سال ششم هجرت

(زمان خواندن: 24 - 47 دقیقه)

غزوه بنى المصطلق
بنى المصطلق نام قبيله‏اى بود كه در بيابانهاى حجاز سكونت داشتند و مانند ساير قبايل عرب از راه دامدارى، زراعت و تجارت روزگار مى‏گذرانيدند. اين قبيله در جنگ احد جزء همدستان قريش بودند و آنها را يارى كردند،مطابق مشهور در شعبان سال ششم هجرت به پيغمبر اسلام خبر رسيد كه رئيس اين قبيلهـحارث بن ابى ضرارـلشكر و ساز و برگ جنگى تهيه كرده و تصميم دارد بزودى به مدينه حمله كند.
پيغمبر اسلام با شنيدن اين خبر دستور بسيج لشكر را داده و ابو ذر غفارى را در مدينه منصوب فرمود و خود با سربازان اسلام حركت كردند. و در جايى به نام"مريسيع"به دشمن برخورد كرده و حمله از دو طرف شروع شد.
بنى المصطلق پس از اينكه ده تن كشته دادند، تاب مقاومت نياورده فرار كردند و اموال آنان كه دو هزار شتر و پنج هزار گوسفند بود بهره مسلمانان گرديد و زنان و كودكانشان نيز به دست آنان اسير گشتند.
چنانكه پيش از اين در چند صفحه قبل تذكر داديم رسول خدا(ص)براى اينكه از يك راه عاقلانه و صحيح استفاده كند تا هم اسيران و زنان را مسلمانان بدون گرفتن فديه آزاد كنند و هم عقده‏اى در دل اين قبيله سرشناس و معروف، از اسلام و مسلمين پيدا نشود و بالاتر آنكه قلب آنها را نيز براى قبول اسلام نرم كرده ارتباطى با آنها برقرار سازد، با جويريه دختر حارث بن ابى ضرار كه در ميان اسيران بودـازدواج كردو چنانكه پيش از اين شرح داديم به هر دو منظور هم رسيد و توفيق يافت.
در بازگشت...
گروهى از مورخين گفته‏اند كه در هنگام مراجعت از اين جنگ دو حادثه ناگوار پيش آمد كه يكى را پيغمبر اسلام با تدبير و مهارتى خاص بخوبى حل نمود و ديگرى را وحى الهى حل كرد و اندوه آن را از دل پيغمبر و مسلمانان برطرف ساخت.
نخستين حادثه، برخورد يكى از مهاجر با يك نفر از انصار و زدوخوردى كه ميان آن دو اتفاق افتاد بود كه داشت به دو دستگى و اختلاف عميقى منجر مى‏شد.
داستان مزبور از اينجا آغاز شد كه يكى از مهاجرين به نام جهجاه براى آوردن آب بر سر چاهى رفت و هنگام برداشتن آب دلو او به دلو مردى از انصار به نام سنان بن وبر گير كرد و در نتيجه نزاعشان در گرفت و جهجاه سيلى محكمى به گوش سنان زد و سنان نيز انصار را به يارى طلبيد و جهجاه هم از مهاجرين استمداد كرد و چيزى نمانده بود كه مهاجر و انصار در آن بيابان به جان يكديگر بريزند و جنگ خونينى برپا شود كه با ميانجيگرى برخى از اصحاب برطرف شد.
عبد الله بن ابى كه با گروهى از منافقان مدينه به اميد غنيمت و پيدا كردن مالى همراه مسلمانان آمده بودند، وقتى سروصدا را شنيد پرسيد:چه خبر است؟و چون ماجرا را براى او گفتند با ناراحتى و خشم گفت:
اين بدبختى است كه شما خودتان به سر خود آورديد، اينان را به خانه‏ها و شهر و ديار خود آورديد و اموال و دارايى خود را بى‏ريا در اختيارشان گذارديد،خود را سپر آنها ساختيد و جان خود را فداى ايشان كرديد!و به دنبال اين سخنان جمله زير را كه خداى تعالى در قرآن از او نقل كرده گفت:
"لئن رجعنا الى المدينة ليخرجن الاعز منها الاذل..."! (1)
[اگر به مدينه بازگشتيم آن كس كه عزيزتر است خوارترين و ذليل‏ترين افراد را بيرون خواهد كرد]و مقصودش از"عزيزترين افراد"خودش بود، و از"خوارترين افراد"رسول خدا و مسلمانان را منظور داشت.
زيد بن ارقم يكى از جوانان انصار كه اين سخن را شنيد پيش رسول خدا آمده و آنچه را از عبد الله شنيده بود براى آن حضرت نقل كرد. پيغمبر بدو فرمود: اى پسر شايد اشتباه كرده‏اى؟گفت: نه فرمود:شايد بر او تندى كرده‏اى؟گفت: نه به خدا سوگند.
در اين وقت رسول خدا(ص) در زير درختى نشسته بود و جمعى از اصحاب نيز اطراف او بودند و هنگام ظهر بود، پيغمبر كه اين سخنان را از زيد شنيد دستور حركت داد و بى‏درنگ خود بر مركب سوار شده ديگران نيز حركت كردند.
در اين وقت سعد بن عباده و به قولى اسيد بن حضيرـكه هر دو از سركردگان انصار بودندـبه نزد آن حضرت آمده عرض كرد: اى رسول خدا رسم شما نبوده كه هيچ گاه در چنين وقتى حركت كنيد آيا اتفاقى افتاده؟
فرمود: مگر نمى‏دانى صاحب شما چه گفته است؟
عرض كرد: ما جز شما صاحبى نداريم!
فرمود: عبد الله بن ابى.
پرسيد: مگر چه گفته است؟
فرمود: گفته است: اگر به مدينه بازگرديم عزيزترين افراد ذليلترين را از شهر بيرون مى‏كند!
عرض كرد: عزيزترين افراد شما هستى و خوارترين اوست و اگر بخواهى مى‏توانى او را از شهر بيرون كنى!و سخن خود را ادامه داده گفت:
اى رسول خدا با او مدارا كنيد، زيرا هنگامى كه شما به مدينه آمديد مردم مى‏خواستند او را به رياست خود انتخاب كنند و با ورود شما برنامه رياست او به هم خورده و خيال مى‏كند شما باعث اين كار شده‏اى!
پيغمبر خدا همچنان به راه خويش ادامه داد و مسلمانان نيز حركت كردند و آن روز را تا به شب و شب را نيز يكسره تا به صبح راه رفتند و فردا نيز تا هنگام چاشت به‏راه خود ادامه دادند، چنانكه وقتى نزديك ظهر در جايى فرود آمدند همه سپاه از خستگى به خواب عميقى فرو رفتند و رسول خدا با اين تدبير جريان روز گذشته را از ياد آنها برد و خشم و كينه‏اى را كه در اثر برخورد ميان مهاجر و انصار شعله‏ور شده بود خاموش كرد و نقشه منافقان را به هم زد، و پس از ساعتها كه از خواب برخاستند آثار خشم و كينه از دلها بيرون رفته بود.
عبد الله بن ابى كه از جريان مطلع شد به نزد رسول خدا آمده و زبان به عذر خواهى گشود و قسم خورد كه من چنين حرفى نزده‏ام، و زيد بن ارقم به شما دروغ گفته است. برخى از انصار نيز كه حضور داشتند به طرفدارى او سخنانى گفته و اظهار داشتند زيد بن ارقم جوان نورسى است و حتما اشتباه شنيده و عبد الله چنين سخنى نگفته است و جريان بدين ترتيب خاتمه پيدا كرد، ولى به دنبال آن سوره منافقين بر پيغمبر نازل شد و گفتار زيد بن ارقم را خداى تعالى تصديق كرده و عبد الله بن ابى رسوا گرديد.
عمر بن خطاب به پيغمبر پيشنهاد كرد خوب است كسى را بفرستيد تا عبد الله را بكشد ولى پيغمبر با پيشنهاد او مخالفت كرده و او را ساكت نمود.
اين ماجرا سبب شد تا انصار مدينه از عبد الله تنفر پيدا كنند و از قدر و منزلت او كاسته شود، تا آنجا كه پسر عبد الله بن ابى كه نام او نيز عبد الله و از مسلمانان پاك سرشت بود به نزد رسول خدا(ص) امده عرض كرد:شنيده‏ام قصد كشتن پدر مرا داريد اگر براستى چنين تصميمى داريد اين كار را به خود من واگذار كنيد تا من سر او را براى شما بياورم، زيرا مى‏ترسم اگر شخص ديگرى اين كار را انجام دهد من نتوانم قاتل پدرم را ببينم و در نتيجه او را بكشم و مستحق آتش دوزخ گردم!
پيغمبر بدو فرمود: نه ما چنين قصدى نداريم و تا وقتى كه عبد الله زنده است ما با وى همانند يك دوست رفتار مى‏كنيم!و همين عفو و اغماض پيغمبر وسيله ديگرى براى تنفر مردم از عبد الله گرديد و سبب شد تا مورد ملامت و سرزنش مردم قرار گيرد، تا به حدى كه چون به دروازه مدينه رسيدند همين پسرش عبد الله پيش آمد و سر راه پدر را گرفته گفت: به خدا سوگند تا پيغمبر اجازه ندهد نمى‏گذارم داخل شهر شوى و امروز خواهى دانست عزيزترين مردم كيست و خوارترين افراد كدام است!عبد الله بن‏ابى كه چنان ديد كسى را نزد رسول خدا فرستاده شكايت فرزند خود را به آن حضرت كرد، و پيغمبر اسلام(ص)براى فرزند او پيغام داد كه مانع او نشود و بدين ترتيب عبد الله به مدينه در آمد.
داستان افك به روايت عايشه
مورخين و راويان اهل سنت عموما در مراجعت از جنگ بنى المصطلق داستان افك و نزول آيه افك را از عايشه با مختصر اختلافى از عروة بن زبير،سعيد بن مسيب و علقمة بن وقاص، و عبيد الله بن عتبه و برخى ديگر نقل كرده‏اند و همه سندها به عايشه منتهى مى‏شود كه او خود داستان را نقل كرده است. ما در آغاز قسمتهايى از آن را از روى نقل ابن هشام كه از ابن اسحاق و او به چند واسطه از عايشه روايت كرده نقل مى‏كنيم و سپس نظر خود را در زير ذكر خواهيم كرد.
عايشه گويد: هرگاه رسول خدا(ص)مى‏خواست سفر كند ميان زنان خود قرعه مى‏زد و هر كدام قرعه به نامش اصابت مى‏كرد او را همراه مى‏برد. در غزوه"بنى مصطلق"نيز ميان زنان خود قرعه زد و قرعه به نام من اصابت كرد و مرا با خود همراه برد. در سفرهاى رسول خدا قرار بر اين بود كه هر گاه شتر براى سوارى زنى كه همراه بود آماده مى‏شد، زن در ميان كجاوه مى‏نشست، ان گاه مردانى مى‏آمدند و پايين كجاوه را مى‏گرفتند و آن را بلند مى‏كردند و بر پشت شتر مى‏نهادند و ريسمانهاى آن را محكم مى‏كردند،سپس مهار شتر را مى‏گرفتند و به راه مى‏افتادند.
