سال وفود سال نهم هجرت را به خاطر ورود وفدها"شخصيتها و هيئتهايى كه به نمايندگى قبايل و ساير ملتها به مدينه مىآمدند"ـعام الوفودـناميدند. شهر مدينه هر چند روز يك بار شاهد ورود اين هيئتهاى گوناگون بود كه برخى با لباسهاى محلى و هيئتهاى جالبى وارد مىشدند تا پيغمبر اسلام را از نزديك ببينند و به دين اسلام در آمده و با رهبر اسلام پيمان دوستى بسته و پيوند خود را به آن حضرت اعلام دارند. اين بيشتر بدان خاطر بود كه با فتح مكه مركز قدرت بت پرستان و محور اصلى دشمنان اسلام سقوط كرد و سايه قدرت اين آيين مقدس بر سراسر شبه جزيره افتاد و قبايل و گروههاى مختلف و اقليتهاى مذهبى ديگر مانند مسيحيان ساكن عربستان دانستند كه دير يا زود اسلام در ميان تمام افراد و قبيلههاى ساكن جزيرة العرب نفوذ خواهد كرد و بهتر آن است كه زودتر به اين آيين مقدس وارد شده و يا از نزديك با رهبر عالى قدر اسلام آشنايى و دوستى برقرار سازند. اسلام كعب بن زهير (1) شاعر معروف از آن جمله كعب بن زهير است كه پدرش زهير بن أبى سلمى از شعراى معروف عرب و سراينده يكى از"معلقات سبعه"بود كه قصيدهاش مدتها پيش از نزول قرآن بهديوار كعبه آويخته بود و يكى از شاهكارهاى ادبى آن زمان به شمار مىرفت. زهير بن ابى سلمى دو پسر داشت يكى به نام بجير و ديگرى به نام كعب كه اين هر دو مانند پدرشان زهير شاعر بودند و در مدح و ذم افراد شعر مىسرودند. بحير مدتها قبل از فتح مكه مسلمان شده بود و در سلك مسلمانان به سر مىبرد، ولى كعب در زمره دشمنان اسلام زندگى مىكرد و تا جايى كه مىتوانست با شعر و نثر مردم را نيز عليه رسول خدا تحريك مىنمود. پيغمبر اسلام دستور تعقيب و قتل شاعرانى امثال كعب را كه در هجو و مذمت او شعر مىگفتند و از اين راه موانعى سر راه پيشرفت اسلام ايجاد كرده و ضربه مىزدند صادر كرده بود و يكى از آنان نيز در جريان فتح مكه به دست مسلمانان به قتل رسيد و دو تن ديگر از اين شاعران فرارى بودند. بجير كه پس از فتح مكه نگران وضع برادرش كعب بود و مىترسيد به دست مسلمانان بيفتد و به سزاى تحريكاتى كه عليه پيغمبر اسلام كرده و اشعارى كه در هجاى آن حضرت سروده به قتل برسد، نامهاى به او نوشت كه اگر به حيات و زندگى خود علاقهمند هستى خود را به مدينه برسان و اسلام بياور و در پيشگاه پيغمبر اسلام از اعمال گذشته خود توبه كن كه پيغمبر مرد رؤف و مهربانى است و هر كس نزد او اظهار ندامت نموده و توبه كند او را مىبخشد. اين نامه خير خواهانه كه به كعب رسيد تصميم گرفت به پيشنهاد برادرش بجير عمل كند و خود را به مدينه و رهبر بزرگوار اسلام رسانده مسلمان شود و از كردههاى گذشته خود پوزش بخواهد و به همين منظور قصيدهاى مشتمل بر پنجاه و هشت بيت در مدح رسول خدا(ص)سرود كه مطلعش اين بود: بانت سعاد فقلبى اليوم مبتول
متيم اثرها لم يفد مكبول (2)
و پس از ابياتى كه در وصف سعاد به رسم شاعران ديگر گفته به عنوان عذر خواهى از گذشته خود گويد: نبئت ان رسول الله أو عدنى و العفو عند رسول الله مأمول
مهلا هداك الذى اعطاك نافلة
القرآن فيها مواعيظ و تفصيل و تا آنجا كه در وصف پيغمبر اسلام(ص)گويد: ان الرسول لنور يستضاء به
مهند من سيوف الله مسلول
فى عصبة من قريش قال قائلهم
ببطن مكة لما اسلموا زولوا (3)
سپس كعب خود را به مدينه رسانيد و به خانه مردى از قبيله"جهينه"كه با او سابقه رفاقت داشت وارد شد و آن مرد"جهنى"نيز چون صبح شد او را به مسجد آورد و هنگامى كه نماز صبح به پايان رسيد كعب برخاسته پيش روى پيغمبر آمد و نشست و سپس معروض داشت اى رسول خدا كعب بن زهير به مدينه آمده و مسلمان شده و از كارهاى گذشته خود پشيمان گشته مىخواهد به نزد شما بيايد و توبه كند، ايا او را مىپذيرى؟ فرمود: ارىدر اين موقع كعب خود را معرفى كرده گفت: من كعب بن زهير هستم و آن گاه قصيده خود را خواند و رسول خدا از او درگذشت. اسلام زيد الخير و عدى بن حاتم قبيله"طى"از قبايل معروف عرب است كه نسبت به تيره"كهلان"رسانده و از قحطانيه بودهاند و اينان در يمن سكونت داشتند و تدريجا مانند بسيارى از تيرهها به سرزمين حجاز آمدند و مردان نامدارى مانند حاتم طايى كه به سخاوت مشهور و ضرب المثل گرديده از اين قبيله مىباشد،كه قبل از ظهور اسلام از دنيا رفته است. فرزند همين حاتم طايى،عدى بن حاتم از بزرگان قبيله طى است كه پس از درگذشت پدرش حاتم او را به رياست خود برگزيدند و مطابق تواريخ وى به دين نصارى زندگى مىكرد و تا سال نهم هجرت نيز در زمره پيروان حضرت مسيح(ع) و از دشمنان رسول خدا(ص)محسوب مىشد. از شخصيتهاى بزرگ ديگر اين قبيله مردى است به نام زيد الخير كه پيش از آنكه اسلام را بپذيرد به زيد الخيل موسوم بود و پس از اسلام، پيغمبر خدا او را زيد الخير ناميد و دربارهاش فرمود: ـهيچ مردى را از عرب براى من توصيف نكردند جز آنكه وقتى از نزديك او را ديدم پايينتر بود از آنچه دربارهاش گفته بودند مگر"زيد"كه او را بالاتر از آنچه شنيده بودم ديدم! زيد در همين سال نهم به همراه گروهى از قبيله خود به مدينه آمد و مسلمان شد. اما عدى بن حاتم در همان حال كفر به سر مىبرد و حاضر هم نبود اسلام را بپذيرد و حتى پس از فتح مكه و نفوذ اسلام در سرتاسر جزيرة العرب تصميم به مهاجرت به شام و پيوستن به همكيشان خود گرفت و چون مىدانست لشكر اسلام روزى به سرزمين آنها نيز خواهند رفت تا آثار بتپرستى را در آن ناحيه از ميان ببرند و احكام اسلام را در آنجا نشر دهند، به همين منظور چند شتر راهوار و فربه انتخاب و آماده كرده و به غلام خود دستور داده بود هرگاه خبردار شدى كه لشكر اسلام به اين حوالى آمده مرا خبر دار كن. روزى غلامش به او خبر داد كه سربازان اسلام، تحت فرماندهى على بن ابيطالب(ع)براى ويران كردن بتخانهها و نشر احكام اسلام بدين ناحيه آمدهاند. عدى بن حاتم با شنيدن اين خبر فورا خانواده خود را برداشته به سوى شام گريخت،سربازان اسلام نيز پس از ويران كردن بتخانه"طى"، جمعى را كه در برابر آنها مقاومت كرده بودند تار و مار نموده و گروهى را اسير كرده به مدينه آوردند. در ميان اسيران مزبور دختر حاتم نيز كه نامش سفانه بود اسير شد و او را به مدينه آوردند و در كنار مسجد در جايى كه مخصوص نگهدارى اسيران بود محبوس ساختند. چند روز گذشت و روزى پيغمبر اسلام از كنار آن خانه عبور مىكرد تا به مسجد برود سفانه برخاست و گفت: "يا رسول الله هلك الوالد و غاب الوافد فامنن علينا من الله عليك". [اى رسول خدا پدرم كه از دنيا رفته و آنكه بايد به نزد شما بيايد غايب است، اكنونبر ما منت گزار،خداوند تو را مشمول رحمت و نعمت خويش قرار دهد!]پيغمبر پرسيد: مقصودت از غايب كيست؟سفانه گفت: عدى بن حاتم! فرمود: همان كسى كه از خدا و رسول گريخته! در آن روز رسول خدا(ص)بيش از آن چيزى نگفت و از آنجا گذشت. روز ديگر نيز اين ماجرا تكرار شد، و سفانه گويد:روز سوم كه شد من ديگر مأيوس بودم چيزى بگويم ولى مردى كه همراه او بودـو بعدا دانستم كه او على ابن ابيطالب(ع)بودـبه من اشاره كرد كه برخيز و سخن خود را تكرار كن. من برخاستم و همان سخنان را تكرار كردم، پيغمبر فرمود: من با آزاد ساختن تو موافقم ولى صبر كن تا شخص مورد اعتمادى پيدا شود تا تو را به همراه او به شهر و ديارت بفرستم. چند روز از اين ماجرا گذشت تا روزى اطلاع يافتم كاروانى كه از خويشان ما نيز افرادى در ميان آنها بود به مدينه آمده و عازم بازگشت است،من جريان را به پيغمبر اطلاع دادم و آن حضرت مقدارى لباس و مبلغى پول براى خرجى راه و مركبى به من داد و مرا همراه آنها روانه كرد. دنباله داستان را خود عدى بن حاتم اين گونه نقل كرده كه گويد: روزى همچنان كه در شام بودم هودجى را ديدم كه به سوى ما مىآيد و وقتى رسيد ديدم خواهرم سفانه در ميان آن هودج است و چون پياده شد مرا مورد ملامت قرار داده گفت: اين چه كارى بود كه كردى؟خودت خانواده و زن و فرزندت را برداشته به اينجا آمدى و ما را در آنجا بى سرپرست گذاردى؟من بدو گفتم:خواهر جان مرا ملامت نكن كه در اين كار معذور بودم. اين جريان گذشت تا روزى با اوـكه زن با فراست و با تدبيرى بودـمشورت كرده گفتم:راستى بگو نظرت درباره اين مرد(يعنى پيغمبر اسلام)چيست؟او ضمن تمجيد و بيان صفات نيك آن حضرت گفت: من صلاح تو را در آن مىبينم كه هر چه زودتر خود را به او برسانى و با او پيمان بسته و بيعت كنى، زيرا اگر او براستى پيغمبر باشد كهتو در ايمان به وى سبقت جستهاى و اگر داعيه سلطنت و پادشاهى هم داشته باشد كه پيمان بستن با او از شخصيت تو چيزى نخواهد كاست و از سايه قدرتش بهرهمند خواهى شد. عدى بن حاتم گويد: من رأى او را پسنديدم و به مدينه آمدم و پيش آن حضرت رفته سلام كردم،فرمود:كيستى؟گفتم: عدى بن حاتم هستم. وقتى پيغمبر مرا شناخت برخاست و مرا به سوى خانه برد، در راه كه مىرفتيم پيرزنى سر راه او آمد و درباره كارى كه داشت با آن حضرت سخن گفت،من ديدم پيغمبر اسلام زمانى دراز در كنار آن پيرزن ايستاد و با كمال ملاطفت با او سخن گفت. پيش خود گفتم: به خدا سوگند چنين مردى داعيه سلطنت و پادشاهى در سر ندارد و چون وارد خانه آن حضرت شدم ديدم تشك چرمى خود را كه ليف خرما در آن بود برداشت و براى نشستن من پهن كرد و به من گفت:روى آن بنشين،من خوددارى كردم ولى حضرت اصرار كرد و من نشستم و پيش خود گفتم: به خدا اين رفتار سلاطين نيست. سپس به من گفت: اى عدى بن حاتم مگر تو به آيين"ركوسيه" (4) نبودى؟گفتم:چرا،فرمود: پس چرا از قوم خود يك چهارم درآمدشان را مىگرفتى؟در صورتى كه اين كار در آيين تو جايز نبود. و همچنين يكى دو خبر غيبى ديگر به من داد كه دانستم پيغمبر خداست و بدو ايمان آورده مسلمان شدم. جنگ تبوك پيش از آنكه جريان ورود ساير هيئتها و شخصيتهاى مذهبى و غير مذهبى عربستان را براى شما دنبال كنيم داستان جنگ تبوك را كه در اواسط اين سال يعنى ماه رجب سال نهم اتفاق افتاد ذكر نموده و به خواست خداى تعالى دوباره به نقل ماجراهاى بعدى و شرح ورود و فدها مىپردازيم. داستان از اينجا شروع شد كه به پيغمبر اسلام خبر رسيد روميان در صدد تهيه سپاهبراى حمله به حدود مرزى عربستان و شمال كشور اسلام هستند و مىخواهند نفوذ خود را در آن ناحيه توسعه داده و تثبيت كنند. رسول خدا(ص)با شنيدن اين خبر تصميم گرفت با سپاهى گران شخصا به جنگ آنان برود و خيال تعرض و حمله به كشور اسلامى را از سر روميان بيرون كند و به همين منظور بر خلاف جنگهاى قبلى كه مقصد جنگ را اعلام نمىكرد در اين جنگ اعلام كرد قصد رفتن به تبوك و جنگ با روميان را دارد و ثروتمندان مسلمان را نيز وادار كرد تا به هر اندازه مىتوانند براى تجهيز سپاه و تهيه آذوقه كمك كنند. چنانكه مورخين گفتهاند: گروه زيادى چون عثمان،طلحه،عباس بن عبد المطلب، زبير و عبد الرحمن بن عوف كمكهاى مالى شايانى براى تجهيز سپاه كردند و برخى از منافقين نيز براى خود نمايى مبالغى پرداختند. سختى كار فاصله تبوك تا مدينه حدود يك صد فرسخ راه است و از دورترين سفرهاى جنگى بود كه پيغمبر خدا و مسلمانان مىبايستى راه آن را طى كنند و دشمن نيز سپاه روم بود كه از نظر افراد و لوازم جنگى تفوق كاملى بر مسلمانان داشت و به همين جهت نيز پيغمبر(ص)مقصد را اعلام كرد تا مسلمانان با آمادگى و تهيه بيشترى قدم در اين راه نهند و آذوقه و لوازم بيشترى با خود بردارند. اتفاقا آن ايام مصادف با اواخر تابستان و فصل گرماى كشنده حجاز و برداشت محصول خرماى مدينه و از نظر خشكسالى و كم آبى نيز سالى استثنايى بود و راستى براى مسلمانان مسافرت دشوار و سختى بود و گرد آوردن سپاهى كه بتواند در برابر سپاه مجهز و فراوان روم مقابله و برابرى كند كارى بسيار مشكل و دشوار، اما عزم راسخ و ايمان كامل پيغمبر اسلام به كمك الهى و تعقيب هدف نهايى خود همه اين مشكلات را حل كرد و روزى كه لشكر اسلام از مدينه حركت مىكرد سى هزار سرباز كه مركب از ده هزار سواره و بيست هزار پياده بود همراه داشت. رسول خدا(ص)براى تجهيز اين سپاه گران كه تا به آن روز در اسلام سابقه نداشتاز همه قبايل اطراف كمك گرفت و حتى نامهاى به مكه نوشت و"عتاب بن اسيد"فرماندار خود را كه در مكه منصوب كرده بود مأمور كرد تا قبايل اطراف را براى حركت بسيج كند و براى هر قبيلهاى پرچمى جدا و اميرى مستقل تعيين كرد و مخارج عظيم آن را نيز از راه زكات و كمك مالى ثروتمندان تأمين نمود. كارشكنىها ناگفته پيداست كه در چنين شرايطى يك عده منفى باف و مخالف هم هستند كه به واسطه علاقه مفرط به دنيا و نداشتن ايمان و نبودن روح فداكارى در آنان، براى خود بهانهها مىتراشند تا از زير بار وظيفه دينى شانه خالى كنند و بلكه براى افراد ديگر نيز وظيفه تعيين كرده و دست به كار شكنى و مخالفت مىزنند و تا جايى كه بتوانند مانع پيشرفت كارها مىشوند، بخصوص كه در دل هم نفاق و عداوت و دشمنى با اصل هدف و مرام داشته باشند. محيط مدينه هم كه از نخستين روز ورود پيغمبر اسلام آلوده به چنين افراد منافقى بود و در فرصتهاى مختلف از كارشكنى و مشوب ساختن اذهان عمومى نسبت به رهبر عالىقدر اسلام و اهداف عاليه او خوددارى نمىكردند وقتى از ماجرا مطلع شدند به اقتضاى طبيعت آلوده و ناپاك خود با تبليغات مسموم و نيش زدن از شركت افراد در اين جهاد مقدس با هر وسيله و امكان، جلوگيرى مىنمودند و كم كم پا را فراتر نهاده به صورت گروهى و دسته جمعى به فعاليتهاى مخفى و پنهانى عليه پيغمبر اسلام و منع از بسيج لشكر دست زدند. از آن جمله شخصى است به نام جد بن قيس كه وقتى پيغمبر اسلام به او پيشنهاد شركت در جنگ با روميان را داد براى تراشيدن بهانه و عذر و يا به صورت استهزا و تمسخر، در پاسخ آن حضرت گفت: من به زنان علاقه زيادى دارم و مىترسم وقتى زنان زيباى روم را ببينم نتوانم خوددارى كنم و به فتنه دچار شوم! اين بهانه به قدرى زننده و شرمآور بود كه خداى تعالى گفتار او را در ضمن آيهاى در قرآن بيان فرموده و خود عهدهدار پاسخ آن گرديد كه فرمايد: "و منهم من يقول اذن لى و لا تفتنى ألا فى الفتنة سقطوا و ان جهنم لمحيطة بالكافرين" (5) [و برخى از آنها گويند به ما اجازه بده(تا در شهر بمانيم) و ما را دچار فتنه مكن!