سال پنجم هجرت و غزوه خندق

(زمان خواندن: 59 - 118 دقیقه)

غزوه خندق (يا احزاب)
از حوادث مهم سال پنجم هجرت كه به قول معروف در ماه شوال آن سال اتفاق افتاد جنگ خندق بود،كه با توجه به كثرت سپاه و تجهيز لشكريان قريش، و محاصره طولانى و نبودن آذوقه كافى در شهر مدينه، و دشوارى وضع اقتصادى،كارشكنى‏هاى داخلى كه از ناحيه يهود بنى قريظه و منافقين مى‏شد و به سختى مسلمانان را تهديد مى‏كرد، براى پيغمبر اسلام و پيروان آن بزرگوار يكى از سخت‏ترين جنگها و دشوارترين درگيريهايى بود كه با دشمن داشتند و مانند گذشته به كمك و يارى خداى تعالى و ايمان و فداكارى و استقامت، بر همه اين مشكلات پيروز شده و همه دشمنان را مغلوب ساختند و از اين كارزار سخت و دشوار نيز فاتح و سربلند و پيروز بيرون آمدند.
در پايان غزوه بدر صغرى گفته شد كه چون مشركين به دستور ابو سفيان در بدر صغرى حاضر نشدند و آن سال را مناسب براى جنگ نديدند مورد شماتت و سرزنش بزرگان قريش و مردم مكه قرار گرفته و قبايل عرب بازگشت آنها را حمل بر ترس و فرار از برابر مسلمانان كردند، و از اين رو ابو سفيان تصميم گرفت لكه اين ننگ را از دامن خود بشويد و بار ديگر شوكت و عظمت خود را به رخ مسلمانان و ساكنان شبه جزيره عربستان بكشد و به همين منظور نزديك به يك سال،يعنى از ذى قعده سال چهارم تا شوال سال پنجم در صدد تهيه سربازان جنگى و ابزار و اسلحه كافى براى چنين جنگ بزرگى بر آمده و توانستند روزى كه از مكه به سمت مدينه حركت كردندبيش از ده هزار مرد جنگى را با تمام تجهيزات بسيج كنند به شرحى كه در ذيل خواهيد خواند.
عامل ديگرى كه در بسيج اين لشكر زياد و ترتيب دادن اين جنگ مهم بسيار مؤثر بود، تحريكات جمعى از بزرگان يهود بنى نضير و بنى وايل مانند حيى بن اخطب و هوذة بن قيس بود كه چون به دستور پيغمبر اسلام ناچار به خروج از مدينه و جلاى وطن گرديدندـبه شرحى كه پيش از اين گذشتـدر صدد انتقام از محمد(ص)بر آمده و سفرى به مكه و نزد قريش رفتند و آنها را بر ضد مسلمانان و پيغمبر اسلام تحريك كرده و به آنها اطمينان دادند كه اگر شما به جنگ او برويد ما همه گونه كمك و مساعدت به شما خواهيم كرد، تا آنجا كه نوشته‏اند:وقتى قريش حال بنى النضير را از ايشان پرسيدند آنها در پاسخ گفتند:
بنى النضير در ميان خبير و يثرب چشم به راه شما هستند تا بر محمد و يارانش هجوم بريد و آنان به كمك شما بشتابند. چون از حال بنى قريظهـكه هنوز در مدينه سكونت داشتندـجويا شدند گفتند: انها نيز منتظر هستند تا چه وقت شما به شهرشان برسيد و آن وقت پيمان خود را با محمد بشكنند و به يارى شما بشتابند.
قرشيان كه در اثر مبارزات طولانى با مسلمانان تا حدودى خسته به نظر مى‏رسيدند و از طرفى تدريجا عقايدشان نسبت به مراسم دينى قريش و آيين بت پرستى سست شده و به حال ترديد در آمده بودند، براى اطمينان خاطر نسبت به مرام و آيين خود از آنها كه جزء بزرگان يهود و اهل كتاب به شمار مى‏رفتند سؤال كردند:راستى!شما كه اهل كتاب هستيد و از آيين ما و محمد اطلاعات كافى داريد به ما بگوييد: ايا آيين ما بهتر است يا دين محمد؟
يهوديان در اينجا روى دشمنى با پيغمبر اسلام(ص) و عناد با آن بزرگوار از يك حقيقت مسلم و قطعى دست برداشته و براى خوشايند و تحريك آنها آشكارا حق كشى كرده و پاسخ دادند: مطمئن باشيد كه شما بر حق هستيد و آيين شما از دين او بهتر است. (1) قرآن كريم در مذمت آنان بسيار زيبا گويد:
"الم تر الى الذين اوتوا نصيبا من الكتاب يؤمنون بالجبت و الطاغوت و يقولون للذين كفروا هؤلاء اهدى من الذين آمنوا سبيلا، اولئك الذين لعنهم الله و من يلعن الله فلن تجد له نصيرا" (2)
[آيا نديدى آنان را كه بهره‏اى از كتاب داشتند به جبت و طاغوت مى‏گروند و به كافران گويند:راه شما به هدايت نزديكتر از راه مؤمنان است، انهايند كه خدا لعنتشان كرده و هر كه را خدا لعنت كند ياورى براى او نخواهى يافت.]و از برخى از تواريخ نقل شده كه يهوديان براى اطمينان قريش به مسجد الحرام آمده و در برابر بتهاى مشركين سجده كرده و خواستند با اين رفتار عملا نيز حقانيت آيين آنها را ثابت كنند.
قريش مكه با اين جريان از نصرت يهود مطمئن شده و با سخنان آنها به آيين باطل خود دلگرم گشته و آمادگى خود را براى جنگ با مسلمانان اعلام كردند.
حيى بن اخطب و ديگر بزرگان يهود وقتى قرشيان را آماده كردند به نزد قبايل ديگرى كه در حجاز سكونت داشتند مانند قبيله غطفان، بنى مره و بنى فزاره و هر كدام كه روى جهتى با پيغمبر و مسلمانان عداوت و دشمنى داشتند آمده و آنها را نيز با سخنانى نظير آنچه به قريش گفته بودند براى جنگ با مسلمانان تحريك و آماده كرده و پس از گذشتن چند روز دسته‏هاى مختلف از ميان قبايل به مكه آمده و با قريش ائتلاف كرده به سوى مدينه حركت كردند. رياست قريش با ابو سفيان بود و قبايل ديگر نيز هر كدام تحت رياست و فرماندهى يكى از بزرگان خويش حركت كردند و رياست همه سپاه را نيز به ابو سفيان واگذار كردند، و چنانكه گفته‏اند:وقتى از مكه خارج شدند متجاوز از ده هزار سپاه بودند.
رسيدن خبر به مدينه و دستور حفر خندق
خبر حركت لشكر قريش به رسول خدا(ص) رسيد و براى مقابله با اين لشكر جرار در فكر فرو رفتند و چاره‏اى جز آنكه در مدينه بمانند و حالت دفاعى به خود گيرند نديدند، اما باز هم براى حفظ شهر از حمله دشمن، تدبيرى لازم بود، از اين جهت پيغمبر اسلام با اصحاب خود در اين باره مشورت كرد و سلمان فارسى كه در آن وقت از قيد بردگى آزاد شده بودـبه شرحى كه در جاى خود مذكور شدـو مى‏توانست در جنگها شركت كند پيشنهادى داد كه مورد تصويب قرار گرفت و قرار شد بدان عمل كنند.
سلمان گفت: اى رسول خدا در شهرهاى ما اهل فارس معمول است كه چون لشكر زيادى به شهر هجوم آورند كه مردم آن شهر را تاب مقاومت با آنها نباشد اطراف خود را خندقى حفر مى‏كنند و راه حمله را بر دشمن مى‏بندند، اينك به نظر من خوب است دستور دهيد آن قسمت از شهر مدينه را كه سر راه دشمن مى‏باشد خندقى حفر كنند. رسول خدا(ص) اين نظريه را پسنديد و قرار شد قسمت زيادى از شمال و بخصوص شمال غربى مدينه را به صورت هلالى خندق بكنند، و روى هم رفته قسمتى را كه پيغمبر دستور حفر خندق در آن قسمت داد قسمت شمالى مدينه بود كه شامل ناحيه احد مى‏شد و تا نقطه‏اى به نام راتج را مى‏گرفت، چون در قسمت جنوب غربى و جنوب،محله قبا و باغستانهاى آنجا بود و در ناحيه شرقى نيز يهود بنى قريظه سكونت داشتند و لشكر دشمن ناچار بود از همان ناحيه شمال و قسمتى از شمال غربى به مدينه بتازد و از اين رو فقط همان قسمت را براى حفر خندق انتخاب كردند.
پيغمبر خدا دستور داد براى اين كار خطى در آن قسمت ترسيم كنند و هر ده ذراع و يا چهل ذراع و يا به گفته برخى بيست گام و سى گام را ميان ده نفر از مهاجر و انصارتقسيم كرد، براى خود نيز مانند افراد ديگر قسمتى را معين كرد تا در رديف مهاجرين آن قسمت را به دست خود حفر كنند.
فضيلتى از سلمان
سلمان با اينكه طبق رواياتى كه در شرح حال او گذشت عمرى طولانى داشت،مردى نيرومند و كارگر خوبى بود كه در هر روز به اندازه چند نفر كار مى‏كرد و از اين رو ميان مهاجر و انصار درباره او اختلاف افتاد و هر دسته او را از خود مى‏دانستند،مهاجرين مى‏گفتند: سلمان از ماست و انصار مى‏گفتند: از ماست؟
رسول خدا(ص)كه چنان ديد فرمود:
"السلمان منا اهل البيت"
[سلمان از ما خاندان است.]
سختى كار
پيش از اين اشاره شد كه ائتلاف احزاب و داستان جنگ خندق در وقتى اتفاق افتاد كه در مدينه خشكسالى شده بود و مردم شهر از نظر آذوقه و مواد خوراكى در فشار و مضيقه بودند و از اين رو وقتى خبر حركت آن سپاه عظيم و مجهز به مردم مدينه رسيد سخت به وحشت افتادند،منتهى آنان كه ايمان محكمترى داشتند دل به نصرت خدا بسته و اين حادثه را آزمايشى براى خود مى‏دانستند ولى آنها كه پايه ايمانشان سست و يا در دل نفاق داشتند نمى‏توانستند اضطراب و وحشت خود را پنهان كنند و همه جا سخن از سقوط شهر مدينه و اسارت زنان و كودكان به دست دشمن به ميان آورده و پس از ورود لشكريان قريش و مدت محاصره نيز به بهانه‏هاى مختلف از فرمان رسول خدا(ص) و توقف در كنار خندق سرپيچى كرده و فرار مى‏كردند، و سخنان ناهنجارى كه موجب ترس و دلسردى ديگران نيز بود به زبان آورده و نفاق باطنى و بى‏ايمانى خود را همه جا آشكار مى‏ساختند، به شرحى كه در جاى خود مذكور خواهد شد.
و به عبارت روشنتر به دنبال خبر حركت لشكر احزاب وحشت سرتاسر مدينه رافرا گرفت با اين تفاوت كه افراد با ايمان با علم به اينكه آزمايش سختى در پيش دارند از اين وحشت داشتند كه آيا بتوانند بخوبى از عهده آزمايش برآيند يا نه؟و افراد سست عقيده و منافق از سرنوشت خود و زن و بچه و اموال و داراييشان وحشت داشتند، اينان در كار حفر خندق نيز سستى مى‏ورزيدند و تا جايى كه مى‏توانستند شانه از زير كار خالى كرده فرار مى‏كردند و در عوض مردمان با ايمان با كمال جديت و علاقه و كوشش كار مى‏كردند.
اگر احيانا احتياجى ضرورى پيدا مى‏كردند كه دست از كار كشيده و سرى به خانه و زن و فرزند خود بزنند از رهبر بزرگوار خود اجازه مى‏گرفتند و با موافقت آن حضرت بسرعت به خانه آمده و باز مى‏گشتند و بر عكس منافقان و افراد سست ايمان براى فرار از كار، نا امن بودن شهر و خانه را بهانه قرار داده و يا به بهانه‏هاى مختلف ديگر بيشتر وقت خود را در خانه مى‏گذراندند و بلكه گاهى ديگران را نيز به فرار وا مى‏داشتند.
خداى تعالى درباره مؤمنان آيه ذيل را به پيغمبر نازل فرمود:
"انما المؤمنون الذين آمنوا بالله و رسوله و اذا كانوا على امر جامع لم يذهبوا حتى يستأذنوه إن الذين يستأدنك أولئك الذين يؤمنون بالله و رسوله فاذا استاذنوك لبعض شأنهم فأذن لمن شئت منهم و استغفر لهم الله ان الله غفور رحيم" (3)
[جز اين نيست كه مؤمنان حقيقى كسانى هستند كه به خدا و رسولش ايمان كامل دارند و هر گاه در كارهاى عمومى كه حضورشان لازم باشد حاضر شوند تا اجازه نگيرند از نزد وى بيرون نروند كسانى كه از تو اجازه گيرند همان كسانى هستند كه به خدا و رسولش ايمان آورده‏اند و چون از تو براى بعضى كارهاشان اجازه خواستند به هر كدامشان كه خواستى اجازه بده و براى ايشان آمرزش بخواه كه خدا آمرزنده و مهربان است.]
و درباره منافقان نيز در دو آيه بعد فرموده: "... فليحذر الذين يخالفون عن امره أن تصيبهم فتنة او يصيبهم عذاب اليم".
[بايد كسانى كه از امر خدا مخالفت مى‏كنند بترسند از اينكه دچار فتنه‏اى گردند يا به عذاب دردناكى دچار شوند.]
و نيز فرموده:
"و إذ قالت طائفة منهم يا اهل يثرب لا مقام لكم فارجعوا و يستأذن فريق منهم النبى يقولون ان بيوتنا عورة و ما هى بعورة ان يريدون الا فرارا" (4)
[آن گاه كه گروهى از ايشان گفتند اى مردم يثرب جاى ماندن شما نيست باز گرديد و گروهى از ايشان از پيغمبرشان اجازه خواسته و مى‏گفتند خانه‏هاى ما بى‏حفاظ است!خانه‏هاشان بى‏حفاظ نبود و جز فرار كردن قصد ديگرى نداشتند.]
و بخصوص وقتى شنيدند يهود بنى قريظه نيز پيمان شكنى كرده و با احزاب و دشمنان ائتلاف كرده و مى‏خواهند از پشت بر آنها حمله كنند، اين ترس و اضطراب خيلى شديدتر شد.
به هر صورت مسلمانان به كار حفر خندق مشغول گشته و هر كس روى سهمى كه برايش مقرر شده بود به حفارى مشغول شد و با تمام مشكلاتى كه براى آنها داشت كار بسرعت پيش مى‏رفت.
چنانكه بيشتر مورخين نوشته‏اند كار حفر خندق شش روزه به پايان رسيد و علت عمده اين سرعت عمل و پيشرفت كار هم آن بود كه خود پيغمبر اسلام نيز مانند يكى از افراد معمولى كار مى‏كرد و مسلمانان كه مى‏ديدند رهبر عالى قدرشان نيز با آن همه گرفتارى و مشكلات و بلكه گرسنگى و نخوردن غذاى كافى به اندازه يك مسلمان عادى كلنگ مى‏زند و سنگ و خاك به دوش مى‏كشد به فعاليت و كار تشويق مى‏شدند و موجب سرعت عمل آنها مى‏گرديد.
مسلمانان براى سرگرمى و رفع خستگى خود ارجوزه‏هايى مى‏خواندند و گاهى به صورت سرود دسته جمعى همگى با هم، همصدا مى‏شدند و رسول خدا(ص)نيز گاهى‏در همه سرود و گاهى در جمله آخر و قافيه آن با آنان همصدا مى‏شد. از جمله اين رجز بود كه با صداى بلند مى‏خواندند و عبد الله بن رواحه آن را سروده بود:
لا هم لو لا انت ما اهتدينا