در مراجعت از غزوه"بنى مصطلق"هنگامى كه رسول خدا نزديك مدينه رسيد، در منزلى فرود آمد، و پاسى از شب را در آن منزل گذراند،سپس بانگ رحيل داده شد و مردم به راه افتادند.
عايشه گويد: براى حاجتى بيرون رفته بودم، و در گردنم گردنبندى از دانه‏هاى قيمتى"ظفار" (2) بود، و بى آنكه توجه كنم،گردنبندم گسيخته بود و چون به اردوگاه رسيدم به فكر آن افتادم و آن را نيافتم، و مردم هم آغاز به رفتن كرده بودند. پس درپى گردنبند به همانجا كه رفته بودم بازگشتم و پس از جستجو آن را يافتم. در اين ميان مردانى كه شترم را نگهدارى مى‏كردند آمده بودند و به گمان اينكه در كجاوه نشسته‏ام آن را بالاى شتر بسته و به راه افتاده بودند، و من هنگامى به اردوگاه بازگشتم كه مردم همه رفته بودند و احدى باقى نمانده بود، پس خود را به چادر خود پيچيدم و در همانجا دراز كشيدم و يقين داشتم كه وقتى مرا نديدند در جستجوى من برخواهند گشت.
عايشه مى‏گويد: به خدا قسم، در همان حالى كه دراز كشيده بودم صفوان بن معطل سلمى كه براى كارى از همراهى با لشكر باز مانده بود، بر من گذر كرد. چون مرا ديد، بالاى سر من ايستاد و(چون پيش از نزول آيه حجاب مرا ديده بود)مرا شناخت و گفت: انا لله و انا اليه راجعون (3)، همسر رسول خداست كه تنها مانده است. سپس گفت:خداى تو را رحمت كند، چرا عقب مانده‏اى؟اما من به وى پاسخ ندادم. سپس شترى را نزديك آورد و گفت: سوار شو و خود دورتر ايستاد. سوار شدم و آن گاه صفوان نزديك آمد و مهار شتر را گرفت و با شتاب در جستجوى اردو به راه افتاد، اما سوگند به خدا كه نه ما به مردم رسيديم و نه آنها از نبودنم در كجاوه با خبر شدند، تا بامداد فردا كه اردو در منزل ديگر پياده شدند و ما هم به همان وضعى كه داشتيم رسيديم. دروغگويان زبان به بهتان گشودند و گفتند، انچه گفتند و اردوى اسلام متشنج شد. اما من به خدا قسم بى خبر بودم. سپس به مدينه رسيدم و چيزى نگذشت كه سخت بيمار شدم، و با آنكه رسول خدا، پدر و مادرم از بهتانى كه نسبت به من گفته بودند به من چيزى نمى‏گفتند، اما مى‏فهميدم كه رسول خدا نسبت به من لطف و محبت سابق را ندارد و مانند گذشته كه هرگاه بيمار مى‏شدم، بسيار تفقد و دلجويى مى‏كرد، در اين بيمارى لطف و عنايتى نشان نداد و هرگاه نزد من مى‏آيد، از مادرم كه مشغول پرستارى من بود مى‏پرسيد كه بيمار شما چطور است؟و بيش از اين احوال پرسى نمى‏كرد. تا آنجا كه روزى گفتم: اى رسول خدا كاش مرا اذن مى‏دادى كه به خانه مادرم مى‏رفتم، و مرا همانجا پرستارى مى‏كرد. فرمود: مانعى ندارد. پس به خانه مادر رفتم، و از آنچه مردم گفته بودند بكلى بى‏خبر بودم، تا اينكه پس از متجاوز از بيست روز بهبود يافتم و شبى با ام مسطح دختر أبى رهم بن مطلب بن عبد مناف(كه مادرش دختر صخر بن عامر،خاله أبى بكر بود)براى حاجتى بيرون رفتم و در بين راه پاى او به چادرش گير كرد و به زمين خورد و گفت:خدا مسطح را بدبخت كند. گفتم: به خدا قسم به مردى از مهاجرين كه در بدر حضور داشته است بد گفتى. گفت: اى دختر"أبى بكر"مگر خبر ندارى؟گفتم:چه خبر؟پس قصه بهتانى را كه درباره من گفته بودند به من گفت: گفتم:راستى چنين حرفى بوده است؟گفت: ارى به خدا قسم كه چنين گفته‏اند.
عايشه مى‏گويد: به خدا قسم، ديگر نتوانستم به دنبال كارى كه داشتم بروم و همچنان بازگشتم و چنان مى‏گريستم كه مى‏پنداشتم گريه جگرم را خواهد شكافت. پس به مادرم گفتم:خدا ترا بيامرزد،مردم چنين سخنانى مى‏گويند، و توبه من هيچ نمى‏گويى؟گفت:دختر جان، اهميت مده، به خدا قسم كه اتفاق مى‏افتد زنى زيبا در خانه مردى باشد كه آن مرد او را دوست مى‏دارد و اگر هووهايى هم داشته باشد آنها و ديگران درباره وى چيزهايى مى‏گويند.
وى گويد:در اثر همين قضيه ميان أسيد بن حضير أوسى و سعد بن عباده خزرجى نزاعى در گرفت و نزديك بود فتنه‏اى ميان أوس و خزرج پديد آيد.
عايشه مى‏گويد:رسول خدا نزد من آمد،على بن أبى طالب و أسامة بن زيد را خواست و در اين باب با آن دو مشورت كرد. اسامه درباره من سخن به نيكى راند و گفت: اى رسول خدا از همسرت نه ما و نه تو جز نيكى نديده‏ايم و آنچه مردم مى‏گويند دروغ و ياوه است. اما على(ع)گفت: اى رسول خدا زن بسيار است و شما هم مى‏توانى زنى ديگر بگيرىـتا آنجا كه مى‏گويدـرسول خدا گفت: اى عايشه تو را بشارت باد كه خدا بى‏گناهى تو را نازل كرد،گفتم:خدا را شكر.
پس رسول خدا بيرون رفت، و براى مردم خطبه خواند، و آيات نازل شده (4) را بر آنان تلاوت فرمود، و سپس دستور داد تا مسطح بن أثاثه،حسان بن ثابت،حمنه دخترجحش (خواهر زينب) را كه صريحا بهتان زده بودند،حد زدند.
به روايت ابن اسحاق: بعدها معلوم شد كه صفوان بن معطل سلمى مردى ندارد و نمى‏تواند با زنان آميزش كند. او در يكى از غزوات اسلامى به شهادت رسيد.
نوشته‏اند كه صفوان بن معطل هنگامى كه از گفتار بهتان آميز حسان بن ثابت و ديگران با خبر شد، روزى سر راه بر حسان گرفت و شمشيرى بر وى فرود آورد و او را مجروح ساخت، و رسول خدا از حسان خواست تا از صفوان صرف نظر كند و در مقابل، نخلستانى به او داد و نيز كنيزى مصرى به نام سيرين كه عبد الرحمان بن حسان از وى تولد يافت.
حسان بن ثابت را در پشيمانى و معذرت خواهى از آنچه در اين پيشامد گفته بود، اشعارى است كه ابن اسحاق آنها را نقل مى‏كند. درباره حدى كه بر حسان،مسطح و حمنه جارى شده، نيز اشعارى گفته‏اند. (5)
و اين بود خلاصه داستان طبق روايات اهل سنت كه در بيش از پانزده حديث نقل شده و سند همه آنها نيز به خود عايشه مى‏رسد.
ولى بر طبق روايات ديگرى كه در كتابهاى حديثى شيعه وارد شده آيه إفك درباره كسانى نازل شد كه به ماريه قبطيه تهمت زده و با كمال بى‏شرمى گفتند ابراهيم فرزند رسول خدا نيست و فرزند جريح قبطى است و جريح نام غلامى بوده كه همان مقوقس حاكم مصر كه ماريه را براى رسول خدا فرستاد(به شرحى كه پس از اين خواهيم گفت) ان غلام را نيز به همراه او براى رسول خدا فرستاد و چون آن غلام همزبان ماريه بوده و بلكه طبق پاره‏اى از روايات، بستگى نزديكى با ماريه داشته نزد وى رفت و آمد مى‏كرد.
و در بسيارى از روايات نام كسى كه اين تهمت را زده نيز ذكر كرده‏اند كه براى اطلاع بيشتر مى‏توانيد به پاورقى بحار الانوار (6) مراجعه نماييد و روايات را نيز مطالعه كنيد.
به نظر ما نيز روايات محدثين شيعه معتبرتر و از جهاتى صحيحتر است كه در زير به‏برخى از آنها اشاره مى‏شود و تحقيق بيشتر را در اين باب به كتابهاى تفسيرى و حديثى حواله مى‏دهيم:
1. سوره نور كه آيه افك در آن سوره است. در سال نهم هجرت نازل شد چنانكه آيات صدر اين سوره نيز بدان گواهى دهد و در همان سال نيز ابراهيم فرزند رسول خدا(ص) از دنيا رفته و تهمت زننده نيز در همان سال اين گفتار ناهنجار را به خيال خود براى تسليت رسول خدا بر زبان جارى كرده... ولى جنگ"بنى المصطلق"همان گونه كه شنيديد در سال ششم اتفاق افتاده است!
2. در اين روايات آمده كه صفوان بن معطل مردى نداشته، در صورتى كه ابن حجر در شرح حال او مى‏نويسد او زن داشت و همسرش را كتك زد و آن زن شكايت صفوان را به نزد رسول خدا برد...
3. و نيز در اين روايات آمده بود كه رسول خدا براى راضى كردن حسان بن ثابت كنيزى به نام سيرين بدو داد... در صورتى كه سيرين نام كنيزى است كه همان مقوقس در سال هفتم يا هشتم او را براى رسول خدا فرستاد چنانكه ارباب تراجم نوشته‏اند...
4. از اينها گذشته خود اين مطلب كه نگهبانان هودج عايشه هنگام بستن آن بر شتر نفهمند كه عايشه در آن نيست بسيار بعيد به نظر مى‏رسد و پذيرفتن آن مشكل است... گذشته از اينكه بردن عايشه در اين سفر نيز بعيدتر از خود آن مطلب است...
5. اين مطلب نيز كه در صدر اين حديث آمده بود كه رسول خدا در هر سفرى كه مى‏رفت يكى از زنان خود را با قيد قرعه به همراه خود مى‏برد... مورد بحث و تحليل و قابل خدشه است، و ظاهرا اين مطلب از غير عايشه و در حديث ديگرى نقل نشده، و به گفته مؤلف كتاب سيرة النبى (ص)بعيد نيست كه اين گفتار نيز ساخته و پرداخته دشمنان اسلام و دشمنان پيامبر گرامى آن بوده كه پيوسته سعى مى‏كردند تا رسول خدا(ص) را مردى شهوتران و زن دوست معرفى كنند تا آنجا كه بگويند:در جنگها نيز كه مردان مسلمان در فكر جانبازى و شهادت در راه اسلام و مكتب بودند، ان حضرت از زنان و لذت بردن از آنها بى‏نياز نبوده و خوددارى نمى‏كرده...