آگاه باش كه اينان به فتنه در افتادند و همانا دوزخ به كافران احاطه دارد.] و جمعى هم بودند كه گرماى هوا را بهانه كرده و از رفتن به جنگ خوددارى كردند و به ديگران نيز مىگفتند:در اين گرماى سخت به اين سفر نرويد كه آنان را نيز خداى تعالى به آتش جهنم بيم داده و در پاسخشان فرموده: "قل نار جهنم أشد حرا لو كانوا يفقهون،فليضحكوا قليلا و ليبكوا كثيرا جزاءا بما كانوا يكسبون" (6) [به اينها بگو آتش جهنم گرمتر است اگر مىفهمند، اينان بايد كم بخندند و بسيار گريه كنند كه به جزاى سخت كردار خود خواهند رسيد.]و آيات زياد ديگرى كه در مذمت بهانه جويان و متخلفان از جنگ تبوك و منافقانى كه مانع شركت و حركت ديگران نيز بودند نازل شده و ضمن پاسخهاى محكمى كه به آنها داده شده وعدهگاه آنها را آتش دوزخ و عدالت الهى قرار داده است. (7) شدت عمل در برابر منافقان كار از ايرادهاى فردى و بهانهجوييهاى شخصى به توطئههاى دسته جمعى و فعاليتهاى گروهى كشيد و پيغمبر خدا اطلاع يافت كه منافقان گذشته از اينكه خودشان حاضر به شركت در جنگ نيستند در خانه يكى از يهوديان مدينه به نام سويلم كه در محله"جاسوم"قرار داشت انجمن كرده تا مردم را از شركت در جنگ باز دارند. براى سركوبى آنان و تنبيه توطئهگران و عبرت ديگران، پيغمبر اسلام طلحة بن عبيد الله را با گروهى از مجاهدان مأمور كرد تا خانه مزبور را آتش زده و ويران كنند. منافقان بىخبر از همه جا دست به كار طرح نقشه عليه مسلمانان و جلوگيرى از حركت قبايل و شركت سربازان در اين جنگ بودند كه شعلههاى آتش از گوشه و كنار خانه بلند شد و توطئه كنندگان بسرعت خود را از ميان شعلهها بيرون انداخته فرار كردند و يكى از آنها نيز ناچار شد تا خود را از بام پرت كند كه وقتى به زمين افتاد يك پايش شكست و اين جريان، درس عبرتى براى ساير كارشكنان و منفى بافان گرديد و جلوى تبليغات مسموم كننده مخالفان را گرفت و دانستند كه ممكن است با عكس العمل شديد پيغمبر اسلام روبهرو شوند. گريه كنندگان(بكائين) در برابر اينان افرادى هم بودند كه دلباخته جانبازى در راه دين و عاشق شركت در اين جنگ بودند اما در اثر فقر و تنگدستى نتوانستند براى خود آذوقه و مركبى تهيه كنند و به ناچار به نزد پيغمبر آمده و از آن حضرت خواستند تا مركبى به آنها بدهد كه در ركاب آن حضرت به جنگ روميان بروند، و چون با پاسخ منفى پيغمبر رو به رو شدند و از آن بزرگوار شنيدند كه فرمود: من مركبى ندارم كه در اختيار شما بگذارم از شدت غم و اندوه اشك در ديدگانشان گردش كرد و سرشكشان بر چهره جارى شد و در تاريخ اسلام به"بكائين"معروف شدند كه نام يك يك آنها را نيز تاريخ نويسان در كتابهاى خود ثبت كرده و نوشتهاند. (8) خداى تعالى نيز عذر آنها را از عدم شركت در جنگ پذيرفت و در ضمن آيه 92 از سوره توبه به اطلاع پيغمبر خويش رساند تا آنان را از شركت در اين جنگ معاف دارد. متخلفان از جنگ يكى از سنتهاى الهى در مورد مردمان ديندار و با ايمان سنت آزمايش و امتحان است كه روى مصالح و حكمتهايى آنها را گاه و بى گاه به وسايط گوناگون و وسايل مختلف مورد ابتلا و آزمايش قرار مىدهد تا مؤمنان واقعى و راستگو از منافقان و دورويان دروغگو متمايز و جدا گردند و اين حقيقت را در آياتى از قرآن كريم يادآورى كرده است. و جنگ تبوك يكى از اين صحنهها بود كه جمع زيادى از مردم در آن آزمايش شدند، برخى مانند همين بكايين از شدت ناراحتى و افسردگى كه نمىتوانستند در اين جنگ شركت كنند همچون ابر بهار مىگريستند و جمعى نيز گرما و جمعآورى محصول خرما و غيره را بهانه كرده شانه از زير بار اين فريضه بزرگ الهى خالى مىكردند و گروهى نيز كه مىخواستند جمع ميان هر دو كار كنند و در دل نفاق و دورويى نداشتند به سرنوشت سخت و دشوارى دچار گشتند. از جمله افرادى كه از رفتن به تبوك خود دارى كردند اين چهار نفرند:كعب بن مالك،مرارة بن ربيع، هلال بن امية، ابو خيثمة. ابو خيثمه پس از گذشتن يكى دو روز از حركت سپاه اسلام كه مدينه كاملا خلوت شده بود نزديكيهاى ظهر وارد باغ خود شد و دو همسر خود را مشاهده كرد كه هر كدام سايبان حصيرى مخصوص به خود را براى پذيرايى شوهر آب پاشيده و غذاى لذيذ و آب سرد و گوارايى فراهم كرده و هر كدام براى پذيرايى بهتر از شوهر،خود را آرايش كردهاند. ابو خيثمه با ديدن آن دو، ناگهان به ياد پيغمبر بزرگوار خود و رهبر اسلام افتاد كه در آن گرماى سوزان در بيابانهاى حجاز براى سركوبى دشمنان دين پيش مىرود و آن همه مرارت و رنج و سختى را بر خود هموار مىسازد، با خود گفت: انصاف نيست كه من در كنار زنان زيباى خود در زير سايبان بياسايم اما رسول خدا گرفتار آفتاب و بادهاى سوزان و گرماى كشنده بيابان باشد! از اين رو تصميم به حركت گرفت و به زنان خود گفت:شتر مرا حاضر كرده و توشه راه مرا مهيا سازيد كه من هم اكنون بايد حركت كنم. ابو خيثمه در تبوك به پيغمبر اسلام رسيد و از تأخير خود اظهار ندامت وعذرخواهى كرد و رسول خدا نيز او را پذيرفت و همچنان با لشكر اسلام بود تا به مدينه بازگشت. اما آن سه نفر ديگر يعنى كعب بن مالك و مراره و هلال بدون آنكه در دل نفاقى داشته باشند و از روى دشمنى با اسلام از سپاه عقب مانده باشند، بلكه روى تنبلى و گرفتارى امروز و فردا كردند و هر روز مىگفتند فردا حركت مىكنيم تا يك روز هم مطلع شدند سپاه اسلام از تبوك بازگشته و نزديكيهاى مدينه است. اينان براى قبول شدن توبه خود به سرنوشت رقت بار و سختى دچار شدند و پس از محروميتهاى زيادى كه كشيدندـبه شرحى كه در صفحات آينده مىخوانيدـتوبهشان پذيرفته شد و زندگى عادى خود را از سر گرفتند. البته افراد زياد ديگرى هم بودند كه در جنگ تبوك شركت نكردند، اما چون افراد منافق و بىايمانى بودند پس از مراجعت رسول خدا(ص)به مدينه به نزد آن حضرت آمده و براى تخلف خود عذرها تراشيدند و سوگندها خوردند و پيغمبر اسلام مأمور شد در ظاهر عذر آنها را بپذيرد و به همان حال نفاق و بىايمانى خودشان واگذارشان نمايد، اگر چه در پيشگاه خداى تعالى عذرشان مقبول نبود و توبهشان پذيرفته نشد.
سال وفود سال نهم هجرت را به خاطر ورود وفدها"شخصيتها و هيئتهايى كه به نمايندگى قبايل و ساير ملتها به مدينه مىآمدند"ـعام الوفودـناميدند. شهر مدينه هر چند روز يك بار شاهد ورود اين هيئتهاى گوناگون بود كه برخى با لباسهاى محلى و هيئتهاى جالبى وارد مىشدند تا پيغمبر اسلام را از نزديك ببينند و به دين اسلام در آمده و با رهبر اسلام پيمان دوستى بسته و پيوند خود را به آن حضرت اعلام دارند. اين بيشتر بدان خاطر بود كه با فتح مكه مركز قدرت بت پرستان و محور اصلى دشمنان اسلام سقوط كرد و سايه قدرت اين آيين مقدس بر سراسر شبه جزيره افتاد و قبايل و گروههاى مختلف و اقليتهاى مذهبى ديگر مانند مسيحيان ساكن عربستان دانستند كه دير يا زود اسلام در ميان تمام افراد و قبيلههاى ساكن جزيرة العرب نفوذ خواهد كرد و بهتر آن است كه زودتر به اين آيين مقدس وارد شده و يا از نزديك با رهبر عالى قدر اسلام آشنايى و دوستى برقرار سازند. اسلام كعب بن زهير (1) شاعر معروف از آن جمله كعب بن زهير است كه پدرش زهير بن أبى سلمى از شعراى معروف عرب و سراينده يكى از"معلقات سبعه"بود كه قصيدهاش مدتها پيش از نزول قرآن بهديوار كعبه آويخته بود و يكى از شاهكارهاى ادبى آن زمان به شمار مىرفت. زهير بن ابى سلمى دو پسر داشت يكى به نام بجير و ديگرى به نام كعب كه اين هر دو مانند پدرشان زهير شاعر بودند و در مدح و ذم افراد شعر مىسرودند. بحير مدتها قبل از فتح مكه مسلمان شده بود و در سلك مسلمانان به سر مىبرد، ولى كعب در زمره دشمنان اسلام زندگى مىكرد و تا جايى كه مىتوانست با شعر و نثر مردم را نيز عليه رسول خدا تحريك مىنمود. پيغمبر اسلام دستور تعقيب و قتل شاعرانى امثال كعب را كه در هجو و مذمت او شعر مىگفتند و از اين راه موانعى سر راه پيشرفت اسلام ايجاد كرده و ضربه مىزدند صادر كرده بود و يكى از آنان نيز در جريان فتح مكه به دست مسلمانان به قتل رسيد و دو تن ديگر از اين شاعران فرارى بودند. بجير كه پس از فتح مكه نگران وضع برادرش كعب بود و مىترسيد به دست مسلمانان بيفتد و به سزاى تحريكاتى كه عليه پيغمبر اسلام كرده و اشعارى كه در هجاى آن حضرت سروده به قتل برسد، نامهاى به او نوشت كه اگر به حيات و زندگى خود علاقهمند هستى خود را به مدينه برسان و اسلام بياور و در پيشگاه پيغمبر اسلام از اعمال گذشته خود توبه كن كه پيغمبر مرد رؤف و مهربانى است و هر كس نزد او اظهار ندامت نموده و توبه كند او را مىبخشد. اين نامه خير خواهانه كه به كعب رسيد تصميم گرفت به پيشنهاد برادرش بجير عمل كند و خود را به مدينه و رهبر بزرگوار اسلام رسانده مسلمان شود و از كردههاى گذشته خود پوزش بخواهد و به همين منظور قصيدهاى مشتمل بر پنجاه و هشت بيت در مدح رسول خدا(ص)سرود كه مطلعش اين بود: بانت سعاد فقلبى اليوم مبتول
متيم اثرها لم يفد مكبول (2)
و پس از ابياتى كه در وصف سعاد به رسم شاعران ديگر گفته به عنوان عذر خواهى از گذشته خود گويد: نبئت ان رسول الله أو عدنى و العفو عند رسول الله مأمول
مهلا هداك الذى اعطاك نافلة
القرآن فيها مواعيظ و تفصيل و تا آنجا كه در وصف پيغمبر اسلام(ص)گويد: ان الرسول لنور يستضاء به
مهند من سيوف الله مسلول
فى عصبة من قريش قال قائلهم
ببطن مكة لما اسلموا زولوا (3)
سپس كعب خود را به مدينه رسانيد و به خانه مردى از قبيله"جهينه"كه با او سابقه رفاقت داشت وارد شد و آن مرد"جهنى"نيز چون صبح شد او را به مسجد آورد و هنگامى كه نماز صبح به پايان رسيد كعب برخاسته پيش روى پيغمبر آمد و نشست و سپس معروض داشت اى رسول خدا كعب بن زهير به مدينه آمده و مسلمان شده و از كارهاى گذشته خود پشيمان گشته مىخواهد به نزد شما بيايد و توبه كند، ايا او را مىپذيرى؟ فرمود: ارىدر اين موقع كعب خود را معرفى كرده گفت: من كعب بن زهير هستم و آن گاه قصيده خود را خواند و رسول خدا از او درگذشت. اسلام زيد الخير و عدى بن حاتم قبيله"طى"از قبايل معروف عرب است كه نسبت به تيره"كهلان"رسانده و از قحطانيه بودهاند و اينان در يمن سكونت داشتند و تدريجا مانند بسيارى از تيرهها به سرزمين حجاز آمدند و مردان نامدارى مانند حاتم طايى كه به سخاوت مشهور و ضرب المثل گرديده از اين قبيله مىباشد،كه قبل از ظهور اسلام از دنيا رفته است. فرزند همين حاتم طايى،عدى بن حاتم از بزرگان قبيله طى است كه پس از درگذشت پدرش حاتم او را به رياست خود برگزيدند و مطابق تواريخ وى به دين نصارى زندگى مىكرد و تا سال نهم هجرت نيز در زمره پيروان حضرت مسيح(ع) و از دشمنان رسول خدا(ص)محسوب مىشد. از شخصيتهاى بزرگ ديگر اين قبيله مردى است به نام زيد الخير كه پيش از آنكه اسلام را بپذيرد به زيد الخيل موسوم بود و پس از اسلام، پيغمبر خدا او را زيد الخير ناميد و دربارهاش فرمود: ـهيچ مردى را از عرب براى من توصيف نكردند جز آنكه وقتى از نزديك او را ديدم پايينتر بود از آنچه دربارهاش گفته بودند مگر"زيد"كه او را بالاتر از آنچه شنيده بودم ديدم! زيد در همين سال نهم به همراه گروهى از قبيله خود به مدينه آمد و مسلمان شد. اما عدى بن حاتم در همان حال كفر به سر مىبرد و حاضر هم نبود اسلام را بپذيرد و حتى پس از فتح مكه و نفوذ اسلام در سرتاسر جزيرة العرب تصميم به مهاجرت به شام و پيوستن به همكيشان خود گرفت و چون مىدانست لشكر اسلام روزى به سرزمين آنها نيز خواهند رفت تا آثار بتپرستى را در آن ناحيه از ميان ببرند و احكام اسلام را در آنجا نشر دهند، به همين منظور چند شتر راهوار و فربه انتخاب و آماده كرده و به غلام خود دستور داده بود هرگاه خبردار شدى كه لشكر اسلام به اين حوالى آمده مرا خبر دار كن. روزى غلامش به او خبر داد كه سربازان اسلام، تحت فرماندهى على بن ابيطالب(ع)براى ويران كردن بتخانهها و نشر احكام اسلام بدين ناحيه آمدهاند. عدى بن حاتم با شنيدن اين خبر فورا خانواده خود را برداشته به سوى شام گريخت،سربازان اسلام نيز پس از ويران كردن بتخانه"طى"، جمعى را كه در برابر آنها مقاومت كرده بودند تار و مار نموده و گروهى را اسير كرده به مدينه آوردند. در ميان اسيران مزبور دختر حاتم نيز كه نامش سفانه بود اسير شد و او را به مدينه آوردند و در كنار مسجد در جايى كه مخصوص نگهدارى اسيران بود محبوس ساختند. چند روز گذشت و روزى پيغمبر اسلام از كنار آن خانه عبور مىكرد تا به مسجد برود سفانه برخاست و گفت: "يا رسول الله هلك الوالد و غاب الوافد فامنن علينا من الله عليك". [اى رسول خدا پدرم كه از دنيا رفته و آنكه بايد به نزد شما بيايد غايب است، اكنونبر ما منت گزار،خداوند تو را مشمول رحمت و نعمت خويش قرار دهد!]پيغمبر پرسيد: مقصودت از غايب كيست؟