. وقتى كه قرار شد بنى النضير بروند، مسلمين گفتند ما نمى گذاريم بچه هايمان بروند. عده اى از بچه ها كه به دين يهود بودند گفتند ما با همدينانمان مى رويم. مسئله اى براى مسلمين شد. مسلمين گفتند ما هرگز نمى گذاريم اينها بچه هايمان را با خودشان ببرند و يهودى باقى بمانند، ولى خود بچه ها برخى گفتند ما مى خواهيم با همدينانمان برويم. آمدند خدمت پيغمبر اكرم: يا رسول الله! ما نمى خواهيم بگذاريم بچه هايمان بروند. (ايه ظاهرا در آنجا نازل شد) پيغمبر اكرم فرمود: اجبارى در كار نيست. بچه هاى شما دلشان مى خواهد، اسلام اختيار بكنند، اگر نمى خواهند، اختيار با خودشان، مى خواهند بروند بروند، دين امر اجبارى نيست لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى فمن يكفر بالطاغوت و يؤمن بالله فقد استمسك بالعروة الوثقى چون طبيعت ايمان اجبار و اكراه و خشونت را به هيچ شكل نمى پذيرد.
فذكر انما انت مذكر 0 لست عليهم بمصيطر 0 الا من تولى و كفر 0 فيعذبه الله العذاب الاكبر.
اى پيامبر! به مردم تذكر بده ( قبلا معنى تذكر را عرض كردم) مردم را از خواب غفلت بيدار كن، به مردم بيدارى بده، به مردم آگاهى بده، مردم را از راه بيدارى و آگاهى شان به سوى دين بخوان. انما انت مذكر تو شأنى غير از مذكر بودن ندارى، تو مصيطر نيستى، يعنى خدا تو را اينجور قرار نداده كه به زور بخواهى كارى بكنى الا من تولى و كفر. آيا (الا من تولى و كفر) استثناى از (لست عليهم بمصيطر) است يا استثناى از (فذكر انما انت مذكر)؟ در تفسير الميزان مى فرمايد و دلايل ذكر مى كند - كه استثناى از ( فذكر انما انت مذكر) است: تذكر بده الا من تولى و كفر مگر افرادى كه تو به آنها تذكر داده اى، با اينكه تذكر داده اى معذلك اعراض كرده اند و ديگر تذكر بعد از تذكر فايده ندارد. فيعذبه الله العذاب الاكبر پس خدا او را عذاب مى كند عذاب اكبر كه عذاب جهنم است.
على (ع) و رحلت زهرا (س)
شب آخر است و مخصوصا بايد ذكر مصيبت بشود و طبق معمول و خصوصا با تناسب ايام بايد ذكر مصيبت حضرت زهرا سلام الله عليها بشود.
مصيبت زهرا بر على فوق العاده سخت و دشوار است. حضرت زهرا حالشان نا مساعد بود و در بستر بودند. على عليه السلام بالاى سر زهرا نشسته بود. زهرا شروع كرد به سخن گفتن. متواضعانه جمله هايى فرمود كه على عليه السلام از اين تواضع فوق العاده زهرا رقت كرد و گريست. مضمون تعبير حضرت اين است: على جان! دوران زندگى ما دارد به پايان مى رسد، من دارم از دنيا مى روم، من در خانه تو هميشه كوشش كرده ام چنين و چنان باشم، امر تو را هميشه اطاعت بكنم، من هرگز امر تو را مخالفت نكردم، و تعبيراتى از اين قبيل. آنچنان على را متأثر كرد كه فورا زهرا را در آغوش گرفت، سر زهرا را به سينه چسبانيد و گريست: دختر پيغمبر! تو والاتر از اين سخنان هستى، تو والاتر از اين هستى كه اساسا اين سخنان از سوى تو صحيح باشد كه گفته بشود، يعنى چرا اينقدر تواضع مى كنى؟! من از اين تواضع زياد تو ناراحت مى شوم. محبت فوق العاده اى ميان على و زهرا حكمفرماست كه قابل توصيف نيست، و لهذا مى توانيم بفهميم كه تنهايى على بعد از زهرا با على چه مى كند. فقط چند جمله اى را كه خود مولاى متقيان على عليه السلام روى قبر زهرا فرمود كه جزء كلمات ايشان در نهج البلاغه است عرض مى كنم.
زهرا وصيت كرده بود: (على جان! خودت مرا غسل بده و تجهيز و دفن كن. شب مرا دفن كن، نمى خواهم كسانى كه به من ظلم كرده اند در تشييع جنازه من شركت كنند). تاريخ كارش هميشه لوث است. افرادى جنايتى را مرتكب مى شوند و بعد خودشان در قيافه يك دلسوز ظاهر مى شوند براى اينكه تاريخ را لوث بكنند، عين كارى كه مأمون كرد: امام رضا را شهيد مى كند، بعد خودش بيش از همه مشت به سرش مى زند و فرياد مى كند و مرثيه سرايى مى نمايد، و لهذا تاريخ را در ابهام باقى گذاشته كه عده اى نمى توانند باور كنند كه مأمون بوده است كه امام رضا را شهيد كرده است. اين لوث تاريخ است. زهرا براى اينكه تاريخ لوث نشود فرمود مرا شب دفن كن. لااقل اين علامت استفهام در تاريخ بماند: پيغمبر يك دختر كه بيشتر نداشت، چرا بايد اين يك دختر شبانه دفن بشود و چرا بايد قبرش مجهول بماند؟! اين بزرگترين سياستى است كه زهراى مرضيه اعمال كرد كه اين در را به روى تاريخ باز بگذارد كه بعد از هزار سال هم كه شده بيايند و بگويند:
ولاى الامور تدفن ليلا