گذشته از اينكه همان گونه كه گفته شد: سند روايات افك طبق نقل مورخين و راويان اهل سنت، همه جا به خود عايشه مى‏رسد كه اين هم مسئله‏انگيز و خدشه سازاست.
و خدشه‏هاى ديگرى نيز وجود دارد و در اين مختصر كه منظور ما از تدوين آن نقل متن تاريخ است نگنجد و براى اطلاع بيشتر مى‏توانيد به همان پاورقى بحار الانوار و سيرة المصطفى (صص 488 به بعد)مراجعه نماييد، و اشكالات اين داستان را بر طبق نقل عايشه و روايات اهل سنت از زير نظر بگذرانيد...

غزوه بنى المصطلق
بنى المصطلق نام قبيله‏اى بود كه در بيابانهاى حجاز سكونت داشتند و مانند ساير قبايل عرب از راه دامدارى، زراعت و تجارت روزگار مى‏گذرانيدند. اين قبيله در جنگ احد جزء همدستان قريش بودند و آنها را يارى كردند،مطابق مشهور در شعبان سال ششم هجرت به پيغمبر اسلام خبر رسيد كه رئيس اين قبيلهـحارث بن ابى ضرارـلشكر و ساز و برگ جنگى تهيه كرده و تصميم دارد بزودى به مدينه حمله كند.
پيغمبر اسلام با شنيدن اين خبر دستور بسيج لشكر را داده و ابو ذر غفارى را در مدينه منصوب فرمود و خود با سربازان اسلام حركت كردند. و در جايى به نام"مريسيع"به دشمن برخورد كرده و حمله از دو طرف شروع شد.
بنى المصطلق پس از اينكه ده تن كشته دادند، تاب مقاومت نياورده فرار كردند و اموال آنان كه دو هزار شتر و پنج هزار گوسفند بود بهره مسلمانان گرديد و زنان و كودكانشان نيز به دست آنان اسير گشتند.
چنانكه پيش از اين در چند صفحه قبل تذكر داديم رسول خدا(ص)براى اينكه از يك راه عاقلانه و صحيح استفاده كند تا هم اسيران و زنان را مسلمانان بدون گرفتن فديه آزاد كنند و هم عقده‏اى در دل اين قبيله سرشناس و معروف، از اسلام و مسلمين پيدا نشود و بالاتر آنكه قلب آنها را نيز براى قبول اسلام نرم كرده ارتباطى با آنها برقرار سازد، با جويريه دختر حارث بن ابى ضرار كه در ميان اسيران بودـازدواج كردو چنانكه پيش از اين شرح داديم به هر دو منظور هم رسيد و توفيق يافت.
در بازگشت...
گروهى از مورخين گفته‏اند كه در هنگام مراجعت از اين جنگ دو حادثه ناگوار پيش آمد كه يكى را پيغمبر اسلام با تدبير و مهارتى خاص بخوبى حل نمود و ديگرى را وحى الهى حل كرد و اندوه آن را از دل پيغمبر و مسلمانان برطرف ساخت.
نخستين حادثه، برخورد يكى از مهاجر با يك نفر از انصار و زدوخوردى كه ميان آن دو اتفاق افتاد بود كه داشت به دو دستگى و اختلاف عميقى منجر مى‏شد.
داستان مزبور از اينجا آغاز شد كه يكى از مهاجرين به نام جهجاه براى آوردن آب بر سر چاهى رفت و هنگام برداشتن آب دلو او به دلو مردى از انصار به نام سنان بن وبر گير كرد و در نتيجه نزاعشان در گرفت و جهجاه سيلى محكمى به گوش سنان زد و سنان نيز انصار را به يارى طلبيد و جهجاه هم از مهاجرين استمداد كرد و چيزى نمانده بود كه مهاجر و انصار در آن بيابان به جان يكديگر بريزند و جنگ خونينى برپا شود كه با ميانجيگرى برخى از اصحاب برطرف شد.
عبد الله بن ابى كه با گروهى از منافقان مدينه به اميد غنيمت و پيدا كردن مالى همراه مسلمانان آمده بودند، وقتى سروصدا را شنيد پرسيد:چه خبر است؟و چون ماجرا را براى او گفتند با ناراحتى و خشم گفت:
اين بدبختى است كه شما خودتان به سر خود آورديد، اينان را به خانه‏ها و شهر و ديار خود آورديد و اموال و دارايى خود را بى‏ريا در اختيارشان گذارديد،خود را سپر آنها ساختيد و جان خود را فداى ايشان كرديد!و به دنبال اين سخنان جمله زير را كه خداى تعالى در قرآن از او نقل كرده گفت:
"لئن رجعنا الى المدينة ليخرجن الاعز منها الاذل..."! (1)
[اگر به مدينه بازگشتيم آن كس كه عزيزتر است خوارترين و ذليل‏ترين افراد را بيرون خواهد كرد]و مقصودش از"عزيزترين افراد"خودش بود، و از"خوارترين افراد"رسول خدا و مسلمانان را منظور داشت.
زيد بن ارقم يكى از جوانان انصار كه اين سخن را شنيد پيش رسول خدا آمده و آنچه را از عبد الله شنيده بود براى آن حضرت نقل كرد. پيغمبر بدو فرمود: اى پسر شايد اشتباه كرده‏اى؟گفت: نه فرمود:شايد بر او تندى كرده‏اى؟گفت: نه به خدا سوگند.
در اين وقت رسول خدا(ص) در زير درختى نشسته بود و جمعى از اصحاب نيز اطراف او بودند و هنگام ظهر بود، پيغمبر كه اين سخنان را از زيد شنيد دستور حركت داد و بى‏درنگ خود بر مركب سوار شده ديگران نيز حركت كردند.
در اين وقت سعد بن عباده و به قولى اسيد بن حضيرـكه هر دو از سركردگان انصار بودندـبه نزد آن حضرت آمده عرض كرد: اى رسول خدا رسم شما نبوده كه هيچ گاه در چنين وقتى حركت كنيد آيا اتفاقى افتاده؟
فرمود: مگر نمى‏دانى صاحب شما چه گفته است؟
عرض كرد: ما جز شما صاحبى نداريم!
فرمود: عبد الله بن ابى.
پرسيد: مگر چه گفته است؟
فرمود: گفته است: اگر به مدينه بازگرديم عزيزترين افراد ذليلترين را از شهر بيرون مى‏كند!
عرض كرد: عزيزترين افراد شما هستى و خوارترين اوست و اگر بخواهى مى‏توانى او را از شهر بيرون كنى!و سخن خود را ادامه داده گفت:
اى رسول خدا با او مدارا كنيد، زيرا هنگامى كه شما به مدينه آمديد مردم مى‏خواستند او را به رياست خود انتخاب كنند و با ورود شما برنامه رياست او به هم خورده و خيال مى‏كند شما باعث اين كار شده‏اى!
پيغمبر خدا همچنان به راه خويش ادامه داد و مسلمانان نيز حركت كردند و آن روز را تا به شب و شب را نيز يكسره تا به صبح راه رفتند و فردا نيز تا هنگام چاشت به‏راه خود ادامه دادند، چنانكه وقتى نزديك ظهر در جايى فرود آمدند همه سپاه از خستگى به خواب عميقى فرو رفتند و رسول خدا با اين تدبير جريان روز گذشته را از ياد آنها برد و خشم و كينه‏اى را كه در اثر برخورد ميان مهاجر و انصار شعله‏ور شده بود خاموش كرد و نقشه منافقان را به هم زد، و پس از ساعتها كه از خواب برخاستند آثار خشم و كينه از دلها بيرون رفته بود.
عبد الله بن ابى كه از جريان مطلع شد به نزد رسول خدا آمده و زبان به عذر خواهى گشود و قسم خورد كه من چنين حرفى نزده‏ام، و زيد بن ارقم به شما دروغ گفته است. برخى از انصار نيز كه حضور داشتند به طرفدارى او سخنانى گفته و اظهار داشتند زيد بن ارقم جوان نورسى است و حتما اشتباه شنيده و عبد الله چنين سخنى نگفته است و جريان بدين ترتيب خاتمه پيدا كرد، ولى به دنبال آن سوره منافقين بر پيغمبر نازل شد و گفتار زيد بن ارقم را خداى تعالى تصديق كرده و عبد الله بن ابى رسوا گرديد.
عمر بن خطاب به پيغمبر پيشنهاد كرد خوب است كسى را بفرستيد تا عبد الله را بكشد ولى پيغمبر با پيشنهاد او مخالفت كرده و او را ساكت نمود.
اين ماجرا سبب شد تا انصار مدينه از عبد الله تنفر پيدا كنند و از قدر و منزلت او كاسته شود، تا آنجا كه پسر عبد الله بن ابى كه نام او نيز عبد الله و از مسلمانان پاك سرشت بود به نزد رسول خدا(ص) امده عرض كرد:شنيده‏ام قصد كشتن پدر مرا داريد اگر براستى چنين تصميمى داريد اين كار را به خود من واگذار كنيد تا من سر او را براى شما بياورم، زيرا مى‏ترسم اگر شخص ديگرى اين كار را انجام دهد من نتوانم قاتل پدرم را ببينم و در نتيجه او را بكشم و مستحق آتش دوزخ گردم!
پيغمبر بدو فرمود: نه ما چنين قصدى نداريم و تا وقتى كه عبد الله زنده است ما با وى همانند يك دوست رفتار مى‏كنيم!و همين عفو و اغماض پيغمبر وسيله ديگرى براى تنفر مردم از عبد الله گرديد و سبب شد تا مورد ملامت و سرزنش مردم قرار گيرد، تا به حدى كه چون به دروازه مدينه رسيدند همين پسرش عبد الله پيش آمد و سر راه پدر را گرفته گفت: به خدا سوگند تا پيغمبر اجازه ندهد نمى‏گذارم داخل شهر شوى و امروز خواهى دانست عزيزترين مردم كيست و خوارترين افراد كدام است!عبد الله بن‏ابى كه چنان ديد كسى را نزد رسول خدا فرستاده شكايت فرزند خود را به آن حضرت كرد، و پيغمبر اسلام(ص)براى فرزند او پيغام داد كه مانع او نشود و بدين ترتيب عبد الله به مدينه در آمد.
داستان افك به روايت عايشه
مورخين و راويان اهل سنت عموما در مراجعت از جنگ بنى المصطلق داستان افك و نزول آيه افك را از عايشه با مختصر اختلافى از عروة بن زبير،سعيد بن مسيب و علقمة بن وقاص، و عبيد الله بن عتبه و برخى ديگر نقل كرده‏اند و همه سندها به عايشه منتهى مى‏شود كه او خود داستان را نقل كرده است. ما در آغاز قسمتهايى از آن را از روى نقل ابن هشام كه از ابن اسحاق و او به چند واسطه از عايشه روايت كرده نقل مى‏كنيم و سپس نظر خود را در زير ذكر خواهيم كرد.