سفانه گفت: عدى بن حاتم! فرمود: همان كسى كه از خدا و رسول گريخته! در آن روز رسول خدا(ص)بيش از آن چيزى نگفت و از آنجا گذشت. روز ديگر نيز اين ماجرا تكرار شد، و سفانه گويد:روز سوم كه شد من ديگر مأيوس بودم چيزى بگويم ولى مردى كه همراه او بودـو بعدا دانستم كه او على ابن ابيطالب(ع)بودـبه من اشاره كرد كه برخيز و سخن خود را تكرار كن. من برخاستم و همان سخنان را تكرار كردم، پيغمبر فرمود: من با آزاد ساختن تو موافقم ولى صبر كن تا شخص مورد اعتمادى پيدا شود تا تو را به همراه او به شهر و ديارت بفرستم. چند روز از اين ماجرا گذشت تا روزى اطلاع يافتم كاروانى كه از خويشان ما نيز افرادى در ميان آنها بود به مدينه آمده و عازم بازگشت است،من جريان را به پيغمبر اطلاع دادم و آن حضرت مقدارى لباس و مبلغى پول براى خرجى راه و مركبى به من داد و مرا همراه آنها روانه كرد. دنباله داستان را خود عدى بن حاتم اين گونه نقل كرده كه گويد: روزى همچنان كه در شام بودم هودجى را ديدم كه به سوى ما مىآيد و وقتى رسيد ديدم خواهرم سفانه در ميان آن هودج است و چون پياده شد مرا مورد ملامت قرار داده گفت: اين چه كارى بود كه كردى؟خودت خانواده و زن و فرزندت را برداشته به اينجا آمدى و ما را در آنجا بى سرپرست گذاردى؟من بدو گفتم:خواهر جان مرا ملامت نكن كه در اين كار معذور بودم. اين جريان گذشت تا روزى با اوـكه زن با فراست و با تدبيرى بودـمشورت كرده گفتم:راستى بگو نظرت درباره اين مرد(يعنى پيغمبر اسلام)چيست؟او ضمن تمجيد و بيان صفات نيك آن حضرت گفت: من صلاح تو را در آن مىبينم كه هر چه زودتر خود را به او برسانى و با او پيمان بسته و بيعت كنى، زيرا اگر او براستى پيغمبر باشد كهتو در ايمان به وى سبقت جستهاى و اگر داعيه سلطنت و پادشاهى هم داشته باشد كه پيمان بستن با او از شخصيت تو چيزى نخواهد كاست و از سايه قدرتش بهرهمند خواهى شد. عدى بن حاتم گويد: من رأى او را پسنديدم و به مدينه آمدم و پيش آن حضرت رفته سلام كردم،فرمود:كيستى؟گفتم: عدى بن حاتم هستم. وقتى پيغمبر مرا شناخت برخاست و مرا به سوى خانه برد، در راه كه مىرفتيم پيرزنى سر راه او آمد و درباره كارى كه داشت با آن حضرت سخن گفت،من ديدم پيغمبر اسلام زمانى دراز در كنار آن پيرزن ايستاد و با كمال ملاطفت با او سخن گفت. پيش خود گفتم: به خدا سوگند چنين مردى داعيه سلطنت و پادشاهى در سر ندارد و چون وارد خانه آن حضرت شدم ديدم تشك چرمى خود را كه ليف خرما در آن بود برداشت و براى نشستن من پهن كرد و به من گفت:روى آن بنشين،من خوددارى كردم ولى حضرت اصرار كرد و من نشستم و پيش خود گفتم: به خدا اين رفتار سلاطين نيست. سپس به من گفت: اى عدى بن حاتم مگر تو به آيين"ركوسيه" (4) نبودى؟گفتم:چرا،فرمود: پس چرا از قوم خود يك چهارم درآمدشان را مىگرفتى؟در صورتى كه اين كار در آيين تو جايز نبود. و همچنين يكى دو خبر غيبى ديگر به من داد كه دانستم پيغمبر خداست و بدو ايمان آورده مسلمان شدم. جنگ تبوك پيش از آنكه جريان ورود ساير هيئتها و شخصيتهاى مذهبى و غير مذهبى عربستان را براى شما دنبال كنيم داستان جنگ تبوك را كه در اواسط اين سال يعنى ماه رجب سال نهم اتفاق افتاد ذكر نموده و به خواست خداى تعالى دوباره به نقل ماجراهاى بعدى و شرح ورود و فدها مىپردازيم. داستان از اينجا شروع شد كه به پيغمبر اسلام خبر رسيد روميان در صدد تهيه سپاهبراى حمله به حدود مرزى عربستان و شمال كشور اسلام هستند و مىخواهند نفوذ خود را در آن ناحيه توسعه داده و تثبيت كنند. رسول خدا(ص)با شنيدن اين خبر تصميم گرفت با سپاهى گران شخصا به جنگ آنان برود و خيال تعرض و حمله به كشور اسلامى را از سر روميان بيرون كند و به همين منظور بر خلاف جنگهاى قبلى كه مقصد جنگ را اعلام نمىكرد در اين جنگ اعلام كرد قصد رفتن به تبوك و جنگ با روميان را دارد و ثروتمندان مسلمان را نيز وادار كرد تا به هر اندازه مىتوانند براى تجهيز سپاه و تهيه آذوقه كمك كنند. چنانكه مورخين گفتهاند: گروه زيادى چون عثمان،طلحه،عباس بن عبد المطلب، زبير و عبد الرحمن بن عوف كمكهاى مالى شايانى براى تجهيز سپاه كردند و برخى از منافقين نيز براى خود نمايى مبالغى پرداختند. سختى كار فاصله تبوك تا مدينه حدود يك صد فرسخ راه است و از دورترين سفرهاى جنگى بود كه پيغمبر خدا و مسلمانان مىبايستى راه آن را طى كنند و دشمن نيز سپاه روم بود كه از نظر افراد و لوازم جنگى تفوق كاملى بر مسلمانان داشت و به همين جهت نيز پيغمبر(ص)مقصد را اعلام كرد تا مسلمانان با آمادگى و تهيه بيشترى قدم در اين راه نهند و آذوقه و لوازم بيشترى با خود بردارند. اتفاقا آن ايام مصادف با اواخر تابستان و فصل گرماى كشنده حجاز و برداشت محصول خرماى مدينه و از نظر خشكسالى و كم آبى نيز سالى استثنايى بود و راستى براى مسلمانان مسافرت دشوار و سختى بود و گرد آوردن سپاهى كه بتواند در برابر سپاه مجهز و فراوان روم مقابله و برابرى كند كارى بسيار مشكل و دشوار، اما عزم راسخ و ايمان كامل پيغمبر اسلام به كمك الهى و تعقيب هدف نهايى خود همه اين مشكلات را حل كرد و روزى كه لشكر اسلام از مدينه حركت مىكرد سى هزار سرباز كه مركب از ده هزار سواره و بيست هزار پياده بود همراه داشت. رسول خدا(ص)براى تجهيز اين سپاه گران كه تا به آن روز در اسلام سابقه نداشتاز همه قبايل اطراف كمك گرفت و حتى نامهاى به مكه نوشت و"عتاب بن اسيد"فرماندار خود را كه در مكه منصوب كرده بود مأمور كرد تا قبايل اطراف را براى حركت بسيج كند و براى هر قبيلهاى پرچمى جدا و اميرى مستقل تعيين كرد و مخارج عظيم آن را نيز از راه زكات و كمك مالى ثروتمندان تأمين نمود. كارشكنىها ناگفته پيداست كه در چنين شرايطى يك عده منفى باف و مخالف هم هستند كه به واسطه علاقه مفرط به دنيا و نداشتن ايمان و نبودن روح فداكارى در آنان، براى خود بهانهها مىتراشند تا از زير بار وظيفه دينى شانه خالى كنند و بلكه براى افراد ديگر نيز وظيفه تعيين كرده و دست به كار شكنى و مخالفت مىزنند و تا جايى كه بتوانند مانع پيشرفت كارها مىشوند، بخصوص كه در دل هم نفاق و عداوت و دشمنى با اصل هدف و مرام داشته باشند. محيط مدينه هم كه از نخستين روز ورود پيغمبر اسلام آلوده به چنين افراد منافقى بود و در فرصتهاى مختلف از كارشكنى و مشوب ساختن اذهان عمومى نسبت به رهبر عالىقدر اسلام و اهداف عاليه او خوددارى نمىكردند وقتى از ماجرا مطلع شدند به اقتضاى طبيعت آلوده و ناپاك خود با تبليغات مسموم و نيش زدن از شركت افراد در اين جهاد مقدس با هر وسيله و امكان، جلوگيرى مىنمودند و كم كم پا را فراتر نهاده به صورت گروهى و دسته جمعى به فعاليتهاى مخفى و پنهانى عليه پيغمبر اسلام و منع از بسيج لشكر دست زدند. از آن جمله شخصى است به نام جد بن قيس كه وقتى پيغمبر اسلام به او پيشنهاد شركت در جنگ با روميان را داد براى تراشيدن بهانه و عذر و يا به صورت استهزا و تمسخر، در پاسخ آن حضرت گفت: من به زنان علاقه زيادى دارم و مىترسم وقتى زنان زيباى روم را ببينم نتوانم خوددارى كنم و به فتنه دچار شوم! اين بهانه به قدرى زننده و شرمآور بود كه خداى تعالى گفتار او را در ضمن آيهاى در قرآن بيان فرموده و خود عهدهدار پاسخ آن گرديد كه فرمايد: "و منهم من يقول اذن لى و لا تفتنى ألا فى الفتنة سقطوا و ان جهنم لمحيطة بالكافرين" (5) [و برخى از آنها گويند به ما اجازه بده(تا در شهر بمانيم) و ما را دچار فتنه مكن!آگاه باش كه اينان به فتنه در افتادند و همانا دوزخ به كافران احاطه دارد.] و جمعى هم بودند كه گرماى هوا را بهانه كرده و از رفتن به جنگ خوددارى كردند و به ديگران نيز مىگفتند:در اين گرماى سخت به اين سفر نرويد كه آنان را نيز خداى تعالى به آتش جهنم بيم داده و در پاسخشان فرموده: "قل نار جهنم أشد حرا لو كانوا يفقهون،فليضحكوا قليلا و ليبكوا كثيرا جزاءا بما كانوا يكسبون" (6) [به اينها بگو آتش جهنم گرمتر است اگر مىفهمند، اينان بايد كم بخندند و بسيار گريه كنند كه به جزاى سخت كردار خود خواهند رسيد.]و آيات زياد ديگرى كه در مذمت بهانه جويان و متخلفان از جنگ تبوك و منافقانى كه مانع شركت و حركت ديگران نيز بودند نازل شده و ضمن پاسخهاى محكمى كه به آنها داده شده وعدهگاه آنها را آتش دوزخ و عدالت الهى قرار داده است. (7) شدت عمل در برابر منافقان كار از ايرادهاى فردى و بهانهجوييهاى شخصى به توطئههاى دسته جمعى و فعاليتهاى گروهى كشيد و پيغمبر خدا اطلاع يافت كه منافقان گذشته از اينكه خودشان حاضر به شركت در جنگ نيستند در خانه يكى از يهوديان مدينه به نام سويلم كه در محله"جاسوم"قرار داشت انجمن كرده تا مردم را از شركت در جنگ باز دارند. براى سركوبى آنان و تنبيه توطئهگران و عبرت ديگران، پيغمبر اسلام طلحة بن عبيد الله را با گروهى از مجاهدان مأمور كرد تا خانه مزبور را آتش زده و ويران كنند. منافقان بىخبر از همه جا دست به كار طرح نقشه عليه مسلمانان و جلوگيرى از حركت قبايل و شركت سربازان در اين جنگ بودند كه شعلههاى آتش از گوشه و كنار خانه بلند شد و توطئه كنندگان بسرعت خود را از ميان شعلهها بيرون انداخته فرار كردند و يكى از آنها نيز ناچار شد تا خود را از بام پرت كند كه وقتى به زمين افتاد يك پايش شكست و اين جريان، درس عبرتى براى ساير كارشكنان و منفى بافان گرديد و جلوى تبليغات مسموم كننده مخالفان را گرفت و دانستند كه ممكن است با عكس العمل شديد پيغمبر اسلام روبهرو شوند. گريه كنندگان(بكائين) در برابر اينان افرادى هم بودند كه دلباخته جانبازى در راه دين و عاشق شركت در اين جنگ بودند اما در اثر فقر و تنگدستى نتوانستند براى خود آذوقه و مركبى تهيه كنند و به ناچار به نزد پيغمبر آمده و از آن حضرت خواستند تا مركبى به آنها بدهد كه در ركاب آن حضرت به جنگ روميان بروند، و چون با پاسخ منفى پيغمبر رو به رو شدند و از آن بزرگوار شنيدند كه فرمود: من مركبى ندارم كه در اختيار شما بگذارم از شدت غم و اندوه اشك در ديدگانشان گردش كرد و سرشكشان بر چهره جارى شد و در تاريخ اسلام به"بكائين"معروف شدند كه نام يك يك آنها را نيز تاريخ نويسان در كتابهاى خود ثبت كرده و نوشتهاند. (8) خداى تعالى نيز عذر آنها را از عدم شركت در جنگ پذيرفت و در ضمن آيه 92 از سوره توبه به اطلاع پيغمبر خويش رساند تا آنان را از شركت در اين جنگ معاف دارد. متخلفان از جنگ يكى از سنتهاى الهى در مورد مردمان ديندار و با ايمان سنت آزمايش و امتحان است كه روى مصالح و حكمتهايى آنها را گاه و بى گاه به وسايط گوناگون و وسايل مختلف مورد ابتلا و آزمايش قرار مىدهد تا مؤمنان واقعى و راستگو از منافقان و دورويان دروغگو متمايز و جدا گردند و اين حقيقت را در آياتى از قرآن كريم يادآورى كرده است. و جنگ تبوك يكى از اين صحنهها بود كه جمع زيادى از مردم در آن آزمايش شدند، برخى مانند همين بكايين از شدت ناراحتى و افسردگى كه نمىتوانستند در اين جنگ شركت كنند همچون ابر بهار مىگريستند و جمعى نيز گرما و جمعآورى محصول خرما و غيره را بهانه كرده شانه از زير بار اين فريضه بزرگ الهى خالى مىكردند و گروهى نيز كه مىخواستند جمع ميان هر دو كار كنند و در دل نفاق و دورويى نداشتند به سرنوشت سخت و دشوارى دچار گشتند. از جمله افرادى كه از رفتن به تبوك خود دارى كردند اين چهار نفرند:كعب بن مالك،مرارة بن ربيع، هلال بن امية، ابو خيثمة. ابو خيثمه پس از گذشتن يكى دو روز از حركت سپاه اسلام كه مدينه كاملا خلوت شده بود نزديكيهاى ظهر وارد باغ خود شد و دو همسر خود را مشاهده كرد كه هر كدام سايبان حصيرى مخصوص به خود را براى پذيرايى شوهر آب پاشيده و غذاى لذيذ و آب سرد و گوارايى فراهم كرده و هر كدام براى پذيرايى بهتر از شوهر،خود را آرايش كردهاند. ابو خيثمه با ديدن آن دو، ناگهان به ياد پيغمبر بزرگوار خود و رهبر اسلام افتاد كه در آن گرماى سوزان در بيابانهاى حجاز براى سركوبى دشمنان دين پيش مىرود و آن همه مرارت و رنج و سختى را بر خود هموار مىسازد، با خود گفت: انصاف نيست كه من در كنار زنان زيباى خود در زير سايبان بياسايم اما رسول خدا گرفتار آفتاب و بادهاى سوزان و گرماى كشنده بيابان باشد! از اين رو تصميم به حركت گرفت و به زنان خود گفت:شتر مرا حاضر كرده و توشه راه مرا مهيا سازيد كه من هم اكنون بايد حركت كنم. ابو خيثمه در تبوك به پيغمبر اسلام رسيد و از تأخير خود اظهار ندامت وعذرخواهى كرد و رسول خدا نيز او را پذيرفت و همچنان با لشكر اسلام بود تا به مدينه بازگشت. اما آن سه نفر ديگر يعنى كعب بن مالك و مراره و هلال بدون آنكه در دل نفاقى داشته باشند و از روى دشمنى با اسلام از سپاه عقب مانده باشند، بلكه روى تنبلى و گرفتارى امروز و فردا كردند و هر روز مىگفتند فردا حركت مىكنيم تا يك روز هم مطلع شدند سپاه اسلام از تبوك بازگشته و نزديكيهاى مدينه است. اينان براى قبول شدن توبه خود به سرنوشت رقت بار و سختى دچار شدند و پس از محروميتهاى زيادى كه كشيدندـبه شرحى كه در صفحات آينده مىخوانيدـتوبهشان پذيرفته شد و زندگى عادى خود را از سر گرفتند. البته افراد زياد ديگرى هم بودند كه در جنگ تبوك شركت نكردند، اما چون افراد منافق و بىايمانى بودند پس از مراجعت رسول خدا(ص)به مدينه به نزد آن حضرت آمده و براى تخلف خود عذرها تراشيدند و سوگندها خوردند و پيغمبر اسلام مأمور شد در ظاهر عذر آنها را بپذيرد و به همان حال نفاق و بىايمانى خودشان واگذارشان نمايد، اگر چه در پيشگاه خداى تعالى عذرشان مقبول نبود و توبهشان پذيرفته نشد.