و لا تصدقنا و لا صلينا

فانزلن سكينة علينا

و ثبت الاقدام ان لاقينا

ان الاولاء قد بغوا علينا

اذا ارادوا فتنة ابينا

صدور چند معجزه از پيغمبر خدا(ص) در حفر خندق
پيش از اين گفته شد كه يكى از نشانه‏ها و علايم نبوت كه پيغمبر صادق را از كاذب متمايز و جدا مى‏سازد"معجزه"است،معجزه عبارت است از آن عملى كه از نظر عقلى انجام آن محال نباشد ولى افراد عادى هم از انجام آن عاجزند، و پيغمبران الهى داراى انواع معجزات بوده‏اند و از پيغمبر اسلام نيز معجزات زيادى در مكه و مدينه به ظهور پيوست كه برخى از آنها در بحثهاى گذشته مذكور شد. در جنگ خندق چند معجزه آشكار از آن حضرت ديده شد كه مورخين بخصوص براى آنها بابى جداگانه باز كرده‏اند از آن جمله"نرم شدن سنگ از بركت دعا و آب دهان پيغمبر"بود كه ابن هشام و بخارى و ديگران نوشته‏اند و از جابر نقل كنند كه گفت:
در قسمتى از خندق،سنگ بزرگى ظاهر شد كه كار كندن خندق را مشكل ساخت جريان را به رسول خدا(ص)گزارش دادند،حضرت ظرف آبى طلبيد و مقدارى از آب دهان خويش در آن انداخت سپس دعايى بر آن خوانده پيش رفت و آن آب را بدان سنگ پاشيد و فرمود: اكنون بكنيد!
جابر گويد: به خدا سوگند، ان سنگ سخت، از بركت آب دهان و دعاى پيغمبر،مانند خاك نرم شد و با بيل و كلنگ به آسانى آن را كندند.
بركتى كه در خرما پيدا شد
بشير بن سعد از كسانى بود كه حفر خندق مى‏كرد و شوهر خواهر عبد الله بن رواحه بود كه اشعارى از او ذكر شد. دختر همين بشير گويد:روزى مادرم مقدارى خرما در دامان من ريخت و گفت: اينها را براى پدرت بشير و داييت عبد الله ببر!به گفته مادرم خرماها را به كنار خندق آورده و براى اينكه پدر و داييم را پيدا كنم به اين طرف و آن طرف مى‏رفتم، در اين ميان رسول خدا(ص)مرا ديد و به من فرمود:دخترك نزديك بيا ببينم چه در دامن دارى؟گفتم: اى رسول خدا مقدارى خرماست كه مادرم داده تا براى چاشت پدرم بشير و داييم عبد الله بن رواحه ببرم.
فرمود: ان را پيش بياور.
من نزديك رفتم و خرماها را در دستهاى پيغمبر ريختم و چندان نبود كه دستهاى آن حضرت را پر كند، پس رسول خدا(ص) دستور داد پارچه بزرگى آوردند و آن را پهن كرد.خرماها را روى آن ريخت، ان گاه به مردى فرمود: اهل خندق را خبر كن تا همگى براى غذاى چاشت بيايند.
آن مرد فريادى زده مردم را به خوردن چاشت دعوت كرد ناگاه تمام كسانى كه مشغول حفر خندق بودند دست كشيده اطراف آن چادرى كه پهن شده بود نشستند و شروع به خوردن كردند.
دختر بشير گويد: من ايستاده بودم و با كمال تعجب ديدم كه همگى از آن خرما خوردند و رفتند و باز هم در آن پارچه خرما بود!
بركت غذاى جابر
داستان بركت غذاى جابر را محدثين شيعه و سنى و اهل تاريخ مختلف نقل كرده‏اند و اجمال داستان كه در مجمع البيان طبرسى و صحيح بخارى و كتابهاى ديگر آمده اين است كه جابر گويد:روزى از آن روزها كه مسلمانان به كار حفر خندق مشغول بودند به سراغ رسول خدا(ص) رفتم و آن حضرت را در مسجدى كه در آن نزديك بود مشاهده كردم كه رداى خود را زير سر گذارده و به پشت خوابيده و براى آنكه گرسنگى در او اثر نكند و خالى بودن شكم او مانع از كار حفر خندق نشودسنگى به شكم خود بسته است. (5)
جابر گويد: ان وضع را كه ديدم به فكر افتادم تا غذايى تهيه كرده و آن حضرت را به خانه ببرم، از اين رو به خانه رفتم و بزغاله‏اى را كه در منزل داشتم و از نظر اندام متوسط بودـنه چاق و نه لاغرـذبح كردم و از زنم پرسيدم:چه در خانه دارى؟گفت:يك صاع (6) جو، بدو گفتم: اين بزغاله را بپز و جو را نيز آرد كن و نانى بپز تا من امشب رسول خدا(ص) را به خانه بياورم. زن قبول كرد و من كنار خندق آمدم و دوباره پس از ساعتى از آن حضرت اجازه گرفته بازگشتم و ديدم بزغاله پخته شده و چند قرص نان نيز پخته است. به نزد رسول خدا(ص) رفتم و چون شام شد و مردم دست از كار كشيده و خواستند به خانه‏هاى خود بروند از آن حضرت دعوت كردم تا شام را در خانه ما صرف كند. رسول خدا(ص)پرسيد:چه در خانه دارى؟من جريان بزغاله و يك صاع جو را عرض كردم. حضرت دستور داد جار بزنند تا همه افرادى كه در حفر خندق كار مى‏كردند شام را در خانه جابر صرف كنند.
و در نقل ديگرى است كه خود آن حضرت فرياد برداشت:
"يا اهل الخندق ان جابرا صنع لكم شوربا فحي هلاكم"
[اى اهل خندق جابر براى شما شوربايى ساخته همگى بياييد!]
جابر گويد:خدا مى‏داند در آن وقت چه بر من گذشت و با خود گفتم:"انا لله و انا اليه راجعون"، زيرا مى‏ديدم آن گروه بسيار(كه طبق مشهور بيش از هفتصد نفر بودند)همگى به راه افتادند و به فكر فرو رفتم كه چگونه از آن اندك غذا مى‏خواهند بخورند و سير شوند، از اين رو بسرعت خود را به خانه رسانده به همسرم گفتم: اى زن!رسوا شدم، رسول خدا با همه مردم به خانه ما مى‏آيند!
زن گفت: ايا پيغمبر از تو پرسيد چه در خانه دارى؟
گفتم: ارى
همسرم گفت: پس ناراحت نباش خدا و رسول او به جريان داناتر هستند و براستى آن زن با همين يك جمله اندوه بزرگى را از دل من دور كرد، و بخوبى مرا دلدارى داد.
در اين وقت پيغمبر وارد شد و يكسره به سوى مطبخ آمد و سر ديگ و تنور رفت و دستور داد پارچه‏اى روى ديگ و پارچه‏اى نيز روى تنور نان انداختند و خود ايستاد و فرمان داد مسلمانان ده نفر ده نفر بيايند و براى هر دسته مقدارى نان از زير پارچه از تنور بيرون مى‏آورد و با دست خود در كاسه‏هاى بزرگى كه تهيه شد، تريد مى‏كرد. سپس به دست خود ملاقه را مى‏گرفت و سر ديگ مى‏آمد و آبگوشت روى نانها مى‏ريخت و قدرى گوشت هم روى آن مى‏گذارد و به آنها مى‏داد و در هر بار پارچه‏اى را كه روى ديگ و تنور بود دوباره روى آن مى‏انداخت و بدين ترتيب همه آن جمعيت بسيار را سير كرد و پس از همه ما نيز با خود او غذا خورديم و به همسايه‏ها نيز داديم.
و در نقل ديگرى است كه گويد:خانه ما هم تنگ بود و حضرت با دست خود به ديوارهاى اطراف اشاره مى‏كرد و آنها به عقب مى‏رفت و همه مردم را در خانه بدين ترتيب جاى داد.
برقى كه از سنگ جهيد
عمرو بن عوف گويد: سهم من،سلمان،حذيفه، نعمان و شش تن ديگر از انصار چهل ذراع شده بود و مشغول كندن آن قسمت بوديم كه ناگهان سنگ سختى بيرون آمد كه كلنگ در آن كارگر نبود و چند كلنگ را هم شكست ولى خود آن سنگ شكسته نشد،ما كه چنان ديديم به سلمان گفتيم:
پيش رسول خدا برو و ماجراى اين سنگ را به آن حضرت بگو تا اگر اجازه‏مى‏دهد از پشت سنگ حفر نموده و راه خندق را كج كنيم و گرنه دستور ديگرى به ما بدهد. زيرا ما بدون اجازه او نمى‏خواهيم راه را كج كنيم،سلمان خود را به آن حضرت رسانده و جريان را معروض داشت. پيغمبر از جا برخاست و در حالى كه همه آن نه نفر كنار خندق ايستاده بودند تا سلمان دستورى بياورد پيش آنها آمد و كلنگ سلمان را گرفت و وارد خندق شد و با دست خود كلنگى به آن سنگ زد و قسمتى از آن سنگ شكسته شد و برقى خيره كننده جستن كرد كه شعاع زيادى را روشن نمود، همچون چراغى كه در دل شب فضاى مدينه را روشن سازد. پيغمبر بانگ به تكبير(الله اكبر)بلند كرد و مسلمانان ديگر نيز بانگ الله اكبر برداشتند،سپس رسول خدا(ص)كلنگ دوم را زد و قسمت ديگرى از سنگ شكسته شد و مانند بار اول برق زيادى جستن كرد و دوباره پيغمبر تكبير گفت و مسلمانان نيز تكبير گفتند و براى سومين بار كلنگ زد و برق جستن نمود و همگى تكبير گفتند.
سنگ شكست و رسول خدا(ص) دست خود را به دست سلمان گرفت و از خندق بيرون آمد و چون سلمان ماجراى آن برقهاى زياد و خيره كننده و تكبير آن حضرت را به دنبال آنها پرسيد؟پيغمبر (ص) در حالى كه ديگران نيز مى‏شنيدند فرمود:كلنگ نخست را كه زدم و آن برق جهيد، در آن برق قصرهاى حيره و مداين را كه همچون دندانهاى نيش سگان مى‏نمود مشاهده كردم و جبرئيل به من خبر داد كه امت من آن كاخها را فتح خواهند كرد، در دومين برق كاخهاى سرخ سرزمين روم برايم آشكار شد و جبرئيل به من خبر داد كه امت من بر آنها چيره مى‏شوند و در سومين برق قصرهاى صنعا را ديدم و جبرئيل مرا خبر داد كه امتم آن قصرها را مى‏گشايند، پس بشارت باد شما را!
گروهى از منافقان كه اين سخن را شنيدند از روى تمسخر به هم گفتند: ايا از اين مرد تعجب نمى‏كنيد!و اين نويدهاى دروغ او را باور مى‏كنيد؟وى مدعى است كه از يثرب قصرهاى حيره و مدائن را مى‏بيند و وعده فتح آنها را به مردم مى‏دهد و شما اكنون از ترس به دور خود خندق مى‏كنيد و جرئت بيرون رفتن از آن را نداريد!
كار حفر خندق در شش روز به انجام رسيد و رسول خدا(ص)براى رفت و آمد از آن، هشت راه قرار داد كه فقط از آن هشت راه رفت و آمد به خارج خندق مقدور بود، و در مقابل هر راهى كه به خارج خندق متصل مى‏شد يك نفر از مهاجر و يك تن از انصار را با گروهى از سربازان اسلام گماشت تا از آن نگهبانى و محافظت كنند. سپس به داخل شهر آمده ابن ام مكتوم را در مدينه به جاى خود گمارده و زنها و بچه‏ها را در قلعه‏هاى شهر جاى داد و برج و باروى شهر را نيز محكم كرده با سه هزار نفر از مردان مسلمان براى جنگ با احزاب قريش حركت كرد و تا جلوى خندق آمد و صفوف مسلمانان را طورى قرار داد كه كوه"سلع" (7) پشت سرشان قرار داشت و كوه احد در برابرشان بود و خندق ميان آنها را با دشمن جدا مى‏كرد، و پيش از اينكه لشكر قريش به مدينه برسد تمام اين كارها سروصورت پيدا كرده و انجام شده بود. (8)
يهود بنى قريظه پيمان خود را مى‏شكنند
حيى بن اخطب كه يكى از محركين اصلى اين جنگ بود و در حركت دادن لشكر قريش و احزاب سهم بسزايى داشت به ابو سفيان گفته بود: اگر شما به يثرب حمله كنيد و به جنگ محمد(ص)بياييد يهود بنى قريظه نيز پيمان خود را با محمد شكسته و به يارى شما خواهند شتافت.
همين كه احزاب به نزديكيهاى مدينه رسيدند حيى بن اخطب روى قولى كه به ابو سفيان داده بود از آنها جدا شده و بسرعت به مدينه آمد و صبر كرد تا چون شب شد به سوى قلعه‏هاى بنى قريظه و در خانه كعب بن اسدـرئيس يهود بنى قريظهـرفت و در را كوفت.كعب بن اسد پشت در آمد و چون دانست حيى بن اخطب است در را باز نكرد.
حيى فرياد زد:در را باز كن!كعب گفت: تو مرد نامبارك و ميشومى هستى و براى وادار كردن ما به پيمان شكنى و نقض عهد با محمد به نزد ما آمده‏اى، در را به روى تو باز نمى‏كنم،ما با محمد پيمان داريم و در اين مدت جز محبت و وفا از او چيزى نديده‏ايم.
حيى گفت:در را باز كن تا دو كلمه حرف با تو بزنم!
كعب پاسخ داد:در را باز نخواهم كرد، از راهى كه آمده‏اى باز گرد.
حيى كه خود را با شكست مواجه مى‏ديد گفت: به خدا باز نكردن در تنها به خاطر اين است كه مى‏ترسى لقمه‏اى از نان تو بخورم!
اين حرف كعب را بر سر غيرت آورد و در را به رويش باز كرد، و چون چشم حيى بن اخطب به كعب افتاد گفت:واى بر تو اى كعب،من عزت هميشگى را براى تو آورده‏ام!يك دريا لشكر به يارى تو آورده‏ام، اين سپاه عظيم قريش است كه من به همراه آنها به اينجا آمده‏ام و از آن سو بزرگان قبايل ديگرى نيز مانند غطفان، اشجع و بنى مرة را با آنها همراه كرده و همگى يك دل و يك زبان تصميم به نابودى محمد و يارانش گرفته و هم عهد شده‏اند،كه تا محمد و پيروانش را نابود نكنند از اينجا نروند و هم اكنون در پشت دروازه يثرب هستند.
كعب در جوابش گفت: به خدا اينكه براى من آورده‏اى ذلت و خوارى ابدى است(نه عزت هميشگى) و ابرى است بى‏آب كه بارانش را در جاى ديگر ريخته و رعد و برقى بيش در آن نيست. اى حيى ما را به حال خود واگذار كه ما از محمد جز نيكى و وفادارى چيزى نديده‏ايم.
اما حيى بن اخطب از اين سخنان نوميد نشده و آن قدر از اين در و آن در سخن گفت تا كعب را به شكستن پيمانى كه با پيغمبر اسلام بسته بود حاضر كرد و از او قول گرفت كه با احزاب و قريش در وقت جنگ كمك و همكارى كند. (9) و خلاصه به هر ترتيبى بود بنى قريظه را وادار به نقض عهد نموده و بدين ترتيب مقدمات نابودى و كشتن آنها را فراهم ساخت چنانكه در صفحات آينده خواهيد خواند.
بنى قريظه براى احتياط كار بدو گفتند: ممكن است با تمام اين احوال لشكر قريش و غطفان و ساير احزاب نتوانند كارى بكنند و با شكست روبه رو شده از اينجا باز گردند آن وقت معلوم نيست سرنوشت ما با محمد چگونه خواهد بود پس بايد تو نيز تا پايان كار پيش ما بمانى و در سرنوشت با ما شريك باشى!
حيى بن اخطب به ناچار اين شرط را پذيرفت و در آن قلعه پيش بنى قريظه ماند و براى قريش پيغام فرستاد كه بنى قريظه عهد خود را با محمد شكسته و آماده كمك با شما هستند، جز آنكه ده روز مهلت خواستند تا آماده جنگ و مجهز شوند.
رسيدن لشكر قريش و احزاب به مدينه
در اين خلال سپاه انبوه قريش و ساير احزاب هم پيمانشان دسته دسته با تجهيزات جنگى كه داشتند از راه رسيدند و در دامنه كوه احد اردو زدند و چون به لشكر مسلمانان برنخوردند به سوى مدينه حركت كرده تا كنار خندق پيش آمدند، و چون آن خندق را با آن كيفيت مشاهده كردند در شگفت شده گفتند:
اين حيله‏اى است كه عرب تاكنون از آن آگاه نبوده!
و به ناچار چون نمى‏توانستند جلوتر بروند در همان سوى خندق اردو زدند،مسلمانان نيز از اين سو ورود لشكر مجهز قريش و قبايل ديگر عرب را گروه گروه مشاهده مى‏كردند و خود را براى دفاع از شهر و ديار خود آماده مى‏ساختند.
در اين ميان خبر پيمان شكنى يهود بنى قريظه نيز به رسول خدا(ص) رسيد و فكر آن حضرت را نگران ساخت، راستى هم كار سختى بود زيرا با اين ترتيب دشمن از هر طرف مسلمانان را محاصره كرده بود و اين خطر بود كه بنى قريظه در اين حالى كه مردان مسلمانان رو به روى لشكر احزاب در كنار خندق موضع گرفته‏اند آنها از فرصت استفاده كرد به داخل شهر حمله كنند و زنان و كودكان و خانه‏هاى مردم را مورد هجوم و دستبرد قرار دهند.
پيغمبر خدا براى تحقيق بيشتر و درستى و نادرستى اين خبر، چند تن از انصار مدينه را مانند سعد بن معاذ،سعد بن عباده،عبد الله بن رواحه و خوات بن جبير كه سابقه دوستى با يهود مزبور داشتند و يا جزء هم پيمانان آنها محسوب مى‏شدند به سوى قلعه‏هاى بنى قريظه فرستاد و بدانها فرمود: اگر ديديد اين خبر راست است وقتى برگشتيد با رمز و كنايه اين خبر را به من بگوييد، ولى اگر ديديد دروغ است علنى و آشكارا به من خبر دهيد.
افراد مزبور به پاى قلعه‏هاى بنى قريظه آمدند و ديدند كار از آنچه شنيده‏اند بدتر است زيرا وقتى نام پيغمبر اسلام را براى آنها بردند و موضوع پيمان دوستى و عدم تعرضى را كه ميان پيغمبر و آنان به امضا رسيده بود به ميان كشيدند يهوديان زبان به دشنام گشوده گفتند: محمد كيست؟ما هيچ گونه پيمان و عهدى با او نداريم. سعد بن‏معاذ كه مرد غيور و متعصبى بود وقتى اين سخنان را از آنها شنيد زبان به دشنام آنها گشود، انان نيز سعد را دشنام دادند و سعد بن عباده كه چنان ديد رو به سعد بن معاذ كرده گفت:كار از اين حرفها گذشته آرام باش!
اينان به سوى رسول خدا(ص)بازگشته و همان طور كه دستور فرموده بود با دو جمله كه صورت رمز داشت، درستى و صحت آن خبر را به اطلاع آن حضرت رساندند. (10) اما رسول خدا براى اينكه مسلمانان ديگر از قضيه مطلع نشوند تكبير گفت:و سپس فرمود:"ابشروا يا معشر المسلمين"مژده اى مسلمانان!
اما چنانكه برخى گفته‏اند: اين خبر پنهان نماند و تدريجا همه مسلمانان از پيمان شكنى بنى قريظه مطلع شدند و بر ترس و اضطرابشان افزوده شد. در اين ميان آنچه شايد از شمشيرهاى لشكر احزاب و حمله بنى قريظه سخت‏تر و خطرناكتر بود سخنان وحشت آور و زخم زبانهاى منافقان بود كه از يك سو روحيه مسلمانان را با سخنان ترس آور خود تضعيف مى‏كردند، و از سوى ديگر با نيش زبان بر دلهاى جريحه‏دار و مضطرب آنان نمك مى‏ريختند. و به هر صورت كار خيلى سخت و دشوار شد تا آنجا كه خداوند آن روزهاى سخت و افكار گوناگونى كه مردم مسلمان را احاطه كرده بود چنين توصيف مى‏كند:
"اذ جاؤكم من فوقكم و من اسفل منكم و اذ زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر و تظنون بالله الظنونا، هنالك ابتلى المؤمنون و زلزلوا زلزالا شديدا، و اذ يقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض ما وعدنا الله و رسوله الا غرورا" (11)
[هنگامى كه دشمن از سمت بالا و پايين شما را در ميان گرفت و چشمها خيره شد و جانها به گلوگاه رسيد و به خدا گمانها برديد، در اينجا بود كه مؤمنان امتحان شدند و به تزلزل سختى دچار گشتند، در آن وقت منافقان و آن كسانى كه در دلهاشان مرضى بود مى‏گفتند:خدا و پيغمبرش جز فريب به ما وعده‏اى ندادند.]