عايشه گويد: هرگاه رسول خدا(ص)مى‏خواست سفر كند ميان زنان خود قرعه مى‏زد و هر كدام قرعه به نامش اصابت مى‏كرد او را همراه مى‏برد. در غزوه"بنى مصطلق"نيز ميان زنان خود قرعه زد و قرعه به نام من اصابت كرد و مرا با خود همراه برد. در سفرهاى رسول خدا قرار بر اين بود كه هر گاه شتر براى سوارى زنى كه همراه بود آماده مى‏شد، زن در ميان كجاوه مى‏نشست، ان گاه مردانى مى‏آمدند و پايين كجاوه را مى‏گرفتند و آن را بلند مى‏كردند و بر پشت شتر مى‏نهادند و ريسمانهاى آن را محكم مى‏كردند،سپس مهار شتر را مى‏گرفتند و به راه مى‏افتادند.
در مراجعت از غزوه"بنى مصطلق"هنگامى كه رسول خدا نزديك مدينه رسيد، در منزلى فرود آمد، و پاسى از شب را در آن منزل گذراند،سپس بانگ رحيل داده شد و مردم به راه افتادند.
عايشه گويد: براى حاجتى بيرون رفته بودم، و در گردنم گردنبندى از دانه‏هاى قيمتى"ظفار" (2) بود، و بى آنكه توجه كنم،گردنبندم گسيخته بود و چون به اردوگاه رسيدم به فكر آن افتادم و آن را نيافتم، و مردم هم آغاز به رفتن كرده بودند. پس درپى گردنبند به همانجا كه رفته بودم بازگشتم و پس از جستجو آن را يافتم. در اين ميان مردانى كه شترم را نگهدارى مى‏كردند آمده بودند و به گمان اينكه در كجاوه نشسته‏ام آن را بالاى شتر بسته و به راه افتاده بودند، و من هنگامى به اردوگاه بازگشتم كه مردم همه رفته بودند و احدى باقى نمانده بود، پس خود را به چادر خود پيچيدم و در همانجا دراز كشيدم و يقين داشتم كه وقتى مرا نديدند در جستجوى من برخواهند گشت.
عايشه مى‏گويد: به خدا قسم، در همان حالى كه دراز كشيده بودم صفوان بن معطل سلمى كه براى كارى از همراهى با لشكر باز مانده بود، بر من گذر كرد. چون مرا ديد، بالاى سر من ايستاد و(چون پيش از نزول آيه حجاب مرا ديده بود)مرا شناخت و گفت: انا لله و انا اليه راجعون (3)، همسر رسول خداست كه تنها مانده است. سپس گفت:خداى تو را رحمت كند، چرا عقب مانده‏اى؟اما من به وى پاسخ ندادم. سپس شترى را نزديك آورد و گفت: سوار شو و خود دورتر ايستاد. سوار شدم و آن گاه صفوان نزديك آمد و مهار شتر را گرفت و با شتاب در جستجوى اردو به راه افتاد، اما سوگند به خدا كه نه ما به مردم رسيديم و نه آنها از نبودنم در كجاوه با خبر شدند، تا بامداد فردا كه اردو در منزل ديگر پياده شدند و ما هم به همان وضعى كه داشتيم رسيديم. دروغگويان زبان به بهتان گشودند و گفتند، انچه گفتند و اردوى اسلام متشنج شد. اما من به خدا قسم بى خبر بودم. سپس به مدينه رسيدم و چيزى نگذشت كه سخت بيمار شدم، و با آنكه رسول خدا، پدر و مادرم از بهتانى كه نسبت به من گفته بودند به من چيزى نمى‏گفتند، اما مى‏فهميدم كه رسول خدا نسبت به من لطف و محبت سابق را ندارد و مانند گذشته كه هرگاه بيمار مى‏شدم، بسيار تفقد و دلجويى مى‏كرد، در اين بيمارى لطف و عنايتى نشان نداد و هرگاه نزد من مى‏آيد، از مادرم كه مشغول پرستارى من بود مى‏پرسيد كه بيمار شما چطور است؟و بيش از اين احوال پرسى نمى‏كرد. تا آنجا كه روزى گفتم: اى رسول خدا كاش مرا اذن مى‏دادى كه به خانه مادرم مى‏رفتم، و مرا همانجا پرستارى مى‏كرد. فرمود: مانعى ندارد. پس به خانه مادر رفتم، و از آنچه مردم گفته بودند بكلى بى‏خبر بودم، تا اينكه پس از متجاوز از بيست روز بهبود يافتم و شبى با ام مسطح دختر أبى رهم بن مطلب بن عبد مناف(كه مادرش دختر صخر بن عامر،خاله أبى بكر بود)براى حاجتى بيرون رفتم و در بين راه پاى او به چادرش گير كرد و به زمين خورد و گفت:خدا مسطح را بدبخت كند. گفتم: به خدا قسم به مردى از مهاجرين كه در بدر حضور داشته است بد گفتى. گفت: اى دختر"أبى بكر"مگر خبر ندارى؟گفتم:چه خبر؟پس قصه بهتانى را كه درباره من گفته بودند به من گفت: گفتم:راستى چنين حرفى بوده است؟گفت: ارى به خدا قسم كه چنين گفته‏اند.
عايشه مى‏گويد: به خدا قسم، ديگر نتوانستم به دنبال كارى كه داشتم بروم و همچنان بازگشتم و چنان مى‏گريستم كه مى‏پنداشتم گريه جگرم را خواهد شكافت. پس به مادرم گفتم:خدا ترا بيامرزد،مردم چنين سخنانى مى‏گويند، و توبه من هيچ نمى‏گويى؟گفت:دختر جان، اهميت مده، به خدا قسم كه اتفاق مى‏افتد زنى زيبا در خانه مردى باشد كه آن مرد او را دوست مى‏دارد و اگر هووهايى هم داشته باشد آنها و ديگران درباره وى چيزهايى مى‏گويند.
وى گويد:در اثر همين قضيه ميان أسيد بن حضير أوسى و سعد بن عباده خزرجى نزاعى در گرفت و نزديك بود فتنه‏اى ميان أوس و خزرج پديد آيد.
عايشه مى‏گويد:رسول خدا نزد من آمد،على بن أبى طالب و أسامة بن زيد را خواست و در اين باب با آن دو مشورت كرد. اسامه درباره من سخن به نيكى راند و گفت: اى رسول خدا از همسرت نه ما و نه تو جز نيكى نديده‏ايم و آنچه مردم مى‏گويند دروغ و ياوه است. اما على(ع)گفت: اى رسول خدا زن بسيار است و شما هم مى‏توانى زنى ديگر بگيرىـتا آنجا كه مى‏گويدـرسول خدا گفت: اى عايشه تو را بشارت باد كه خدا بى‏گناهى تو را نازل كرد،گفتم:خدا را شكر.
پس رسول خدا بيرون رفت، و براى مردم خطبه خواند، و آيات نازل شده (4) را بر آنان تلاوت فرمود، و سپس دستور داد تا مسطح بن أثاثه،حسان بن ثابت،حمنه دخترجحش (خواهر زينب) را كه صريحا بهتان زده بودند،حد زدند.
به روايت ابن اسحاق: بعدها معلوم شد كه صفوان بن معطل سلمى مردى ندارد و نمى‏تواند با زنان آميزش كند. او در يكى از غزوات اسلامى به شهادت رسيد.
نوشته‏اند كه صفوان بن معطل هنگامى كه از گفتار بهتان آميز حسان بن ثابت و ديگران با خبر شد، روزى سر راه بر حسان گرفت و شمشيرى بر وى فرود آورد و او را مجروح ساخت، و رسول خدا از حسان خواست تا از صفوان صرف نظر كند و در مقابل، نخلستانى به او داد و نيز كنيزى مصرى به نام سيرين كه عبد الرحمان بن حسان از وى تولد يافت.
حسان بن ثابت را در پشيمانى و معذرت خواهى از آنچه در اين پيشامد گفته بود، اشعارى است كه ابن اسحاق آنها را نقل مى‏كند. درباره حدى كه بر حسان،مسطح و حمنه جارى شده، نيز اشعارى گفته‏اند. (5)
و اين بود خلاصه داستان طبق روايات اهل سنت كه در بيش از پانزده حديث نقل شده و سند همه آنها نيز به خود عايشه مى‏رسد.
ولى بر طبق روايات ديگرى كه در كتابهاى حديثى شيعه وارد شده آيه إفك درباره كسانى نازل شد كه به ماريه قبطيه تهمت زده و با كمال بى‏شرمى گفتند ابراهيم فرزند رسول خدا نيست و فرزند جريح قبطى است و جريح نام غلامى بوده كه همان مقوقس حاكم مصر كه ماريه را براى رسول خدا فرستاد(به شرحى كه پس از اين خواهيم گفت) ان غلام را نيز به همراه او براى رسول خدا فرستاد و چون آن غلام همزبان ماريه بوده و بلكه طبق پاره‏اى از روايات، بستگى نزديكى با ماريه داشته نزد وى رفت و آمد مى‏كرد.
و در بسيارى از روايات نام كسى كه اين تهمت را زده نيز ذكر كرده‏اند كه براى اطلاع بيشتر مى‏توانيد به پاورقى بحار الانوار (6) مراجعه نماييد و روايات را نيز مطالعه كنيد.
به نظر ما نيز روايات محدثين شيعه معتبرتر و از جهاتى صحيحتر است كه در زير به‏برخى از آنها اشاره مى‏شود و تحقيق بيشتر را در اين باب به كتابهاى تفسيرى و حديثى حواله مى‏دهيم:
1. سوره نور كه آيه افك در آن سوره است. در سال نهم هجرت نازل شد چنانكه آيات صدر اين سوره نيز بدان گواهى دهد و در همان سال نيز ابراهيم فرزند رسول خدا(ص) از دنيا رفته و تهمت زننده نيز در همان سال اين گفتار ناهنجار را به خيال خود براى تسليت رسول خدا بر زبان جارى كرده... ولى جنگ"بنى المصطلق"همان گونه كه شنيديد در سال ششم اتفاق افتاده است!
2. در اين روايات آمده كه صفوان بن معطل مردى نداشته، در صورتى كه ابن حجر در شرح حال او مى‏نويسد او زن داشت و همسرش را كتك زد و آن زن شكايت صفوان را به نزد رسول خدا برد...
3. و نيز در اين روايات آمده بود كه رسول خدا براى راضى كردن حسان بن ثابت كنيزى به نام سيرين بدو داد... در صورتى كه سيرين نام كنيزى است كه همان مقوقس در سال هفتم يا هشتم او را براى رسول خدا فرستاد چنانكه ارباب تراجم نوشته‏اند...
4. از اينها گذشته خود اين مطلب كه نگهبانان هودج عايشه هنگام بستن آن بر شتر نفهمند كه عايشه در آن نيست بسيار بعيد به نظر مى‏رسد و پذيرفتن آن مشكل است... گذشته از اينكه بردن عايشه در اين سفر نيز بعيدتر از خود آن مطلب است...
5. اين مطلب نيز كه در صدر اين حديث آمده بود كه رسول خدا در هر سفرى كه مى‏رفت يكى از زنان خود را با قيد قرعه به همراه خود مى‏برد... مورد بحث و تحليل و قابل خدشه است، و ظاهرا اين مطلب از غير عايشه و در حديث ديگرى نقل نشده، و به گفته مؤلف كتاب سيرة النبى (ص)بعيد نيست كه اين گفتار نيز ساخته و پرداخته دشمنان اسلام و دشمنان پيامبر گرامى آن بوده كه پيوسته سعى مى‏كردند تا رسول خدا(ص) را مردى شهوتران و زن دوست معرفى كنند تا آنجا كه بگويند:در جنگها نيز كه مردان مسلمان در فكر جانبازى و شهادت در راه اسلام و مكتب بودند، ان حضرت از زنان و لذت بردن از آنها بى‏نياز نبوده و خوددارى نمى‏كرده...