رسول خدا(ص) على را در اين سفر همراه خود نبرد براى نخستين بار بود كه پيغمبر خدا(ص)به على بن ابيطالب دستور داد در مدينه بماند و سرپرستى خانواده و خويشان او را به عهده بگيرد با اينكه در همه نبردها و سفرهاى قبلى على(ع)ملازم ركاب و پرچمدار آن حضرت در جنگها بود و چون اين مطلب تازگى داشت بهانهاى به دست منافقان افتاد تا به ياوه سرايى بپردازند و هر كس پيش خود نوعى تفسير و تأويل كند و نسبت بهانه جويى به پيغمبر و يا على بن ابيطالب(ع)بدهند. برخى تن پروران كه خود از ترس گرما و سختى، جمعآورى محصول را بهانه كرده و در مدينه مانده بودند گفتند: على هم از ترس گرما و دورى راه و مشكلات آنبهانه جويى كرده و همراه پيغمبر نرفته است و جمعى ديگر گفتند: حضور على در اين سفر بر پيغمبر سنگين و دشوار بوده و از اين رو پيغمبر براى بردن او بهانهجويى كرده و به عنوان سرپرستى خانواده و خويشان او را در شهر گذارده است. اما پاسخى را كه پيغمبر خدا بعدا به على(ع) داد و علت اين كار را بيان فرمود به صورت رمز و كنايه پرده از روى اغراض پليد و نيتهاى فاسد و آلوده آنها برداشت و در همان سخنان،مقام على(ع) را تا سر حد خليفه بلافصل و جانشين واقعى خود بالا برد و با اين بيانى كه همه مورخين اهل سنت و محدثين آنها ذكر كردهاند، جلوى همه ياوه سرائيها را نيز گرفت. مورخين مزبور مانند ابن هشام و طبرى و ابن اثير و ديگران و اهل حديث نيز مانند بخارى و ترمذى و نسايى و ديگران (9) با مختصر اختلاف و اجمال و تفصيل از راويان مختلف نقل كردهاند كه وقتى اين سخنان به گوش على بن ابيطالب(ع) رسيد اسلحه خود را برداشته و به دنبال پيغمبر(ص) امد و در"ثنية الوداع"يا"جرف"به آن حضرت رسيده و سخن منافقان را به رسول خدا(ص)عرض كرد. و در برخى از نقلها است كه خود على(ع)نيز به عنوان استفسار از اين ماجرا عرض كرد: "أتخلفنى مع الخوالف؟" [آيا مرا با ماندگان و متخلفان قرار دادى؟] پاسخى را كه پيغمبر(ص)به على(ع) داد اين بود كه فرمود: "ان المدينة لا تصلح الا بى او بك" [مدينه جز به وجود من يا تو اصلاح نخواهد شد.] و جملهاى را كه همگى نقل كردهاند اين بود كه فرمود: "أما ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى"؟[آيا خوشنود نيستى كه مقام و منزلت تو نسبت به من همانند مقام و منزلت هارون نسبت به موسى باشد؟جز آنكه پس از من پيغمبرى نيست.]و بدين ترتيب يك سند مسلم و قطعى را براى خلافت بلافصل و جانشينى على(ع)پس از خود بيان فرمود و جز مقام نبوت همه مقامهاى ديگرى را كه هارون پس از موسى (ع) داشت يعنى مقام خلافت و وصايت و وزارت و برادرى، همه را براى على(ع)پس از خود اثبات فرمود، و ضمنا با بيان بالا يعنى جمله"ان المدينة لا تصلح الا بى او بك"فهماند كه منافقان و دشمنان اسلام در كمين و فرصت هستند تا در اين موقعيت حساس يعنى پس از فتح مكه و سركوبى تمام دشمنان و تسليم قبايل ديگر، در غياب من ضربه خود را به مدينه بزنند و تنها كسى كه مىتواند غيبت مرا در مدينه جبران كند و جلوى اين توطئه را بگيرد و اساسا وجود او در مدينه مانع انجام نقشه و توطئه آنهاست تو هستى و مدينه در اين موقعيت جز به وجود من يا تو اصلاح پذير نيست و مصلحت نيست كه من و تو هر دو از مدينه خارج شويم! على(ع)كه اين سخنان را شنيد و هدف پيغمبر را از اين دستور فهميد به مدينه بازگشت و به كار خود مشغول شد. خطابه پيغمبر براى لشكريان هنگامى كه مىخواست لشكر به سوى تبوك حركت كند پيغمبر اسلام خطبه زير را كه على بن ابراهيم (ره) در تفسير خود نقل كرده (10) ايراد فرمود: "ايها الناس ان اصدق الحديث كتاب الله، و اولى القول كلمة التقوى، و خير الملل ملة ابراهيم، و خير السنة سنن محمد، و اشرف الحديث ذكر الله، و احسن القصص هذا القرآن، و خير الامور عزائمها، و شر الامور محدثاتها، و احسن الهدى هدى الانبياء، و اشرف القتل قتل الشهداء، و اعمى الضلالة الضلالة بعد الهدى، و خير الاعمال ما نفع، و خير الهدى ما اتبع و شر العمى عمى القلب، و اليد العليا خير من اليد السفلى، و ما قل و كفى خير مما كثر وألهى، و شر المعذرة حين يحضر الموت، و شر الندامة يوم القيامة، و من اعظم الخطايا اللسان الكذب، و خير الغنى غنى النفس، و خير الزاد التقوى، و رأس الحكمة مخافة الله، و خير ما القى فى القلب اليقين، و الارتياب من الكفر، و التباعد من عمل الجاهلية، و الغلول من جمر جهنم، و السكر جمر النار، و الشعر من ابليس، و الخمر جماع الاثم، و النساء حبائل ابليس، و الشباب شعبة من الجنون، و شر المكاسب كسب الربا، و شر المآكل اكل مال اليتيم، و السعيد من وعظ بغيره، و الشقى فى بطن امه، و انما يصير احدكم الى موضع اربعة اذرع و الامر الى آخره، و ملاك العمل خواتيمه، و أربى الربا الكذب، و كل ماهو آت قريب، و شنان المؤمن فسق، و قتال المؤمن كفر، و أكل لحمه من معصية الله، و حرمة ماله كحرمة دمه، و من توكل على الله كفاه، و من صبر ظفر، و من يعف يعف الله عنه، و من كظم الغيظ يأجره الله، و من يصبر على الرزية يعوضه الله، و من يتبع السمعة يسمع الله به، و من يصم يضاعف الله له، و من يعص الله يعذبه، اللهم اغفر لى و لامتى، اللهم اغفر لى و لامتى، استغفر الله لى و لكم". [اى گروه مردم براستى كه راستترين داستانها كتاب خداست و برترين گفتارها كلمه تقوى و پرهيزكارى است و بهترين ملتها(و آيينها)ملت(و آيين) ابراهيم است، و بهترين سنتها(و روشها)سنت (و روش)محمد(ص) است، و شريفترين سخنان ذكر خداى يكتاست، و بهترين سرگذشتها همين قرآن است، و بهترين كارها واجبات آنهاست، و بدترين كارها بدعتهاى آنهاست و بهترين راهنماييها راهنمايى پيغمبران الهى است، و شريفترين كشته شدنها كشته شدن شهيدان است، و تاريكترين گمراهى و ضلالت،گمراهى پس از هدايت است، و بهترين عملها آن عملى است كه سود بخشد، و بهترين هدايتها آن است كه پيروى شود، و بدترين كوريها كورى دل است، و دست بالا(يعنى دهنده)بهتر از دست پايين(يعنى گيرنده و درخواست كننده) است. چيز اندك و به مقدار كفايت بهتر از چيز بسيارى است كه غفلت آورد، بدترين عذرخواهيها عذر خواهى هنگام مرگ است و بدترين پشيمانىها پشيمانى روز قيامت است، و از بزرگترين گناهان زبان دروغ گفتن است، و بهترين بىنيازيها بىنيازى جان است (11) و بهترين توشهها پرهيزكارى است، و اساس و اصل حكمت(و فرزانگى)ترس از خداست، و بهتر چيزى كه در دل افتد يقين است، و شك و ترديد شعبهاى ازكفر است، و خيانت از آتشهاى افروخته جهنم، و مستى از آتش دوزخ است، و شعر از شيطان است،شراب مجموعه بديها است، و زنان دامهاى ابليس، و جوانى شعبهاى از ديوانگى است، و بدترين كسبها(و درآمدها)كسب ربا است، و بدترين خوردنيها خوردن مال يتيم(از روى ستم و ظلم) است. خوشبخت آن است كه از سرگذشت غير خود پند گيرد، و بدبخت آن است كه در شكم مادر بدبخت، هر يك از شما به چهار ذراع جا مىرود، و(خوبى و بدى هر)كار به پايان آن است، و ملاك هر عملى خاتمه(و سرانجام) ان است، و دروغ بيش از هر گناهى رشد و نمو دارد، و هر چه آمدنى است نزديك است، دشمنى و عداوت نسبت به مؤمن فسق و گناه است و جنگ با او كفر است، و خوردن گوشت وى (از راه غيبت)گناه و نافرمانى خداست، و حرمت(و احترام)مال او چون حرمت خون اوست. هر كس بر خدا توكل كند خدا كفايتش كند، هر كس صبر كند پيروز گردد، و كسى كه ديگرى را ببخشد خدا او را عفو كند، و هر كس خشم خود را فرو برد خداوند پاداشش دهد، و هر كس در برابر مصيبتهاى سخت صبر كند خدا عوضش دهد، و هر كس كارى را براى خودنمايى و نشان دادن به ديگران انجام دهد خداى تعالى كارهاى بد او را مشهور سازد، و هر كس كه روزه بگيرد خداوند چند برابر پاداشش دهد، و هر كس نافرمانى خدا كند پروردگارش عذاب كند. بار خدايا مرا و امتم را بيامرز!بار خدايا مرا و امتم را بيامرز،من از خدا براى خود و شما آمرزش خواهم.] حركت"جيش العسره"به سوى تبوك پيش از اين اشاره شد كه سفر تبوك سختترين و طولانىترين سفرهايى بود كه پيغمبر و سپاهيان اسلام بدان اقدام كرده و مىرفتند، و با توجه به گرماى هوا و خشكسالى و فصلى كه اين سفر با آن مصادف شده بود كار را بسيار سخت و دشوار مىكرد و از اين رو در روايات و تواريخ نام اين سپاه را"جيش العسره"ـيعنى سپاه سختىـگذاردهاند و در قرآن كريم نيز در سياق آيات مربوط به جنگ تبوك در سوره توبه بدان اشاره شده است. با اين همه احوال، روزى كه سپاه، از لشكرگاه مدينهـكه جايى به نام"ثنية الوداع"بودـحركت كرد در مقدمه لشكر دههزار سرباز و سپاهى بود كه راه خطرناك و مخوف و بيابانهاى بى سروته شمال حجاز را مىشكافت و پيش مىرفت و به دنبال آن پيغمبر اسلام با بيست هزار نفر به صورت صفوف منظم ديگر سپاه حركت نمود. سر راه به منزل"حجر"و ويرانههاى قوم ثمود كه آثارى از خانههاى آنها در آنجا بود رسيدند و در كنار آن فرود آمدند و سر چاهى كه در آنجا بود رفته مقدارى آب از چاه كشيدند ولى شب كه شد پيغمبر اسلام دستور داد كسى از آب آن چاه نخورد و وضو هم نگيرند و اگر آردى هم با آن آب خمير كردهاند به شتران بدهند. چون از بادهاى تند و سوزان آن سرزمين كه گاهى تودههاى شن را به صورت درياى مواج به حركت در مىآورد آگاهى داشت، دستور داد در آن شب كسى تنها از خيمه خود بيرون نيايد و دو نفر كه با دستور آن حضرت مخالفت كرده و شب هنگام از خيمه خود خارج شدند به هلاكت رسيدند،يكى را باد برد و ديگرى زير تودههاى شن مدفون گرديد. و در سيره ابن هشام است كه يكى از آنها به مرض خناق مبتلا شد و ديگرى را باد به كوههاى قبيله طى انداخت و چون پيغمبر از ماجرا مطلع شد فرمود: مگر من نگفته بودم كسى تنها از خيمه بيرون نيايد و سپس درباره آن كس كه به خناق دچار شده بود دعا كرد و او شفا يافت و آن ديگرى را نيز قبيله طى پس از بازگشت لشكر به مدينه به نزد پيغمبر اسلام آوردند. و به هر صورت چون طبق دستور پيغمبر(ص) ابهايى را كه از چاه برداشته بودند بر زمين ريختند پس از پيمودن مقدارى راه دچار بى آبى و تشنگى شدند باز هم به مدد دعا و كمك الهى قطعه ابرى آمد و به مقدارى كه مردم براى آشاميدن و ذخيره احتياج داشتند باران باريد و از اين نگرانى هم بيرون آمده و نجات يافتند. يك خبر غيبى پيش از اين گفته شد كه نشانه و دليل بر صدق گفتار پيغمبر الهى كه فرستاده خداى تعالى باشد معجزه است و معجزه بر چند نوع است كه يكى از آنها خبرهاى غيبى واطلاع از عالم غيب است كه پيغمبر از خدا درخواست كند و بخواهد تا از ماجرايى يا ماجراهايى از پس پرده غيب آگاه شود و خداى تعالى او را آگاه مىكند. در سفر تبوك روزى شتر پيغمبر گم شد و اصحاب آن حضرت براى پيدا كردن آن شتر به اين طرف و آن طرف رفته و به جستجو پرداختند،يكى از منافقان كه همراه لشكريان بود از روى تمسخر گفت: او پندارد كه پيغمبر است و از آسمانها به شما خبر مىدهد اما اكنون نمىداند شترش كجاست؟رسول خدا(ص) اين سخن را شنيد و رو به افرادى كه در حضورش بودند كرده گفت: مردى از لشكريان سخنى گفته ولى به خدا سوگند من نمىدانم جز آنچه را خدا به من ياد دهد و هم اكنون خداوند مرا به جاى آن شتر راهنمايى كرد و شتر در همين وادى و در فلان دره است كه افسارش به درختى گير كرده برويد و آن شتر را بياوريد! باز هم يك خبر غيبى، و فضيلتى از ابى ذر غفارى در ميان لشكريان افرادى بودند كه به خاطر كندى و يا ناتوانى مركبشان و يا علل ديگر گاهى عقب مىماندند و نمىتوانستند همراه ديگران راه را طى كنند و چون جريان را به پيغمبر معروض مىداشتند رسول خدا(ص)مىفرمود: او را واگذاريد كه اگر خيرى در او باشد خداوند او را به شما ملحق خواهد ساخت و گرنه از وجود او آسوده خواهيد شد. ابوذر غفارى شترى داشت كه از راه بازماند و در نتيجه از لشكريان عقب افتاد و چون به پيغمبر اسلام جريان را گفتند حضرت همان سخن را تكرار كرد، و از آن سو وقتى ابوذر ديد شتر نمىتواند راه برود افسارش را به گردنش انداخت و او را در بيابان رها ساخته و توشه و اثاث خود را از روى شتر برداشت و به دوش گرفت و به دنبال سپاه پياده به راه افتاد. پيغمبر اسلام و لشكريان در يكى از منزلها فرود آمده بودند كه ناگهان از دور شبحى پديدار شد و كم كم شخصى را ديدند كه بار خود را به دوش گرفته و تنها پيش مىآيد و چون به رسول خدا(ص)گزارش دادند فرمود: او ابوذر است... سپس دنبال گفتار خود را چنين ادامه داد: "رحم الله اباذر يمشى وحده و يموت وحده و يبعث وحده". [خدا رحمت كند ابو ذر را كه تنها راه مىرود و تنها مىميرد و تنها محشور مىگردد!] و چون نزديك شد ديدند أبوذر است، و آينده هم صدق گفتار رسول خدا(ص) را بخوبى نشان داد كه چون عثمان بن عفان ابوذر غفارى رضوان الله عليه را به جرم حقگويى به سرزمين بد آب و هواى"ربذه"تبعيد كرد پس از چندى ابوذر بيمار شد در آن سرزمين در حال تنهايى با وضع رقتبارى به شهادت رسيد به شرحى كه همه مورخين نقل كردهاند. و در نقل مرحوم قمى است كه چون اباذر در سفر تبوك به سپاه اسلام نزديك شد رسول خدا(ص)فرمود: آب براى او ببريد كه تشنه است و چون براى او آب بردند مشاهده كردند ظرف چرمى خود را آب كرده و در دست دارد، پيغمبر بدو فرمود: اى اباذر آب همراه دارى و با اين حال تشنهاى؟ عرض كرد: ارى اى رسول خداـپدر و مادرم به فدايتـدر راه كه مىآمدم به سنگى رسيدم كه مقدارى آب باران در آن جمع شده بود و چون چشيدم ديدم آب شيرين و گوارايى است، با خود گفتم از آن نمىآشامم تا حبيب من پيغمبر از آن بياشامد، در اينجا بود كه رسول خدا(ص)بدو فرمود: "يا باذر رحمك الله تعيش وحدك، و تموت وحدك، و تبعث وحدك، و تدخل الجنة وحدك،يسعد بك قوم من اهل العراق،يتولون غسلك و تجهيزك و الصلاة عليك و دفنك." [اى اباذر خدا تو را رحمت كند كه بتنهايى زندگى مىكنى و تنها مىميرى و تنها وارد بهشت مىشوى،گروهى از مردم عراق به وسيله تو سعادتمند شوند كه متصدى كار غسل و تجهيز و نماز و دفن تو گردند... (12) ] ورود به تبوك سرانجام سپاهيان اسلام در ركاب رهبر بزرگوار و پيامبر الهى خود پس از تحمل دشواريها و سختيهاى بسيار و پيمودن بيابانهاى مخوف و راههاى ناهموار به تبوك رسيدند، اما متوجه شدند كه دشمنـيعنى لشكر رومـاز ترس مقابله با لشكر اسلام فرار كرده و به داخل مرزهاى خود عقب نشينى كرده است، و احيانا با اين عمل خود،مىخواستند اساس اين خبر راـكه بر ضد مسلمانان اجتماع كردهاندـتكذيب نمايند. گرچه خود همين فرار دشمن و عقبنشينى آنها، از نظر سياسى پيروزى بزرگى براى مسلمانان به شمار مىرفت و به آنها و همه دشمنان نيرومند و مجاور مرزهاى كشور اسلامى آن روز نشان مىداد كه مسلمانان آمادهاند تا هر تجاوزى را در هر كجاـبه هر اندازه هم كه راهش دور و پيمودن آن سخت و دشوار باشدـپاسخ دهند و به دفع آن اقدام نمايند، اما رسول خدا(ص)مىخواست تا بهره زيادترى از اين سفر برده باشد و از اين رو براى ادامه پيشروى در داخل خاك دشمن يا بازگشت به مدينه، روى دستور خداى تعالى با سران سپاه به مشورت پرداخت و پس از مذاكرهاى كه انجام شد پيشروى در خاك دشمن را مصلحت نديدند و از اين رو پيغمبر اسلام مدت ده روزـو به گفته برخى بيست روزـدر همان تبوك توقف كرد و در اين مدت با مرزداران آن نواحى كه همگى مسيحى و عمال سياست روم بودند قراردادها و پيمانهايى به عنوان عدم تعرض منعقد كرد تا از ناحيه آنها خيالش آسوده شود و دولت روم نتواند از وجود آنها به نفع خود استفاده كند و فكر حمله مجددى را به سرزمين حجاز طرح نمايد. و از آن جمله با فرمانرواى"أذرح"،"جرباء"و"ايله"پيمانهايى منعقد كرد كه متن قرار داد كتبى آن حضرت را با فرمانرواى"ايله"كه نامش يحنة بن رؤبه بود مورخين بدين شرح ضبط كردهاند: [بسم الله الرحمن الرحيم، اين امانى است از خدا و محمد پيامبر او براى يحنة بن رؤبة و مردم ايله كه كشتىهاى آنها و كاروانهاشان در دريا و صحرا در امان باشد، انها و هر كه با ايشان است از مردم شام و يمن و مردم دريا در پناه خدا و رسول او هستند و كسى حق ندارد ايشان را از استفاده كردن از دريا و صحرا جلوگيرى كند، و هر يكاز آنها كه مرتكب جرمى شود دارايى و ثروت او مانع و حايل مجازات او نخواهد بود و در اين صورت مال او بهره كسى است كه آن را به دست آورد...]حاكم"ايله"گذشته از امضا كردن اين پيمان حاضر شد ساليانه مبلغ سيصد دينار طلا به عنوان جزيه بپردازد و هر مسلمانى هم كه از آن ناحيه عبور مىكند از او پذيرايى به عمل آورد و هنگام ورود به تبوك نيز استر سفيدى به عنوان هديه براى رسول خدا آورد. با ساير فرمانروايان آن حدود نيز پيمانهايى مشابه پيمان فوق امضا كرد و براى تسليم شدن برخى از فرمانروايان ديگر نيز كه فاصله زيادى با تبوك داشتند گروههايى از سپاهيان را اعزام فرمود و خود آماده مراجعت به مدينه گرديد و از آن جمله ابو عبيده جراح را با گروهى به سوى قبيله"جذام"گسيل داشت،كه با مقدارى غنيمت و اسير بازگشت و نيز سعد بن عباده را با جمعى مأمور سركوبى بنى سليم نمود كه چون سعد بن عباده به نزديك سرزمين آنها رسيد گريختند و از آن جمله گفتهاند:خالد بن وليد را نيز مأمور رفتن به سوى دومة الجندل كرد. دومة الجندل يكى از قلعههاى محكم مرزى و مناطق سرسبز و خوش آب و هواى حدود شام و سوريه بود كه حاكمى مسيحى به نام اكيدر بر آنجا حكومت مىكرد. گفتهاند:رسول خدا(ص)خالد بن وليد را مأمور كرد تا با جمعى از سپاهيانـكه طبق برخى از تواريخ پانصد نفر بودندـبراى جنگ با او به دومة الجندل برود و خود با همراهان به سوى مدينه حركت كرد. خالد به دنبال مأموريت خود به دومة الجندل آمد و شب هنگام بدان ناحيه رسيده و اكيدر را كه با چند تن از نزديكان خود براى شكار از قلعه خارج شده بود دستگير ساختند و همراهان او به داخل قلعه فرار كردند. خالد بدو گفت: اگر مردم دومة الجندل درهاى قلعه را باز كنند و اسلحه خود را تحويل دهند، از كشته شدن و اسارت مصون خواهند ماند و گرنه خونشان را خواهد ريخت،مردم دومة الجندل كه از گفتار فرمانده سپاه مسلمانان مطلع شدند تسليم شدند تا در ضمن اكيدر را نيز از خطر كشته شدن به دست سپاهيان اسلام برهانند وبدين ترتيب درهاى قلعه گشوده شد و اسلحه خود را كه عبارت از 400 زره و 500 شمشير و 400 نيزه بود تحويل دادند و خالد آنها را به ضميمه مقدارى گندم و شتر و گوسفند برداشته با اكيدر روانه مدينه شد. و دنباله ماجرا را مورخين اين گونه نوشتهاند كه چون به مدينه آمد پيمانى را امضا كرد كه بر ضد مسلمانان اقدامى نكند و ساليانه مبلغى به عنوان جزيه بپردازد و بدين ترتيب منظور رسول خدا(ص)عملى شد و او را آزاد كرده به دومة الجندل بازگشت. داستان عقبه و نقشه قتل پيغمبر اسلام حلبى در كتاب سيره خود و واقدى در كتاب مغازى و ديگر از مورخين سنى و شيعه با مختصر اختلافى از حذيفة بن يمان و ديگران روايت كردهاند كه گروهى از منافقان توطئه كردند تا در مراجعت از تبوك پيغمبر اسلام را به قتل رسانده و به اصطلاح ترور كنند به اين ترتيب كه در يكى از گردنههايى كه سر راه است شتر آن حضرت را رم دهند تا رسول خدا(ص) را به دره افكند و در بسيارى از روايات است كه آنها دوازده نفر بودند هشت تن از قريش و چهار تن از مردم مدينه (13) و به هر ترتيب تصميم خود را براى اين كار قطعى كردند و از آن سو خداى تعالى به وسيله جبرئيل جريان توطئه آنها را به اطلاع رسول خدا(ص) رسانيد و پيغمبر اسلام چون به گردنه نخست رسيد به لشكريان دستور داد هر كه مىخواهد از وسط بيابان عبور كند چون بيابان وسيع است، ولى خود آن حضرت مسيرش را از بالاى دره قرار داد و عمار بن ياسر را مأمور كرد تا مهار شتر را از جلو بكشد و به حذيفه نيز دستور داد از پشت سر شتر بيايد. شب هنگام بود و رسول خدا(ص)تا بالاى دره آمد بود،منافقانى كه قبلا خود را آماده كرده تا نقشه خود را عملى سازند جلوتر خود را به اطراف آن گردنه رسانده و براى آنكه شناخته نشوند سر و صورت خود را با پارچهاى بسته بودند، همين كه شتر به بالاى گردنه رسيد چند تن از آنها از عقب خود را به شتر پيغمبر رساندند، رسولخدا(ص)به آنها نهيبى زد و به حذيفه فرمود: ـبا عصايى كه در دست دارى به روى شتران ايشان بزن. حذيفه پيش رفت و عصاى خود را به روى شتران آنها زد و آنان كه پيش خود حدس زدند پيغمبر خدا از طريق وحى از توطئه آنها با خبر شده دچار وحشت و رعب شدند و درنگ را جايز ندانسته گريختند و در نقلى است كه رسول خدا(ص)بر آنها نهيب زد و آنها گريختند. و در سيره حلبيه است كه شتر آن حضرت را نيز رم دادند و شتر از جا پريد و قسمتى از بار خود را نيز انداخت، در اين وقت رسول خدا خشمناك شده به حذيفه دستور داد با عصاى سركج خود كه از آهن بود مركبهاى آنها را از پيش رو بزند و آنها فرار كردند و بسرعت خود را به پايين كوه رسانده و در ميان لشكريان خود را گم كردند و چون حذيفه بازگشت پيغمبر(ص) از او پرسيد. آنها را شناختى؟عرض كرد: ـشترانشان را شناختم كه يكى از آنها شتر فلانى و آن ديگر شتر فلانكس بود ولى خود آنها سر و صورتشان بسته بود و در تاريكى شب گريختند و من آنها را نشناختم! فرمود: مىدانى چه كار داشتند و منظورشان چه بود؟ عرض كرد: نه. فرمود: اينها نقشه كشيده بودند تا به دنبال من به بالاى گردنه بيايند و شتر مرا رم دهند و مرا به دره بيفكند!ولى خداوند مرا از توطئه آنها با خبر ساخت،حذيفه عرض كرد: اى رسول خدا!آيا دستور نمىدهى گردن آنها را بزنند؟ فرمود:خوش ندارم كه مردم بگويند: محمد شمشير در ميان اصحاب و ياران خود نهاده است! و طبق روايت مرحوم طبرسى(ره) در اعلام الورى پيغمبر(ص)نام يك يك آنها را براى حذيفه و عمار ذكر فرمود و سپس به آن دو دستور داد آن را مكتوم بدارند و به ديگران نگويند. (14)
يك مسلمان نمونه عبد الله مزنى از مسلمانان نمونهاى بود كه در مكه دعوت پيغمبر اسلام را پذيرفت و به دين اسلام در آمد، وقتى قبيلهاش مطلع شدند كه وى مسلمان شده او را تحت فشار قرار دادند تا دست از اسلام بردارد و از هر سو كار را بر او سخت گرفتند اما عبد الله همه دشواريها را تحمل مىكرد و از آيين مقدس خود دست برنداشت،عمويش كه سمت سرپرستى او را بر عهده داشت براى آنكه وى را به زانو درآورده تا تسليم شود جامه او را بيرون آورد و پوشش او منحصر به يك پارچه مويى و خشن گرديد كه خطهاى سفيدى در آن بود، اما عبد الله باز هم تحمل نمود و آن پارچه را دو قسمت كرد قسمتى را به كمر بست و قسمت ديگر را به شانه خود انداخت و ديگر نتوانست در مكه توقف كند و خود را به مدينه و نزد رسول خدا(ص) رسانيد و به خاطر همان دو قطعه پارچه پشمين به"ذو البجادين"معروف شد، چون"بجاد"در لغت به معناى پارچه مويى خطدار و خشن است. ذو البجادين در اين جنگ شركت كرده بود و چون به تبوك رسيدند نزد رسول خدا(ص) امده گفت: اى رسول خدا درباره من دعا كن تا شهادت روزى من گردد!پيغمبر فرمود: پوست درختى براى من بياور و چون آورد آن را به بازوى عبد الله بست و گفت: "اللهم حرم دمه على الكفار". [خدايا خون او را بر كافران حرام گردان!]عبد الله با تعجب گفت: اى رسول خدا من كه اين را نخواستم! فرمود:وقتى براى جنگ با دشمنان دين در راه خدا بيرون آمدى و تب تو را گرفت و همان تب سبب مرگ تو گرديد تو شهيد هستى! عبد الله ديگر چيزى نگفت و چند روزى گذشت كه ناگهان عبد الله تب كرد و بهدنبال آن تب از دنيا رفت. نيمه شبى بود كه برخى از مجاهدان و سربازان ديدند در قسمتى از بيابان و كنار خيمه لشكريان آتشى افروخته شده و رفت و آمد و جنب و جوشى در روشنايى آتش به چشم مىخورد،عبد الله بن مسعود گويد: حس كنجكاوى مرا وادار كرد به نزديك آن روشنايى بروم و ببينم چه خبر است؟و چون نزديك آمد پيغمبر اسلام را مشاهده كرد كه با چند تن از اصحاب مشغول كندن قبرى هستند تا جنازه ذو البجادين را در آن دفن كنند و چون قبر تمام شد خود پيغمبر به ميان قبر رفت و به اصحاب فرمود: برادرتان را نزديك آوريد و سپس جنازه او را بغل كرد و به پهلو روى زمين قبر خوابانيد آن گاه دست به دعا برداشت و گفت: "اللهم انى امسيت راضيا عنه فارض عنه". [خدايا من از اين مرد خوشنود و راضى هستم تو نيز از او راضى باش.] عبد الله بن مسعود گويد: من در آن وقت آرزو كردم كه اى كاش من به جاى ذو البجادين بودم! بازگشت از تبوك و داستان مسجد ضرار در فصول گذشته شمهاى از كارشكنىهاى منافقان مدينه را در پيشرفت اسلام نقل كرديم، اينان در هر بار با شكست رو به رو مىشدند و غالبا وحى آسمانى موجب رسوايى و سرافكندگى و كشف توطئه آنان مىگرديد، اين بار به فكر افتادند براى پياده كردن نقشههاى خائنانه خود از همان نام دين و اسلام استفاده كنند و بدين منظور مسجدى در محله قبا بنا كنند و در زير پوشش دين،محافل خود را در آنجا تشكيل دهند و مركزى براى اجتماع هم مسلكان و طرح نقشههاى خود داشته باشند. كسى كه بيشتر در بناى اين مسجد كوشش داشت و به فكر اين نقشه خطرناك افتاد،شخصى به نام ابو عامر راهب بود كه خود در مدينه نبود ولى از خارج به وسيله نامهها و پيامهايى كه براى منافقان مىفرستاد، رهبرى آنها را به عهده داشت. ابو عامر پدر همان حنظله غسيل الملائكة بود كه شرح فداكارى و ايمان وسرانجام شهادت جانگداز او را در جنگ احد پيش از اين ذكر كرديم، ابو عامر كه در سلك مسيحيان به سر مىبرد در همان اوايل ورود اسلام به مدينه بناى مخالفت با اسلام و كارشكنى را در مدينه گذارد و چون نتيجهاى نگرفت و مطرود مسلمانان و مردم مدينه گرديد به مكه رفت و از آتش افروزان جنگ احد و احزاب و از همان افرادى بود كه در تحريك قريش و دشمنان اسلام به جنگ با مسلمين فعاليت زيادى داشت و با پيشرفت اسلام در جزيرة العرب و فتح مكه به طائف رفت و از آنجا نيز به شام گريخت ولى از فعاليتهاى تخريبى خود دست بردار نبود. ابو عامر در ضمن نامهاى كه به منافقان نوشته بود دستور بناى اين مسجد را در محله قباء داده بود و آنها نيز دستورش را عملى كرده و مسجد مزبور را ساختند و هنگامى كه رسول خدا (ص)عازم تبوك بود پيش آن حضرت آمده معروض داشتند: ـاى رسول خدا ما براى بيماران و پيران و افراد زمينگيرى كه نمىتوانند براى نماز به مسجد جامع بيايند و بخصوص در شبهاى زمستانى،سردى هوا و دورى راه مانع حضور آنها در مسجد قباء است مسجدى ساختهايم و ميل داريم شما بدانجا بياييد و با خواندن يك نماز در آن مسجد آن را افتتاح فرماييد! پيغمبر فرمود: من اكنون در جناح سفر هستم و اگر ان شاء الله از اين سفر بازگشتم بدانجا خواهم آمد. اكنون كه رسول خدا(ص)باز مىگشت در نزديكى مدينه به آن حضرت خبر دادند كه مسجد مزبور به اتمام رسيده و مركز اجتماع منافقان گرديده است. رسول خدا(ص)به دستور پروردگار متعال از همان خارج شهر پيش از ورود به مدينه، دو نفر از قبيله عمرو بن عوف را فرستاد تا آن مسجد را كه خداى تعالى"مسجد ضرار"ناميد ويران كنند و اين بناى بظاهر مقدس را كه در واقع به صورت مركز دستهبنديهاى سياسى عليه اسلام و مسلمين در آمده و كانونى براى ايجاد دو دستگى ميان مسلمانان شده بود با خاك يكسان سازند. و