غزوه خندق (يا احزاب)
از حوادث مهم سال پنجم هجرت كه به قول معروف در ماه شوال آن سال اتفاق افتاد جنگ خندق بود،كه با توجه به كثرت سپاه و تجهيز لشكريان قريش، و محاصره طولانى و نبودن آذوقه كافى در شهر مدينه، و دشوارى وضع اقتصادى،كارشكنى‏هاى داخلى كه از ناحيه يهود بنى قريظه و منافقين مى‏شد و به سختى مسلمانان را تهديد مى‏كرد، براى پيغمبر اسلام و پيروان آن بزرگوار يكى از سخت‏ترين جنگها و دشوارترين درگيريهايى بود كه با دشمن داشتند و مانند گذشته به كمك و يارى خداى تعالى و ايمان و فداكارى و استقامت، بر همه اين مشكلات پيروز شده و همه دشمنان را مغلوب ساختند و از اين كارزار سخت و دشوار نيز فاتح و سربلند و پيروز بيرون آمدند.
در پايان غزوه بدر صغرى گفته شد كه چون مشركين به دستور ابو سفيان در بدر صغرى حاضر نشدند و آن سال را مناسب براى جنگ نديدند مورد شماتت و سرزنش بزرگان قريش و مردم مكه قرار گرفته و قبايل عرب بازگشت آنها را حمل بر ترس و فرار از برابر مسلمانان كردند، و از اين رو ابو سفيان تصميم گرفت لكه اين ننگ را از دامن خود بشويد و بار ديگر شوكت و عظمت خود را به رخ مسلمانان و ساكنان شبه جزيره عربستان بكشد و به همين منظور نزديك به يك سال،يعنى از ذى قعده سال چهارم تا شوال سال پنجم در صدد تهيه سربازان جنگى و ابزار و اسلحه كافى براى چنين جنگ بزرگى بر آمده و توانستند روزى كه از مكه به سمت مدينه حركت كردندبيش از ده هزار مرد جنگى را با تمام تجهيزات بسيج كنند به شرحى كه در ذيل خواهيد خواند.
عامل ديگرى كه در بسيج اين لشكر زياد و ترتيب دادن اين جنگ مهم بسيار مؤثر بود، تحريكات جمعى از بزرگان يهود بنى نضير و بنى وايل مانند حيى بن اخطب و هوذة بن قيس بود كه چون به دستور پيغمبر اسلام ناچار به خروج از مدينه و جلاى وطن گرديدندـبه شرحى كه پيش از اين گذشتـدر صدد انتقام از محمد(ص)بر آمده و سفرى به مكه و نزد قريش رفتند و آنها را بر ضد مسلمانان و پيغمبر اسلام تحريك كرده و به آنها اطمينان دادند كه اگر شما به جنگ او برويد ما همه گونه كمك و مساعدت به شما خواهيم كرد، تا آنجا كه نوشته‏اند:وقتى قريش حال بنى النضير را از ايشان پرسيدند آنها در پاسخ گفتند:
بنى النضير در ميان خبير و يثرب چشم به راه شما هستند تا بر محمد و يارانش هجوم بريد و آنان به كمك شما بشتابند. چون از حال بنى قريظهـكه هنوز در مدينه سكونت داشتندـجويا شدند گفتند: انها نيز منتظر هستند تا چه وقت شما به شهرشان برسيد و آن وقت پيمان خود را با محمد بشكنند و به يارى شما بشتابند.
قرشيان كه در اثر مبارزات طولانى با مسلمانان تا حدودى خسته به نظر مى‏رسيدند و از طرفى تدريجا عقايدشان نسبت به مراسم دينى قريش و آيين بت پرستى سست شده و به حال ترديد در آمده بودند، براى اطمينان خاطر نسبت به مرام و آيين خود از آنها كه جزء بزرگان يهود و اهل كتاب به شمار مى‏رفتند سؤال كردند:راستى!شما كه اهل كتاب هستيد و از آيين ما و محمد اطلاعات كافى داريد به ما بگوييد: ايا آيين ما بهتر است يا دين محمد؟
يهوديان در اينجا روى دشمنى با پيغمبر اسلام(ص) و عناد با آن بزرگوار از يك حقيقت مسلم و قطعى دست برداشته و براى خوشايند و تحريك آنها آشكارا حق كشى كرده و پاسخ دادند: مطمئن باشيد كه شما بر حق هستيد و آيين شما از دين او بهتر است. (1) قرآن كريم در مذمت آنان بسيار زيبا گويد:
"الم تر الى الذين اوتوا نصيبا من الكتاب يؤمنون بالجبت و الطاغوت و يقولون للذين كفروا هؤلاء اهدى من الذين آمنوا سبيلا، اولئك الذين لعنهم الله و من يلعن الله فلن تجد له نصيرا" (2)
[آيا نديدى آنان را كه بهره‏اى از كتاب داشتند به جبت و طاغوت مى‏گروند و به كافران گويند:راه شما به هدايت نزديكتر از راه مؤمنان است، انهايند كه خدا لعنتشان كرده و هر كه را خدا لعنت كند ياورى براى او نخواهى يافت.]و از برخى از تواريخ نقل شده كه يهوديان براى اطمينان قريش به مسجد الحرام آمده و در برابر بتهاى مشركين سجده كرده و خواستند با اين رفتار عملا نيز حقانيت آيين آنها را ثابت كنند.
قريش مكه با اين جريان از نصرت يهود مطمئن شده و با سخنان آنها به آيين باطل خود دلگرم گشته و آمادگى خود را براى جنگ با مسلمانان اعلام كردند.
حيى بن اخطب و ديگر بزرگان يهود وقتى قرشيان را آماده كردند به نزد قبايل ديگرى كه در حجاز سكونت داشتند مانند قبيله غطفان، بنى مره و بنى فزاره و هر كدام كه روى جهتى با پيغمبر و مسلمانان عداوت و دشمنى داشتند آمده و آنها را نيز با سخنانى نظير آنچه به قريش گفته بودند براى جنگ با مسلمانان تحريك و آماده كرده و پس از گذشتن چند روز دسته‏هاى مختلف از ميان قبايل به مكه آمده و با قريش ائتلاف كرده به سوى مدينه حركت كردند. رياست قريش با ابو سفيان بود و قبايل ديگر نيز هر كدام تحت رياست و فرماندهى يكى از بزرگان خويش حركت كردند و رياست همه سپاه را نيز به ابو سفيان واگذار كردند، و چنانكه گفته‏اند:وقتى از مكه خارج شدند متجاوز از ده هزار سپاه بودند.
رسيدن خبر به مدينه و دستور حفر خندق
خبر حركت لشكر قريش به رسول خدا(ص) رسيد و براى مقابله با اين لشكر جرار در فكر فرو رفتند و چاره‏اى جز آنكه در مدينه بمانند و حالت دفاعى به خود گيرند نديدند، اما باز هم براى حفظ شهر از حمله دشمن، تدبيرى لازم بود، از اين جهت پيغمبر اسلام با اصحاب خود در اين باره مشورت كرد و سلمان فارسى كه در آن وقت از قيد بردگى آزاد شده بودـبه شرحى كه در جاى خود مذكور شدـو مى‏توانست در جنگها شركت كند پيشنهادى داد كه مورد تصويب قرار گرفت و قرار شد بدان عمل كنند.
سلمان گفت: اى رسول خدا در شهرهاى ما اهل فارس معمول است كه چون لشكر زيادى به شهر هجوم آورند كه مردم آن شهر را تاب مقاومت با آنها نباشد اطراف خود را خندقى حفر مى‏كنند و راه حمله را بر دشمن مى‏بندند، اينك به نظر من خوب است دستور دهيد آن قسمت از شهر مدينه را كه سر راه دشمن مى‏باشد خندقى حفر كنند. رسول خدا(ص) اين نظريه را پسنديد و قرار شد قسمت زيادى از شمال و بخصوص شمال غربى مدينه را به صورت هلالى خندق بكنند، و روى هم رفته قسمتى را كه پيغمبر دستور حفر خندق در آن قسمت داد قسمت شمالى مدينه بود كه شامل ناحيه احد مى‏شد و تا نقطه‏اى به نام راتج را مى‏گرفت، چون در قسمت جنوب غربى و جنوب،محله قبا و باغستانهاى آنجا بود و در ناحيه شرقى نيز يهود بنى قريظه سكونت داشتند و لشكر دشمن ناچار بود از همان ناحيه شمال و قسمتى از شمال غربى به مدينه بتازد و از اين رو فقط همان قسمت را براى حفر خندق انتخاب كردند.
پيغمبر خدا دستور داد براى اين كار خطى در آن قسمت ترسيم كنند و هر ده ذراع و يا چهل ذراع و يا به گفته برخى بيست گام و سى گام را ميان ده نفر از مهاجر و انصارتقسيم كرد، براى خود نيز مانند افراد ديگر قسمتى را معين كرد تا در رديف مهاجرين آن قسمت را به دست خود حفر كنند.
فضيلتى از سلمان
سلمان با اينكه طبق رواياتى كه در شرح حال او گذشت عمرى طولانى داشت،مردى نيرومند و كارگر خوبى بود كه در هر روز به اندازه چند نفر كار مى‏كرد و از اين رو ميان مهاجر و انصار درباره او اختلاف افتاد و هر دسته او را از خود مى‏دانستند،مهاجرين مى‏گفتند: سلمان از ماست و انصار مى‏گفتند: از ماست؟
رسول خدا(ص)كه چنان ديد فرمود:
"السلمان منا اهل البيت"
[سلمان از ما خاندان است.]
سختى كار
پيش از اين اشاره شد كه ائتلاف احزاب و داستان جنگ خندق در وقتى اتفاق افتاد كه در مدينه خشكسالى شده بود و مردم شهر از نظر آذوقه و مواد خوراكى در فشار و مضيقه بودند و از اين رو وقتى خبر حركت آن سپاه عظيم و مجهز به مردم مدينه رسيد سخت به وحشت افتادند،منتهى آنان كه ايمان محكمترى داشتند دل به نصرت خدا بسته و اين حادثه را آزمايشى براى خود مى‏دانستند ولى آنها كه پايه ايمانشان سست و يا در دل نفاق داشتند نمى‏توانستند اضطراب و وحشت خود را پنهان كنند و همه جا سخن از سقوط شهر مدينه و اسارت زنان و كودكان به دست دشمن به ميان آورده و پس از ورود لشكريان قريش و مدت محاصره نيز به بهانه‏هاى مختلف از فرمان رسول خدا(ص) و توقف در كنار خندق سرپيچى كرده و فرار مى‏كردند، و سخنان ناهنجارى كه موجب ترس و دلسردى ديگران نيز بود به زبان آورده و نفاق باطنى و بى‏ايمانى خود را همه جا آشكار مى‏ساختند، به شرحى كه در جاى خود مذكور خواهد شد.
و به عبارت روشنتر به دنبال خبر حركت لشكر احزاب وحشت سرتاسر مدينه رافرا گرفت با اين تفاوت كه افراد با ايمان با علم به اينكه آزمايش سختى در پيش دارند از اين وحشت داشتند كه آيا بتوانند بخوبى از عهده آزمايش برآيند يا نه؟و افراد سست عقيده و منافق از سرنوشت خود و زن و بچه و اموال و داراييشان وحشت داشتند، اينان در كار حفر خندق نيز سستى مى‏ورزيدند و تا جايى كه مى‏توانستند شانه از زير كار خالى كرده فرار مى‏كردند و در عوض مردمان با ايمان با كمال جديت و علاقه و كوشش كار مى‏كردند.
اگر احيانا احتياجى ضرورى پيدا مى‏كردند كه دست از كار كشيده و سرى به خانه و زن و فرزند خود بزنند از رهبر بزرگوار خود اجازه مى‏گرفتند و با موافقت آن حضرت بسرعت به خانه آمده و باز مى‏گشتند و بر عكس منافقان و افراد سست ايمان براى فرار از كار، نا امن بودن شهر و خانه را بهانه قرار داده و يا به بهانه‏هاى مختلف ديگر بيشتر وقت خود را در خانه مى‏گذراندند و بلكه گاهى ديگران را نيز به فرار وا مى‏داشتند.
خداى تعالى درباره مؤمنان آيه ذيل را به پيغمبر نازل فرمود:
"انما المؤمنون الذين آمنوا بالله و رسوله و اذا كانوا على امر جامع لم يذهبوا حتى يستأذنوه إن الذين يستأدنك أولئك الذين يؤمنون بالله و رسوله فاذا استاذنوك لبعض شأنهم فأذن لمن شئت منهم و استغفر لهم الله ان الله غفور رحيم" (3)
[جز اين نيست كه مؤمنان حقيقى كسانى هستند كه به خدا و رسولش ايمان كامل دارند و هر گاه در كارهاى عمومى كه حضورشان لازم باشد حاضر شوند تا اجازه نگيرند از نزد وى بيرون نروند كسانى كه از تو اجازه گيرند همان كسانى هستند كه به خدا و رسولش ايمان آورده‏اند و چون از تو براى بعضى كارهاشان اجازه خواستند به هر كدامشان كه خواستى اجازه بده و براى ايشان آمرزش بخواه كه خدا آمرزنده و مهربان است.]
و درباره منافقان نيز در دو آيه بعد فرموده: "... فليحذر الذين يخالفون عن امره أن تصيبهم فتنة او يصيبهم عذاب اليم".
[بايد كسانى كه از امر خدا مخالفت مى‏كنند بترسند از اينكه دچار فتنه‏اى گردند يا به عذاب دردناكى دچار شوند.]
و نيز فرموده:
"و إذ قالت طائفة منهم يا اهل يثرب لا مقام لكم فارجعوا و يستأذن فريق منهم النبى يقولون ان بيوتنا عورة و ما هى بعورة ان يريدون الا فرارا" (4)
[آن گاه كه گروهى از ايشان گفتند اى مردم يثرب جاى ماندن شما نيست باز گرديد و گروهى از ايشان از پيغمبرشان اجازه خواسته و مى‏گفتند خانه‏هاى ما بى‏حفاظ است!خانه‏هاشان بى‏حفاظ نبود و جز فرار كردن قصد ديگرى نداشتند.]
و بخصوص وقتى شنيدند يهود بنى قريظه نيز پيمان شكنى كرده و با احزاب و دشمنان ائتلاف كرده و مى‏خواهند از پشت بر آنها حمله كنند، اين ترس و اضطراب خيلى شديدتر شد.
به هر صورت مسلمانان به كار حفر خندق مشغول گشته و هر كس روى سهمى كه برايش مقرر شده بود به حفارى مشغول شد و با تمام مشكلاتى كه براى آنها داشت كار بسرعت پيش مى‏رفت.
چنانكه بيشتر مورخين نوشته‏اند كار حفر خندق شش روزه به پايان رسيد و علت عمده اين سرعت عمل و پيشرفت كار هم آن بود كه خود پيغمبر اسلام نيز مانند يكى از افراد معمولى كار مى‏كرد و مسلمانان كه مى‏ديدند رهبر عالى قدرشان نيز با آن همه گرفتارى و مشكلات و بلكه گرسنگى و نخوردن غذاى كافى به اندازه يك مسلمان عادى كلنگ مى‏زند و سنگ و خاك به دوش مى‏كشد به فعاليت و كار تشويق مى‏شدند و موجب سرعت عمل آنها مى‏گرديد.
مسلمانان براى سرگرمى و رفع خستگى خود ارجوزه‏هايى مى‏خواندند و گاهى به صورت سرود دسته جمعى همگى با هم، همصدا مى‏شدند و رسول خدا(ص)نيز گاهى‏در همه سرود و گاهى در جمله آخر و قافيه آن با آنان همصدا مى‏شد. از جمله اين رجز بود كه با صداى بلند مى‏خواندند و عبد الله بن رواحه آن را سروده بود:
لا هم لو لا انت ما اهتدينا

و لا تصدقنا و لا صلينا

فانزلن سكينة علينا

و ثبت الاقدام ان لاقينا

ان الاولاء قد بغوا علينا

اذا ارادوا فتنة ابينا

صدور چند معجزه از پيغمبر خدا(ص) در حفر خندق
پيش از اين گفته شد كه يكى از نشانه‏ها و علايم نبوت كه پيغمبر صادق را از كاذب متمايز و جدا مى‏سازد"معجزه"است،معجزه عبارت است از آن عملى كه از نظر عقلى انجام آن محال نباشد ولى افراد عادى هم از انجام آن عاجزند، و پيغمبران الهى داراى انواع معجزات بوده‏اند و از پيغمبر اسلام نيز معجزات زيادى در مكه و مدينه به ظهور پيوست كه برخى از آنها در بحثهاى گذشته مذكور شد. در جنگ خندق چند معجزه آشكار از آن حضرت ديده شد كه مورخين بخصوص براى آنها بابى جداگانه باز كرده‏اند از آن جمله"نرم شدن سنگ از بركت دعا و آب دهان پيغمبر"بود كه ابن هشام و بخارى و ديگران نوشته‏اند و از جابر نقل كنند كه گفت:
در قسمتى از خندق،سنگ بزرگى ظاهر شد كه كار كندن خندق را مشكل ساخت جريان را به رسول خدا(ص)گزارش دادند،حضرت ظرف آبى طلبيد و مقدارى از آب دهان خويش در آن انداخت سپس دعايى بر آن خوانده پيش رفت و آن آب را بدان سنگ پاشيد و فرمود: اكنون بكنيد!
جابر گويد: به خدا سوگند، ان سنگ سخت، از بركت آب دهان و دعاى پيغمبر،مانند خاك نرم شد و با بيل و كلنگ به آسانى آن را كندند.
بركتى كه در خرما پيدا شد
بشير بن سعد از كسانى بود كه حفر خندق مى‏كرد و شوهر خواهر عبد الله بن رواحه بود كه اشعارى از او ذكر شد. دختر همين بشير گويد:روزى مادرم مقدارى خرما در دامان من ريخت و گفت: اينها را براى پدرت بشير و داييت عبد الله ببر!به گفته مادرم خرماها را به كنار خندق آورده و براى اينكه پدر و داييم را پيدا كنم به اين طرف و آن طرف مى‏رفتم، در اين ميان رسول خدا(ص)مرا ديد و به من فرمود:دخترك نزديك بيا ببينم چه در دامن دارى؟گفتم: اى رسول خدا مقدارى خرماست كه مادرم داده تا براى چاشت پدرم بشير و داييم عبد الله بن رواحه ببرم.
فرمود: ان را پيش بياور.
من نزديك رفتم و خرماها را در دستهاى پيغمبر ريختم و چندان نبود كه دستهاى آن حضرت را پر كند، پس رسول خدا(ص) دستور داد پارچه بزرگى آوردند و آن را پهن كرد.خرماها را روى آن ريخت، ان گاه به مردى فرمود: اهل خندق را خبر كن تا همگى براى غذاى چاشت بيايند.
آن مرد فريادى زده مردم را به خوردن چاشت دعوت كرد ناگاه تمام كسانى كه مشغول حفر خندق بودند دست كشيده اطراف آن چادرى كه پهن شده بود نشستند و شروع به خوردن كردند.
دختر بشير گويد: من ايستاده بودم و با كمال تعجب ديدم كه همگى از آن خرما خوردند و رفتند و باز هم در آن پارچه خرما بود!
بركت غذاى جابر
داستان بركت غذاى جابر را محدثين شيعه و سنى و اهل تاريخ مختلف نقل كرده‏اند و اجمال داستان كه در مجمع البيان طبرسى و صحيح بخارى و كتابهاى ديگر آمده اين است كه جابر گويد:روزى از آن روزها كه مسلمانان به كار حفر خندق مشغول بودند به سراغ رسول خدا(ص) رفتم و آن حضرت را در مسجدى كه در آن نزديك بود مشاهده كردم كه رداى خود را زير سر گذارده و به پشت خوابيده و براى آنكه گرسنگى در او اثر نكند و خالى بودن شكم او مانع از كار حفر خندق نشودسنگى به شكم خود بسته است. (5)
جابر گويد: ان وضع را كه ديدم به فكر افتادم تا غذايى تهيه كرده و آن حضرت را به خانه ببرم، از اين رو به خانه رفتم و بزغاله‏اى را كه در منزل داشتم و از نظر اندام متوسط بودـنه چاق و نه لاغرـذبح كردم و از زنم پرسيدم:چه در خانه دارى؟گفت:يك صاع (6) جو، بدو گفتم: اين بزغاله را بپز و جو را نيز آرد كن و نانى بپز تا من امشب رسول خدا(ص) را به خانه بياورم. زن قبول كرد و من كنار خندق آمدم و دوباره پس از ساعتى از آن حضرت اجازه گرفته بازگشتم و ديدم بزغاله پخته شده و چند قرص نان نيز پخته است. به نزد رسول خدا(ص) رفتم و چون شام شد و مردم دست از كار كشيده و خواستند به خانه‏هاى خود بروند از آن حضرت دعوت كردم تا شام را در خانه ما صرف كند. رسول خدا(ص)پرسيد:چه در خانه دارى؟من جريان بزغاله و يك صاع جو را عرض كردم. حضرت دستور داد جار بزنند تا همه افرادى كه در حفر خندق كار مى‏كردند شام را در خانه جابر صرف كنند.
و در نقل ديگرى است كه خود آن حضرت فرياد برداشت:
"يا اهل الخندق ان جابرا صنع لكم شوربا فحي هلاكم"
[اى اهل خندق جابر براى شما شوربايى ساخته همگى بياييد!]
جابر گويد:خدا مى‏داند در آن وقت چه بر من گذشت و با خود گفتم:"انا لله و انا اليه راجعون"، زيرا مى‏ديدم آن گروه بسيار(كه طبق مشهور بيش از هفتصد نفر بودند)همگى به راه افتادند و به فكر فرو رفتم كه چگونه از آن اندك غذا مى‏خواهند بخورند و سير شوند، از اين رو بسرعت خود را به خانه رسانده به همسرم گفتم: اى زن!رسوا شدم، رسول خدا با همه مردم به خانه ما مى‏آيند!
زن گفت: ايا پيغمبر از تو پرسيد چه در خانه دارى؟
گفتم: ارى
همسرم گفت: پس ناراحت نباش خدا و رسول او به جريان داناتر هستند و براستى آن زن با همين يك جمله اندوه بزرگى را از دل من دور كرد، و بخوبى مرا دلدارى داد.
در اين وقت پيغمبر وارد شد و يكسره به سوى مطبخ آمد و سر ديگ و تنور رفت و دستور داد پارچه‏اى روى ديگ و پارچه‏اى نيز روى تنور نان انداختند و خود ايستاد و فرمان داد مسلمانان ده نفر ده نفر بيايند و براى هر دسته مقدارى نان از زير پارچه از تنور بيرون مى‏آورد و با دست خود در كاسه‏هاى بزرگى كه تهيه شد، تريد مى‏كرد. سپس به دست خود ملاقه را مى‏گرفت و سر ديگ مى‏آمد و آبگوشت روى نانها مى‏ريخت و قدرى گوشت هم روى آن مى‏گذارد و به آنها مى‏داد و در هر بار پارچه‏اى را كه روى ديگ و تنور بود دوباره روى آن مى‏انداخت و بدين ترتيب همه آن جمعيت بسيار را سير كرد و پس از همه ما نيز با خود او غذا خورديم و به همسايه‏ها نيز داديم.
و در نقل ديگرى است كه گويد:خانه ما هم تنگ بود و حضرت با دست خود به ديوارهاى اطراف اشاره مى‏كرد و آنها به عقب مى‏رفت و همه مردم را در خانه بدين ترتيب جاى داد.
برقى كه از سنگ جهيد
عمرو بن عوف گويد: سهم من،سلمان،حذيفه، نعمان و شش تن ديگر از انصار چهل ذراع شده بود و مشغول كندن آن قسمت بوديم كه ناگهان سنگ سختى بيرون آمد كه كلنگ در آن كارگر نبود و چند كلنگ را هم شكست ولى خود آن سنگ شكسته نشد،ما كه چنان ديديم به سلمان گفتيم:
پيش رسول خدا برو و ماجراى اين سنگ را به آن حضرت بگو تا اگر اجازه‏مى‏دهد از پشت سنگ حفر نموده و راه خندق را كج كنيم و گرنه دستور ديگرى به ما بدهد. زيرا ما بدون اجازه او نمى‏خواهيم راه را كج كنيم،سلمان خود را به آن حضرت رسانده و جريان را معروض داشت. پيغمبر از جا برخاست و در حالى كه همه آن نه نفر كنار خندق ايستاده بودند تا سلمان دستورى بياورد پيش آنها آمد و كلنگ سلمان را گرفت و وارد خندق شد و با دست خود كلنگى به آن سنگ زد و قسمتى از آن سنگ شكسته شد و برقى خيره كننده جستن كرد كه شعاع زيادى را روشن نمود، همچون چراغى كه در دل شب فضاى مدينه را روشن سازد. پيغمبر بانگ به تكبير(الله اكبر)بلند كرد و مسلمانان ديگر نيز بانگ الله اكبر برداشتند،سپس رسول خدا(ص)كلنگ دوم را زد و قسمت ديگرى از سنگ شكسته شد و مانند بار اول برق زيادى جستن كرد و دوباره پيغمبر تكبير گفت و مسلمانان نيز تكبير گفتند و براى سومين بار كلنگ زد و برق جستن نمود و همگى تكبير گفتند.
سنگ شكست و رسول خدا(ص) دست خود را به دست سلمان گرفت و از خندق بيرون آمد و چون سلمان ماجراى آن برقهاى زياد و خيره كننده و تكبير آن حضرت را به دنبال آنها پرسيد؟پيغمبر (ص) در حالى كه ديگران نيز مى‏شنيدند فرمود:كلنگ نخست را كه زدم و آن برق جهيد، در آن برق قصرهاى حيره و مداين را كه همچون دندانهاى نيش سگان مى‏نمود مشاهده كردم و جبرئيل به من خبر داد كه امت من آن كاخها را فتح خواهند كرد، در دومين برق كاخهاى سرخ سرزمين روم برايم آشكار شد و جبرئيل به من خبر داد كه امت من بر آنها چيره مى‏شوند و در سومين برق قصرهاى صنعا را ديدم و جبرئيل مرا خبر داد كه امتم آن قصرها را مى‏گشايند، پس بشارت باد شما را!
گروهى از منافقان كه اين سخن را شنيدند از روى تمسخر به هم گفتند: ايا از اين مرد تعجب نمى‏كنيد!و اين نويدهاى دروغ او را باور مى‏كنيد؟وى مدعى است كه از يثرب قصرهاى حيره و مدائن را مى‏بيند و وعده فتح آنها را به مردم مى‏دهد و شما اكنون از ترس به دور خود خندق مى‏كنيد و جرئت بيرون رفتن از آن را نداريد!
كار حفر خندق در شش روز به انجام رسيد و رسول خدا(ص)براى رفت و آمد از آن، هشت راه قرار داد كه فقط از آن هشت راه رفت و آمد به خارج خندق مقدور بود، و در مقابل هر راهى كه به خارج خندق متصل مى‏شد يك نفر از مهاجر و يك تن از انصار را با گروهى از سربازان اسلام گماشت تا از آن نگهبانى و محافظت كنند. سپس به داخل شهر آمده ابن ام مكتوم را در مدينه به جاى خود گمارده و زنها و بچه‏ها را در قلعه‏هاى شهر جاى داد و برج و باروى شهر را نيز محكم كرده با سه هزار نفر از مردان مسلمان براى جنگ با احزاب قريش حركت كرد و تا جلوى خندق آمد و صفوف مسلمانان را طورى قرار داد كه كوه"سلع" (7) پشت سرشان قرار داشت و كوه احد در برابرشان بود و خندق ميان آنها را با دشمن جدا مى‏كرد، و پيش از اينكه لشكر قريش به مدينه برسد تمام اين كارها سروصورت پيدا كرده و انجام شده بود. (8)
يهود بنى قريظه پيمان خود را مى‏شكنند
حيى بن اخطب كه يكى از محركين اصلى اين جنگ بود و در حركت دادن لشكر قريش و احزاب سهم بسزايى داشت به ابو سفيان گفته بود: اگر شما به يثرب حمله كنيد و به جنگ محمد(ص)بياييد يهود بنى قريظه نيز پيمان خود را با محمد شكسته و به يارى شما خواهند شتافت.
همين كه احزاب به نزديكيهاى مدينه رسيدند حيى بن اخطب روى قولى كه به ابو سفيان داده بود از آنها جدا شده و بسرعت به مدينه آمد و صبر كرد تا چون شب شد به سوى قلعه‏هاى بنى قريظه و در خانه كعب بن اسدـرئيس يهود بنى قريظهـرفت و در را كوفت.كعب بن اسد پشت در آمد و چون دانست حيى بن اخطب است در را باز نكرد.
حيى فرياد زد:در را باز كن!كعب گفت: تو مرد نامبارك و ميشومى هستى و براى وادار كردن ما به پيمان شكنى و نقض عهد با محمد به نزد ما آمده‏اى، در را به روى تو باز نمى‏كنم،ما با محمد پيمان داريم و در اين مدت جز محبت و وفا از او چيزى نديده‏ايم.
حيى گفت:در را باز كن تا دو كلمه حرف با تو بزنم!
كعب پاسخ داد:در را باز نخواهم كرد، از راهى كه آمده‏اى باز گرد.
حيى كه خود را با شكست مواجه مى‏ديد گفت: به خدا باز نكردن در تنها به خاطر اين است كه مى‏ترسى لقمه‏اى از نان تو بخورم!
اين حرف كعب را بر سر غيرت آورد و در را به رويش باز كرد، و چون چشم حيى بن اخطب به كعب افتاد گفت:واى بر تو اى كعب،من عزت هميشگى را براى تو آورده‏ام!يك دريا لشكر به يارى تو آورده‏ام، اين سپاه عظيم قريش است كه من به همراه آنها به اينجا آمده‏ام و از آن سو بزرگان قبايل ديگرى نيز مانند غطفان، اشجع و بنى مرة را با آنها همراه كرده و همگى يك دل و يك زبان تصميم به نابودى محمد و يارانش گرفته و هم عهد شده‏اند،كه تا محمد و پيروانش را نابود نكنند از اينجا نروند و هم اكنون در پشت دروازه يثرب هستند.
كعب در جوابش گفت: به خدا اينكه براى من آورده‏اى ذلت و خوارى ابدى است(نه عزت هميشگى) و ابرى است بى‏آب كه بارانش را در جاى ديگر ريخته و رعد و برقى بيش در آن نيست. اى حيى ما را به حال خود واگذار كه ما از محمد جز نيكى و وفادارى چيزى نديده‏ايم.
اما حيى بن اخطب از اين سخنان نوميد نشده و آن قدر از اين در و آن در سخن گفت تا كعب را به شكستن پيمانى كه با پيغمبر اسلام بسته بود حاضر كرد و از او قول گرفت كه با احزاب و قريش در وقت جنگ كمك و همكارى كند. (9) و خلاصه به هر ترتيبى بود بنى قريظه را وادار به نقض عهد نموده و بدين ترتيب مقدمات نابودى و كشتن آنها را فراهم ساخت چنانكه در صفحات آينده خواهيد خواند.
بنى قريظه براى احتياط كار بدو گفتند: ممكن است با تمام اين احوال لشكر قريش و غطفان و ساير احزاب نتوانند كارى بكنند و با شكست روبه رو شده از اينجا باز گردند آن وقت معلوم نيست سرنوشت ما با محمد چگونه خواهد بود پس بايد تو نيز تا پايان كار پيش ما بمانى و در سرنوشت با ما شريك باشى!
حيى بن اخطب به ناچار اين شرط را پذيرفت و در آن قلعه پيش بنى قريظه ماند و براى قريش پيغام فرستاد كه بنى قريظه عهد خود را با محمد شكسته و آماده كمك با شما هستند، جز آنكه ده روز مهلت خواستند تا آماده جنگ و مجهز شوند.
رسيدن لشكر قريش و احزاب به مدينه
در اين خلال سپاه انبوه قريش و ساير احزاب هم پيمانشان دسته دسته با تجهيزات جنگى كه داشتند از راه رسيدند و در دامنه كوه احد اردو زدند و چون به لشكر مسلمانان برنخوردند به سوى مدينه حركت كرده تا كنار خندق پيش آمدند، و چون آن خندق را با آن كيفيت مشاهده كردند در شگفت شده گفتند:
اين حيله‏اى است كه عرب تاكنون از آن آگاه نبوده!
و به ناچار چون نمى‏توانستند جلوتر بروند در همان سوى خندق اردو زدند،مسلمانان نيز از اين سو ورود لشكر مجهز قريش و قبايل ديگر عرب را گروه گروه مشاهده مى‏كردند و خود را براى دفاع از شهر و ديار خود آماده مى‏ساختند.
در اين ميان خبر پيمان شكنى يهود بنى قريظه نيز به رسول خدا(ص) رسيد و فكر آن حضرت را نگران ساخت، راستى هم كار سختى بود زيرا با اين ترتيب دشمن از هر طرف مسلمانان را محاصره كرده بود و اين خطر بود كه بنى قريظه در اين حالى كه مردان مسلمانان رو به روى لشكر احزاب در كنار خندق موضع گرفته‏اند آنها از فرصت استفاده كرد به داخل شهر حمله كنند و زنان و كودكان و خانه‏هاى مردم را مورد هجوم و دستبرد قرار دهند.
پيغمبر خدا براى تحقيق بيشتر و درستى و نادرستى اين خبر، چند تن از انصار مدينه را مانند سعد بن معاذ،سعد بن عباده،عبد الله بن رواحه و خوات بن جبير كه سابقه دوستى با يهود مزبور داشتند و يا جزء هم پيمانان آنها محسوب مى‏شدند به سوى قلعه‏هاى بنى قريظه فرستاد و بدانها فرمود: اگر ديديد اين خبر راست است وقتى برگشتيد با رمز و كنايه اين خبر را به من بگوييد، ولى اگر ديديد دروغ است علنى و آشكارا به من خبر دهيد.
افراد مزبور به پاى قلعه‏هاى بنى قريظه آمدند و ديدند كار از آنچه شنيده‏اند بدتر است زيرا وقتى نام پيغمبر اسلام را براى آنها بردند و موضوع پيمان دوستى و عدم تعرضى را كه ميان پيغمبر و آنان به امضا رسيده بود به ميان كشيدند يهوديان زبان به دشنام گشوده گفتند: محمد كيست؟ما هيچ گونه پيمان و عهدى با او نداريم. سعد بن‏معاذ كه مرد غيور و متعصبى بود وقتى اين سخنان را از آنها شنيد زبان به دشنام آنها گشود، انان نيز سعد را دشنام دادند و سعد بن عباده كه چنان ديد رو به سعد بن معاذ كرده گفت:كار از اين حرفها گذشته آرام باش!
اينان به سوى رسول خدا(ص)بازگشته و همان طور كه دستور فرموده بود با دو جمله كه صورت رمز داشت، درستى و صحت آن خبر را به اطلاع آن حضرت رساندند. (10) اما رسول خدا براى اينكه مسلمانان ديگر از قضيه مطلع نشوند تكبير گفت:و سپس فرمود:"ابشروا يا معشر المسلمين"مژده اى مسلمانان!
اما چنانكه برخى گفته‏اند: اين خبر پنهان نماند و تدريجا همه مسلمانان از پيمان شكنى بنى قريظه مطلع شدند و بر ترس و اضطرابشان افزوده شد. در اين ميان آنچه شايد از شمشيرهاى لشكر احزاب و حمله بنى قريظه سخت‏تر و خطرناكتر بود سخنان وحشت آور و زخم زبانهاى منافقان بود كه از يك سو روحيه مسلمانان را با سخنان ترس آور خود تضعيف مى‏كردند، و از سوى ديگر با نيش زبان بر دلهاى جريحه‏دار و مضطرب آنان نمك مى‏ريختند. و به هر صورت كار خيلى سخت و دشوار شد تا آنجا كه خداوند آن روزهاى سخت و افكار گوناگونى كه مردم مسلمان را احاطه كرده بود چنين توصيف مى‏كند:
"اذ جاؤكم من فوقكم و من اسفل منكم و اذ زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر و تظنون بالله الظنونا، هنالك ابتلى المؤمنون و زلزلوا زلزالا شديدا، و اذ يقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض ما وعدنا الله و رسوله الا غرورا" (11)
[هنگامى كه دشمن از سمت بالا و پايين شما را در ميان گرفت و چشمها خيره شد و جانها به گلوگاه رسيد و به خدا گمانها برديد، در اينجا بود كه مؤمنان امتحان شدند و به تزلزل سختى دچار گشتند، در آن وقت منافقان و آن كسانى كه در دلهاشان مرضى بود مى‏گفتند:خدا و پيغمبرش جز فريب به ما وعده‏اى ندادند.]