گذشته از اينكه همان گونه كه گفته شد: سند روايات افك طبق نقل مورخين و راويان اهل سنت، همه جا به خود عايشه مى‏رسد كه اين هم مسئله‏انگيز و خدشه سازاست.
و خدشه‏هاى ديگرى نيز وجود دارد و در اين مختصر كه منظور ما از تدوين آن نقل متن تاريخ است نگنجد و براى اطلاع بيشتر مى‏توانيد به همان پاورقى بحار الانوار و سيرة المصطفى (صص 488 به بعد)مراجعه نماييد، و اشكالات اين داستان را بر طبق نقل عايشه و روايات اهل سنت از زير نظر بگذرانيد...

صلح حديبية و بيعت رضوان

صلح حديبية و بيعت رضوان
در ماه ذى قعده سال ششم بود كه رسول خدا(ص) در خواب ديد با يارانش به مكه رفته و به طواف خانه خدا و انجام مناسك عمره موفق گشته‏اند. پيغمبر اين خواب را براى اصحاب نقل كرده و وعده آن را به آنها داد و به دنبال آن از مسلمانان و قبايل اطراف مدينه دعوت كرد با او براى انجام عمره به سوى مكه حركت كنند.
قبايل مزبور بجز عده معدودى دعوت آن حضرت را نپذيرفتند و تنها همان مهاجر و انصار مدينه بودند كه اكثرا آماده حركت شدند و به همراه آن حضرت از مدينه بيرون رفتند.
همراهان آن حضرت را در اين سفر برخى هفتصد نفر و برخى يك هزار و چهارصد نفر نوشته‏اند.
پيغمبر اسلام مقدارى كه از مدينه بيرون رفت و به"ذى الحليفة"ـكه اكنون به نام مسجدى كه در آنجا بنا شده به"مسجد شجره"معروف استـرسيد جامه احرام پوشيد و هفتاد شتر نيز كه همراه برداشته بود نشانه قربانى بر آنها زد و از جلو براند تا به افرادى كه خبر حركت او را به قريش مى‏رسانند بفهماند كه به قصد جنگ بيرون نيامده بلكه منظور او تنها انجام عمره و طواف خانه خداست.
پيغمبر اسلام و همراهان همچنان"لبيك"گويان تا"عسفان"كه نام جايى است در دو منزلى مكه پيش راندند و در آنجا به مردى بشير نامـكه از قبيله خزاعه بود برخورد و اوضاع را از او جويا شد و بشير در پاسخ آن حضرت عرض كرد: قريش كه‏از حركت شما مطلع شده‏اند براى جلوگيرى از شما همگى از شهر خارج شده و زن و بچه‏هاى خود را همراه آورده‏اند و سوگند ياد كرده‏اند تا نگذارند به هيچ قيمتى شما داخل مكه شويد و خالد بن وليد را با دويست نفر از جلو فرستاده تا خود نيز به دنبال او برسند و خالد با همراهان تا"كراع الغميم" (7) آمده‏اند.
پيغمبر فرمود:واى بر قريش كه هستى خود را در اين كينه توزيها از دست داده‏اند چه مى‏شد كه اينها از همان آغاز مرا با ساير قبايل عرب وا مى‏گذاردند تا اگر آنها بر من پيروز مى‏شدند مقصودشان حاصل مى‏شد، و اگر من بر آنها غالب مى‏شدم قريش اسلام را مى‏پذيرفتند اگر اين كار را هم نمى‏كردند با نيرو و قوه با من مى‏جنگيدند، اينها چه مى‏پندارند؟به خدا سوگند من در راه اين دينى كه خدا مرا بدان مبعوث فرموده آن قدر مى‏جنگم تا خدا آن را پيروز گرداند يا جان خود را بر سر اين كار گذارده و كشته شوم!
به دنبال آن، رو به همراهان كرده فرمود:كيست تا ما را از راهى ببرد كه با قريش برخورد نكنيم؟
مردى از قبيله اسلم كه راههاى حجاز را خوب مى‏دانست پيش آمده و انجام اين كار را بر عهده گرفت سپس جلو افتاده و مهار شتر پيغمبر را به دست گرفت و از ميان دره‏ها و سنكلاخهاى سخت آنها را عبور داده و پس از اينكه راههاى دشوار و سختى را پشت سر گذاردند به فضاى باز و وسيعى رسيدند و همچنان تا"حديبيه"كه نام دهى است در نزديكى مكهـو فاصله آن تا مكه يك منزل راه بودـپيش رفتند.
در آنجا به گفته ابن اسحاقـناگهان شتر از رفتن ايستاد و ديگر پيش نرفت. پيغمبر دانست كه در اين كار سرى است و از اين رو وقتى اصحاب گفتند:شتر وامانده و نمى‏تواند راه برود؟فرمود: نه، وانمانده بلكه آن كس كه فيل را از رفتن به سوى مكه بازداشت اين شتر را هم از حركت باز داشته است و من امروز هر پيشنهادى قريش بكنند كه داير بر مراعات جنبه خويشاوندى باشد مى‏پذيرم و به دنبال آن دستور داد همراهان پياده شوند و در آنجا منزل كنند. لشكر اسلام در آن سرزمين فرود آمد اما از نظر بى‏آبى رنج مى‏بردند و از اين رو به رسول خدا (ص)عرض كردند:در اين سرزمين آبى يافت نمى‏شود؟پيغمبر اسلام از تيردان چرمى خود، تيرى بيرون آورد و به براء بن عازب داد و فرمود: ان را در ته يكى از اين چاهها فرو بر، و او چنان كرد و به دنبال آن آب بسيارى از چاه خارج شد و همگى سيراب شدند.
رفت و آمد فرستادگان قريش و رد و بدل پيامهاى صلح
قرشيان كه تصميم گرفته بودند به هر قيمتى شده نگذارند پيغمبر اسلام به آن صورت وارد مكه شود و آن را براى خود خوارى و ذلت و ننگ مى‏دانستند و مى‏گفتند: اگر محمد بدين ترتيب به مكه در آيد صولت و قدرت ما در نزد عرب شكسته خواهد شد و حرمت ما از ميان خواهد رفت، با لشكرى انبوه از مكه بيرون آمده بودند و پيغمبر اسلام نيز همه جا با گفتار و رفتار خود مى‏خواست بفهماند كه براى جنگ با قريش بيرون نيامده و جز انجام مراسم عمره و طواف و قربانى منظور ديگرى ندارد، از اين رو وقتى بديل بن ورقاء خزاعى،مكرز بن حفص و حليس بن علقمه رئيس"احابيش" (8) و به دنبال همه عروة بن مسعود ثقفى كه شخصيت بزرگى بود به نزد رسول خدا(ص) امدند و با آن حضرت مذاكره كرده و هدف او را از اين سفر و آمدن تا پشت دروازه مكه مى‏پرسيدند پاسخ همه را به يك گونه مى‏داد و به طور خلاصه به همه مى‏فرمود:
ـما براى جنگ نيامده‏ايم بلكه منظورمان زيارت خانه خدا و انجام عمره است،سپس مى‏خواهيم اين شتران را قربانى كرده گوشت آنها را براى شما واگذاريم و باز گرديم!
فرستادگان كه اين سخنان را مى‏شنيدند و وضع مسلمانان را نيز مشاهده مى‏كردند كه همگى در حال احرام هستند و اسلحه‏اى جز يك شمشير كه آن هم در غلاف است‏همراه نياورده‏اند و شتران را نيز كه همگى نشانه قربانى داشتند از نزديك مى‏ديدند خشمناك به سوى قريش باز مى‏گشتند و هر كدام به نوعى آنها را ملامت كرده و به دفاع از مسلمين برخاسته و مى‏گفتند:
چرا مانع زيارت زائرين خانه خدا مى‏شويد؟و چرا هر آدم بى‏نام و نشانى حق دارد به زيارت خانه خدا بيايد ولى زاده عبد المطلب با آن همه عظمت و شرافت خانوادگى و دودمان سادات مكه حق زيارت ندارد؟ما از نزديك مشاهده كرديم كه اينان لباس جنگ نپوشيده و هر كدام دو جامه احرام بيش در تن ندارند،شتران قربانى را كه همگى علامت قربانى داشتند و در اثر طول كشيدن زمان قربانى كركهاى خود را خورده بودند به چشم خود ديديم!چرا دست از لجاجت و كينه توزى بر نمى‏داريد؟
قريش در محذور سختى گرفتار شده بودند، از طرفى ورود مسلمانان را به مكه كه دشمنان سر سخت خود مى‏دانستند و بزرگان و پهلوانان نامى آنها به دست ايشان كشته شده بودند براى خود بزرگترين ننگ و شكست مى‏دانستند و حاضر نبودند به چنين خفت و خوارى تن دهند و زبان شماتت عربها را به روى خود باز كنند، از سوى ديگر روى هيچ قانونى حق نداشتند از زايرين خانه خداـهر كس كه باشدـجلوگيرى كنند و او را از انجام مراسم عمره يا حج باز دارند، از اين رو در كار خود سخت متحير بودند.
بخصوص كه بسختى مورد اعتراض و انتقاد فرستادگان خود نيز قرار گرفته بودند تا آنجا كه بيم يك اختلاف داخلى و محلى نيز ميان آنها مى‏رفت. حليس بن علقمهـرئيس احابيشـوقتى از نزد محمد(ص)بازگشت به قريش گفت: به خدا سوگند اگر جلوى محمد را رها نكنيد و مانع زيارت او شويد من با شما قطع رابطه خواهم كرد و احابيش را از دور شما پراكنده خواهم ساخت.
و نيز عروة بن مسعود ثقفىـكه مورد احترام همه قريش بودـوقتى از نزد رسول خدا(ص)بازگشت و به چشم خود ديده بود كه پيغمبر اسلام چه احترام و عظمتى در نظر مسلمانان دارد تا آنجا كه اگر تار مويى از سر و صورت او بر زمين مى‏افتد فورا آن را از زمين برداشته و نگهدارى مى‏كنند و يا در وقت وضو نمى‏گذارند قطره آبى ازوضوى آن حضرت بر زمين بريزد و هر قطره آن را شخصى از آنها براى تبرك مى‏برد و به سر و صورت و بدن خود مى‏مالد... به قريش گفت:
اى گروه قريش من به دربار پادشاهان ايران و امپراتوران روم و سلاطين حبشه رفته‏ام و چنين احترامى كه پيروان محمد از او مى‏كنند در هيچ كدام يك از دربارهاى آنها نديده‏ام و با اين ترتيب هرگز او را تسليم شما نخواهند كرد و از دورش پراكنده نخواهند شد، اكنون هر فكرى داريد بكنيد!و هر تصميمى كه مى‏خواهيد بگيريد!