از آن پس براى چندى به صورت مزبله و محل اجتماع زباله و كثافات در آمد و منافقان نيز از آن پس نتوانستند مركزى براى خود ترتيب دهند و پس از دو ماه نيزمرگ رئيس و بزرگ آنها يعنى عبد الله ابى پيش آمد و يكسره تشكيلات آنها را به هم زد، به شرحى كه ان شاء الله در جاى خود ذكر خواهد شد. سرنوشت سه تن متخلفان از جنگ چنانكه پيش از اين اشاره شد هنگامى كه لشكر اسلام به سوى تبوك حركت مىكرد جمعى از منافقان به بهانههاى مختلف از رفتن به همراه لشكريان تعلل كردند و سرانجام هم نرفتند و پس از مراجعت رسول خدا(ص)نيز به نزد آن حضرت آمده و براى نرفتن خود عذرها تراشيده و قسمها خوردند و پيغمبر اسلام نيز موظف بود در ظاهر گفتار آنها را قبول كند و باطن كارشان را به خدا واگذارد، ولى گروهى هم بودند كه با اجازه پيغمبر اسلام و يا بدون كسب اجازه آن حضرت حركت خود را موكول به بعد كردند و به خاطر سر و صورت دادن به كارها و ضبط محصول خرما و يا گرفتاريهاى ديگرى كه داشتند در مدينه ماندند تا پس از انجام كارها خود را به تبوك برسانند، اما تنبلى و ترس از گرماى هوا و غيره مجال آن را كه بتوانند به تبوك بروند به آنها نداد و يك روز هم خبردار شدند كه لشكر اسلام مراجعت كرده و به نزديكيهاى مدينه رسيدهاند. اينان روى ايمانى كه داشتند هيچ گونه بهانهاى براى غيبت و تأخير خود ذكر نكردند و چنانكه در دل خود را مقصر مىدانستند از اظهار آن نيز در نزد مردم باكى نداشتند و هر جا صحبت مىشد علنا مىگفتند: ما از اينكه به همراه مسلمانان به جنگ نرفتهايم شرمنده و مقصر هستيم و عذرى جز تنبلى و امروز و فردا كردن و علاقه به مال دنيا نداشتهايم. و از اين رو وقتى پيغمبر اسلام به مدينه آمد و علت غيبت و خوددارى آنها را از رفتن به تبوك سؤال كرد بدون ترس و واهمه حقيقت را اظهار كرده و گفتند: ما هيچ گونه بهانهاى جز تنبلى نداشتيم و از اين رو خود را مقصر و گناهكار مىدانيم و پيغمبر اسلام نيز فرمود:راست گفتيد و اينك برويد تا خدا درباره شما حكم كند. اينان سه نفر بودند كه هر سه از مردان سرشناس مدينه و افرادى بودند كه بهشايستگى و صلاح شهرت داشتند:يكى مرارة بن ربيع، ديگرى كعب بن مالك و سومى هلال بن امية واقفى بود. پيغمبر اسلام كم كم دستور داد مردم ارتباط خود را با اين سه نفر متخلف قطع كنند و حتى از تكلم و معامله با آنها خوددارى نمايند. پنجاه روز بر اين منوال گذشت و در روزهاى آخر حتى زنان آنها نيز مأمور شدند از آميزش با آنان خوددارى كنند. و خلاصه كارشان به جايى رسيد كه شهر مدينه با آن همه وسعت و جمعيت بر آنها تنگ شد، چون احدى با آنها سخن نمىگفت و پاسخشان را نمىداد و از آميزش و مخالطت با آنان خوددارى مىكردند و از اين رو برخى از آنها مانند كعب بن مالك به كوه و صحرا پناهنده شد و به كنار كوه"سلع"آمده و در آنجا خيمه و چادرى زده و زندگى مىكرد، تا سرانجام پس از گذشتن پنجاه روز توبه آنها قبول شد و خداى تعالى در ضمن آيه 117 و 118 سوره توبه قبولى توبهشان را به وسيله پيغمبر خود به اطلاع آنان رسانيد. (15) هيئت ثقيف در محضر رسول خدا(ص) پيش از اين گفته شد كه لشكر اسلام پس از فتح مكه به حنين و از آنجا به طائف رفت و محاصره طائف مدتى طول كشيد و رسول خدا(ص)مصلحت در آن ديد كه موقتا از فتح طائف و محاصره آنجا صرفنظر كند و از اين رو به قصد عمره به سوىمكه حركت كرد و پس از آن به مدينه آمد. با پيشرفت اسلام و توسعه آن در سراسر جزيرة العرب، بزرگان طائف خود را در محاصره آيين اسلام ديدند و تصميم گرفتند تا هيئتى را به نزد رسول خدا(ص)فرستاده و اسلام اختيار كنند. ابتدا عروة بن مسعود ثقفى يكى از بزرگان ايشان به فكر افتاد تا خود به نزد پيغمبر آمده و ايمان آورد و به همين منظور از طائف حركت كرده و هنگامى كه پيغمبر اسلام در راه بازگشت از تبوك بود و هنوز به شهر مدينه نرسيده بود خود را به آن حضرت رسانده و مسلمان شد و سپس اجازه گرفت تا به شهر خود طائف بازگردد و آنها را به اسلام دعوت نمايد. رسول خدا(ص)به او فرمود: انان به جنگ تو خواهند آمد و دعوتت را نخواهند پذيرفت و بدين وسيله از كشته شدن او به دست قبيلهاش او را بيم داد، ولى عروه كه خود را خيلى نزد آنها محترم مىدانست و چنين چيزى را باور نمىكرد عرض كرد: انها مرا از ديدگان خود بيشتر دوست دارند، و بدين ترتيب از رسول خدا اجازه گرفته به طائف آمد. و روز ديگر در ميان غرفه خود كه در بلندى قرار داشت ايستاد و مردم را به آيين مقدس اسلام دعوت كرد اما همانطور كه رسول خدا(ص)خبر داد و پيش بينى كرده بود قوم و قبيلهاش به مخالفت با او برخاسته از اطراف تيربارانش كردند و سرانجام يكى از آن تيرها كارگر شده بر بدن عروه نشست و همان سبب شهادت و مرگ او گرديد و هنگام مرگ به نزديكانش گفت: اين كرامتى بود كه خدا نصيب من كرد و پيغمبر به من خبر داد و سپس وصيت كرد جنازه او را در كنار قبور شهداى طائفـكه هنگام محاصره آن شهر به شهادت رسيده بودندـدفن كنند، و چون خبر قتل او به پيغمبر اسلام رسيد فرمود: عروه در ميان قوم خود همانند صاحب ياسين بود در ميان قومش. قبيله ثقيف پس از اينكه عروه را به قتل رساندند از اين كار خود سخت پشيمان شدند و خود را در محذور سختى مىديدند، زيرا مىدانستند از انتقام مسلمانان وقبايل اطراف طائف كه تدريجا مسلمان شده و روز به روز بر تعدادشان افزوده مىشد آسوده و ايمن نخواهند ماند، از اين رو به فكر چاره افتادند و پس از مشورتى كه با بزرگان خود كردند قرار شد عبد ياليل را كه از نظر سن و مقام و منزلت همانند عروة بن مسعود بود به سمت نمايندگى و پذيرش اسلام و مصالحه به نزد رسول خدا(ص)بفرستند. عبد ياليل كه مىترسيد پس از مراجعت به سرنوشت عروه دچار گردد گفت: من بتنهايى حاضر نيستم به دنبال اين كار بروم مگر آنكه چند تن ديگر را نيز با من بفرستيد و پس از گفتگو پنج نفر ديگر را نيز از تيرههاى مختلف قبيله ثقيف انتخاب كرده و همراه او فرستادند. نمايندگان ثقيف به مدينه آمدند و مغيرة بن شعبه كه در سلك مسلمانان و خود از قبيله ثقيف بود به آنها برخورد و طرز سلام را در اسلام به آنها ياد داد كه هنگام ورود به محضر رسول خدا(ص)چگونه سلام كنند ولى آنها به همان وضع زمان جاهليت سلام كرده و حاضر نشدند در آغاز ورود تسليم آيين مقدس اسلام گردند. براى آنها خيمهاى در مسجد زده شد و آنها در آن خيمه سكونت كردند و باب مذاكره ميان ايشان و پيغمبر اسلام براى مصالحه آغاز گرديد و نمايندگان ثقيف پذيرش اسلام خود را به دو چيز مشروط كردند يكى آنكه گفتند: تا سه سال بتكده"لات"به حال خود باشد و آن را ويران نكنند، ديگر آنكه قبيله ثقيف را از خواندن نماز معاف بدارد. اينان خيال مىكردند دين اسلام يك دين ساختگى و قراردادى و احكام آن احكامى اختيارى است كه پيغمبر اسلام مىتواند در اصول و يا فروع آن روى صلاح ديد خود و يا روى تمايلات و تقاضاى افراد دخل و تصرفى كند و آنها را كم و زياد كرده و يا مدتى براى عمل و انجام آنها در نظر بگيرد و بخوبى معلوم مىشود كه به حقيقت اسلام و اين آيين مقدس آسمانى پى نبرده بودند و چون با مخالفت شديد پيغمبر اسلام رو به رو شدند دانستند كه چه تقاضاى بىمورد و بيجايى كردهاند و از اين رو سه سال را به يك ماه تنزل داده باز هم ديدند مورد قبول قرار نگرفت از اين رو تقاضا كردند كه خود آنها را از شكستن بتها و ويران كردن بتخانه معاف بدارد و اين كار را به ديگرى محول سازد كه البته اين تقاضا مورد موافقت رسول خدا(ص)قرار گرفت و چنانكه گفتهاند آن حضرت ابو سفيان و مغيرة بن شعبه را مأمور اين كار كرد و آنها به دستور آن حضرت به طائف رفته و بتكده لات را ويران كردند. در رد پيشنهاد و تقاضاى دوم آنها نيز رسول خدا(ص) ان جمله جالب و تاريخى را بيان فرمود كه گفت: "لا خير فى دين لا صلاة فيه" [دين و آيينى كه نماز در آن نباشد خيرى در آن دين نيست.] نمايندگان ثقيف به ناچار اسلام را با تمام اصول و فروعش پذيرفته به شهر خود بازگشتند و در ميان آنها مردى بود به نام عثمان بن ابى العاص كه از همه جوانتر بود ولى به خاطر آنكه در مدت توقف در مدينه از آن پنج نفر ديگر بيشتر به اسلام علاقهمند شده بود و در ياد گرفتن قرآن و تعليمات مقدس اسلام كوشش بيشترى داشت، رسول خدا(ص) او را امير بر ديگران كرد و سمت نمايندگى خود را از نظر مذهبى و اجتماعى به او واگذار نمود و هنگامى كه مىخواستند از مدينه حركت كنند سفارشاتى به او كرد و از آن جمله درباره نماز جماعت و رعايت حال ناتوانان از مأمومين اين گونه فرمود: "يا عثمان تجاوز فى الصلاة، و اقدر الناس بأضعفهم فان فيهم الكبير و الصغير و الضعيف و ذا الحاجة" [اى عثمان در نماز زود بگذر، و حال ناتوانترين مردم را در نظر بگير، زيرا در ميان آنها بزرگ و كوچك و ناتوان و گرفتار وجود دارد(كه نمىتوانند زياد صبر كنند).] و بدين ترتيب سرسختترين قبايل عرب شبه جزيره و محكمترين شهرهاى حجاز از نظر قلعه و برج و بارو در برابر اسلام خاضع و تسليم گرديد و آثار شرك و بت پرستى از آن سرزمين برچيده شد. هيئت نجران (16) و داستان مباهله از جمله هيئتهايى كه در اين سال به مدينه آمدند هيئت نصاراى نجران بودند كه به دنبال نامهاى كه پيغمبر اسلام به كشيش بزرگ آنجا نوشت و او را به اسلام دعوت فرمود آنها به مدينه آمدند تا از حال آن حضرت از نزديك تحقيق كنند. و داستان ورود هيئت مزبور را به مدينه محدثين سنى و شيعه به اجمال و تفصيل در كتابهاى سيره و تاريخ و حديث نقل كردهاند كه شايد جامعترين و در عين حال فشردهترين نقلها نقل مرحوم طبرسى در اعلام الورى است كه ما عينا با تلخيص مختصرى براى شما ترجمه مىكنيم. هيئت نجران كه شامل گروهى بيش از ده نفر از بزرگان آنها بود به رياست و سرپرستى سه نفر يعنى عاقب،سيد و ابو حارثه به مدينه آمدند. عاقب كه نامش عبد المسيح بود،سمت رياست آنها را داشت كه بدون نظر و رأى او كارى نمىكردند. سيد كه نامش ايهم بود ملجا و تكيه گاه آنها در كارها بود و ابو حارثة كشيش بزرگ و اسقف اعظم ايشان بود كه پادشاهان روم كليساها به نام او ساخته بودند. هنگامى كه به سوى مدينه حركت كردند ابو حارثه در كنار خودـدر كجاوهـبرادرش كرز يا بشر را سوار كرد و در راه كه مىآمدند قاطر آنها به زمين خورد و هم كجاوه او چون مىديد اين رنج سفر را براى ديدار پيغمبر اسلام متحمل شدهاند، به صورت كنايه گفت: نابودى بر اين مرد دور از خير و سعادت بادـو منظورش پيغمبر(ص)بودـابو حارثه كه اين حرف را شنيد با ناراحتى بدو گفت: نابودى بر خودت باد! وى گفت: براى چه برادر؟! ابو حارثه پاسخ داد: براى آنكه به خدا سوگند او همان پيغمبرى است كه ما چشم بهراه آمدن او هستيم. وى با تعجب گفت: پس چرا پيرويش نمىكنى؟ ابو حارثه گفت: اين مقام و منصبى كه اين مردم به ما دادهاند مانع از آن است كه من پيرو او گردم و تازه اگر من هم پيرو او شوم اينان از من پيروى نمىكنند و سرانجام هم وقتى به مدينه آمد به دست پيغمبر اسلام مسلمان شد. و به هر صورت آنها هنگام عصر بود كه به شهر مدينه آمدند و با جامههاى فاخر و زربفت كه به تن كرده و انگشترهاى طلا كه در دست داشتند با تجملات و وضعى كه تا به آن روز شهر مدينه به خود نديده بود وارد شهر شدند، اما وقتى پيش پيغمبر اسلام رفتند و سلام كردند ديدند آن حضرت رو از ايشان گرداند و پاسخ سلامشان را نيز نداد و سخنى با آنها نگفت. (17) هيئت مزبور كه با عثمان بن عفان و عبد الرحمن بن عوف سابقه آشنايى داشتند به نزد آن دو رفته گفتند: پيغمبر شما براى ما نامهاى نوشته بود و چون ما به نزد او آمدهايم پاسخ سلام ما را نداده و با ما سخن نمىگويد، چاره چيست؟ آن دو نفر براى تحقيق مطلب و راه چاره به نزد على بن ابيطالب(ع) امده گفتند: اى ابو الحسن به نظر شما چه بايد كرد؟على(ع)فرمود: به نظر من اگر اينها اين جامهها را از تن بيرون كرده و اين انگشترهاى طلا را از انگشتان خود بيرون آورند، پيغمبر آنها را مىپذيرد و همين طور هم شد كه چون جامهها و انگشترهاى طلا را بيرون كردند و به نزد آن حضرت رفتند پيغمبر اسلام پاسخ سلامشان را داد و آنها را پذيرفت، و آن گاه فرمود: سوگند بدانكه مرا به حق مبعوث فرموده اينان بار اول كه پيش من آمدند شيطان همراهشان بود. سپس براى تحقيق حال،سؤالاتى از آن حضرت كردند كه از آن جمله سيد پرسيد: اى محمد درباره مسيح چه مىگويى؟ فرمود: او بنده و رسول خدا بود. ولى سيد سخن آن حضرت را نپذيرفته و بناى ردو ايراد را گذارد تا اينكه آيات سوره آل عمرانـاز نخستين آيه تا حدود 70 آيهـدر اين باره بر پيغمبر نازل شد كه از آن جمله اين آيه در پاسخ همين گفتارشان بود كه خدا فرموده: "ان مثل عيسى عند الله كمثل آدم خلقه من تراب..." (18) [همانا حكايت عيسى در نزد خدا حكايت آدم است كه او را از خاك آفريد...] و در ضمن همين آيات دستور"مباهله"با آنها را نيز به پيغمبر داد كه فرمود: "فمن حاجك فيه من بعد ما جاءك من العلم فقل تعالوا ندع أبناءنا و أبناءكم و نساءنا و نسائكم و أنفسنا و أنفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله على الكاذبين" (19) [و هر كس با وجود اين دانش كه براى تو آمده باز هم درباره عيسى با تو مجادله كند به آنها بگو: بياييد تا ما پسران خود را بياوريم و شما هم پسرانتان را و ما زنانمان را و شما نيز زنانتان را و ما نفوس خود را و شما هم نفوس خود را، ان گاه تضرع و لابه كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم.] و بدين ترتيب پيغمبر اسلام به امر خداى تعالى نصاراى نجران را به مباهله دعوت كرد و آنها نيز پذيرفته و گفتند: فردا براى مباهله مىآييم. سپس ابو حارثه به همراهان خود گفت: فردا كه شد بنگريد اگر محمد با فرزندان و خاندان خود به مباهله آمد از مباهله با او خوددارى كنيد و اگر با اصحاب و پيروانش آمد به مباهلهاش برويد. و چون روز ديگر شد رسول خدا(ص) در حالى كه دست حسن و حسين را در دست داشت و فاطمه(س)نيز دنبالش بود و على(ع) از پيش رويش مىرفت براى مباهله حاضر شد. عاقب و سيد هم نزد ابو حارثه آمدند و چون رسول خدا(ص) را ديدند ابو حارثه پرسيد: اينها كه همراه محمد هستند كياناند؟ بدو گفتند: ان يك برادر زاده و داماد اوست، و آن دو كودك پسران دخترشهستند و آن زن نيز دختر او و عزيزترين و نزديكترين افراد نزد او مىباشد. رسول خدا(ص)همچنان آمد و در جاى مباهله دو زانو روى زمين نشست. (20) ابو حارثه كه آن منظره را ديد گفت: به خدا سوگند محمد به همان گونه كه پيمبران براى مباهله روى زمين مىنشينند نشسته است و از اين رو از مباهله با پيغمبر اسلام خوددارى كرده و سرباز زد و گفت: من مردى را مىبينم كه با تمام جديت آماده مباهله است و ترس آن را دارم كه در ادعاى خود راستگو باشد و يك سال بر ما نگذرد كه در دنيا نصرانى مذهبى به جاى نماند و همگى هلاك شوند و به دنبال آن به نزد رسول خدا(ص) امده گفتند: اى ابا القاسم ما با تو مباهله نمىكنيم و حاضر به مصالحه و پرداخت جزيه هستيم، و رسول خدا(ص)براى آنها قراردادى نوشت كه هر ساله دو هزار جامه كه قيمت هر جامه چهل درهم خالص باشد بپردازند. مرحوم طبرسى دنباله گفتار بالا نقل كرده كه ابو حارثه در آخرين روز توقف در مدينه به دست آن حضرت مسلمان شد. و در تاريخ يعقوبى و ارشاد مفيد و كتابهاى ديگر متن قرارداد را با تفصيل بيشترى نقل كرده و از جمله نوشتهاند كه از جمله مواد و شروطى كه در قرارداد مزبور ذكر شد اين بود كه نصاراى نجران متعهد شدند هرگاه در ناحيه يمن ميان مسلمانان و مردم آنجا جنگى درگير شد تعداد سى عدد زره، و سى رأس اسب، و سى رأس شتر به عنوان عاريه مضمونه در اختيار سربازان اسلام بگذارند، و ديگر آنكه نصاراى مزبور از آن پس ديگر ربا نخورند و گرنه پيغمبر اسلام تعهدى در برابر آنها نخواهد داشت. اين بود داستان مباهله كه با مختصر اختلافى مورخين و علماى اهل سنت مانند ابن اثير و زمخشرى و فخر رازى و سيوطى و ابن بطريق و ديگران نقل كردهاند، و چنانكه خوانديد معلوم شد كه منظور از"ابناءنا"در اين آيه: حسن و حسين و از"نساءنا"فاطمه(س) و از"انفسنا"على بن ابيطالب(ع)بوده است چنانكه واحدى يكى از نويسندگان و دانشمندان ايشان در كتاب اسباب النزول عين همين مطلب را از شعبى روايت كرده است و زمخشرى و ديگران نيز همانند او رواياتى نقل كردهاند و بدين ترتيب بزرگان اهل سنت يكى از بزرگترين فضيلت خاندان اهل بيت و بخصوص على بن ابيطالب و همسر بزرگوارش فاطمه(س) را ذكر كرده و با اين نقل معتبر،سند برترى على (ع) را پس از رسول خدا(ص)بر تمام امت بلكه همه مردم عالم و رهبرى آن بزرگوار را بر امت اسلام پس از رحلت پيغمبر امضا كردهاند، زيرا با اين بيان على(ع)به منزله نفس رسول خدا (ص) است و بجز مقام نبوت و لوازم آن كه به صريح قرآن كريم و دليلهاى قطعى ديگر مخصوص به رسول خدا است مقامهاى ديگر آن حضرت براى امير المؤمنين(ع)ثابت مىشود كه چون بحث در اين باره از طرز تدوين و تأليف كتاب تاريخى خارج است شما را به كتابهاى كلامى و استدلالى كه در اين باره نوشته شده است ارجاع داده و از ادامه بحث در اين باره خوددارى مىكنيم و تنها به ذكر يك روايت كه زمخشرى در كشاف و مسلم در صحيح و حاكم در مستدرك در ذيل داستان"مباهله"نقل كردهاند اكتفا نموده به دنباله حوادث سال نهم باز مىگرديم: اينان از عايشه روايت كردهاند كه در روز مباهله رسول خدا(ص)چهار تن همراهان خود را در زير عباى مويى و مشكى رنگ خود گرد آورد و اين آيه را تلاوت نمود: "انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا" (21)
على(ع) در راه انجام يك مأموريت خطير و تاريخى سال نهم هجرت رو به اتمام بود و ماه ذى حجه و ايام حج فرا مىرسيد. شهر مكه پس از اينكه به دست پيغمبر اسلام فتح شد در برابر اسلام تسليم و خاضع گرديد و بتها در هم شكسته شد و حاكم شهر مكه نيز از طرف پيغمبر اسلام تعيين مىشدـچنانكه پيش از اين گذشتـو خلاصه از نظر سياسى و ادارى به دست مسلمانان اداره مىشداما با تمام اين احوال هنوز افراد مشرك و بتپرست در مكه و اطراف آن بسيار بودند كه به همان آيين شرك و بت پرستى روزگار به سر مىبردند و حتى در انجام مراسم حج و طواف و غيره آزادانه طبق آيين خود آنها را انجام مىدادند، در اين سال آيات سوره برائت كه متضمن دستور نقض قرارداد با مشركان و رسوا كردن منافقان و متخلفان جنگ تبوك بود بر پيغمبر اسلام نازل شد و رسول خدا(ص)مأمور شد به وسيلهاى آنها را بر مشركين ابلاغ كند و جلوى مراسم غلط و عادات زشت آنها را كه به عنوان حج و طواف انجام مىدادند بگيرد و شهر مكه و مراسم حج را از آلودگى به شرك و بت پرستى پاك سازد و اساسا مشركين جزيرة العرب و كسانى كه با پيغمبر پيمانى ندارند تكليف خود را از آن تاريخ تا چهار ماه ديگر براى انتخاب مذهب حق و پذيرفتن حكومت اسلام روشن كنند...(22) رسول خدا(ص) ابو بكر را با گروهى كه برخى شماره آنها را تا سيصد نفر نوشتهاند،مأمور كرد به حج برود و آيات مزبور را در اجتماعات حاجيان بر مردم قرائت كند. ابو بكر براى انجام مأموريت خود حركت كرد ولى پس از رفتن آنها چيزى نگذشت كه جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و اين فرمان را از جانب خداى تعالى در مورد ابلاغ آيات برائت به آن حضرت ابلاغ نمود كه خدا مىفرمايد: "لا يؤدى عنك الا أنت أو رجل منك". [اين آيات را كسى از سوى تو جز خودت يا مردى كه از تو باشد شخص ديگرى نبايد ابلاغ كند!] رسول خدا(ص)به دنبال نزول اين فرمان على(ع) را طلبيد و به او دستور داد بر شتر مخصوص خود سوار شود و به دنبال ابو بكر برود و آيات را از او بگيرد و اين مأموريت مهم و خطرناك را خود او انجام دهد. على(ع)با چند تن كه از آن جمله جابر بن عبد الله بود به دنبال ابو بكر حركت كرد و به اختلاف نقل در"ذى الحليفه"يا در"روحاء"و يا در"جحفه"به او رسيد و آيات رااز او گرفت تا به مكه ببرد و آنها را كه به عنوان قطعنامهاى از طرف پيغمبر اسلام براى مشركان و كافران بود بر حاجيان ابلاغ كند. در اينجا روايات از طريق شيعه و اهل سنت به اختلاف نقل شده و در بسيارى از روايات كه از اهل سنت نيز روايت شده و سيوطى در كتاب در المنثور و ديگران در كتابهاى خود نقل كردهاند اين گونه است كه على(ع)به ابو بكر فرمود: پيغمبر تو را مخير ساخته كه همراه من به مكه بيايى و يا از همين نقطه به سوى مدينه بازگردى ولى ابو بكر كه ترسيده بود مبادا در مذمت او آيهاى نازل شده باشد ترجيح داد به مدينه باز گردد و چون به شهر رسيد با كمال ناراحتى به نزد رسول خدا(ص) رفته و گفت: آيا درباره من چيزى بر تو نازل شده(كه مرا از اين مأموريت معزول و على(ع) را به جاى من منصوب داشتى)؟ فرمود: نه، بلكه جبرئيل به نزد من آمد و به من گفت:خداى تعالى فرموده اين آيات را نبايد كسى از سوى تو جز خودت يا كسى كه از تو باشد ابلاغ كند!ابو بكر كه اين سخن را شنيد نگرانيش برطرف شد. و در پارهاى از روايات اهل سنت آمده كه ابو بكر به عنوان امارت حج در آن سال به حج رفت و على(ع)نيز به همراه او براى ابلاغ آيات برائت و ساير دستوراتى كه مأمور به ابلاغ آنها بود برفت. ولى نقل اول از جهاتى كه برخى از آنها در ذيل مىآيد معتبرتر و به صحت نزديكتر است كه بر اهل فن و تحقيق پوشيده نيست. مطلب ديگرى كه روايات اين داستان به دست مىآيد آن است كه امير المؤمنين(ع)علاوه بر ابلاغ آيات برائت مأمور به ابلاغ چند دستور ديگر نيز شده بود كه در آيات برائت نبود، چنانكه در روايتى از آن حضرت نقل شده كه فرمود: من مأمور به ابلاغ چهار چيز شده بودم: 1.كسى جز افراد با ايمان نبايد داخل كعبه شود. 2.كسى حق ندارد با بدن برهنه طواف كند. 3. از اين به بعد هيچ مشركى حق ندارد به مسجد الحرام وارد شود.. هر كس با رسول خدا(ص)عهد و پيمانى دارد تا پايان مدت،عهد و پيمانش محترم و پابرجاست و هر كس پيمانى و عهدى ندارد چهار ماه مهلت دارد تا تكليف خود را روشن كند. در حديث ديگرى است كه اين مواد را پيش از قرائت آيات برائت ابلاغ مىكرد و سپس آيات برائت را بر آنها مىخواند. و بدين ترتيب معلوم مىشود كه دايره مأموريت على(ع) وسيعتر از ابلاغ خصوص آيات برائت بود، زيرا از موضوع داخل نشدن افراد بىايمان در كعبه و جلوگيرى از طواف كردن با بدن برهنه، در آيات برائت ذكرى نشده بود گذشته از آنكه در خود روايت بالا و وحى الهى كه درباره مأموريت مزبور فرموده بود:"لا يؤدى عنك الا انت أو رجل منك"اين مأموريت مقيد به ابلاغ آيات برائت بالخصوص نشده و نامى از مأموريت خاصى به ميان نيامده است، و به هر صورت يكى ديگر از دلايل قطعى و مسلم خلافت بلافصل على(ع)بدين ترتيب در كتابهاى اهل سنت و جماعت آمده و بدان اعتراف كردهاند، اگر چه وقتى در برابر استدلال دانشمندان بزرگوار شيعه به اين حديث قرار گرفته و نتوانستهاند آن را انكار كنند در صدد تأويل و توجيه بر آمده و سخنانى دور از انصاف و عدالت گفتهاند،كه نقل آنها و تحقيق بيشتر در اين باره از وضع تدوين اين كتاب خارج است و خواننده محترم بايد براى اطلاع بيشتر به كتابهاى كلامى و استدلالى كه درباره امامت نوشته شده و يا به تفاسير شيعه در ذيل آيات برائت مراجعه كند.(23) و به هر صورت على(ع)به دنبال انجام مأموريت به مكه آمد و آنچه را مأمور به ابلاغ آن شده بود با كمال شجاعت و ايمان و با صدايى رسا و محكم در اجتماعات مكه و منى به مردم ابلاغ كرد و با تمام خطرهايى كه ابلاغ اين مأموريت براى او داشت در ميان نگاههاى تند و خشم آلود و چهرههاى غضبناك مشركين مأموريت خود را با شمشير برهنهاى كه در دست داشت به مردم ابلاغ نمود. مرگ ابراهيم فرزند رسول خدا(ص) پيش از اين در داستان نامههايى كه پيغمبر اسلام براى زمامداران جهان فرستاد يادآور شديم كه نجاشى پادشاه حبشهـيا"مقوقس"پادشاه مصر پاسخ نامه آن حضرت را با كمال احترام نوشته و با هدايايى كه از آن جمله كنيزكى به نام"ماريه"بود براى آن حضرت فرستاد. و باز در جاى ديگر متذكر شديم كه خداى تعالى از اين كنيز فرزند پسرى به رسول خدا(ص)عطا فرمود كه نامش را ابراهيم گذارد و ابراهيم تنها فرزندى بود كه خداى تعالى از غير خديجه به آن حضرت عطا كرده بود ولى تقديرات الهى در سال نهم، پس از آنكه هيجده ماه از عمر ابراهيم گذشت او را از پيغمبر باز گرفت و مرگش فرا رسيد، و مرگ وى رسول خدا(ص) را سخت داغدار كرد بدانسان كه در فقدان او گريست و اين چند جمله را كه امام صادق(ع) از آن حضرت روايت كرده است در مرگ او بر زبان آورد: "تدمع العين و يحزن القلب و لا نقول ما يسخط الرب، و انا بك يا ابراهيم لمحزونون". (24) [چشم گريان، و دل محزون و اندوهناك است ولى سخنى كه موجب خشم پروردگار گردد بر زبان جارى نخواهم ساخت، اما بدان اى ابراهيم كه ما در فقدان و مرگ تو اندوهناك و محزون هستيم.] و چون برخى به آن حضرت اعتراض كردند كه اى رسول خدا مگر تو ما را از گريه نهى نكردى؟فرمود: نه،من نگفتم در مرگ عزيزانتان گريه نكنيد، زيرا گريه نشانه ترحم و مهربانى است و كسى كه دلش به حال ديگران نسوزد و مهر و محبت نداشته باشد مورد رحمت الهى قرار نخواهد گرفت. آنچه من گفتهام اين است كه در سوك و فقدان عزيزان خود فرياد نزنيد و صورت خود را مخراشيد و گريبان چاك نزنيد و از سخنانى كه نشانه اعتراض و نارضايتى از خداست خوددارى كنيد. (25) "و بدين ترتيب پاسخ افرادى را كه در طول قرنهاى بعدى نيز به گريه كنندگان در مصيبت اندوهبار فرزندان ديگر آن حضرت چون حضرت سيد الشهداء(ع) و ديگر شهداى واقعه طف و غيره اشكال گرفتهاند نيز بيان فرمود". به هر ترتيب رسول خدا(ص) دستور داد تا ابراهيم را غسل داده حنوط و كفن كنند سپس جنازه او را برداشته به قبرستان بقيع آوردند و در جايى كه اكنون به نام"قبر ابراهيم"معروف است دفن كردند. در تواريخ آمده است:در آن روز كه ابراهيم از دنيا رفت خورشيد گرفت و مردم مدينه گفتند:خورشيد به خاطر مرگ ابراهيم گرفته است! رسول خدا(ص)براى رفع اين اشتباه و مبارزه با اين موهومات و خرافات به منبر رفت و مردم را مخاطب ساخته فرمود: "ايها الناس ان الشمس و القمر آيتان من آيات الله يجريان بأمره،مطيعان له،لا ينكسف لموت احد و لا لحياته،فاذا انكسفا أو احدهما صلوا" [اى مردم همانا خورشيد و ماه دو نشانه از نشانههاى قدرت حق تعالى هستند كه تحت اراده و فرمان او هستند و براى مرگ و حيات كسى نمىگيرند و هر زمان ديديد آن دو يا يكى از آنها گرفت نماز بگزاريد.] و بدين ترتيب اين موهوم و خرافه را از ذهن آنها بيرون بردـبا اينكه در ظاهر اين سخن به نفع آن حضرت بودـو اگر يك مرد سياسى به معناى روز و دنيا طلبى بود مىتوانست از اين انديشه موهوم به نفع خود بهرهبردارى كند و آيندگان نيز هر گونه مىخواهند قضاوت كنند!چنانكه رفتار مردان سياست به معناى روز و منطق آنها چنين است.