شجاعت يك زن مسلمان هاشمى

شجاعت يك زن مسلمان هاشمى
شهر مدينه از مردان جنگى و سربازان اسلام خالى شده بود و همگان در خارج شهر و در كنار خندق بودند، و بجز برخى از پيرمردان و از كار افتادگان ديگرى كه به عللى از حضور در ميدان جنگ معاف بوده و در خانه‏ها مانده بودند،مرد ديگرى در شهر نبود و زنان و كودكان را به دستور پيغمبر اسلام در جاهايى كه در و ديوار محكمى داشت و يا قلعه‏ها جاى داده بودند و گاهگاهى چند تن از طرف رسول خدا(ص)مأمور مى‏شدند تا در ساعتهاى معينى براى سركشى و حفاظت به داخل شهر بيايند و وضع داخلى شهر را به آن حضرت گزارش دهند.
يهوديان بنى قريظه نيز پس از آنكه به نقض عهد و شكستن پيمان خود با محمد(ص) و مسلمانان مصمم شدند آماده حمله به شهر گشتند ولى باز هم از مقاومت و درگيرى با مردم مدينه و بلكه از عاقبت كار بيم داشتند و از اين رو از حمله عمومى به شهر صرفنظر كرده و منتظر بودند تا ببينند سرنوشت احزاب و قريش چه خواهد شد!
ولى برخى از مردانشان گاه گاهى از قلعه‏ها بيرون آمده و به قصد دستبرد زدن به داخل شهر مى‏آمدند تا از فرصت استفاده كرده غنيمتى به چنگ آورند.
صفيه دختر عبد المطلبـعمه رسول خدا(ص) و مادر زبير بن عوام به دستور پيغمبر با جمعى از زنان در قلعه"فارغ"كه به حسان بن ثابت شاعر معروف تعلق داشت،منزل كرده بود و خود حسان نيز با اينكه از نظر سخنورى و شعر مردى شجاع و جسور بود اما از نظر كارزار و به كار بردن شمشير و اسلحه و جنگ در ميدان، بسيار خايف و ترسو بود به طورى كه در ميدان جنگ حاضر نشده و با زنها و بچه‏ها در همان قلعه پنهان شده بود.
صفيه گويد:در همان روزها يكى از يهود بنى قريظه به كنار قلعه ما آمد و اطراف آن گردش مى‏كرد تا راهى پيدا كند و داخل قلعه گردد،من كه چنان ديدم به حسان بن ثابت گفتم: اين يهودى ممكن است راهى پيدا كند و داخل قلعه شده متعرض زنان و كودكان شود برخيز و او را دور كن!
حسان گفت: اى دختر عبد المطلب خدايت بيامرزد!به خدا تو خود مى‏دانى كه من‏مرد اين كار نيستم و كشتن او از من ساخته نيست.
صفيه گويد:وقتى من اين پاسخ را از حسان شنيدم كمرم را محكم بستم و آن گاه عمودى(كه چوب يا حربه ديگرى بوده)به دست گرفتم و از قلعه پايين آمدم و با همان عمود بدان يهودى حمله كردم و او را كشتم سپس به داخل قلعه رفته و به حسان گفتم: من او را به قتل رساندم اكنون برخيز و جامه و اسلحه‏اش را برگير و اگر او مرد نبود من خودم اين كار را مى‏كردم!
حسان به اين اندازه هم جرئت نكرد از قلعه پايين بيايد و رو به من كرده گفت: اى دختر عبد المطلب مرا به جامه و اسلحه اين مرد احتياجى نيست مرا به حال خود واگذار.
مشورت رسول خدا با انصار براى مذاكره صلح
هر روز كه از محاصره شهر مدينه از طرف احزاب مى‏گذشت ترس و اضطراب بيشترى مردم مدينه را فرا مى‏گرفت و كار بر آنها سخت‏تر مى‏گشت، رسول خدا(ص)كه چنان ديد و بخوبى از روحيه مردم و سختى كار مطلع بود در صدد بر آمد به طريقى ميان دشمن اختلاف اندازد و شوكت و قدرتشان را در هم بشكند.
فكرى كه رسول خدا(ص)به نظرش رسيد اين بود كه با يك دسته از احزاب كه از قبيله غطفان بودند وارد مذاكره صلح شود و قرار داد صلحى به امضا برسانند از اين رو به نزد عيينة بن حصن و حارث بن عوفـكه از بزرگان قبيله غطفان بودـفرستاد و براى آنها پيغام داد كه اگر حاضر به بازگشت شوند ممكن است بزرگان يثرب را حاضر كند تا ثلث محصول خرماى مدينه را به عنوان مصالحه به ايشان بپردازد.
بزرگان غطفان شرط مصالحه را پذيرفتند و حاضر به بازگشت شدند اما وقتى رسول خدا(ص) با سعد بن معاذ و سعد بن عبادة رؤساى اوس و خزرجـمشورت كرد آن دو گفتند:
اى رسول خدا اگر در اين باره از جانب خداى تعالى دستورى رسيده و وظيفه‏اى است كه وحى الهى تعيين كرده ما مطيع فرمان خدا هستيم، ولى اگر اين نظريه‏اى است‏از خود شما به عنوان خير خواهى و رهايى ما از اين گرفتارى و مخمصه،ما هم در اين باره نظر داريم؟
حضرت فرمود: نه در اين باره دستورى از جانب خداى تعالى نرسيده و وحيى به من نشده ولى من چون ديدم عربها از هر سو بر ضد شما متحد شده و از هر سو كار را بر شما دشوار و مشكل كرده‏اند خواستم بدين وسيله شوكتشان را بشكنم و اتحادشان را بر هم زنم.
سعد بن معاذ گفت: اى رسول خدا در آن زمانى كه ما همانند اين مردم بت پرست و مشرك بوديم و از پرستش خداى جهان خبرى نداشتيم اينان جرئت نداشتند حتى يكدانه از خرماى مدينه را جز به عنوان مهمانى و يا از راه خريدارى از ما بگيرند، اكنون كه خداى تعالى ما را به دين اسلام مفتخر داشته و به وسيله شما هدايت فرموده و عزت بخشيده است چگونه زير بار چنين قراردادى برويم و خرماى شهر را به رايگان به آنها بدهيم!به خدا جز لبه شمشير چيزى به آنها نخواهيم داد تا خدا هر چه را مقدر فرموده ميان ما و آنها انجام دهد!رسول خدا (ص)كه سخن آنان را شنيد دلگرمشان ساخته فرمود: به همين تصميم پا برجا باشيد كه خدا پيروزى را نصيب ما خواهد كرد.
كشته شدن عمرو بن عبدود به دست على(ع)
به هر اندازه كه كار بر مسلمانان سخت بود و با گذشت شبها و روزها مشكلتر مى‏شد به همان اندازه براى احزاب و لشكر دشمن نيز توقف بى نتيجه در آن سرزمين بخصوص كه آن ايام با فصل زمستان و سرماى سخت مدينه هم مصادف شده بود بسيار كار سخت و طاقت فرسايى بود و بزرگان سپاه قريش و احزاب ديگر از اينكه با اين همه تهيه وسايل جنگى و پيمودن اين راه طولانى به خاطر وجود آن خندقى كه پيش بينى آن را نكرده بودند نمى‏توانستند كارى انجام دهند بسيار رنج مى‏بردند فقط گاهگاهى از آن سوى خندق تيرهايى به سوى مسلمانان پرتاب مى‏كردند كه از اين طرف نيز بدون پاسخ نمى‏ماند و مسلمانان نيز پاسخشان را با تير مى‏دادند، و گاهى حمله‏هاى شبانه از طرف ايشان صورت مى‏گرفت كه از طرف پاسداران مسلمان كه‏در برابر راههاى خندق پاسدارى مى‏كردند بخوبى دفع مى‏شد.
براى پهلوانان و سلحشورانى مانند عمرو بن عبدود و عكرمة بن ابى جهل كه به همراه اين سپاه گران به مدينه آمده بودند تا انتقام كشتگان بدر و احد را از سربازان جانباز اسلام بگيرند و در طول راه ميان مكه و مدينه ويرانى يثرب و نابودى كامل اسلام و پيروان اين آيين مقدس را در سر پرورانده بودند، بسيار دشوار و ننگين بود كه بدون هيچ گونه زد و خورد و كشت و كشتار و كارزارى به مكه باز گردند.
براى سران سپاه و بزرگانى چون ابو سفيان نيز كه بمنظور جبران ننگ غيبت در بدر صغرى تصميم به شكست قطعى جنگجويان مدينه گرفته بودند، بازگشت به اين صورت موجب رسوايى و ننگ بيشترى مى‏شد، از اين رو در يكى از روزها با هم مشورت كردند و تصميم گرفتند به هر ترتيب شده راهى پيدا كنند و از خندق عبور كرده به اين سو بيايند و با مسلمانان جنگ كنند،گروههاى مختلف به سردارى عمرو بن عاص،خالد بن وليد، ابو سفيان،ضرار بن خطاب و ديگران براى اين كار تعيين شدند ولى هر بار با شكست رو به رو شده و نتوانستند كارى از پيش ببرند، تا سرانجام روزى عمرو بن عبدود با چند تن ديگر از سران جنگ مانند ضرار بن خطاب و هبيرة بن ابى وهب و نوفل بن عبد الله و عكرمة و ديگران بر اسبان خود سوار شده و لباس جنگ پوشيدند و اطراف خندق را گردش كرده و بالاخره تنگنايى پيدا كردند كه عرضش كمتر از جاهاى ديگر بود، و بر اسبان خود ركاب زده و به هر ترتيبى بود خود را به اين سوى خندق رساندند و اسبان را به جولان در آورده شروع به تاخت و تاز كردند، و براى جنگ مبارز و هماورد طلبيدند.
هيچ يك از آنان در شجاعت،شهرت عمرو بن عبدود را نداشت و سالخورده‏تر و با تجربه‏تر از وى در جنگها نبود، و بلكه به گفته اهل تاريخ در آن روزگار هيچ شجاعى در ميان عرب شهرت عمرو بن عبدود را نداشت، و او را"فارس يليل"مى‏ناميدند و با هزار سوار او را برابر مى‏دانستند، و از اين رو مسلمانان نيز تنها از جنگ با او واهمه داشتند و گرنه همراهان او چندان ابهتى براى آنها نداشت.
عمرو بن عبدود كه توانسته بود خود را به اين سوى خندق برساند و آرزوى خود را كه جنگ در ميدان باز با مسلمانان باشد برآورده سازد، با نخوت و غرورى خاص‏اسب خود را به جولان در آورده و مبارز طلبيد. (12)
دنباله ماجرا را راويان به دو گونه نقل كرده‏اند، در برخى از روايات است كه چون على(ع) ديد اينان خود را به اين سوى خندق رسانده‏اند با چند تن از مسلمانان به ميدان آمده و خود را به آن تنگنايى كه عمرو بن عبدود و همراهانش از آن آمده بودند رساند و راه بازگشت را بر آنها بست و در نتيجه عمرو ناچار به جنگ گرديد و مبارز طلبيد و على(ع)به جنگ او آمد و او را به قتل رسانيدـبه شرحى كه ذيلا خواهيد خواند.
و در روايات زيادى كه در سيره حلبيه و كتابهاى ديگر نقل شده چنين است كه چون عمرو مبارز طلبيد كسى جرئت جنگ با او نكرد جز على(ع) (13) كه برخاست و از رسول خدا(ص) اجازه گرفت تا به جنگ او برود اما پيغمبر به او دستور داد بنشيند، براى بار دوم عمرو بن عبدود مبارز طلبيد و به عنوان سرزنش و استهزاء مسلمانان فرياد زد:
"اين جنتكم التى تزعمون ان من قتل منكم دخلها"؟
[كجاست آن بهشتى كه شما مى‏پنداريد هر كس از شما كشته شود داخل آن بهشت شود؟ (14) ]
على(ع) دوباره از جا برخاست و از رسول خدا(ص) اجازه خواست به جنگ او برود و پيغمبر باز هم به او اجازه نداد و فرمود: بنشين كه او عمرو بن عبدود است؟
عمرو در اين بار رجزى خواند به صورت تعرض و ايراد و در حقيقت اندرزى‏توأم با توبيخ و ملامت بود و رجز اين بود كه گفت:
و لقد بححت من النداء بجمعكم هل من مبارز

و وقفت اذجبن الشجاع مواقف القرن المناجز

انى كذلك لم ازل متسرعا نحو الهزاهز

ان الشجاعة فى الفتى و الجود من خير الغرائز

[يعنى صداى من گرفت از بس كه فرياد زدم آيا مبارزى هست و در جايى كه دل شجاعان بلرزد يعنى جايگاه هماوردان سخت نيرو ايستاده‏ام و من پيوسته به سوى جنگهاى سخت كه پشت مردان را مى‏لرزاند شتاب مى‏كنم!به راستى كه شجاعت و سخاوت در جوانمرد بهترين خصلتهاست.]
در اين بار نيز على(ع)برخاست و ديگرى جرئت اين كار را نكرد و به تعبير تواريخ مسلمانان چنان بودند كه"كأن على رؤسهم الطير"گويا بر سر آنها پرنده قرار داشتـكنايه از اينكه هيچ حركتى كه نشان دهنده عكس العملى از طرف آنان باشد ديده نمى‏شد.
على(ع) اجازه خواست به جنگ او برود، پيغمبر فرمود: او عمرو است؟على(ع)عرض كرد: اگر چه عمرو باشد! (15)
رسول خدا(ص)كه چنان ديد رخصت جنگ بدو داده فرمود: پيش بيا!و چون على(ع)پيش رفت حضرت زره خود را بر او پوشانيد و دستار خويش بر سر او بست و شمشير مخصوص خود را به دست او داد آن گاه بدو فرمود: پيش برو، و چون به سوى ميدان حركت كرد رسول خدا(ص) دست به دعا برداشت و درباره او دعا كرده گفت:
"اللهم احفظه من بين يديه و من خلفه و عن يمينه و عن شماله و من فوق رأسه و من تحت قدميه". (16) [خدايا او را از پيش رو و از پشت سر و از راست و چپ و از بالاى سر و پايين پايش محافظت و نگهدارى كن.]
و در روايت ديگرى است (17) كه وقتى على دور شد، پيغمبر فرمود:
"لقد برز الايمان كله الى الشرك كله"
[براستى همه ايمان با همه شرك رو به رو شد!]
و به هر صورت على(ع)بسرعت خود را به عمرو رسانده پاسخ رجز او را اين گونه داد:
لا تعجلن فقد اتاك مجيب صوتك غير عاجز