رسول خدا(ص)نيز كه مأمور به جنگ نبود،مى‏كوشيد تا كمترين بهانه‏اى براى جنگ به دست قريش ندهد و به هر ترتيبى شده مى‏خواست خونى ريخته نشود و شمشيرى كشيده نشود و حرمت ماه محرم شكسته نگردد، و اگر چنين كارى هم مى‏شود از طرف قريش شروع شود تا آنها متهم به نقض حرمت ماه حرام گردند نه مسلمانان.
اسارت مكرز بن حفص به دست مسلمانان
قرشيان كه سخت در محذور افتاده بودند مكرز بن حفص را كه به شجاعت و بى‏باكى معروف بود با چهل پنجاه نفر از سواركاران ورزيده مأمور كردند تا در اطراف لشكر مسلمانان جولانى بزنند و اگر بتوانند كسى را از ايشان دستگير ساخته به نزد قريش ببرند تا گروگانى از مسلمانان در دست قريش باشد و بلكه از اين راه بتوانند پيشنهادهاى خود را برايشان بقبولانند، اما مكرز و همراهان نيز نتوانستند كارى انجام دهند و همگى به دست نگهبانان لشكر اسلام اسير گشته و آنها را به نزد پيغمبر اسلام بردند و رسول خدا(ص)به همان جهت كه مأمور به جنگ نبود دستور داد آنها را آزاد كنند و با اينكه آنها پيش از اسارت خود به سوى مسلمانان تيراندازى كرده و آزار زيادى رسانده بودند و حتى به گفته برخى:يكى از مسلمانان را نيز به نام ابن زنيم به قتل رسانده بودند، به دستور پيغمبر، همگى آزاد شده سالم به سوى قريش بازگشتند.
عذرخواهى عمر از فرمان رسول خدا(ص)
در اين وقت پيغمبر اسلام(ص)عمر را خواست و بدو فرمود: بيا و به نزد قريش برو و منظور ما را از اين سفر براى آنان تشريح كن و پيغام ما را به گوش آنها برسان!
عمر كه از قريش بر جان خود مى‏ترسيد صريحا از انجام اين كار عذر خواست و گفت:يا رسول الله از قبيله بنى عدى كسى در مكه نيست تا از من دفاع كند و من از قريش مى‏ترسم و بهتر است براى اين كار عثمان را بفرستى كه خويشانى در مكه دارد و مى‏توانند از او حمايت كنند. (9)
پيغمبر خدا كه ديد عمر حاضر به انجام اين دستور نيست عثمان را مأمور اين كار كرد و عثمان به مكه آمد و ابتدا به خانه أبان بن سعيدـپسر عموى خودـرفت و از او خواست تا وى را در پناه خود قرار دهد تا پيام رسول خدا(ص) را به قريش برساند و ابان او را در پناه خود قرار داده و به نزد قريش برد و عثمان پيغام آن حضرت را رسانيد.
قريش با اكراه سخنان او را گوش دادند و در پاسخ گفتند: ما اجازه نمى‏دهيم محمد به اين شهر در آيد و طواف كند ولى خودت كه به اينجا آمده‏اى مى‏توانى برخيزى و طواف كنى؟
عثمان گفت: من پيش از پيغمبر اين كار را نخواهم كرد و تا او طواف نكند من طواف نمى‏كنم، و به دنبال آن قرشيان نگذاردند عثمان به نزد پيغمبر باز گردد و او را در مكه محبوس كردند.
بيعت رضوان
از اين سو خبر به مسلمانان رسيد كه عثمان را كشته‏اند!و به دنبال اين خبر هيجانى در مسلمانان پيدا شد و رسول خدا(ص)نيز كه در زير درختى نشسته بود فرمود: از اينجا بر نخيزم تا تكليف خود را با قريش معلوم سازم و به دنبال آن از مسلمانان براى‏دفاع از اسلام بيعت گرفت و چون اين بيعت در زير درختى انجام شد به همين جهت آن را"بيعت شجره"نيز گفته‏اند.
منادى آن حضرت فرياد زد:كسانى كه حاضرند تا پاى جان در راه دين پايدارى كنند و نگريزند بيايند و با پيغمبر خود بيعت كنند،مسلمانان دسته دسته آمدند و با آن حضرت بيعت كردند، تنها يك تن از منافقين مدينه به نامـجد بن قيسـخود را زير شكم شتر پنهان كرد تا بيعت نكند و در اين پيمان مقدس شركت نجست.
پيغمبر اسلام با اين عمل به قرشيان هشدار داد كه اگر براستى سر جنگ دارند و بهانه‏جويى مى‏كنند او نيز متقابلا آماده جنگ خواهد شد و عواقب سياسى و زيانهاى مالى و جانى آن متوجه آنان خواهد شد ولو اينكه در حقيقتـهمان طور كه گفته بودـسر جنگ نداشت و مأمور به قتال نبود. و شايد جهت ديگر آن نيز آرام كردن احساسات تند مسلمانان و افرادى كه با شنيدن خبر قتل عثمان خونشان به جوش آمده بود و آن نرمشها را از پيغمبر مى‏ديدند بوده است، و الله العالم.
آمدن سهيل بن عمرو از طرف قريش و تنظيم قرارداد صلح
پس از اينكه كار بيعت پايان يافت خبر ديگرى رسيد كه عثمان زنده است و به قتل نرسيده و در دست مشركين زندانى شده، و از آن سو سهيل بن عمروـيكى از سرشناسان و متفكران قريشـرا ديدند كه به عنوان نمايندگى از طرف قريش و مذاكره با رسول خدا مى‏آيد.
پيغمبر كه از دور چشمش به سهيل افتاد فرمود: قريش به فكر صلح افتاده‏اند كه اين مرد را فرستاده‏اند و چنان هم بود زيرا قريش پس از شور و گفتگوى زياد سهيل بن عمرو را فرستاده بودند تا به نمايندگى از طرف آنها به هر نحو كه مى‏تواند پيغمبر اسلام را راضى كند تا در آن سال از انجام عمره و ورود به مكه خوددارى كرده سال ديگر اين كار را انجام دهد و ضمنا مذاكراتى هم درباره ترك مخاصمه و تكليف مهاجرينى كه از مكه به مدينه مى‏روند و افراد مسلمانى هم كه در مكه به سر مى‏بردند و موضوعات ديگرى كه مورد اختلاف بود انجام دهد، و قراردادى در اين باره از هردو طرف امضا شود.
به خوبى روشن بود كه اين قرار داد و مصالحه به هر نحو هم كه بود از نظر سياسى در چنين وضعى به نفع مسلمانان تمام مى‏شد زيرا از طرف قريش مسلمانان به رسميت شناخته شده بودند بدون آنكه خونى ريخته شود و جنگى بر پا گردد، اما از نظر برخى افراد كوته نظر كه خود را براى ورود به شهر مكه آماده كرده بودند و مآل انديش نبودند تحمل اين كار ناگوار و دشوار مى‏نمود، و از آن جمله عمر بن خطاب بود كه بسختى به اين كار پيغمبر اعتراض كرد، چنانكه در ذيل مى‏خوانيد.
اعتراض عمر بن خطاب به رسول خدا(ص)
مورخين مى‏نويسند هنگامى كه مذاكرات مقدماتى براى نوشتن و تنظيم صلحنامه ميان رسول خدا (ص) و سهيل بن عمرو انجام شد عمر از جا برخاست و به نزد ابو بكرـدوست صميمى خودـآمده و با ناراحتى از او پرسيد: مگر اين مرد پيغمبر خدا نيست؟
ابو بكر گفت:چرا!
عمر گفت: مگر ما مسلمان نيستيم؟
ابو بكر گفت:چرا.
عمر گفت: مگر اينها مشرك نيستند؟
ابو بكر گفت:چرا.
عمر گفت: پس با اين وضع چرا ما زير بار ذلت برويم و خوارى را براى خود بخريم؟
ابو بكر گفت: هر چه هست مطيع و فرمانبردار وى باش كه او رسول خدا است!اما عمر قانع نشد و به نزد آن حضرت آمده و همان سؤالات را تكرار و چون پرسيد: پس چرا ما بايد زير بار ذلت و خوارى برويم؟
رسول خدا(ص)فرمود: اين ديگر امر خداست و من نيز بنده و فرمانبردار اويم و نمى‏توانم امر او را مخالفت كنم. عمر گفت: مگر تو نبودى كه به ما وعده دادى بزودى خانه خدا را طواف خواهيم كرد؟
فرمود:چرا،من چنين وعده دادم ولى آيا وقت آن را هم تعيين كردم؟و هيچ گفتم كه همين امسال خواهد بود؟
عمر گفت: نه.
فرمود: پس به تو وعده مى‏دهم كه اين كار انجام خواهد شد و ما خانه خدا را طواف و زيارت خواهيم كرد.
عمر ديگر سخنى نگفت و رفت. (10)
و در بسيارى از تواريخ اهل سنت و ديگران است كه عمر بارها مى‏گفت: من آن روز در نبوت پيغمبر شك و ترديد كردم.
على(ع)متن قرارداد را مى‏نويسد
پس از اين مذاكرات رسول خدا(ص)على(ع) را طلبيد و به او فرمود: بنويس:
"بسم الله الرحمن الرحيم"
سهيل بن عمرو گفت: من اين عنوان را به رسميت نمى‏شناسم، بايد همان عنوان رسمى ما را بنويسى"بسمك اللهم"و على(ع)نيز به دستور رسول خدا(ص)همان گونه نوشت.
آن گاه فرمود: بنويس"اين است آنچه محمد رسول الله با سهيل بن عمرو نسبت به آن موافقت كردند...
سهيل گفت: اگر ما تو را به عنوان"رسول الله"مى‏شناختيم كه اين همه با تو جنگ و كارزار نمى‏كرديم، بايد اين عنوان نيز پاك شود و به جاى آن"محمد بن عبد الله"نوشته شود، پيغمبر قبول كرد و چون متوجه شد كه براى على بن ابيطالب دشوار است عنوان"رسول الله"را از دنبال نام پيغمبر پاك كند خود آن حضرت انگشتش را پيش برده و فرمود:يا على جاى آن را به من نشان ده و بگذار من خود اين عنوان را پاك كنم و به‏دنبال آن فرمود:
"أكتب فان لك مثلها تعطيها و انت مضطهد".
[بنويس كه براى تو نيز چنين ماجراى دردناكى پيش خواهد آمد و به ناچار به چنين كارى راضى خواهى شد! (11) ]
و سپس مواد زير را نوشت:
1. جنگ و مخاصمه از اين تاريخ تا ده سال (12) ميان طرفين ترك شود و به حالت جنگ پايان داده شود.
2. اگر كسى از قرشيان كه تحت قيموميت و ولايت ديگرى است بدون اجازه ولى خود به نزد محمد آمد مسلمانان او را به وليش باز گردانند ولى از آن سو چنين الزامى نباشد.
3. هر يك از قبايل عرب بخواهند با يكى از دو طرف پيمان بندند در اين كار آزاد باشند و از طرف قريش الزام و تهديدى در اين كار انجام نشود.