ضمنا چنانكه در حوادث سال ششم ذكر شد طبق نقل صحيح و معتبر در داستان مرگ ابراهيم فرزند رسول خدا برخى از زنان آن حضرت گفتند ابراهيم فرزند جريج بوده و به اصطلاح با اين گفتار ناهنجار و تهمت زشت مىخواستند به خيال خود دو كار كرده باشند،يكى با متهم جلوه دادن آن زن پاكدامن توجه رسول خدا را از او قطع كنند و ديگر آنكه رسول خدا را دلدارى دهند. ولى خداى تعالى به وسيله آياتافك مشت محكمى به دهان آنها زد و پاسخ ياوه سرايى آنها را داد كه بهتر است براى اطلاع بيشتر به كتابهاى بحار الانوار(ج 79،ص 103) و سيرة المصطفى(صص 482 به بعد)مراجعه نماييد و تفصيل مطلب را در آنجاها بخوانيد. فرستادگان بنى عامر و توطئه قتل پيغمبر اسلام در آغاز نقل حوادث سال نهم گفته شد كه در اين سال چون اسلام در سراسر جزيرة العرب انتشار يافت و دشمنان اسلام يكى پس از ديگرى شكست خورده و تسليم شدند قبايل و گروههاى مختلفى و حتى پيروان مذاهب ديگر نيز هيئتهايى مركب از سران و بزرگان خويش به مدينه مىفرستادند تا از نزديك با رسول خدا(ص) اشنا شده و اسلام را بپذيرند و يا آنكه پيمان صلحى با او امضا كرده و در كنار مسلمانان تحت شرايطى با آسايش زندگى كنند، اين هيئتها به قدرى زياد بودند كه آن سال را سال"وفود"ناميدند. از آن جمله هيئتى از طرف بنى عامر كه به سركشى و شرارت معروف بودند و عدهاى از مسلمانان را ناجوانمردانه در حادثه"بئر معونه" (26) به قتل رسانيده بودند به سركردگى سران خود به نام عامر بن طفيل، اربد بن قيس و جبار بن سلمى به مدينه آمدند تا مسلمان شوند. افراد قبيله مزبور به استثناى آن چند نفر سران آنها روى صفاى دل و ايمان، به مدينه آمدند و نقشهاى نداشتند. اما عامر بن طفيل و اربد با يكديگر توطئه كرده بودند كه چون به مدينه و محضر پيغمبر اسلام آمدند عامر آن حضرت را به گفتگو سرگرم كند و أربد با شمشير رسول خدا(ص) را بكشد. هيئت بنى عامر وارد مجلس رسول خدا شدند و هر يك در گوشهاى نشستند تنها عامر بن طفيل بود كه نزديك پيغمبر خدا آمد و شروع به مذاكره با آن حضرت و اسلام خود و قبيلهاش نمود و گاهگاهى هم از زير چشم به أربد كه نزديكپيغمبر(ص) ايستاده بود نگاه و اشاره مىكرد كه توطئه را اجرا كند، اما بر خلاف انتظار أربد را مىديد كه بىحركت و آرام ايستاده و كارى نمىكند. سرانجام خسته شد و بدون آنكه اسلام بياورد از جا برخاسته به سوى ديار خود حركت كرد و هنگامى كه مىخواست برود دشمنى خود را با اسلام و پيغمبر اظهار كرده و بلكه آن حضرت را به جنگ با سپاهيان بسيار تهديد نموده گفت: اين شهر را براى جنگ با تو از سواره و پياده پر خواهم كرد! رسول خدا(ص)با كمال خونسردى نگاهى به او كرده و پاسخى به او نداد و تنها از خدا خواست تا شر او و أربد را از آن حضرت بگرداند. عامر و همراهان از شهر خارج شدند و در راه كه مىرفتند رو به أربد كرده گفت:چرا كارى را كه قرار بود انجام ندادى؟ گفت: به خدا سوگند هر بار كه تصميم گرفتم شمشير را بيرون آورم تو را مىديدم كه ميان من و محمد حائل شدهاى كه اگر شمشير مىزدم به تو مىخورد، و من چگونه مىتوانستم تو را به قتل رسانم! بنى عامر به سوى ديار خود بازگشتند و بجز عامر و أربد و جبار همگى اسلام اختيار كرده و مراتب وفادارى خود را به رسول خدا(ص) ابراز داشته بودند و عامر و أربد نيز به نفرين رسول خدا(ص) دچار گشتند، زيرا عامر در راه به مرض خناق دچار شد و در خانه زنى از بنى سلول از اين جهان رخت بربست و همراهانش او را در همانجا دفن كردند (27) و أربد نيز پس از ورود به ديار بنى عامر و گذشتن يكى دو روز از ورود خود به صاعقه دچار شد و مرد. ساير وفدها و هيئتها وفدها و هيئتهاى ديگرى كه از قبايل عرب در اين سال و يا اوايل سال دهم براى ديدار پيغمبر اسلام و يا معاهده و پيمان به مدينه آمدند، بسيارند كه چون عموما طرزبرخورد آنها با رسول خدا(ص) و اسلامشان به يك نحو بوده لزومى نداشت كه به طور تفصيل شرح حال يك يك را بيان كنيم و از اين رو نام جمعى از آنها را فهرستوار با مختصر تذكرى در هر جا لازم بود براى شما نقل كرده و حوادث سال نهم را به پايان مىرسانيم. فرستاده بنى سعد از آن جمله فرستاده بنى سعد است كه نامش ضمام بن ثعلبه بود و چون به نزد رسول خدا(ص) امد و سؤالاتى كرده و پاسخ شنيد،مسلمان شد و سپس به نزد قوم خود بازگشته و چون براى شنيدن سخنان او جمع شدند نخستين سخنى را كه گفت اين بود كه فرياد زد: مرگ بر لات و عزى! و چون مردم به او گفتند: اى ضمام بترس از اينكه از خشم آن دو به بيمارى برص، جذام و جنون مبتلا شوى؟ گفت: به خدا سوگند آن دو هيچ سود و زيانى ندارند... و به دنبال آن مردم را به اسلام دعوت كرد و به گفته ابن عباس تمامى آنها دين اسلام را پذيرفتند. فرستادگان عبد القيس و از آن جمله جارود بن عمرو بود كه با چند تن به عنوان نمايندگان عبد القيس به مدينه آمدند و چون رسول خدا(ص) اسلام را بر ايشان عرضه كرد جارود گفت: اگر من مسلمان شوم قرض مرا ادا مىكنى؟فرمود: ارى. و بدين ترتيب مسلمان شد و به نزد قوم خود بازگشت و بعدها از مسلمانان خوش عقيده و ثابت قدم گرديد و در برابر كسانى از قوم خود كه مرتد شدند استقامت و پايدارى زيادى كرد. فرستادگان بنى حنيفه قبيله بنى حنيفه همان قبيله مسيلمه بودند كه به همراه مسيلمه به مدينه آمدند وهمگى مسلمان شده پيغمبر(ص)به هر يك از آنها چيزى عطا فرمود و سهمى نيز به مسيلمه داد ولى پس از آنكه به ديار خود بازگشتند مسيلمه مرتد شده ادعاى نبوت و پيغمبرى كرد و به"مسيلمه كذاب"معروف شد و مدعى شد كه من با محمد در امر نبوت شريك هستم و جملاتى را روى سجع و قافيه تنظيم كرد و گفت: اينها را جبرئيل بر من نازل كرده كه از آن جمله بود: "لقد أعطيناك الجماهر،فصل لربك و جاهر، ان مبغضك رجل كافر" و يا اينكه نقل شده كه در مقام معارضه با سوره بروج گفت: "و الارض ذات المروج، و النساء ذات الفروج، و الخيل ذات السروج، و نحن عليهما نموج..." و امثال اين گونه جملات خندهآور و بىمحتوايى كه به او نسبت داده شده و حكايت از سبك مغزى و در عين حال زبردستى او در جور كردن جملات عربى و فريب دادن توده مردم مىكند،گرچه برخى در انتساب آنها به مسيلمه ترديد كرده و احتمال دادهاند كه آنها مربوط به اسود عنسى باشد كه معاصر با مسيلمه بود و در يمن ادعاى نبوت كرد. و ابن هشام در سيرة نقل كرده كه مسيلمه نامهاى به پيغمبر اسلام نوشت بدين مضمون: "اما بعد فانى قد اشركت فى الامر معك و ان لنا نصف الارض و لقريش نصف الارض و لكن قريشا قوم يعتدون" (28) و رسول خدا(ص) در پاسخش نوشت: "بسم الله الرحمن الرحيم،من محمد رسول الله الى مسيلمة الكذاب، السلام على من اتبع الهدى اما بعد فان الارض لله يورثها من يشاء من عباده و العاقبةللمتقين". [به نام خداى بخشاينده و مهربان، اين نامهاى است از محمد رسول خدا به مسيلمه كذاب، درود بر كسانى كه از هدايت پيروى كنند، اما بعد زمين متعلق به خداست و به هر كس از بندگان خود كه بخواهد واگذار مىكند، و سرانجام نيك از آن پرهيزكاران است.] و از كارهاى مسيلمه اين بود كه نماز را از امت خود برداشت و شراب و زنا را برايشان حلال كرد. از معجزات او نيز آن بود كه زنى نزد وى آمده گفت: نخلستان ما خشك شده دعايى كن تا چاههاى ما پر آب شود، زيرا محمد براى قوم خود دعا كرد و چاههاى خشك پر از آب شده است. مسيلمه پرسيد: محمد چه كرد؟زن گفت:ظرف آبى را خواسته و دعايى خواند و قدر از آن را در دهان خود مضمضه كرد و در چاه ريخت. مسيلمه نيز چنين كرد و چون آن آب را در چاهها ريختند يكسره آب چاهها خشك شد. و ديگر آنكه مردى به نزد او آمد گفت: محمد براى فرزندان اصحاب خود دعا مىكند تو هم درباره فرزند من دعايى كن!مسيلمه دستى به سر كودك آن مرد كشيد و سرش طاس شد! وفد بنى زبيد عمرو بن معدى كربـشاعر معروف و شجاع نامى عربـاز قبيله بنى زبيد بود كه در همين سال به همراه جمعى از مردان قبيله خود به مدينه آمده اسلام اختيار نمود. ولى چنانكه مورخين نقل كردهاند پس از رحلت رسول خدا(ص) از اسلام خارج گرديده و مرتد شد، ولى دوباره پس از زد و خوردى كه با خالد بن سعيد بن عاص كرده و داستانى كه با ابو بكر داشت مسلمان شد و در جنگ يرموك و قادسيه و جنگ نهاوند نيز شركت جست و سرانجام در سال 21 هجرى در نزديكيهاى نهاوند و يا در رى رخت از جهان بربست و از دنيا رفت. وفد كنده و از جمله وفدها فرستادگان قبيله كنده بودند كه از يمن آمده و اشعث بن قيس نيز با آنها بود و شماره نفرات آنها را تا هشتاد نفر ذكر كردهاند كه جامههاى قيمتى بر تن كرده و سرها را شانه زده و سرمه بر چشم كشيده بودند و با وضع مخصوصى به مدينه آمدند. وفدهاى ديگرى نيز از قبائل"ازد"،مردم"جرش"،"بنى حارث"،قبايل"همدان"،"طى" (29) و غيره به مدينه آمده و اسلام اختيار كردند و به طور كلى كمتر قبيله و يا نقطهاى در عربستان مانده بودند كه در سال نهم و يا اوايل سال دهم مردم آن مسلمان نشده و از شرك و بتپرستى دست برنداشته باشند. و به هر حال سال نهم براى اسلام و مسلمين و پيشرفت هدف مقدس توحيد سالى پربركت و بزرگ بود. ------------------------------------------ 1-امدن كعب بن زهير را كه به مدينه برخى در حوادث سال هشتم هجرت ذكر كردهاند و آنچه را ما اختيار كرديم بر طبق گفتار كامل ابن اثير است. 2-"سعاد"نام دختر عموى كعب و زن مورد علاقه اوست و چون رسم شاعران نامى عرب غالبا اين بود كه قصيدههاى خود را با نام معشوقه خويش آغاز مىكردند در اينجا نيز كعب از اين سنت پيروى كرده گويد: [سعاد از من دور شده و دل من امروز در فراق او بيمار و ناتوان و گرفتار است و راهى براى آزادى خود ندارد!] 3-تمامى قصيده كعب را ابن هشام در سيره، ج 2،صص 513ـ503، نقل كرده است. 4-ركوسيه آيينى است ما بين مسيحيت و صابئى. 5-سوره توبه، ايه.49 6-سوره توبه، ايههاى 82ـ.81 7-ايات مزبور همگى در سوره برائت است و از آيه 38 شروع شده تا اواخر سوره و در خلال آنها ذكر شده است، و براى اطلاع بيشتر از تفسير آيات و سخن منافقان مىتوانيد به كتاب بحار الانوار، ج 21،ص 185 به بعد مراجعه كنيد. 8-ترجمه سيره ابن هشام، ج 2،ص.323 9-براى اطلاع كامل از همه رواياتى كه در اين باره نقل شده به احقاق الحق، ج 5،صص 234ـ132 مراجعه شود. 10-خطبه فوق را صدوق(ره)نيز در من لا يحضر و از اهل سنت مقريزى در"الامتاع"با مختصر تفاوتى نقل كردهاند. 11-شايد منظور از غناى نفس بلند نظرى و بىنيازى طبع، در برابر گدا طبعى و نظر تنگى باشد. 12-و ما تفصيل آن را در تاريخ زندگى امير المؤمنين على(ع)نگاشتهايم بدانجا مراجعه شود. 13-و در چند حديث نيز عدد آنها چهارده نفر ذكر شده شش تن از قريش و بقيه از مردم مدينه. 14-و نظير اين ماجرا را در مراجعت رسول خدا(ص) از سفر حجة الوداع نيز نقل كردهاند، و نام برخى نيز از آنها كه بعدا زمام امور مسلمانان را در دست گرفتند در ميان توطئهگران ذكر شده، چنانكه در اينجا نيز در بعضى روايات نامشان به چشم مىخورد! 15-و در تفسير قمى است كه آن هر سه وقتى متوجه شدند مردم از آنها دورى مىكنند و حتى همسران ايشان نيز از نزديك شدن با آنها خوددارى مىنمايند هر سه از شهر خارج شده به كنار كوه"سلع"رفتند، و در آنجا خيمهاى زده و روزها را روزه مىگرفتند و كارشان گريه و زارى و توبه و استغفار به درگاه خداى تعالى بود، و هنگام افطار خانوادههاشان مىآمدند و غذايى براى آنها آورده و بى آنكه با ايشان سخن بگويند غذا را گذارده و باز مىگشتند و چون چندى بر اين منوال گذشت،كعب بن مالك به آن دو رفيق ديگرش گفت: وضع ما اين گونه است كه مىبينيد و خدا بر ما خشم كرده و رسول خدا و مردم مسلمان و حتى خانوادههاى ما نيز با ما قهر و غضب كردهاند، پس چرا ما خودمان با يكديگر قهر نكنيم و به دنبال آن هر سه از يكديگر فاصله گرفته و هر كدام جايى از اطراف آن كوه را براى خود انتخاب كرده و سوگند خوردند كه با يكديگر سخن نگويند تا آنكه بدان حال بميرند و يا خداى تعالى توبهشان را بپذيرد. و چون سه روز از اين جريان گذشت خداى تعالى توبهشان را پذيرفت و آيات مزبور در اين باره به پيغمبر(ص)نازل شد. 16-نجران نام قسمتى از سرزمين سرسبز حجاز بود كه در نزديكيهاى مرز يمن قرار داشته و شامل بيش از پنجاه دهكده بود و سالها پيش از ظهور اسلام به دين نصرانيت درآمده بودند. 17-در برخى از تواريخ آمده كه هدايايى هم براى آن حضرت آورده بودند كه پيغمبر در ابتدا قبول نكرد و بعدا از ايشان پذيرفت. 18-ايه.59 19-ايه.61 20-در بسيارى از تواريخ آمده كه رسول خدا جايى را در خارج شهر مدينه براى مباهله تعيين كرده بود و گروه زيادى از مهاجر و انصار براى مشاهده جريان مباهله بدانجا آمده بودند. 21-سوره الاحزاب، ايه.33 22-براى اطلاع كافى از مضمون كامل آيات مزبور لازم است آيات اول سوره برائت را بدقت مطالعه و به تفسير و شرح آنها مراجعه كرد. 23-و شايد با مراجعه به كتاب تفسير الميزان، ج 9،صص 165 به بعد و دقت در ايرادها و پاسخها از مراجعه به كتابهاى ديگر بىنياز شويد. 24-فروغ كافى، ج 1،ص.55 25-سيره حلبيه، ج 3،صص 347 و.348 26-به شرحى كه در حوادث سال چهارم گذشت. 27-و اين گفتار او به عنوان"ضرب المثل"معروف شد كه در وقت مرگ با كمال تأسف پيوسته مىگفت:"غدة كغدة البعير و موتا فى بيت سلولية"! [خناقى چون خناق شتران، و مرگى در خانه زن سلولى!] 28-[من در امر نبوت با تو شريك هستم و نيمى از زمين متعلق به ما دو نفر، و نيم ديگر مال قريش است ولى قريش مردمى متجاوز هستند.] 29-پيش از اين داستان آمدن عدى بن حاتم طايى و زيد الخير را كه هر دو از قبيله"طى"بودند به تفصيل نقل كردهايم. ------------------------------------ سيد هاشم رسولى محلاتى