ذونية و بصيرة و الصدق منجى كل فائز

انى لارجوان أقيم عليك نائحة الجنائز

من ضربة نجلاء يبقى صوتها عند الهزاهز

[شتاب مكن كه پاسخ دهنده فريادت(و خفه كننده‏ات) امد با عزمى(آهنين) و بينشى(كامل) و صدق و راستى هر رستگارى را نجات بخش است و من با اين عقيده به ميدان تو آمده‏ام كه نوحه نوحه‏گران مرگ را براى تو برپا كنم(و تو را از پاى در آورم)با ضربتى سخت (18) كه در جنگها آوازه‏اش به يادگار بماند.]عمرو كه باور نمى‏كرد كسى به اين زودى و آسانى حاضر شود به ميدان او بيايد و به مبارزه او حاضر شود با تعجب پرسيد: تو كيستى؟
فرمود: من على بن ابيطالب هستم،عمرو گفت: اى برادرزاده خوب بود عموهايت كه از تو بزرگتر هستند به جنگ من مى‏آمدند؟زيرا من خوش ندارم خون تو را بريزم!و در حديث ديگرى است كه گفت: من با پدرت ابو طالب رفيق بوده‏ام!
على(ع)فرمود:
"لكنى و الله احب أن أقتلك مادمت آبيا للحق"
[ولى من تا وقتى كه تو از حق روگردان باشى دوست دارم خون تو را بريزم.]
در اينجا بود كه عمرو بن عبدود به غيرت آمد و خشمناك به على(ع)حمله كرد،على(ع)بدو فرمود: تو در جاهليت با خود عهد كرده بودى و به لات و عزى سوگند ياد كرده بودى كه هر كس سه چيز از تو بخواهد يكى از آن سه چيز و يا هر سه را بپذيرى؟عمرو گفت: ارى،على(ع)فرمود: پس يكى از سه پيشنهاد مرا بپذير:
نخست آنكه به وحدانيت خداى يكتا و نبوت پيغمبر گواهى دهى و تسليم پروردگار جهانيان گردى؟
عمرو گفت: اى برادر زاده اين حرف را نزن و خواهش ديگرى بكن!
على(ع)فرمود: اما اگر آن را بپذيرى براى تو بهتر است؟
سپس ادامه داده فرمود:ديگر آنكه از راهى كه آمده‏اى باز گردى(و از جنگ با مسلمانان صرفنظر كنى)؟
عمرو گفت: اين هم ممكن نيست و زنان قريش براى هميشه به هم بازگو كنند(و گويند عمرو از ترس جنگ گريخت).
على(ع)فرمود: پيشنهاد سوم آن است كه از اسب پياده شوى و با من جنگ كنى؟عمرو خنديد و گفت:ولى من گمان نمى‏كردم احدى از اعراب مرا به اين كار دعوت كند(و مرا به جنگ با خود بخواند) اين را گفت و از اسب پياده شد و اسب را پى كرده به على حمله كرد، و شمشيرى به جانب سر آن حضرت حواله نمود كه على(ع)سپر كشيد و آن ضربت را رد كرد و با اين حال شمشير عمرو سپر را شكافت و جلوى سر على(ع) را نيز زخمدار كرد اما على(ع) در همان حال مهلتش نداده و شمشير را از پشت سر حواله گردن عمرو كرد و چنان ضربتى زد كه گردنش را قطع نمود و او را بر زمين انداخت.
و در روايت حذيفه است كه على(ع)شمشير را حواله پاهاى عمرو كرد و هر دوپاى او را از بيخ قطع نمود و او بر زمين افتاد و على(ع) روى سينه‏اش نشست،عمرو با ناراحتى گفت:"لقد جلست منى مجلسا عظيما"[براستى كه بر جاى بزرگى نشسته‏اى.]سپس از على درخواست نمود كه پس از كشتن او جامه از تنش بيرون نياورد،حضرت در جوابش فرمود: اين براى من كار سهلى است، و پس از آنكه سرش را بريد تكبير گفت:رسول خدا(ص)فرمود: به خدا على او را كشت.
نخستين كسى كه خود را به على رسانيد تا به او تبريك بگويد: عمر بن الخطاب بود كه در ميان گرد و غبار آمد و ديد على(ع)شمشيرش را با زره عمرو پاك مى‏كند،عمر با عجله بازگشت و خبر قتل عمرو را به پيغمبر رسانيد و به دنبال او نيز على(ع)با چهره‏اى باز و شكفته سر رسيد و سر عمرو را پيش پيغمبر گذارد، و چون عمر از او پرسيد:چرا زره او را كه در عرب مانند ندارد بيرون نياورده‏اى؟فرمود: من شرم كردم او را برهنه سازم. (19)
و در نقل ديگرى است كه جابر گويد: من در آن وقت به همراه على(ع) رفتم تا جنگ و كارزار آن دو را تماشا كنم و چون به يكديگر حمله كردند غبارى بلند شد كه ديگر كسى آن دو را نمى‏ديد و در ميان آن غبار ناگاه صداى تكبير على(ع)بلند شد و همه دانستند كه عمرو به دست على(ع)به قتل رسيده و كشته شده است.
مورخين اشعار زير را از على(ع)نقل كرده‏اند كه پس از قتل عمرو بن عبدود انشا فرموده:
أعلى تقتحم الفوارس هكذا

عنى و عنها خبروا اصحابى (20)

اليوم تمنعنى الفرار حفيظتى‏

و مصمم فى الرأس ليس بنابى (21)

أرديت عمروا اذ طغى بمهند

صافى الحديد مجرب قضاب (22)

فصددت حين تركته متجدلا

كالجذع بين دكادك و روابى (23)

و عففت عن اثوابه و لو اننى‏

كنت المقطر بزنى اثوابى (24)

لا تحسبن الله خاذل دينه‏

و نبيه يا معشر الاحزاب (25)

و در نقل ديگرى اين يك شعر را نيز ضميمه كرده‏اند:
نصر الحجارة من سفاهة رأيه‏

و نصرت رب محمد بصواب (26)

ضربتى كه از عبادت جن و انس برتر بود
متجاوز از بيست تن از دانشمندان و مورخين و مفسرين اهل سنت (27) از رسول خدا(ص) با اختلاف اندكى نقل كرده‏اند كه پيغمبر خدا درباره آن ضربتى كه على(ع) در آن روز به عمرو زد و او را كشت فرمود:
"ضربة على يوم الخندق افضل من عبادة الثقلين."
[ضربت على در روز خندق از عبادت جن و انس برتر است.]
و در نقل ديگرى است كه فرمود:
"ضربة على يوم الخندق أفضل من أعمال امتى الى يوم القيامة".
و در مجمع البيان طبرسى(ره) از حذيفه نقل شده كه رسول خدا(ص)به على فرمود:
اى على مژده باد تو را كه اگر عمل تو را بتنهايى در اين روز با عمل تمامى امت محمد بسنجند عمل تو بر آنها مى‏چربد، زيرا خانه‏اى از خانه‏هاى مشركان نيست مگر آنكه با كشته شدن عمرو خوارى و زبونى در آن وارد شد، و خانه‏اى از مسلمانان نيست جز آنكه با قتل او عزت و شوكتى در آن داخل گرديد. و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه (28) درباره شجاعت آن حضرت در آن روز و قتل عمرو بن عبدود گويد: اهميت آن خيلى مهمتر از آن است كه كسى بگويد: مهم بود، و بزرگتر از آن است كه بگويد: بزرگ بود (29) و بهتر آن است كه آنچه را استاد ابو الهذيل در اين باره گفته است بگوييم، وى در پاسخ مردى كه از او پرسيد: ايا منزلت و مقام على در پيشگاه خدا بيشتر است يا منزلت ابو بكر؟وى در پاسخش گفت: اى برادر زاده به خدا سوگند مبارزه على در جنگ خندق با عمرو به اعمال همه مهاجر و انصار و طاعات و عبادات آنها همگى مى‏چربد تا چه رسد به ابى بكر تنها!
و شارح مذكور دنبال گفتار بالا را ادامه داده مى‏گويد:و مناسب با اين سخن بلكه بالاتر از آن روايتى است كه از حذيفة بن يمان روايت شده، و اصل آن روايت را ربيعة بن مالك نقل كرده گويد: به نزد حذيفه رفتم و بدو گفتم: اى ابا عبد الله مردم درباره على بن ابيطالب و فضايل و منقبتهاى او حديثهايى مى‏گويند كه اهل بصيرت بدانها خرده گرفته مى‏گويند:شما درباره اين مرد افراط مى‏كنيد!اكنون تو براى من حديثى بگو تا آن را براى مردم بگويم؟
حذيفه گفت: اى ربيعه از من درباره على چه مى‏پرسى؟و من براى تو چه بگويم؟
سوگند بدانكه جان حذيفه به دست اوست اگر همه اعمال امت محمد را از روزى كه خداى تعالى آن حضرات را به رسالت مبعوث فرمود تا به امروز همه را در يك كفه بگذارند و يك عمل تنها از اعمال على را در كفه ديگر بگذارند آن يك عمل بر همه اعمال امت مى‏چربد!
ربيعه كه اين سخن را شنيد گفت: اين سخنى است كه قابل تحمل نيست و من پندارم كه اين سخن گزافه و تندروى باشد!
حذيفه گفت: اى احمق چگونه قابل تحمل و قبول نيست؟و كجا بودند مسلمانان در جنگ خندق آن گاه كه عمرو و همراهانش از خندق عبور كرده و مبارز طلبيدند و جزع و وحشت همه را گرفت تا آن گاه كه على(ع)به جنگ او رفت و او را به قتل‏رسانيد. سوگند بدانكه جان حذيفه به دست اوست عمل على در آن روز برتر و بزرگتر از اعمال امت محمد است تا به امروز و تا روزى كه قيامت بر پا شود!
نگارنده گويد: از آنچه نقل شد علت و سبب اين فضيلت و برترى عمل نيز معلوم مى‏شود زيرا ارزش عمل روى ارزش و مقدار تأثيرى است كه در پيشبرد هدف گذارده، و چنانكه از روايات گذشته معلوم شد با كشته شدن عمرو بن عبدود صولت شرك و بت پرستى در جزيرة العرب و سراسر جهان آن روز شكسته شد، و مشركان و دشمنان اسلام از آن پس ديگر نتوانستند اظهار وجودى در برابر اسلام و مسلمين بنمايند و قد علم كنند.
چنانكه همين ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه (30) روايت كرده كه چون عمرو بن عبدود كشته شد رسول خدا(ص)فرمود:
"ذهب ريحهم و لا يغزوننا بعد اليوم و نحن نغزوهم انشاء الله".
[از امروز به بعد ديگر شوكت و عظمت اينان از ميان رفت و از اين پس ديگر به جنگ ما نخواهند آمد و ماييم كه در آيندهـاگر خدا بخواهدـبه جنگ آنان خواهيم رفت.]
و چنان شد كه رسول خدا(ص)فرموده بود چنانكه در فصول آينده خواهيم خواند. و از اين روست كه خود دانشمندان و نويسندگان اهل سنت جواب دشمنان على(ع) و اهل بيت را در اينجا به عهده گرفته و به ياوه سراييهاشان پاسخ داده‏اند، چنانكه مؤلف كتاب سيره حلبيه در پاسخ ابن تيميه كه گفته است:
چگونه ممكن است كشتن كافر فضيلتش از عبادت جن و انس بيشتر باشد...؟
گفته است:
براى آنكه با اين كشتن دين يارى شد و كفر مخذول و نابود گشت! (31)
شيخ مفيد(ره) از ابى بكر بن ابى عياش نقل كرده كه گفته است:
"لقد ضرب على ضربة ما كان اعز منهاـيعنى ضربة عمرو بن عبدودـو لقد ضرب‏ضربة ما ضرب فى الاسلام أشأم منهاـيعنى ضربة ابن ملجم لعنه اللهـ"
[على(ع)ضربتى زد كه در اسلام ضربتى پر شوكت‏تر و پيروزمندانه‏تر از آن نبود و آن ضربتى بود كه به عمرو بن عبدود زد، و ضربتى هم خورد كه ميشومتر از آن ضربتى در اسلام نبود و آن ضربتى بود كه ابن ملجم لعنه اللهـبر آن حضرت زد.]
و جلال الدين سيوطى و ديگر از مفسران اهل سنت از ابن ابى حاتم و ابن مردويه و ابن عساكر از عبد الله بن مسعود روايت كرده، و از مفسرين شيعه نيز مرحوم طبرسى از عبد الله بن مسعود روايت كرده‏اند كه اين آيه را كه در سوره احزاب است و خداى تعالى فرمود:
"و كفى الله المؤمنين القتال"
[جنگ را از مؤمنان كفايت كرد.]
اين گونه قرائت كرده است:
"و كفى الله المؤمنين القتال بعلى بن ابيطالب"
[به وسيله على ابن ابيطالب(و شمشير او)خدا جنگ را از مؤمنان كفايت كرد.]نگارنده گويد:
با توجه به اشعار و مرثيه‏هايى نيز كه در مرگ عمرو بن عبدود به وسيله نزديكان او و يا شاعران آن زمان سروده شده بخوبى مى‏توان پى به عظمت عمل على(ع)برد و شاهد خوبى براى سخنان گذشته بالاست.
از آن جمله سخنان و اشعارى است كه از خواهر عمرو كه نامش عمره بوده نقل كنند كه چون بالاى كشته عمرو آمد و زره قيمتى او را بر تنش ديد پرسيد: قاتل او كيست؟گفتند: على بن ابيطالب. عمره گفت:"ما قتله الا كفو كريم"او را هماوردى بزرگوار به قتل رسانده سپس اشعار زير را گفت:
لو كان قاتل عمرو غير قاتله‏

لكنت ابكى عليه آخر الأبد

لكن قاتله من لا يعاب به‏

من كان يدعى ابوه بيضة البلد

[اگر قاتل عمرو كسى جز على بود من براى هميشه بر او مى‏گريستم. ولى قاتلش‏كسى است كه از قتل او عيبى بر عمرو نيست،كسى كه پدرش يگانه شخصيت شهر(مكه)بود.]و سپس اشعار زير را سرود:
اسدان فى ضيق المكر تصاولا

و كلاهما كفو كريم باسل (32)

فتخالسا مهج النفوس كلاهما

وسط المدار مخاتل و مقاتل (33)

و كلاهما حضر القراع حفيظة

لم يثنه عن ذاك شغل شاغل (34)

فاذهب على فما ظفرت بمثله‏

قول سديد ليس فيه تحامل (35)

و الثار عندى يا على فليتنى‏

ادركته و العقل منى كامل (36)

ذلت قريش بعد مقتل فارس‏

فالذل مهلكها و خزى شامل (37)

و اشعار ديگرى كه هبيرة بن ابى وهب و مسافع بن عبد مناف و حسان بن ثابت و ديگران گفته‏اند و ذكر آنها موجب تطويل كلام و ملال خاطر خوانندگان ارجمند پارسى زبان مى‏شود.
پس از كشته شدن عمرو
همراهان عمرو بن عبدود كه هيچ باور نمى‏كردند پهلوان نامى و سالخورده عرب به اين سرعت به دست پوردلاور ابو طالب و سرباز فداكار اسلام از پاى در آيد، با اينكه هر كدام خود از جنگجويان و شجاعان محسوب مى‏شدند از ترس آنكه همگى به سرنوشت عمرو دچار گردند درنگ را جايز ندانسته و رو به فرار نهادند و برخى چون عكرمة بن ابى جهل و هبيرة بن ابى وهب براى آنكه بهتر بتوانند از آن معركه مرگبار بگريزند نيزه‏هاى خود را به زمين افكنده و گريختند و به هر زحمتى بود توانستند خودرا به آن سوى خندق و لشكر مشركين برسانند، تنها نوفل بن عبد الله بود كه هنگام پريدن از روى خندق پاى اسبش لغزيد و او را به درون خندق انداخت،مسلمانان كه چنان ديدند نزديك آمده و از هر سو به او سنگ مى‏زدند، نوفل كه چنان ديد فرياد زد:خوب است شرافتمندانه‏تر از اين مرا بكشيد و يكى از شما به درون خندق آيد تا من با او جنگ كنم.
باز هم على(ع)پا به درون خندق گذارد و او را به قتل رسانيد، و در نقل ديگرى است كه زبير اين كار را كرد و داخل خندق شده او را كشت.
و چون عمرو به قتل رسيد مشركين كسى را فرستادند تا جسد او را از پيغمبر به ده هزار درهم خريدارى كند، ولى رسول خدا(ص)پول آنها را قبول نكرد و جسد عمرو را به آنها داده فرمود:
"لا نأكل ثمن الموتى".
[ما پول مردگان را نمى‏خوريم!]
داستان ديگرى كه ضميمه شد و احزاب را به فرار مصمم ساخت
كشته شدن عمرو بن عبدود و به دنبال آن نوفل بن عبد الله رعبى سخت در دل مشركين انداخت و فكر بازگشت و فرار به مكه را در مغز آنها پرورانيد و در اين خلال كه كار بر مسلمانان نيز سخت شده بود اتفاق ديگرى افتاد كه براى مسلمانان بسيار سودمند واقع شد و يكسره جنگ را به سود مسلمانان پايان داد و احزاب را فرارى داد، و آن اسلام يكى از سرشناسان قبيله غطفانـيعنى نعيم بن مسعودـبود.
هنگام شام بود و رسول خدا(ص)نماز خفتن را خوانده و در فكر تنظيم سپاه و گماردن پاسداران آن شب براى نگهبانى بود كه ديد شخصى به جايگاه او نزديك گرديد و چون جلو آمد خود را معرفى كرده حضرت ديد نعيم بن مسعود است.
نعيم آهسته به رسول خدا(ص)عرض كرد: من مسلمان شده‏ام ولى هنوز كسى از نزديكان و قوم و قبيله‏ام از اسلام من مطلع نشده اينك آمده‏ام تا اگر دستورى فرمايى و كارى از من ساخته باشد انجام دهم!
پيغمبر بدو فرمود: تو يك نفر بيش نيستى، اما اگر بتوانى به وسيله‏اى ميان لشكر دشمن اختلاف بينداز، زيرا نيرنگ در جنگها به كار رود!