4. محمد(ص) و پيروانش ملزم مى‏شوند كه امسال از رفتن به مكه صرف نظر كرده و به مدينه بازگردند و سال ديگر مى‏توانند براى زيارت خانه خدا و عمره به مكه بيايند مشروط بر آنكه سه روز بيشتر در مكه نمانند و بجز شمشير كه آن هم در غلاف باشدـاسلحه ديگرى با خود نياورند.
5.طرفين متعهد شدند راههاى تجارتى را براى رفت و آمد همديگر آزاد بگذارند و مزاحمتى براى يكديگر فراهم نكنند.
6. تبليغ اسلام در مكه آزاد باشد و مسلمانان مكه بتوانند آزادانه مراسم مذهبى خود را انجام دهند و كسى حق سرزنش و آزار آنها را نداشته باشد.
قرارداد مزبور نوشته شد و به امضاى طرفين رسيد و به دنبال آن قبيله خزاعه درعهد و پيمان رسول خدا(ص) در آمدند و قبيله بكر نيز خود را در عهد و پيمان قريش در آوردند و همين قبيله بكر با شبيخونى كه به قبيله خزاعه زد مقدمات نقض قرارداد را فراهم ساختند و سبب شدند تا پيغمبر اسلام در سال هشتم با لشكرى گران به عنوان دفاع از قبيله خزاعه به سوى مكه حركت كند و منجر به فتح مكه و حوادث پس از آن گرديد به شرحى كه ان شاء الله پس از اين خواهد آمد.
در چهره بسيارى از افراد مسلمان آثار ناراحتى و نارضايتى از اين قرارداد مشهود بود، اما دور نماى كار براى آنان روشن نبود و بخوبى موضوعات را ارزيابى نمى‏كردند و طولى نكشيد كه بر همگان روشن شد كه قرارداد مزبور چه پيروزى بزرگى براى مسلمانان به ارمغان آورد، چنانكه به گفته بسيارى از مفسران سوره فتح و آيات مباركه"انا فتحنا لك فتحا مبينا..."در همين واقعه نازل گرديد و از زهرى نقل شده كه گفته است:
پيروزى و فتحى براى مسلمانان بزرگتر از آن پيروزى نبود، زيرا مسلمانان كه تا به آن روز پيوسته در حال جنگ با مشركين و در فكر تهيه لشكر و اسلحه و تنظيم سپاه و استحكام برج و باروى شهر مدينه در برابر حملات احتمالى مشركين بودند از آن به بعد با خيالى آسوده به تفكر در دستورهاى اسلامى و دفع دشمنان ديگر و بسط و توسعه اسلام به نقاط ديگر جزيرة العرب و بلكه قاره‏ها و ممالك ديگر افتادند، و در جريانات بعدى نيز شواهد اين مطلب بخوبى ديده مى‏شود، زيرا عموم مورخين داستان نامه نگارى آن حضرت را به سران و زمامداران جهان و دعوت آنها را به پذيرفتن اسلام و نبوت خود و جريانات پس از آن را در وقايع پس از صلح حديبيه نوشته و ثبت كرده‏اند.
پيروزى ديگرى كه از اين قرارداد نصيب مسلمانان گرديد آن بود كه تا به آن روز افراد تازه مسلمانى كه در مكه بودند تحت فشار و شكنجه مشركان قرار داشته و بيشتر به حال تقيه و اختفا در آن شهر زندگى مى‏كردند و جرئت اظهار عقيده و انجام برنامه‏هاى دينى خود را نداشتند، ولى از آن پس اسلام در نظر مشركان به رسميت شناخته شده بود و آنها مى‏توانستند آزادانه مراسم دينى خود را انجام دهند و بلكه‏دست به كار تبليغ دين اسلام در مكه و اطراف آن شهر شدند و به فاصله اندكى افراد بسيارى را به دين اسلام هدايت نمودند. (13)
و به هر صورت قرارداد مزبور در ميان نارضايتى و چهره‏هاى گرفته و درهم جمعى از مسلمانان به امضا رسيد و به دنبال آن منادى رسول خدا ندا كرد كه چون كار صلح به پايان رسيد مسلمانان از احرام بيرون آيند و سرها را تراشيده و تقصير كنند و قربانى‏ها را نحر كنند. اما اكثرا در انجام اين دستور تعلل كرده و حاضر نبودند تقصير و نحر كنند تا اينكه پيغمبر گرفته خاطر به خيمه ام سلمه كه در آن سفر همراه آن حضرت بود وارد شد و چون ام سلمه علت كدورت خاطر آن حضرت را سؤال كرد و از ماجرامطلع گرديد عرض كرد: اى رسول خدا!شما بيرون برويد و سر خود را تراشيده و نحر كنيد،مردم نيز به پيروى از شما اين كار را خواهند كرد، و همين طور هم شد كه وقتى مردم ديدند پيغمبر اسلام سر خود را تراشيده ديگران نيز سرها را تراشيده و شتران را نحر كردند و سپس به سوى مدينه حركت نمودند.

داستان ابو بصير

داستان ابو بصير
پس از قرارداد حديبيه طولى نكشيد كه يكى از مسلمانان مكه به نام عتبة بن اسيد كه كنيه‏اش ابو بصير بود به مدينه گريخت و پس از چند روز، نامه‏اى از طرف قريش به پيغمبر رسيد كه ابو بصير بدون اجازه مولاى خود به شهر شما آمده و طبق قرارداد بايد او را به مكه بازگردانيد؟و اين نامه را به وسيله مردى عامرى با غلامى كه داشت به مدينه فرستاده بودند.
رسول خدا(ص) ابو بصير را طلبيد و به او فرمود: ما با قريش قراردادى بسته‏ايم كه نمى‏توانيم به آن خيانت كنيم اكنون با اين دو نفر به مكه بازگرد تا خدا براى تو و ساير ناتوانان راه گريزى مهيا فرمايد و چون ابو بصير گفت: ايا مرا به سوى مشركين باز مى‏گردانى كه از دين خدا بيرونم كنند؟باز همان پاسخ را از پيغمبر شنيد.
ابو بصير به ناچار تسليم آن دو نفر شد و راه مكه را پيش گرفت اما هنوز چندان از مدينه دور نشده بود كه فكرى به نظر ابو بصير رسيد تا خود را از چنگال آن دو نفر رها كند و به دنبال آن وقتى در"ذى الحليفه"پياده شدند به مرد عامرى گفت:شمشير برنده و تيزى دارى؟آن مرد گفت: ارى، پرسيد: مى‏توانم آن را ببينم؟گفت: ارى و چون شمشير را از او بگرفت بى‏مهابا گردن آن مرد عامرى را زده و غلام او كه چنان ديد به سوى مدينه گريخت و خود را به پيغمبر اسلام رسانيد و به دنبال او ابو بصير نيز با همان شمشير كه در دست داشت به مدينه آمد و به پيغمبر عرض كرد: تو طبق قرارداد مرا به فرستادگان قريش سپردى و من نيز به خاطر دفاع از دين خود دست به چنين كارى زدم!
رسول خدا(ص)كه از دليرى ابو بصير تعجب كرده بود فرمود: عجب آتش افروزجنگى است اين مرد اگر همدستانى داشته باشد!
ابو بصير كه مى‏ديد طبق قرارداد نمى‏تواند در مدينه بماند با اشاره مسلمانان و يا به فكر خود از مدينه خارج شد و خود را به ساحل دريا و سر راه كاروان قريش كه براى تجارت به شام مى‏رفتند رسانيد و در آنجا پنهان شد و هرگاه مى‏توانست دستبردى به آنها مى‏زد و يا كسى از آنها را به قتل مى‏رسانيد.
كم كم افراد مسلمان ديگرى نيز كه در مكه بودند و طبق قرارداد حديبيه نمى‏توانستند به مدينه و نزد مسلمانان بيايند وقتى از داستان ابو بصير مطلع شدند خود را به او رسانده و در ساحل دريا منزل گرفتند و تدريجا عدد آنها به هفتاد نفر رسيد و خطر بزرگى را براى كاروان قريش فراهم ساختند و در نتيجه راه تجارتى قريش به شام نا امن شد و قريش كه متوجه شدند هيچ راهى براى رفع مزاحمت ابو بصير و يارانش جز توسل به پيغمبر خدا ندارند، ناچار شدند نامه‏اى به آن حضرت بنويسند و از او بخواهند ابو بصير و يارانش را به مدينه بطلبد و ماده مربوط به"استرداد پناهندگان"را از متن قرارداد حذف كند و آنها را در مدينه پيش خود نگاه دارد.
بدين ترتيب اين ماده قرارداد كه به مسلمانان تحميل شده بود و مسلمانان آن را براى خود ننگى بزرگ مى‏دانستند، به پيروزى و افتخار مبدل شد و به پيشنهاد خود دشمن، از متن قرارداد حذف گرديد.
فضيلتى از على بن ابيطالب(ع)
در تواريخ اهل سنت و دانشمندان شيعه با اختلاف اندكى مذكور است كه چون قرارداد حديبيه به امضا رسيد سهيل بن عمرو و جمعى از مشركين به نزد رسول خدا(ص) امده گفتند:
ـجمعى از بردگان و كوته فكران ما در اين مدت پيش تو آمده‏اند آنها را به ما بازگردان!
در اينجا بود كه رسول خدا(ص)غضبناك شد بدانسان كه چهره‏اش سرخ گرديد و فرمود:"لتنتهن يا قريش او ليبعثن الله عليكم رجلا امتحن الله قلبه للايمان يضرب رقابكم و انتم خارجون عن الدين".
[اى گروه قريش(از اين لجاجت) دست بداريد و يا آنكه خداوند مردى كه دلش را به ايمان آزموده است بر شما بگمارد تا گردنهاى شما را در وقتى كه از دين بيرون هستيد بزند!]ابو بكر گفت: اى رسول خدا منظورت من هستم؟فرمود: نه،عمر گفت: من هستم؟فرمود: نه،"و لكنه خاصف النعل"بلكه او كسى است كه نعلين مرا وصله مى‏زند و در آن وقت على(ع)مشغول دوختن نعلين پيغمبر بود!
دعوت سران جهان به اسلام
پس از قرارداد حديبيه چنانكه گفتيم رسول خدا(ص) در فكر تبليغ اسلام به خارج شبه جزيره و انجام مأموريت و رسالت جهانى خويش افتاد و بدين منظور تصميم گرفت نامه‏هايى به سران جهان آن روز و زمامداران كشورهاى مختلف آن زمان بنويسد و افرادى را پيش آنها بفرستد و بدين منظور روزى به اصحاب خود فرمود:
اى مردم بدانيد كه خداوند مرا به همه جهانيان مبعوث فرموده و مبادا شما همانند حواريين عيسى در اين باره با من مخالفت كنيد!
و چون اصحاب عرض كردند:چگونه حواريين با عيسى مخالفت كردند؟پاسخ داد:
ـآنان را به دعوت كسانى مى‏فرستاد، پس آنكه راهش نزديك و كوتاه بود خوشنود و آنها كه راهشان دور و دراز بود ناراضى و در انجام مأموريتش كوتاهى مى‏كردند!