بضعة المصطفى و يعفى ثراها

تاريخ بگويد: سبحان الله! چرا دختر پيغمبر را در شب دفن بكنند؟! مگر تشييع جنازه يك امر مستحبى نيست آن هم مستحب مؤكد، و آن هم تشييع جنازه دختر پيغمبر؟! چرا بايد افرادى معدود به او نماز بخوانند؟! و چرا اصلا محل قبرش مجهول بماند و كسى نداند زهرا را در كجا دفن كرده اند؟!
على زهرا را دفن كرد. زهرا همچنين وصيت كرده بود: على جان! بعد كه مرا به خاك سپردى و قبر مرا پوشانيدى، لحظه اى روى قبر من بايست و دور نشو كه اين، لحظه اى است كه من به تو نياز دارم. على در آن شب تاريك تمام وصاياى زهرا را مو به مو اجرا مى كند. حالا بر على چه مى گذرد من نمى توانم توصيف بكنم: زهراى خود را با دست خود دفن كند و با دست خود قبر او را بپوشاند، ولى اينقدر مى دانم كه تاريخ مى گويد:
فلما نفض يده من تراب القبر هاج به الحزن (11).
على قبر زهرا را پوشاند و گرد و خاك لباسهايش را تكان داد. تا آن لحظه مشغول كار بود و اشتغال به يك كار قهرا تا حدى براى انسان انصراف ايجاد مى كند. كارش تمام شد. حالا مى خواهد وصيت زهرا را اجرا كند يعنى بماند. تا به اين مرحله رسيد غمهاى دنيا بر دل على رو آورد. احساس مى كند نياز به درد دل دارد. گاهى على درد دلهاى خودش را با چاه مى گفت، سرش را در چاه فرو مى برد، ولى براى درد دلى كه در زمينه زهرا دارد فكر مى كند هيچكس از پيغمبر بهتر نيست، رو مى كند به قبر مقدس پيغمبر اكرم:
السلام عليك يا رسول الله عنى و عن ابنتك النازلة فى جوارك و السريعة اللحاق بك قل يا رسول الله عن صفيتك صبرى (12).
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.
--------------------------------------------
1-سوره آل عمران، آيه 159.
2-نهج البلاغه، حكمت 333.
3-نهج البلاغه، خطبه 3: شقشقيه.
4-مانند نيل.
5-نهج البلاغه، خطبه. 215 عقيل! داغديدگان به عزايت بنشينند! آيا از آهنى كه يك انسان از روى بازى و شوخى داغ نموده فرياد مى كنى، و مرا به سوى آتشى مى كشى كه خداوند جبار از روى خشم خود آنرا برافروخته است؟!.
6-سوره نحل، آيه 125.
7-بحار الانوار، ج 20، ص 203.
8-بحار الانوار، ج 20، ص 215.
9و10-سوره انبياء، آيات 60 و 62 تا 64.
11-بيت الاحزان، ص 155.
12-نهج البلاغه فيض الاسلام، خطبه 193.
-------------------------------------
استاد شهيد مرتضي مطهري

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page