مأموريت نعيم بن مسعود

مأموريت نعيم بن مسعود
نعيم كه گويا براى چنين كارى ساخته شده بود فكرى كرد و از جا برخاسته به دنبال اين مأموريت تاريخى رفت، و آن را بخوبى انجام داد، بى آنكه كسى از اسلام و يا نقشه ماهرانه او با خبر شود.
نعيم با يهود بنى قريظه سابقه دوستى و رفاقت داشت و آنها وى را از دوستان خود مى‏دانستند، از اين رو بى‏درنگ خود را به يهود مزبور رسانده گفت:شما بخوبى مرا شناخته‏ايد و سابقه دلسوزى و خيرخواهى مرا نسبت به خود دانسته‏ايد، و مى‏دانيد كه اگر سخنى خصوصى به شما بگويم فقط روى خيرخواهى و علاقه‏اى است كه نسبت به شما دارم!
گفتند: ارى وفادارى و خيرخواهى تو نسبت به ما مسلم و معلوم است و هيچ گونه سوء ظنى در اين باره به تو نمى‏رود، اكنون چه مى‏خواهى بگويى؟
گفت: امده‏ام تا به شما بگويم:شما با قبايل قريش و غطفان فرق داريد، زيرا اينجا سرزمين شما و شهر و ديار شماست، زن و بچه و خانه و زندگى‏تان همه در اين سرزمين است و نمى‏توانيد از اينجا صرفنظر كرده چشم بپوشيد، اما قريش و غطفان تنها به منظور جنگ با محمد به اين سرزمين آمده‏اند و گر نه خانه و زندگى و زن و فرزندشان در جاى ديگرى است، و از اين رو آنها تا وقتى كه بتوانند در اين سرزمين مى‏مانند و در برابر محمد مقاومت مى‏كنند تا شايد دستبردى زده و غنيمتى به دست آورند و احيانا محمد و يارانش را سركوب كنند، ولى اگر نتوانستند و اوضاع را دگرگون ديدند بدون آنكه فكر آينده شما را بكنند و حتى بى آنكه با شما مشورتى بكنند، به شهر و ديار خود باز مى‏گردند و شما را در برابر اين مرد تنها مى‏گذارند و آن وقت است كه شما بتنهايى نيروى مقاومت با او را نداريد و معلوم نيست به چه سرنوشتى دچار خواهيد شد، و از اين رو من صلاح شما را در اين مى‏بينم كه تا چند تن از بزرگان قريش و غطفان را به گروگان نگيريد و نزد خود نگاه نداريد اقدام به جنگ با محمد نكنيد، تا قبايل مزبور به خاطر بزرگان خود تا آخرين رمقى كه دارند پايدارى كرده و شما را رهانكنند و بروند!
بنى قريظه فكرى كرده گفتند:راست مى‏گويى مصلحت در همين است كه تو مى‏گويى و بايد همين كار را كرد، و مقدارى هم از نعيم تشكر كردند كه اين راه را جلوى پاى آنها گذارد.
از آن سو به نزد ابو سفيان و سران قريش آمده و همان گونه كه به بنى قريظه گفته بوده شمه‏اى از علاقه و دلسوزى خود نسبت به قرشيان سخن گفت و آنها نيز سخنانش را تصديق كردند، ان گاه با قيافه‏اى دلسوزانه گفت: مطلبى شنيده‏ام كه چون به شما علاقه داشتم وظيفه خود دانستم كه هر چه زودتر آن را به اطلاع شما برسانم اما به شرط آنكه اين خبر پيش خودتان مكتوم و پوشيده بماند!
بزرگان قريش گفتند: مطمئن باش كه هر چه بگويى به كسى نخواهيم گفت.
نعيم لب گشوده گفت:شنيده‏ام كه يهوديان بنى قريظه از نقض عهدى كه با محمد كرده و پيمانى كه شكسته‏اند سخت پشيمان شده و براى اينكه محمد را از خود راضى سازند و اين عمل خود را جبران كنند براى او پيغام داده‏اند كه ما به هر ترتيبى شده نقشه‏اى مى‏كشيم و چند تن از بزرگان قريش و غطفان را به گروگان مى‏گيريم و تسليم تو مى‏نماييم تا آنها را گردن بزنى و سپس به يارى تو آمده و به جنگ بقيه آنها مى‏رويم و تارومارشان مى‏كنيم؟و محمد با اين شرط حاضر شده كه از خيانت آنها صرفنظر كند و پيمان شكنى آنها را ناديده بگيرد، اكنون آمده‏ام به شما بگويم: اگر بنى قريظه كسى را فرستادند تا از شما افرادى را گروگان بگيرند مبادا قبول كنيد و كسى را به دست آنها بدهيد كه دانسته او را به كشتن داده‏ايد!
از آن سو به نزد بزرگان قبيله خودـيعنى غطفانـنيز رفت و عين همين سخنان را به آنها گفت و از آنها خواست تا مطلب را مكتوم و پنهان دارند، و آنها نيز پذيرفته و خود به انتظار نتيجه كارى كه انجام داده بود به خيمه رفت.
تفرقه در ميان دشمن
از آنجا كه خدا مى‏خواست تدبير نعيم بن مسعود در تفرقه دشمن بى‏اندازه مؤثر واقع شد، و به دنبال آن ابو سفيان عكرمة بن أبى جهل را با چند تن از سران قريش وغطفان به نزد يهود بنى قريظه فرستاد و براى آنها پيغام داد كه ما نمى‏توانيم در اين شهر زياد بمانيم و اسبان و شترانمان دارند هلاك مى‏شوند و بيش از اين توقف در بيرون شهر براى ما مقدور نيست و بدين جهت آماده باشيد تا فردا حمله را شروع كنيم و كار را يكسره كنيم!
از قضا هنگامى كه عكرمه و همراهانش براى رساندن اين پيغام به نزد بنى قريظه آمدند مصادف با شب شنبه بود و يهود مزبور در جواب آنها گفتند: فردا كه شنبه است و ما در آن روز به هيچ كارى دست نمى‏زنيم، و گذشته از آن تا شما چند تن از بزرگان و سران خود را به عنوان گروگان به ما نسپاريد ما اقدام به جنگ نمى‏كنيم، زيرا ممكن است جنگ طولانى شود و شما از ادامه جنگ خسته شويد و به شهر خود بازگرديد و ما را در برابر محمد تنها بگذاريد، و در چنين وضعى ديگر ما قادر به ادامه جنگ با او نخواهيم بود.
فرستادگان قريش به نزد ابو سفيان بازگشتند و آنچه را يهوديان گفته بودند به وى بازگفتند، و همگى اظهار داشتند: به خدا نعيم بن مسعود راست گفت و چه خوب شد كه ما را از نيرنگ اينان با خبر كرد و به همين جهت براى بنى قريظه پيغام فرستادند كه ما هرگز چنين كارى نخواهيم كرد و كسى را به عنوان گروگان به شما نخواهيم سپرد، و شما خود دانيد مى‏خواهيد جنگ كنيد و مى‏خواهيد نكنيد.
يهود نيز وقتى اين پيغام را دريافت كردند با هم گفتند: به خدا نعيم بن مسعود راست گفت، و چه خوب شد كه ما را با خبر كرد،قرشيان مى‏خواهند جنگ را شروع كنند تا اگر توانستند دستبردى بزنند و گرنه ما را تنها گذارده و به شهر و ديار خود فرار كنند، و به همين جهت براى قريش و غطفان پيغام دادند: ما نيز تا افرادى را به عنوان گروگان به ما ندهيد شروع به جنگ نخواهيم كرد.
سختى كار
در اين خلال كه اين پيغامها رد و بدل مى‏شد مسلمانان نيز در وضع سختى به سر مى‏بردند، زيرا نزديك به يك ماه بود كه شهر مدينه محاصره بود و رفت و آمد به‏خارج شهر با سختى و بندرت صورت مى‏گرفت، و اساسا مسلمانان فرصت اينكه آذوقه‏اى از خارج و يا از داخل شهر براى خود و زن و بچه‏شان تهيه كنند نداشتند و گاهى دو سه روز به گرسنگى مى‏گذرانيدند و شب و روز در فكر محافظت شهر از دشمنان خارج خندق و يهود بنى قريظه كه در كنار خانه‏شان ساكن بودند به سر مى‏بردند، و بيشتر شبها از ترس و وحشت خواب به چشم ساكنان مدينه نمى‏رفت، برودت و سرماى هوا نيز به اين سختى و فشار كمك مى‏كرد و همان طور كه پيش از اين اشاره شد كارد را به استخوان و نفسها را به گلوگاه رسانده بود، تا جايى كه بسيارى از مسلمانان دچار تزلزل در عقيده و لغزش درونى و سستى ايمان گشتند و در دل فكرها كردند.
و تا آنجا كه از ابو سعيد خدرى روايت شده كه گويد ما به نزد رسول خدا(ص) رفتيم و عرض كرديم: اى رسول خدا(ص) ايا دعايى به ما تعليم نمى‏كنى كه آن را بخوانيم؟زيرا دلها به گلوگاه (و جانها به لب) رسيد؟فرمود: بگوييد:
"اللهم استر عورتنا و آمن روعاتنا". (38)
[خدايا از اين بى‏حفاظى ما را حفاظت كن و به اين ناآرامى ما را آرامش بخش.]و در روايت ديگرى است كه وقتى رسول خدا(ص) ان وضع سخت مسلمانان و وحشت و اضطرابشان را مشاهده كرد خود براى دعا بر بالاى تپه‏اى كه در آنجا بود و اكنون مسجد فتح روى آن بنا شده رفت و دست به درگاه خدا بلند كرد و اين چنين گفت:
"يا صريخ المكروبين و يا مجيب المضطرين و يا كاشف الكرب العظيم انت مولاى و وليى و ولى آبائى الاولين، اكشف عنا غمنا و همنا و كربنا، اكشف عنا كرب هؤلاء القوم بقوتك و حولك و قدرتك".
[اى فرياد رس غم زدگان، و اى پاسخ ده درماندگان، و اى برطرف كننده اندوه بزرگ، تويى مولى و ياور من و ياور پدران گذشته‏ام، اين غم و اندوه و گرفتارى را از ما دور كن، و گرفتارى اين قوم را به نيرو و قدرت خودت از ما بگردان.]به دنبال اين دعا بود كه جبرئيل نازل شد و استجابت دعاى آن حضرت را به اطلاع وى رسانيد، و معروض داشت خداى تعالى باد را مأمور كرد تا آنها را فرارى دهد.
و در تفسير مجمع البيان از عبد الله بن أبى اوفى نقل شده كه حضرت اين دعا را خواند:
"اللهم منزل الكتاب،سريع الحساب، اهزم الاحزاب، اللهم اهزمهم و زلزلهم"
و از ابى هريرة نقل كرده كه دعاى زير را خواند:
"لا اله الا الله وحده وحده، اعز جنده و نصر عبده، و غلب الاحزاب وحده،فلا شى‏ء بعده".
نگارنده گويد:در رواياتى نيز آمده كه اين دعا را رسول خدا(ص) در فتح مكه خواند و شايد آن نقل صحيحتر باشد، چنانكه ان شاء الله در جاى خود مذكور خواهد شد.
مأموريت حذيفه در آن شب سهمگين
مقدمات فرار و شكست احزاب فراهم شده بود، زيرا با كشته شدن عمرو بن عبدود و نوفل، و تعلل يهود براى حمله به شهر مدينه و اختلافى كه ميان آنها و احزاب افتاد و طولانى شدن مدت محاصره بدون آنكه نتيجه‏اى عايد احزاب شود تدريجا فكر بازگشت را در آنها تقويت كرده بود، و گويا ابو سفيان و سران ديگر احزاب به دنبال بهانه‏اى مى‏گشتند تا اين فكر را عملى سازند، در اين ميان استغاثه و دعاى رسول خدا(ص)نيز كار خود را كرد و خداى تعالى بادى سهمگين را در آن سرماى شديد مأمور كرد تا يكسره آنها را فرارى داده و مسلمانان را از آن تنگنا نجات بخشد.
حذيفه گويد:در آن شبى كه احزاب رفتند به قدرى سرما شديد بود كه من خود را در گليمى كه از زنم گرفته و همراه خود برده بودم پيچيده و از شدت سرما روى زمين خوابيده بودم و رسول خدا(ص)مشغول نماز بود، در اين وقت بادى سهمگين نيزبرخاست كه سرما را دو چندان كرد.
پيغمبر مقدارى نماز خواند آن گاه صدا زد:
"الا رجل يأتينى بخبر القوم يجعله الله رفيقى فى الجنة"
[مردى نيست كه برود و خبرى از دشمن براى من بياورد و من دعا مى‏كنم تا خدا به پاداش اين كار او را رفيق من در بهشت قرار دهد؟]
حذيفه گويد: به خدا سوگند ترس و گرسنگى و سرما به قدرى شديد بود كه كسى پاسخ آن حضرت را نداد براى بار دوم و سوم صدا زد باز هم كسى پاسخ نداد تا در مرتبه چهارم مرا صدا زد و من ناچار شدم جواب دهم،فرمود: مگر اين سه بار صداى مرا نشنيدى؟گفتم:چرا!فرمود: پس چرا جواب ندادى؟گفتم: اى رسول خدا ترس و گرسنگى و سرما مانع شد كه پاسخ تو را بدهم،فرمود: اكنون برخيز و به ميان اينان برو و ببين چه مى‏كنند و خبر آن را براى من بياور!و مواظب باش كار ديگرى انجام ندهى تا به نزد من بيايى! (39)
حذيفه گويد: من برخاستم و رسول خدا درباره من دعايى كرد كه در اثر دعاى آن حضرت ديگر سرما و ترس از من دور شد،من پيش رفته و از خندق عبور كردم و خود را به ميان لشكر دشمن رساندم، ديدم آن باد سهمگين هنگامه‏اى بر پا كرده، ديگى و آتشى به جاى نگذارده، و خيمه و چادرى سرپا نمانده، در اين ميان ابو سفيان را ديدم كه به پا خاست و پيش از آنكه شروع به سخن كند گفت: هر يك از شما نگران باشد كه پهلوى او بيگانه و جاسوسى نباشد!
حذيفه گويد: من براى آنكه شناخته نشوم پيشدستى كرده و دست مردى را كه پهلويم نشسته بود گرفته پرسيدم: تو كيستى؟گفت: معاويه، ان گاه دست آن ديگرى را كه آن طرف نشسته بود گرفتم و پرسيدم: تو كيستى؟گفت: عمرو بن عاص.
و بدين ترتيب شناخته نشدم، پس ابو سفيان به سخن آمده گفت:
اى گروه قريش به خدا اين سرزمين ديگر جاى ماندن نيست و اسب و شترى براى ما باقى نگذارده و همگى هلاك شدند،يهود بنى قريظه نيز با ما به مخالفت برخاسته و به ما خيانت كردند، باد و طوفان را هم كه مى‏بينيد چه مى‏كند!نه ديگى بر سر بار گذارده و نه آتشى به جاى نهاده و نه خيمه و چادرى سرپا مانده، اينك آماده حركت به سوى مكه شويد كه من به راه افتادم!
اين را گفت و بر شتر خويش سوار شد و از عجله‏اى كه داشت هنوز زانوى شتر را باز نكرده تازيانه بر او زد و او را از زمين بلند كرد و شتر سه بار به زمين خورد تا اينكه ابو سفيان همان طور كه سوار بود خم شد و زانوى شتر را باز كرد.
حذيفه گويد:در آن وقت من به آسانى مى‏توانستم ابو سفيان را با تير بزنم و او را از پاى در آورم اما چون رسول خدا(ص)سفارش كرده بود كار ديگرى انجام نده از اين كار صرفنظر كرده و بسرعت خود را به سوى رسول خدا رساندم و آنچه را ديده بودم به اطلاع آن حضرت رساندم.
با رفتن ابو سفيان سران ديگر قبايل نيز هر كدام سوار شده و به افراد خود دستور حركت دادند و هنوز هوا كاملا روشن نشده بود كه دشمن با به جا گذاردن بسيارى از چادرها و اثاث و زندگى،شتاب زده سرزمين مدينه را به سوى مكه ترك كرده بود.
شهداى جنگ خندق
جنگ خندق با تمام مشكلاتى كه براى مسلمانان ايجاد كرده بود و فشار و دشوارى كه براى آنها داشت با نصرت الهى به سود مسلمانان پايان يافت و احزاب‏بسرعت به سوى مكه كوچ كردند، و از آن پس نيزـچنانكه رسول خدا(ص)خبر داده بودـديگر مشركان نتوانستند لشكرى فراهم كرده به جنگ پيغمبر اسلام و پيروان او بيايند.
و در اين جنگـهمان طور كه پيش از اين اشاره شدـبه خاطر حفر خندق و وجود آن حايل بزرگ،حمله‏اى كه به صورت عمومى باشد از طرف مشركين صورت نگرفت، جز آنكه چند بار حمله‏هاى پراكنده از جانب گروههايى كه توانسته بودند خود را به اين طرف خندق برسانند صورت گرفت كه آنها نيز به وسيله مسلمانان دفع مى‏شد. البته گاهى همين حمله‏ها روى نقشه قبلى و تاكتيكهاى جنگى صورت مى‏گرفت و به دنبال آن تيراندازان دشمن نيز به صورت دسته جمعى شروع به تيراندازى مى‏كردند كه در اين گونه حمله‏ها كار بر مسلمانان سخت مى‏شد تا آنجا كه مورخين نوشته‏اند در پاره‏اى از روزها مسلمانان حتى فرصت نماز خواندن پيدا نمى‏كردند و نمازشان قضا مى‏شد و تمام ساعات روز و شب را به دفاع از آنها سرگرم بودند.
در همين حمله و تيراندازيها جمعا شش تن از مسلمانان شهيد شدند كه همگى از انصار مدينه و از بزرگان و سرشناسان تيره‏هاى مختلف اوس و خزرج به شمار مى‏رفتند.
ابن هشام نام آنها را اين گونه ثبت كرده: انس بن اوس و عبد الله بن سهل از تيره بنى عبد الاشهل،طفيل بن نعمان و ثعلبة بن غنمه از بنى جشم،كعب بن زيد از بنى النجار و سعد بن معاذـرئيس قبيله اوسـكه به وسيله مردى از قريش به نام حبان بن قيس به عرقة بسختى تير خورد و تير به رگ اكحل او اصابت كرده،خون بشدت فوران نمود.
سعد كه چنان ديد دست خود را روى آن زخم گذارده آن گاه سر را به سوى آسمان بلند كرد و گفت: بار خدايا اگر هنوز جنگ با قريش پايان نيافته و باز هم قرار است مسلمانان به جنگ قريش بروند مرا زنده بدار تا در آن جنگها نيز شركت جويم، زيرا هيچ عملى نزد من محبوبتر از جنگ با آنها نيست، انها كه پيغمبر تو را تكذيب و آزار كرده و از شهر و ديارش بيرون كردند، و اگر جنگ با قريش پايان يافته اين زخم را وسيله شهادت من قرار بده، ولى مرا زنده بدار تا سرنوشت يهود بنى قريظه و سزاى‏خيانت بزرگى را كه به مسلمانان كردند در آنها ببينم و ديدگانم از اين بابت روشن شود، ان گاه جانم را بگير.
دعاى سعد به اجابت رسيد و خون ايستاد و تا روزى كه بنى قريظه از بين رفتند و به حكم همين سعد بن معاذ مردانشان مقتول و زنان و كودكانشان اسير گشتند زنده ماند و به دستور رسول خدا(ص)خيمه‏اى براى او در مسجد زده بودند و در آن خيمه از او پرستارى مى‏كردند و پس از پايان يافتن كار بنى قريظه، جاى همان تير باز شد و خون جارى شد و سبب شهادت او گرديد، بشرحى كه ان شاء الله در بخشهاى آينده خواهيد خواند.
غزوه بنى قريظة
همان طور كه گفته شد احزاب پس از اينكه نزديك به يك ماه (40) در كنار شهر مدينه ماندند و با تمام تلاشى كه كردند نتوانستند كارى از پيش ببرند، با شتابزدگى عجيبى شبانه به سوى مكه گريختند. بدين ترتيب خطر بزرگى كه مسلمانان را بسختى تهديد مى‏كرد با نصرت الهى و مدد غيبى از ميان رفت و جنگ به سود مسلمانان و سربلندى و پيروزى آنان پايان يافت.
در آن روز تاريخى با روشن شدن هوا،مسلمانان اثاثيه و خيمه و خرگاه دشمن را كه به منظور سبكبار بودن به جاى گذاشته و گريخته بودند به صورت غنيمت جنگى با خود برداشته و پيروزمندانه به شهر بازگشتند.