و بدين ترتيب آنها را آماده انجام مأموريت الهى و جهانى خويش نموده سپس دستور داد مهرى از نقره برايش بسازند و جمله"محمد رسول الله"را در آن بكنند تا پاى نامه‏ها را بدان مهر كند، و آن گاه دستور داد نامه‏هايى با عبارات مختلف كه مضمون همه آنها نزديك به هم بود به سران جهان بنويسند كه ما براى نمونه يكى ازآن نامه‏ها را در اينجا نقل كرده و تحقيق بيشتر را براى طالبين به كتابهاى مفصلى كه در اين باره نگاشته شده واگذار مى‏كنيم. (14)
نامه‏اى كه به مقوقس پادشاه مصر نوشت
متن نامه كه مى‏گويند هم اكنون در موزه‏هاى مصر و اروپا موجود است اين است:
"بسم الله الرحمن الرحيم. من محمد بن عبد الله الى المقوقس عظيم القبط،سلام على من اتبع الهدى، اما بعد فانى ادعوك بدعاية الاسلام، اسلم تسلم،يؤتك الله اجرك مرتين،فان توليت فانما عليك اثم القبط"يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم أن لا نعبد الا الله و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله فإن تولوا فقولوا اشهدوا بأنا مسلمون".
ـمحمد رسول اللهـ
[به نام خداى بخشاينده و رحيم، از محمد بن عبد الله به سوى مقوقس بزرگ قبطيان،سلام بر كسانى كه پيرو هدايت‏اند،سپس من تو را به اسلام دعوت مى‏كنم مسلمان شو تا در امان باشى و خدا پاداش تو را دوبار مى‏دهد، و اگر نپذيرفتى گناه قبطيان به گردن توست"اى اهل كتاب بياييد كلمه‏اى را كه ميان ما و شماست بپذيريد كه جز خدا را نپرستيم و چيزى با او شريك نكنيم و بعضى از ما بعضى ديگر را غير خداى يكتا به خدايى نگيرد اگر روى برتافتند بگو شهادت بدهيد كه ما مسلمانيم.]
"محمد پيامبر خدا"
مورخين نوشته‏اند: اين نامه كه به مقوقس رسيد در صدد تحقيق بر آمد و از فرستاده پيغمبر يعنى حاطب بن ابى بلتعه كه نامه را برده بود سؤالاتى درباره اوصاف و خصوصيات آن حضرت نمود و سپس پاسخ نامه را نوشت و با هدايايى براى آن حضرت ارسال داشت كه از آن جمله مقدارى لباس و چند كنيز و غلام و الاغ و استرى بود و برخى گفته‏اند طبيبى نيز به همراه آنان فرستاد كه مسلمانان را مداوا كند و چون آنها را به نزد پيغمبر(ص) اوردند همه را قبول كرد ولى به طبيب فرمود: تابازگرد چون ما مردمى هستيم كه تا گرسنه نشويم غذا نمى‏خوريم و چون غذا نيز بخوريم سير غذا نمى‏خوريم.
پيغمبر اكرم به همين مضمون نامه‏هاى ديگرى به پادشاه ايرانـكه در آن وقت پرويز بودـ، امپراتور روم كه نامش هرقل بود، نجاشى دوم (15) پادشاه حبشه،حارث بن ابى شمرـسلطان غسانـ، جيفر و عياذ پسران جلندىـپادشاهان عمانـ، ثمامة بن اثال و هوذة بن علىـپادشاهان يمامهـو ديگران نوشت و هر كدام را به وسيله يكى از اصحاب و ياران خود فرستاد و برخى گفته‏اند: همه نامه‏ها را نوشتند و فرستادگان همه در يك روز به سوى مأموريت خود عزيمت كردند و برخى نيز گفته‏اند: به طور مختلف و پراكنده نامه‏ها را بردند، و مجموع نامه‏هاى آن حضرت را كه جمع‏آورى كرده‏اند قريب به چهل نامه است كه به افراد مختلف و كشورها و قبايل نگاشته و فرستاده است. (16)
و به هر صورت برخى چون مقوقس با كمال ادب و احترام پاسخ نوشتند و هدايايى نيز ضميمه كرده براى پيغمبر اسلام فرستادند و مانند نجاشى پادشاه حبشه، و برخى چون پرويز و پادشاهان غسان از خواندن نامه خشمناك شده و آن را دريدند و پاسخى هم ندادند و بلكه افرادى را مأمور كردند براى دستگيرى و يا تهديد آن حضرت به حجاز بروند ولى بى‏نتيجه به نزد آنها بازگشتند، به شرحى كه در تواريخ مضبوط است.
در پايان اين فصل بد نيست قضاوتى را كه يكى از شخصيتهاى جهان معاصر ما درباره نامه‏هاى پيغمبر اسلام به سران جهان نموده است بخوانيد:
نهرو در كتاب خود، نگاهى به تاريخ جهان مى‏نويسد:
محمد(ص) از شهر مدينه پيامى براى حكمرانان و پادشاهان جهان فرستاد و آنها را به قبول وجود خداى يگانه و رسول او دعوت كرد،لابد اين پادشاهان وحكمرانان حيرت كردند كه اين مرد گمنام كيست كه جرئت كرده است براى آنها دستور صادر كند.
از فرستادن همين پيامها مى‏توان تصور كرد كه حضرت محمد(ص)چه اعتماد و اطمينان فوق العاده‏اى به خود و رسالتش داشته است و توانست همين اعتماد و ايمان را در مردم كشورش نيز به وجود آورد و به آنها الهام ببخشد، به طورى كه آن مردان توانستند بدون دشوارى بر نيمى از جهان معلوم آن زمان مسلط گردند، ايمان و اعتماد به نفس چيز بزرگى است و اين ثمرات عالى را به وجود مى‏آورد. (17)
------------------------------------------
1-سوره منافقون، ايه.8
2-ظفار شهرى است در يمن، نزديك صنعاء.
3-در مقام تعجب گفته شده است،يعنى ما از آن خداونديم و به سوى او رجوع مى‏كنيم.
4-سوره نور، ايات 27ـ.11
5-سيره ابن هشام، ج 2،صص 297 به بعد.
6-بحار الانوار،(چاپ جديد)، ج 79،صص 110ـ103، پاورقى.
7-"كراع الغميم"تا مكه 30 ميل و حدود 10 فرسخ فاصله دارد.
8-"احابيش"ـبه گفته برخىـنام قبايلى بود كه با قريش همسوگند شدند كه تا شب و روز برجاست و كوه"حبشى"برپاست از يكديگر دفاع كنند و چون اين پيمان در پاى كوه"حبشى"بسته شد آنها را"احابيش"مى‏گفتند.
9-اين جريان را همه مورخين نوشته‏اند و بدون اظهار نظر از آن گذشته‏اند، و ما نيز تجزيه و تحليل و اظهار نظر درباره آن را به خود خواننده محترم واگذار مى‏كنيم و مى‏گذاريم.
10-باز هم تجزيه و تحليل در اين داستان را به خواننده محترم وامى‏گذاريم و مى‏گذريم!
11-اشاره است به داستان جنگ صفين و صلحنامه‏اى كه ميان آن حضرت و معاويه تنظيم شد كه چون خواستند بنويسند:"هذا ما صالح عليه امير المؤمنين على بن ابيطالب..."عمرو بن عاص گفت: بايد اين عنوان پاك شود زيرا اگر ما تو را امير المؤمنين مى‏دانستيم با تو جنگ نمى‏كرديم.
12-در برخى تواريخ به جاى ده سال چهار سال و در برخى دو سال نوشته شده ولى مشهور همان ده سال است.
13-دانشمند ارجمند آقاى احمدى در كتاب مكاتيب الرسول تحقيقى درباره نتايج صلح حديبيه نموده كه خلاصه آن در زير آمده است.
مسلمانان عموما از صلح حديبيه ناراضى به نظر مى‏رسيدند زيرا خود را برتر از دشمن مى‏دانستند و با نيرو و قدرت و غرورى كه داشتند پذيرفتن صلح را براى خودـكه مرد جنگ و شمشير بودندـخوارى و ذلت مى‏پنداشتند زيرا ثمرات و نتايج صلح بر آنها پوشيده بود و همان تعصبها و غرورها مانع از آن بود كه بخوبى درباره مواد صلح و قرارداد حديبيه به تفكر بپردازند و آنها را ارزيابى كنند... نويسنده محترم سپس به نتايج اين صلح اشاره كرده مى‏نويسد:
(1. صلح مزبور سبب اختلاط و آميزش مسلمانان با مشركين و رفت و آمد آنها به شهرهاى همديگر شد و در نتيجه مشركين از نزديك با مكتب اسلام و اخلاق و رفتار رهبر بزرگوار آن و ساير مسلمانان آشنايى بيشترى پيدا كردند و سبب شد تا گروه زيادى به اسلام در آيندـچنانكه از امام صادق(ع) روايت شده كه فرمود: هنوز دو سال از صلح حديبيه نگذشته بود كه نزديك بود اسلام همه شهر مكه را بگيرد.
2. صلح مزبور سبب شد كه مشركين از آن پس با نظر بغض و عداوت به مسلمانان و شعار توحيد اسلام يعنى كلمه مقدسه"لا اله الا الله"نگاه نكنند بلكه روى آن بهتر و بيشتر فكر كنند و همين سبب جايگير شدن اين شعار مقدس در دل آنان گرديد.
3. مسلمانان توانستند از آن پس آزادانه در مكه مراسم مذهبى خود را انجام داده و آيين مقدس خود را تبليغ و از آن دفاع كنند.
4. پيغمبر اسلام و مسلمانان اين امتياز را گرفته بودند كه بتوانند سال ديگر آزادانه بدون هيچ جنگ و كارزارى به عمره و طواف خانه خدا بيايند.
5.خيال پيغمبر و مسلمانان از بزرگترين دشمن اسلام يعنى قريش و مشركين آسوده شد و به فكر نشر اسلام در ساير نقاط جهان افتادند، چنانكه پس از اين خواهيد خواند.
6. رفت و آمد مشركين به مدينه و شهرهاى ديگر حجاز سبب شد كه عظمت پيغمبر اسلام را در نظر مسلمانان از دور و نزديك مشاهده كنند و ابهت او در دل مشركين قرار گيرد و فكر مقاومت و پايدارى در برابر او را از سر بيرون كنند و همين موضوع كمك زيادى به فتح مكه كرد.)
14-"كراع الغميم"تا مكه 30 ميل و حدود 10 فرسخ فاصله دارد.
15-"احابيش"به گفته برخىـنام قبايلى بود كه با قريش همسوگند شدند كه تا شب و روز برجاست و كوه"حبشى"برپاست از يكديگر دفاع كنند و چون اين پيمان در پاى كوه"حبشى"بسته شد آنها را"احابيش"مى‏گفتند.
16-اين جريان را همه مورخين نوشته‏اند و بدون اظهار نظر از آن گذشته‏اند، و ما نيز تجزيه و تحليل و اظهار نظر درباره آن را به خود خواننده محترم واگذار مى‏كنيم و مى‏گذاريم.
17-باز هم تجزيه و تحليل در اين داستان را به خواننده محترم وامى‏گذاريم و مى‏گذريم!
------------------------------------
سيد هاشم رسولى محلاتى

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page