پيغمبر خدا براى شستشوى سر و بدن و رفع خستگى به خانه آمد و به درون خيمه‏اى كه دخترش فاطمه(ع)به همين منظور در خانه زده بود در آمد و پس از اينكه بدن را شستشو داده و بيرون آمد جبرئيل بر او نازل شد و دستور حركت به سوى قلعه‏هاى بنى قريظه را داده و پيغمبر دانست كه مأمور است بدون توقف به جنگ بنى قريظه برود (41). پيغمبر خدا نماز ظهر را در مدينه خواند و بى درنگ لباس جنگ پوشيد و به بلال دستور داد در مدينه جار زند كه هر كس فرمانبر و مطيع خدا و رسول اوست بايد نماز عصر را در محله بنى قريظه بخواند.
سپس پرچم جنگ را بسته و به دست على بن ابيطالب داد و او را با گروهى از مسلمانان از جلو فرستاد و خود نيز با جمعى به دنبال او حركت كرد و ساير مسلمانان نيز دسته دسته به لشكريان پيوستند و به طور كلى تمام افرادى كه در جريان محاصره مدينه و جنگ خندق حضور داشتند با اندك اختلافى تا پايان وقت آن روز خود را به پاى قلعه‏هاى بنى قريظه رسانده و براى جنگ با آنها آماده شدند.
بنى قريظه كه از ماجرا مطلع شدند، پيش از آنكه پيشروان لشكر اسلام به سرزمين آنها برسد وارد قلعه‏هاى خود شده و به استحكام برج و باروى آنها پرداختند و چون على(ع) و همراهان او به پاى قلعه‏هاى ايشان رسيدند آنان بالاى ديوار آمده و شروع به دشنام دادن به آن حضرت و رسول خدا(ص)كردند.
در نقلى كه شيخ مفيد(ره) و ديگران از آن حضرت كرده‏اند،على(ع)فرمود: همين كه يهوديان مرا ديدند يكى از آنها فرياد زد:
"قد جائكم قاتل عمرو!"
[كشنده عمرو بن عبدود به سوى شما آمد!]و سپس ديگران نيز داد زده و به يكديگر نظير اين سخن را گفتند، و برخى هم رجز مى‏خواندند.
من دانستم كه خداى تعالى رعب و وحشتى در دل آنها انداخته و خداى را براى اين نعمت سپاسگزارى كردم.
على(ع)كه دشنام آنها را شنيد، بازگشت و به استقبال رسول خدا(ص) رفته و چون‏آن حضرت را ديد درخواست كرد كه به خانه‏هاى آنها نزديك نشود و پيغمبر دانست منظورش آن است كه سخنان زشت و دشنام ايشان را نشنود.
بدين ترتيب محاصره يهود بنى قريظه شروع شد و تا روزى كه تسليم شدند و به وسيله مسلمانان از پاى درآمدند بيست و پنج روز طول كشيد و در اين مدت جنگى در نگرفت جز آنكه گروهى از بالاى ديوارها به سوى مسلمانان سنگ مى‏انداختند كه آنان نيز پاسخ عملشان را مى‏دادند.
ابن هشام در سيره مى‏نويسد:شبى كه فرداى آن تسليم شدند مصادف با شب شنبه بود و كعب بن اسدـكه بزرگ آنها بودـيهود مزبور را جمع كرده و بدانها گفت كه اى گروه يهود!مى‏بينيد كه ما در چه وضعى گرفتار شده‏ايم، اكنون من سه پيشنهاد مى‏كنم يكى از آنها را بپذيريد:
1. شما كه بخوبى مى‏دانيد محمد پيغمبر خداست و اوصاف او را در كتابهاى خود خوانده‏ايد، بياييد تا به او ايمان آورده و مسلمان شويم و از اين پس در امن و آسايش مانند ساير مسلمانان زندگى كنيم و خود، اموال، زن و بچه‏هايمان نيز محفوظ بمانند؟
يهوديان گفتند: ما هرگز چنين كارى نخواهيم كرد و از دين موروثى و آيين پدران خود دست بر نمى‏داريم.
2. پيشنهاد دوم من آن است كه بياييد زن و بچه‏هايمان را بكشيم تا خيالمان از اسارت آنها به دست مسلمانان آسوده باشد سپس لباس جنگ پوشيده و از قلعه‏ها بيرون بريزيم و به جنگ مسلمانان برويم، اگر بر آنها پيروز شديم كه بعدا نيز ممكن است زن و بچه پيدا كنيم و صاحب زن و فرزند شويم و اگر كشته هم بشويم ديگر غم و اندوه اسارت آنها را در دل نداريم!
گفتند: اين كار را هم نخواهيم كرد، و ما چگونه دلمان راضى شود اين بيچارگان را به دست خود به قتل برسانيم و زندگى پس از آنها براى ما چه لذتى دارد!
3.كعب گفت: اكنون كه اين پيشنهاد مرا هم نپذيرفتيد پس بياييد امشب كه شب شنبه است و خيال محمد و يارانش از ما آسوده است بر آنها شبيخون بزنيم شايد بتوانيم كارى از پيش برده و آنها را پراكنده سازيم!گفتند: ما چگونه حرمت شب شنبه را بشكنيم و به چنين كارى كه پيشينيان ما بدان اقدام نكرده‏اند دست بزنيم!
كعب با ناراحتى گفت: براستى كه تاكنون يك نفر از شما از روى عقل و تدبير كار نكرده است.
چند تن از يهود بنى قريظه مسلمان شدند
در ميان يهود مزبور چند تن بودند كه وقتى پافشارى همكيشان خود را در مخالفت با پيغمبر اسلام مشاهده كرده و ديدند چگونه پيشنهادهاى كعب بن اسد را نيزـكه سمت رياست بر آنها داشتـرد كرده و در نادانى و جهالت خود اصرار مى‏ورزند تصميم به پذيرفتن ديانت اسلام گرفته و از آيين يهود دست كشيدند.
اينان روى گفتار بزرگان خود كه جسته و گريخته اوصاف پيغمبر اسلام را براى آنها بيان كرده و بشارت آمدن و ظهور آن حضرت را از روى تورات و گفتار حضرت موسى و پيغمبران گذشته از ايشان شنيده بودند، در دل علاقه‏مند به اسلام و آماده پذيرفتن آن دين شده بودند، اما روى ترس از همكيشان و ملاحظات ديگر نتوانسته بودند ايمان خود را اظهار كرده و عملا در سلك مسلمانان ديگر در آيند.
آنها دو يا سه نفر بودند به نامهاى اسيد و ثعلبه كه هر دو برادر و نام پدرشان سعيه بود و سومين نفرى كه مسلمان شد و در برخى از تواريخ اسلام نام او را در همان ايام محاصره بنى قريظه ذكر كرده‏اند، اسد بن عبيد بود.
اينان هر چه خواستند سران و همكيشان خود را وادار كنند تا به صورت عمومى مسلمان شوند و از لجاجت و عناد خويش دست بكشند و سخنان دانشمندان يهود و بزرگان را به ياد آوردند، نتوانستند و گفتارشان در آنها مؤثر واقع نشد، از اين رو زن و فرزندشان را برداشته و از قلعه به زير آمده و مسلمان شدند.كيفيت اسلام آنها و سخنانى كه از احبار يهود در اين باره شنيده بودند در بخش سوم با شرح بيشترى ذكر شد.
داستان ابو لبابه در ماجراى محاصره بنى قريظه
ابو لبابه يكى از انصار مدينه و از قبيله اوس بود كه پيش از ورود اسلام به مدينه بايهود بنى قريظه همپيمان بودند، و در جنگها و اختلافات از ايشان پشتيبانى و طرفدارى مى‏نمودند.
يهود بنى قريظه كه از محاصره طولانى به تنگ آمده و عاجز شدند، پيش از آنكه تسليم شوند براى رسول خدا(ص)پيغام دادند كه ابو لبابه را به نزد آنها بفرستد تا در كار خود با او مشورت كنند و رسول خدا نيز ابو لبابه را پيش ايشان فرستاد.
همين كه ابو لبابه وارد قلعه شد زنان و كودكان پيش رويش درآمده و صداها را به گريه و شيون بلند كردند به حدى كه دل ابو لبابه به حال آنها سوخت و متأثر گرديد و در همان حال وقتى مردان بنى قريظه از او پرسيدند: ايا به نظر تو صلاح ما در اين است كه تسليم محمد شويم؟گفت: ارى چاره‏اى ديگر نيست و ضمنا با دست به گلوى خود اشاره كرد،يعنى تسليم شدن شما مقدمه نابودى و گردن زدن شماست و اگر تسليم شديد مردانتان را گردن مى‏زنند. اما ناگهان متوجه شد كه با اين عمل به رسول خدا(ص) و مسلمانان خيانت كرده و گناه بزرگى را مرتكب شده است، و موجب شد تا انقلابى در دل او پديد آيد. اين انقلاب درونى سبب شد كه بيش از آن در قلعه‏هاى بنى قريظه توقف نكند و براى توبه و آمرزشخواهى از اين گناهى كه مرتكب شده بود در صدد چاره‏اى بر آيد و هر چه زودتر خود را از آلودگى آن گناه پاك سازد.
ابو لبابه به همين منظور از آنجا يكسر به مدينه رفت و با طنابى خود را به ستون مسجد بست و گفت: تا خدا مرا نيامرزد و توبه‏ام را نپذيرد از اينجا حركت نخواهم كرد و به سرزمين بنى قريظه و جايى كه در آن مكان به خدا و رسول او خيانت كرده‏ام قدم نخواهم گذارد.
رسول خدا(ص)كه ديد مراجعت ابو لبابه به طول انجاميد و از ماجراى وى مطلع گرديد فرمود: اگر به نزد ما مى‏آمد از خدا براى او طلب آمرزش مى‏كرديم، ولى اكنون كه چنين كرده همانجا باشد تا خدا توبه‏اش را بپذيرد.
ابو لبابه همچنان به ستون مسجد بسته بود،فقط در اوقات نماز همسر يا دخترش مى‏آمدند و او را باز كرده مختصر غذايى كه براى او آورده بودند مى‏خورد و سپس تطهير كرده نمازش را مى‏خواند و دوباره به همان ستون او را مى‏بستند. پس از اينكه شش روز از اين ماجرا گذشت و رسول خدا(ص)به مدينه بازگشت شبى در اتاق ام سلمه بود كه هنگام سحر در ضمن آيه‏اى كه به وسيله جبرئيل بر آن حضرت نازل شد قبولى توبه ابو لبابه به اطلاع حضرت رسيد (42) و ام سلمه كه از ماجرا مطلع شد، ان بشارت را به او داد. چون خواستند او را باز كنند حاضر نشد و گفت: نه به خدا سوگند بايد خود پيغمبر با دست خود مرا باز كند و چون پيغمبر براى نماز صبح به مسجد آمد با دست خود او را باز كرد. هم اكنون ستونى در مسجد مدينه است كه آن را"اسطوانة توبه"ناميده و گويند: جاى همان ستونى است كه ابو لبابه خود را بر آن بسته بوده.
بنى قريظه تسليم شدند
يهود بنى قريظه كه از محاصره به تنگ آمدند و حاضر به پذيرفتن اسلام و جزيه هم نشدند چاره‏اى جز تسليم نداشتند، اما از سرنوشت خود بيمناك بودند از اين رو براى سران قبيله اوس كه همپيمانان آنها بودند پيغام دادند كه ما چاره‏اى جز تسليم نداريم اما شما بايد به ما كمك كنيد و با محمد مذاكره كنيد تا درباره ما ارفاق كند و مانند بنى قينقاع و بنى النضير با ما رفتار كند. با اين پيغام چند تن از افراد قبيله مزبور به نزد رسول خدا (ص) رفته و در اين باره با آن حضرت مذاكره كردند پيغمبر فرمود: ايا حاضريد حكميت آنها را به يك نفر از شما واگذار كنم؟گفتند: ارى.
فرمود: سعد بن معاذ درباره ايشان حكم كند، انها پذيرفتند، و به دنبال سعد بن معاذ كه در خيمه"رفيده"و در مسجد مدينه جاى داشتـچنانكه پيش از اين گفته شدـآمدند و او را به خاطر زخمى كه داشت و نمى‏توانست به پاى خود راه برود بر الاغى سوار كرده و بالشى براى او ترتيب دادند و به سوى قلعه‏هاى بنى قريظه حركت دادند و در راه بدو گفتند:رسول خدا حكميت بنى قريظه را به تو واگذار كرده و از او خواستند تا درباره آنان ارفاق كند.
سعد بن معاذ ساكت بود و چيزى نمى‏گفت تا وقتى كه ديد هر كس به نوعى سفارش‏آنها را مى‏كند سكوت خود را شكست و گفت: براى سعد روزى فرا رسيده كه در راه خدا از كسى واهمه نكند و سرزنش و ملامت مردم او را از حق منحرف نسازد.
با اين سخن همراهان سعد دانستند كه او تصميم سختى درباره يهود گرفته و از اين رو به يكديگر گفتند: مردان بنى قريظه كشته شدند و همان طور كه پيش بينى مى‏كردند، وقتى سعد در مجلس پيغمبر و اصحاب حضور يافت و طرفين اختيار حكميت را به او واگذار كردند،سعد گفت: حكم من آن است كه مردانشان كشته شوند و اموالشان قسمت شود و زنان و كودكانشان به اسارت در آيند و مسلمانان نيز به دستور رسول خدا(ص)بر طبق حكم او عمل كردند.
و بدين ترتيب اين دسته از دشمنان خطرناك و پيمان شكن اسلام كه پيوسته مترصد بودند تا از هر فرصتى استفاده كرده و ضربه خود را به مسلمانان بزنند و احيانا اگر بتوانند همه مسلمانان را از پاى در آورده و هلاك كنند به سزاى خيانت و دشمنى خود رسيده و از ميان رفتند. حيى بن اخطب نيز طبق قرارداد و شرطى كه كرده بود پس از رفتن احزاب به ميان قلعه‏هاى بنى قريظه آمد و با آنها به قتل رسيد. (43)
وفات سعد بن معاذ
چون غايله پايان يافت و مسلمانان به شهر بازگشتند، ناگهان زخمى كه در دست‏سعد بود سرباز كرد و آن قدر خونريزى كرد كه منجر به مرگ و شهادت او گرديد رسول خدا در مراسم تشييع و دفن سعد حاضر شد و مرگ او مسلمانان را سخت متأثر و غمگين ساخت و عموما در مرگ او گريستند، و خود پيغمبر نيز مى‏گريست و در مراسم دفن او خود آن حضرت شركت كرد، زيرا سعد در پيشرفت اسلام و پشتيبانى از رسول خدا(ص)بى دريغ فداكارى مى‏كرد و با موقعيتى كه از نظر اجتماعى داشت و رياست قبيله اوس با او بود خدمات مؤثرى به نفع مسلمين در مدينه انجام داده بود. رسول خدا درباره مرگ او فرمود: عرش خداى رحمان در مرگ سعد لرزيد، و فرشتگان يكديگر را به صعود روح سعد به آسمان بشارت مى‏دادند.
ازدواج با زينب بنت جحش و داستان زيد بن حارثه
از حوادثى كه در اين سال اتفاق افتاد ازدواج پيغمبر با زينب بنت جحش بود اين ازدواج مورد بحث و انتقاد برخى از كشيشان مغرض مسيحى قرار گرفته و اين عمل پيغمبر را حمل بر علاقه شديد به زن و شهوت جنسى كرده‏اند و به پيروى از منافقين صدر اسلام گفته‏اند:چون پيغمبر زينب را ديد و به او علاقه‏مند شد، وسيله طلاق او را فراهم ساخت تا خود با او ازدواج كند؟در اينجا لازم است قدرى در اين باره توضيح داده شود و نخست اصل داستان ازدواج او را با زيد بن حارثه شوهر اول او ذكر كرده و سپس به دنباله ماجرا مى‏پردازيم.
پيش از اين در داستان بعثت رسول خدا و دومين مردى كه به آن حضرت ايمان آورد گفته شد كه زيد بن حارثه چند سال قبل از بعثت به صورت برده‏اى به خانه خديجه آمد و رسول خدا (ص) او را از خديجه گرفت و آزاد كرد و از آن پس او را پسر خود خواند و مردم مكه او را پسر محمد مى‏ناميدند.
داستان اسارت و بردگى او و ماجراهاى بعدى را مورخين اين گونه نوشته‏اند كه:زيد جوانى از قبيله كلب بود و در ضمن نزاعى كه ميان قبيله مزبور و يكى از قبايل ديگر عرب روى داد او را به اسارت گرفتند و در بازار عكاظ به معرض فروش در آوردند و حكيم بن حزامـبرادر زاده خديجهـروى سفارشى كه قبلا خديجه براى خريدغلامى به او كرده بود، زيد را خريد و براى خديجه به مكه آورد، پس از آنكه پيغمبر اسلام خديجه را به همسرى اختيار كرد به زيد علاقه‏مند شد تا بدانجا كه او را زيد الحب ناميدند.خديجه كه چنان ديد او را به پيغمبر بخشيد و در اين خلال جريانى اتفاق افتاد كه پدر و خويشان زيد مطلع شدند كه وى به صورت بردگى در خانه خديجه به سر مى‏برد.
و چون بردگى زيد براى آنها موجب سرافكندگى بود و از اين گذشته به فرزند خود علاقه داشتند به مكه آمده و براى استرداد زيد با پيغمبر گفتگو كردند و مبلغى هم به عنوان قيمت فرزند خود پيش آن حضرت بردند. زيد كه از ماجرا مطلع شد روى محبتهايى كه در طول اقامت در خانه آن حضرت ديده بود حاضر به بازگشت به ميان قبيله خود نشد و پس از مذاكراتى قرار شد پيغمبر او را آزاد كند و او را پسر خوانده خويش كرده و در خانه آن حضرت بماند.
پدر و مادر زيد نيز با اين پيشنهاد موافقت كردند و از آن پس رسول خدا(ص) او را پسر خود خواند و اعلام كرد كه او از من ارث مى‏برد و من هم از وى ارث خواهم برد و بدين ترتيب منظور زيد، پدر،مادر و قبيله او نيز عملى گرديد و همگى راضى شدند.
پس از اينكه پيغمبر به رسالت مبعوث شد و چند سال از اين ماجرا گذشت طبق آيه 6ـ5 سوره احزاب اين حكم منسوخ گرديد و قرار شد پسر خوانده‏ها را به نام پدران اصلى آنها بخوانند و از آن پس او را زيد بن حارثه گفتند.
ازدواج زيد بن حارثه با زينب بنت جحش
از محبتهايى كه رسول خدا نسبت به زيد مبذول داشت آن بود كه تصميم گرفت براى زيد همسرى اختيار كند و به همين منظور به نزد زينب دختر جحش خواهر عبد الله بن جحش كه از طرف مادر عمه زاده آن حضرت و دختر اميمة بنت عبد المطلب بود خواستگارى فرستاد، زينب و نزديكانش كه در آغاز خيال كردند پيغمبر براى ازدواج با خود خواستگار فرستاده خوشحال شدند و جواب مساعد دادند، اما وقتى فهميدند اين خواستگارى براى زيد بن حارثه بوده پشيمان شدند وبراى آن حضرت پيغام دادند كه اين ازدواجـيعنى وصلت با زيدـبر خلاف شئون فاميلى ماست و بدين ترتيب حاضر به آن وصلت نشدند.
و چون در ضمن آيه 36 سوره احزاب زينب از اين كردار سرزنش شد ديگر باره رضايت خود را با اين ازدواج اعلام كرد و بدين ترتيب به همسرى زيد در آمد.
زينب از ابتداـروى همان جهتى كه ذكر شد و يا روى تفاوت سنى كه ميان آن دو وجود داشتـبناى ناسازگارى را با زيد گذارد و زيد چند بار خواست او را طلاق گويد ولى پيغمبر وساطت كرده مانع از اين كار شد و چنانكه صريح قرآن كريم است به آن دو دستور سازش داد تا سرانجام وقتى معلوم شد كه توافق اخلاقى ميان آن دو وجود ندارد و با هم سازگار نيستند قرار شد زيد بن حارثه او را طلاق بدهد.

طلاق زينب و ازدواج رسول خدا با او

طلاق زينب و ازدواج رسول خدا با او
زينب كه از زنان مهاجر و از خانواده‏هاى شريف مكه بود و پس از طلاق در مدينه و دور از بستگان نزديك و در شهر غربت به سر مى‏برد در اندوه و ماتم فرو رفت و چنانكه گفته‏اند بسيار مى‏گريست و از آن سو خداى تعالى پيغمبر را مأمور ساخت براى از بين بردن سنت جاهليت كه ازدواج با زن پسر خوانده را مانند ازدواج با زن فرزند رسمى جايز نمى‏دانستند، زينب را به ازدواج خويش در آورد و در ضمن او را از اين عقده و شكست روحى نيز نجات داده و خواسته ديرينه او و فاميلش راـكه ازدواج با يكى از شخصيتهاى قريش بودـانجام دهد.
رسول خدا(ص)نيز پس از گذشت دوران عده و مدتى پس از آن، با اينكه از انتقاد منافقان مدينه انديشه داشت اين كار را انجام داد و زينب در رديف همسران آن حضرت در آمد. (44) اين بود خلاصه‏اى از آنچه در تواريخ و تفاسير در اين باره ذكر شده و اما توجيهات و برداشتهاى غلطى كه دشمنان مغرض اسلام براى اين ازدواج كرده‏اند انگيزه‏اى جز همان غرض ورزى و ايراد و اشكال تراشى نداشته و قسمتى از آنها به اصل مسئله تعدد زوجات در قانون اسلام و بخصوص تعدد زوجات پيغمبر اسلام باز مى‏گردد كه ما ناچاريم در اين باره نيز توضيح كوتاهى داده و به دنبال ساير ماجراهاى تاريخى بازگرديم.
توضيحى كوتاه درباره مسئله تعدد زوجات
براى توضيح مى‏گوييم اگر اين مغرضان ايراد تراش، به اصل مسئله تعدد زوجات اشكال و ايرادى دارند كه پاسخ كافى بدان داده شده زيرا ما وقتى نياز اجتماع را در نظر بگيريم و عقل را ميزان قضاوت قرار دهيم نه احساسات زنانه را بخوبى فلسفه قانون تعدد زوجات اسلام معلوم خواهد شد و اهميت ويژه‏اى كه اين قانون مقدس از نظر همه جانبه بودنش دارد براى همگان روشن مى‏گردد.
زيرا بر طبق آمارهاى موجود در دنيا، به طور معمول در تمام كشورها تعداد زنان‏بيش از مردان است (45) و اين نه بدان جهت است كه نوزادان دختر بيش از نوزاد پسر است بلكه شايد از نظر تولد،گاهى مساوى و احيانا نوزاد پسر بيش از دختر باشد، بلكه در سنين بالا كه مى‏رسند تلفات و ضايعات ناشى از بيماريها (46) و جنگها و تصادفات و غيره عموما و اكثرا بر مردان وارد مى‏شود و زنان مصون هستند و از اين رو است كه اين تعادل در سنين جوانى و هر چه بالاتر بروند به هم مى‏خورد و روز به روز از تعداد مردان كاسته شده و بر تعداد زنان افزوده مى‏شود.
و از سوى ديگر چنانكه مى‏دانيم دختران از نظر خلقت طورى ساخته شده‏اند كه زودتر به حد بلوغ جنسى مى‏رسند و آمادگى براى توليد مثل پيدا مى‏كنندـو آن حدود سالهاى ده سالگى استـولى پسران معمولا پنج سال ديرتر به اين حد مى‏رسند و از آن طرف قوه توليد در آنها زودتر از مرد تعطيل مى‏شودـچنانكه معمولا زنان در سن پنجاه سالگى به حد يائسگى مى‏رسند، ولى مردان تا سنين نود و صد سالگى و بلكه بالاتر نيز قدرت توليد مثل دارندـو با توجه به هر دو طرف اين قانون خلقت، اگر جلو تعدد زوجات گرفته شود به هر دو دسته ظلم و ستم شده و به معناى تعطيل قانون‏فطرت و طبيعت است (47) و نتيجه‏اى جز انحراف و آلودگى و تباهى نسل و اجتماع و امراض مقاربتى و دهها مفاسد ديگر چيزى نخواهد داشت، زيرا با قانون فطرت نمى‏توان جنگيد.
از آيات كريمه قرآنى و سخنان رهبران بزرگوار الهى و ائمه دين كه بگذريم دانشمندان و علماى روز هم تدريجا به اين حقيقت پى برده و اين قانون را براى سعادت افراد بشر لازم مى‏دانند و جلوگيرى آن را منشأ بسيارى از تبهكاريها و مفاسد دانسته و شناخته‏اند (48) و ما براى نمونه گفتار دو تن از آنها را در اينجا ذكر كرده و بحث اصلى را دنبال مى‏كنيم:
1. شوپهناور،فيلسوف شهير آلمانى، در كتاب خود كه به نام سخنى چند درباره زن نوشته مى‏گويد: قانون ازدواج اروپا كه مردان را الزام مى‏كند به يك زن اكتفا كنند بر اساس نامعقول و فاسدى بنا شده است.
در سراسر اروپا زنان بى‏شوهر بسيار فراوان است كه عده‏اى از آنها تا پايان عمر در حالت گرفتارى با عقده‏هاى روحى و امراض روانى به سر مى‏برند و عده زيادى از آنان به بى‏عفتى و فحشا آلوده مى‏شوند. تنها در شهر"لوندره"هشتاد هزار دختر هست كه متأسفانه شرافت خود را فروخته و آلوده گشته‏اند، اينان همه قربانيان قانونى هستند كه مى‏گويد هر مردى بيش از يك زن قانونى نمى‏تواند داشته باشد.
در ميان ما رابطه جنسى با زنان متعدد به طور غير قانونى كه وجود دارد، در اين صورت مجادله كردن ما درباره قانون تعدد زوجات جدا بيهوده است.
2. گستاولوبون فرانسوى در كتاب معروف خود، تاريخ تمدن اسلام پس از بحثى كه درباره محاسن قانون تعدد زوجات اسلام دارد مى‏نويسد: مسئله تعدد زوجات يكى از رسوم بسيار عالى و خوبى است كه فساد اخلاق را از ميان ملتهايى كه آن راجايز مى‏دانند برداشته و ارتباط خانواده‏ها را محكمتر مى‏كند و چنان احترام و سعادتى به زن مى‏بخشد كه نظيرش در اروپا ديده نمى‏شود.
سپس اين بحث را كه مسئله تعدد زوجات منحصر به اسلام و مسلمين نبود و اين مسئله در ميان تمام ملل قبل از اسلام شيوع داشته دنبال كرده و مى‏نويسد: تعدد زوجات مشروع شرقيها بدتر از ارتباط نامشروع با زنهاى بسيارى كه مخفيانه در اروپا شايع مى‏باشد نيست، بلكه بر عكس، ان قانون به مراتب بهتر از اين كار است. سرانجام در پايان بحث خود نتيجه‏گيرى كرده و مى‏گويد:
اين مطلب روشن شد كه اسلام در بهبود مقام زن بسيار كوشيده و نخستين آيينى است كه مقام زن را بالا برد. (49)
و اما درباره تعدد زوجات پيغمبر اسلام...
ظاهرا با توضيحاتى كه قبلا درباره ازدواج پيغمبر اسلام با عايشه و حفصه و ام سلمه داديم نيازى به بحث و توضيح در اينجا نيست ولى به طور كلى و فشرده‏مى‏گوييم: (50)
اگر منظور از اين ازدواجهاـچنانكه آنها جلوه داده‏اندـارضاى غريزه جنسى و تمايل شديد به جنس زن بود، پس چرا بهترين دوران زندگى و بهار عمر خود يعنى تا سن بيست و پنج سالگى را در آن محيط آلوده و فاسد جزيرة العرب بتنهايى بسر برد؟و با اينكه تمام مزاياى فردى و اجتماعى كه موجب جلب توجه زنان بود يعنى زيبايى صورت، اعتدال،كمال خلقت،فصاحت بيان،شهرت،محبوبيت،شرافت قبيله‏گى و ديگر فضايل صورى و معنوى به حد كامل در او وجود داشت، اين مدت را با نهايت پاكدامنى بدون همسر گذراند؟و آن گاه نيز كه به فكر ازدواج افتاد، با خديجه كه قبلا دو شوهر كرده بود و پانزده سال از او بزرگتر بود و چند فرزند هم از دو شوهر گذشته خود داشت ازدواج كرد؟و تا سن پنجاه سالگى هم به همان زن سالخورده و دو شوهر كرده اكتفا كرد؟و هيچ زن ديگر و يا كنيز ديگرى نگرفت، با اينكه بر طبق عادات و سنتهاى آن زمان و بخصوص شهر مكه اين عمل يك كار عادى و معمولى مردم آن شهر بود و براى كسى كه مختصر اطلاعى از وضع اجتماعى و خانوادگى عرب قبل از اسلام داشته باشد نيازى به توضيح و استدلال نيست و چرا زنان متعدد خود را با آن موقعيت مهمى كه داشت از ميان دوشيزگان زيباروى عرب اختيار نكردـچنانچه زمامداران ديگر دنيا مى‏كردندـو چرا زنان خود را به سازش و قناعت با همان زندگى محقرانه و قوت اندك خانه خود دستور مى‏داد، و از چشم دوختن به زندگى زرق و برق دار دنيا پرستان و بوالهوسان نهى مى‏كرد تا آنجا كه طبق آيه 29 سوره احزاب به آنها مى‏گويد:
"اگر مايل به زندگى دنيا و زيور آن هستيد بياييد تا شما را بهره‏مند كرده و به كمال خوبى شما را آزاد سازم"و بدين ترتيب آنها را ميان ماندن و ساختن با آن زندگى فقيرانه و طلاق و آزادى و رسيدن به لذايذ مادى دنيا مخير مى‏سازد؟
اينها سؤالاتى است كه مشت اين مغرضان كينه توز و دروغگويان از خدا بى‏خبر را باز مى‏كند، و مجال ادامه بحث و گفتگو را از آنها مى‏گيرد و حقيقت را روشن ساخته‏و هدف مقدس و عالى پيغمبر اسلام نعوذ بالله مرد شهوت‏ران و بوالهوسى نبود و امانت و پاكدامنى او پيش از اسلام و بعد از آن، چه از نظر مالى و چه از نظر ناموسى و چه از ساير نظرها زبانزد عام و خاص و مورد گواهى و تصديق دوست و دشمن بود (51) و از اين ازدواجها نيز همان طور كه در ضمن گفتارهاى گذشته بدان اشاره شد منظورى عالى‏تر و هدفى بزرگتر داشت و هدف همان پيشرفت اسلام و مبارزه با شرك و بت‏پرستى و اعلاء كلمه توحيد بود. اين ازدواجها هر كدام به نوبه خود وسيله‏اى مؤثر براى پيوند با يكى از قبايل و سران بزرگ عرب بود و يا به منظور حفظ آبروى يك خانواده محترم و يا يك زن با ايمان و فداكارى كه همه چيز خود را در راه اسلام از دست داده بود انجام مى‏شد و گاهى هم موجب نجات و آزادى يك قبيله و قومى مى‏گرديد. براى نمونه دو مورد ديگر از ازدواجهاى رسول خدا (ص) را كه در سالهاى آخر هجرت اتفاق افتاد براى شما نقل مى‏كنيم:
ازدواج با ام حبيبه
ام حبيبه دختر ابو سفيانـرئيس بنى اميهـيكى از سران قريش و رؤساى مكه بود و مردم مكه در هر كار مهمى كه داشتند معمولا او را به رياست خود انتخاب مى‏كردند، چنانكه در جنگ احد و خندق مذكور شد، و از اين نظر موقعيت سياسى مهمى در ميان قريش و قبايل ديگر عرب داشت. بالطبع وصلت با چنين شخصى براى رهبر مسلمانان وسيله مؤثرى براى تبليغ اسلام و آرام كردن دشمنان و مخالفين بود، و از آن سو ام حبيبه نيز چند سال پيش از هجرت مسلمان شده بود و به اتفاق شوهرش عبيد الله بن جحش به حبشه مهاجرت كرد و در آنجا شوهرشـپس از اينكه از اسلام دست كشيدـاز دنيا رفت و بدون سرپرست ماند و چون پدرش ابو سفيان از دشمنان‏سرسخت اسلام بود ام حبيبه راه بازگشت به مكه را نداشت و نمى‏توانست به شهر و ديار خود و خانه پدر باز گردد، در مملكت غربت حبشه نيز زندگى با آن وضع براى او بسيار ناگوار و رقتبار بود، از اين رو وقتى پيغمبر اسلام از ماجرا مطلع شد به منظور كاستن دشمنى و عداوت ابو سفيان و نجات يك زن بزرگ زاده و با ايمان كه به جرم پذيرش اسلام و دين، از وطن آواره شده و در ديار غربت نيز دچار آن وضع دردناك و اسفبار گشته، نامه‏اى به نجاشى پادشاه حبشه نوشت و به وسيله او ام حبيبه را براى خود خواستگارى و عقد كرد. مدتى طول كشيد تا ام حبيبه به مدينه آمد، اما همين عمل رسول خدا(ص)موجب سربلندى او در ميان مهاجرين حبشه و نجات وى از غم و غصه و سقوط روحى او گرديد.
2. ازدواج با جويريه
جويريه دختر حارث بن ابى ضرارـرئيس قبيله بنى المصطلقـبود كه در سال ششم هجرت(به شرحى كه ان شاء الله پس از اين نقل خواهيم كرد)گروه زيادى از قبايل همجوار را با خود همدست كرده و قصد حمله به مسلمانان و غارت مدينه را داشت،كه رسول خدا(ص)زود مطلع شد و پيش از آنكه آنها نقشه خود را عملى كنند پيغمبر به جنگ آنها رفت و آنها را شكست داده اموال زيادى از آنها به غنيمت گرفت و گروهى از زنان و مردانشان نيز اسير شدند.
در ميان اسيران جويريه دختر حارث بن ابى ضرار بود كه وقتى پيغمبر از ماجرا مطلع شد او را از كسى كه اسيرش كرده بود خريد و آزادش ساخت و سپس او را به عقد خويش در آورد. مسلمانان ديگر كه چنان ديدند همگى اسيران بنى المصطلق را آزاد كرده و گفتند: اينان فاميلهاى پيغمبر اسلام هستند و سزاوار نيست در دست ما اسير باشند. (52) آزادى اين دسته اسيران و بازگشت آنها به ميان قبيله و وصلت پيغمبر با آنها در اظهار تمايل آنان به اسلام و تحكيم مبانى اين آيين مقدس و دفع شر آن قبيله و قبايل همجوارشان بسيار مؤثر واقع شدـچنانچه در جاى خود خواهيم گفتـ. بارى بهتر است از اين مقوله بگذريم و به دنبال بحث خود بازگرديم و حوادث ديگر سال پنجم را دنبال كنيم.
سريه عبد الله بن عتيك و قتل سلام بن ابى الحقيق يهودى
جنگ خندق و بنى قريظه به پايان رسيد و مسلمانان به فكر يكى ديگر از بزرگان يهود كه در تحريك احزاب و به راه انداختن جنگ خندق فعاليت زيادى كرده بود افتادند و در صدد قتل او بر آمدند.
اين شخص سلام بن ابى الحقيق بود كه عداوت بسيارى با پيغمبر اسلام و مسلمين داشت و در هر فرصتى كه مى‏توانست دشمنى خود را آشكار مى‏كرد، او پس از جنگ خندق گريخت و خود را به خيبر رسانيد و به نزد يهوديانى كه در آنجا سكونت داشتند رفت.
از آن سو انصار مدينه كه از دو تيره اوس و خزرج تشكيل مى‏شدند همان طور كه پيش از اسلام از نظر شرافت و بزرگى با هم رقابت داشتند و هيچ كدام حاضر نبودند از دسته ديگر عقب بمانند، پس از اينكه مسلمان شدند همين رقابت به صورت ديگرى در لباس اسلام جلوه كرد و هر يك مترصد بودند تا ببينند رقباى خود چه عملى به نفع اسلام و مسلمين انجام داده تا آنها نيز آن را انجام دهند و نتيجه اين رقابت به نفع اسلام و مسلمين بود و به سود آنان تمام مى‏شد و براى پيشرفت اين آيين مقدس بسيار مؤثر بود.
پيش از اين گفتيم قبيله اوس توانستند يكى از همين دشمنان سرسخت و يهوديان سرشناسـيعنى كعب بن اشرفـرا پس از جنگ بدر به قتل برسانند خزرجيان نيز در صدد بودند تا كسى را كه همانند كعب بن اشرف از نظر شخصيت و عداوت نسبت به اسلام و مسلمين باشد به قتل رسانند تا از رقباى خود در كسب شرف و فضيلت عقب نمانند.
جنگ خندق و بنى قريظه كه به پايان رسيد و سلام بن ابى الحقيق يكى از افراد مؤثر و كارگردانان معركه به خيبر گريخت،خزرجيان را به فكر انداخت تا به وسيله‏اى او را به قتل رسانده و منظور خود را عملى سازند و به دنبال آن، پنج تن از افراد ورزيده‏و دلير داوطلب انجام اين مأموريت گشتند.
آنها عبارت بودند از: عبد الله بن عتيك،مسعود بن سنان،عبد الله بن انيس،حارث بن ربعى و خزاعى بن اسود، اين پنج نفر به نزد رسول خدا(ص) امده و منظور خود را اظهار كردند، پيغمبر نيز عبد الله بن عتيك را بر آنها امير ساخته و به دنبال آن مأموريت فرستاد و سفارش كرد مبادا زنى يا كودكى را به قتل برسانيد.
افراد مزبور فاصله ميان مدينه تا خيبر راـكه حدود 30 فرسخ استـبسرعت پيموده و شبانه خود را به در خانه سلام بن ابى الحقيق رسانده و در خانه‏اش را زدند. همسر او پشت در آمد و پرسيد:شما كيستيد؟گفتند:چند تن عرب هستيم كه براى خريد خوار و بار به اينجا آمده‏ايم، ان زن در را باز كرد و آنان به داخل خانه و به درون اتاقى كه سلام در آنجا روى بستر خود دراز كشيده بود رفتند و در را از پشت بسته و هر كدام با شمشيرى كه داشت ضربتى بر او زده و چون مطمئن از قتل او شدند گريختند و خود را به داخل جوى آبى رسانده در آنجا پنهان شدند.
يهوديان كه از ماجرا مطلع شده با چراغها بيرون ريختند ولى نتوانستند قاتلين را در آن شب تاريك پيدا كنند و از اين رو به سوى قلعه بازگشتند و آن پنج نفر از ميان مخفى گاه خارج شده بسرعت خود را به مدينه رساندند و خبر قتل او را به پيغمبر و مسلمانان دادند.
سراياى ديگر اين سال
در اين سال چند سريه ديگر نيز اتفاق افتاد كه از آن جمله بود:
1. سريه عكاشة بن محصن كه رسول خدا(ص) او را با چهل نفر براى سركوبى قبيله‏اى از بنى اسد به"غمر" (53) فرستاد و آنها وقتى از آمدن عكاشه مطلع شدند گريختند و عكاشه دويست شتر از آنها غنيمت گرفته به مدينه بازگشت.
2. سريه ابو عبيده جراح كه او را نيز با چهل نفر به جايى به نام"ذى القصة"كه فاصله‏اش تا مدينه 24 ميل بود گسيل داشت تا تيره‏هاى عربى كه در آنجا سكونت داشتند به نام بنى حارث، و ثعلبه، و انمار، و به خاطر خشكسالى قصد حمله به مدينه راداشتند،سركوب كند. ابو عبيده شبانه راه پيموده و با دميدن سپيده خود را به ميان تيره‏هاى مزبور رسانده بر آنها حمله كرد و آنان كه غافلگير شده بودند فرار كرده تنها يكى از ايشان به دست مسلمانان اسير شد كه او نيز اسلام اختيار كرد و مقدارى غنيمت به دست مسلمانان افتاد.
3. سريه‏هاى سه گانه زيد بن حارثه و اعزام او با گروهى از مجاهدان اسلام از طرف پيغمبر به سوى بنى سليم و"عيص"و"طرف"كه از نظر تاكتيك و نتيجه مانند سراياى فوق بوده است.
4. سريه على بن ابيطالب(ع)به سوى بنى عبد الله بن سعد كه چون به رسول خدا(ص)خبر رسيد قبيله مزبور با يهود خيبر ائتلاف كرده تا به مدينه حمله كنند آن حضرت على(ع) را با گروهى از مسلمانان براى دفع آنها فرستاد و در راه كه مى‏رفتند به يكى از جاسوسهاى قبيله مزبور برخورد كرده و او را دستگير ساختند و او امان خواست تا وضع دشمن را به آنها گزارش دهد و بدين ترتيب بر سر آنها تاختند و آنها از برابر مسلمانان فرار كرده اموال خود را كه عبارت از پانصد شتر و دو هزار گوسفند بود به جاى گذاردند و آن اموال بهره لشكريان اسلام شده به مدينه آوردند.
5. سريه عبد الرحمن بن عوف به دومة الجندلـكه برخى آن را در سال ششم ذكر كرده‏اندـو اين بدان خاطر بود كه چند مرتبه اعراب آن ناحيه به مسلمين و كاروانيان تجاوز كرده و در صدد تجهيز لشكر براى جنگ با مسلمانان بودند، پيغمبر خدا عبد الرحمن را با هفتصد سرباز بدان سو گسيل داشت و مى‏نويسند هنگام حركت آنان كه شد آن حضرت بيامد و عمامه‏اى بر سر عبد الرحمن بست و سفارشهايى بدو كرد و از آن جمله فرمود:
"از پنج چيز دورى كنيد پيش از آنكه به كيفر و عقوبت آن دچار شويد:
1.كم فروشى، زيرا هيچ قومى چنين نكردند جز آنكه خداى تعالى آنها را به قحطى و خشكسالى گرفتار كرد،2. پيمان شكنى،كه هيچ قومى پيمان شكنى نكردند جز آنكه خداوند دشمن را بر آنها مسلط كرد،3. منع زكات،كه هيچ قومى از دادن زكات خوددارى نكردند جز آنكه خداوند باران را از ايشان قطع كرد بدانسان كه اگر به خاطر چهار پايان نبود آب آشاميدنى هم نداشتند،4. زنا و فحشا،كه در ميان هيچ قومى شيوع نيافت جز آنكه خداوند طاعون را بر آنها مسلط گردانيد و 5. حكم وداورى به غير از داورى قرآن و كتاب خدا كه هر قومى چنين كردند،خداى تعالى به پراكندگى و اختلاف دچارشان كرد و آنها به جان يكديگر افتادند."
6. سريه كزر بن جابر بود كه حضرت او را به تعقيب سارقين فرستاد و جريان از اين قرار بود كه چند تن از قبيله بجيله به مدينه آمده و مسلمان شدند و چند روز در مدينه ماندند اما چون هواى آنجا با مزاج آنان سازگار نبود بيمار شدند، رسول خدا بدانها فرمود:خوب است شما به"ذى جدر"پيش شتران شيرده ما برويد و از شير آنها براى رفع اين بيمارى و بهبودى خود استفاده كنيد و آنان پذيرفته بدانجا رفتند و چون چند روز در آنجا ماندند و بهبودى كامل يافتند از دين اسلام دست كشيده و مرتد گشتند و آن گاه شتربان پيغمبر را سر بريدند و مقدارى از خارهاى بيابان نيز در چشمانش فرو كرده و شتران را برداشته و گريختند.
رسول خدا(ص)كه از ماجرا مطلع شد كرز بن جابر را با بيست سوار به تعقيب آنها فرستاد و كرز با سرعت خود را بدانها رسانده و دستگيرشان ساخت و به مدينه آورد و به دستور پيغمبر دست و پايشان را بريده و به قتل رساندند.
اين بود قسمتى از سراياى آن حضرت در سال پنجمـكه البته همان طور كه اشاره شد برخى از آنها را بعضى از مورخين در حوادث سال ششم ضبط كرده‏اندـو سراياى ديگر هم نظير همينهاست و نقل آنها چندان لزومى نداشت.
غزوه ذى قرد
سبب اين غزوه آن شد كه عيينة بن حصن فزارى با عده‏اى از سواران قبيله غطفان كه در زمره دشمنان اسلام بودند،شبانه به اطراف مدينه حمله بردند و در جايى به نام"غابه"به ساربانى كه شتران شيرده پيغمبر و مردم مدينه را مى‏چرانيد و از قبيله غفار بود برخورد كرده و آن مرد غفارى را كشته و زنش را نيز اسير نموده و شتران را نيز بردند.
نخستين كسى كه از اين ماجرا مطلع شد مردى بود به نام سلمة بن اكوع كه در آن روز به سوى"غابه"مى‏رفت و در"ثنية الوداع"كه گردنه‏اى بود شتران را ديد و ازماجرا آگاه گرديد و از اين رو به عجله خود را به بلندى"سلع"كه كوهى در كنار شهر مدينه بود رسانيد و با فرياد"و اصباحاه"مردم را از جريان غارتى كه انجام گرفته بود مطلع ساخت و سپس خود او به سرعت به تعقيب دشمن رفت و چون به آنها رسيد تيرى به سوى آنها پرتاب كرد.
عيينه و همراهان به سوى او حمله‏ور شده و او فرار كرد و چون بازگشتند دوباره آنها را تعقيب كرده شروع به تيراندازى نمود و چون باز مى‏گشتند او نيز فرار مى‏كرد. اين حالت جنگ و گريزى آنها را مشغول ساخته و از سرعت آنها كاست تا مسلمانان به آنها رسيدند.
از اين سو وقتى صداى سلمة بن اكوع در مدينه طنين‏انداز شد گروهى از جنگجويان و سواركاران بر اسبهاى خود سوار شده براى كسب تكليف به در خانه رسول خدا(ص) امدند، پيغمبر خدا سعد بن زيدـانصارىـرا بر آنها امير و فرمانده كرده به آنان فرمود:شما از جلو به تعقيب دشمن برويد تا من از دنبال بيايم.
سواران خود را بسرعت به غارتگران رسانده و يكى از آنان كه زودتر از ديگران خود را به آنها رسانده بود به نام محرز بن نضله به دست آنها كشته شد و به دنبال او مسلمانان ديگر رسيدند و با حمله‏اى كه به دنباله غارتگران كردند توانستند دو تن از آنها را به قتل رسانده و مقدارى از شتران را نيز از آنها پس بگيرند ولى بقيه را كه عيينه و همراهانش از جلو برده بودند به دست نياوردند.
رسول خدا(ص)نيز به دنبال آنها تا كوه"ذى قرد"ـكه دو روز تا مدينه فاصله داشت، و حدود دوازده فرسخ راه بودـپيش رفت ولى به غارتگران نرسيده همانجا توقف كرد و پس از يك شبانه روز توقف در آنجا به مدينه بازگشت. (54)
نماز استسقا و طلب باران
در كتاب المنتقى در حوادث سال پنجم مى‏نويسد در اين سال مردم مدينه به خشكسالى دچار شدند و به نزد رسول خدا(ص) امده و گفتند: اى پيغمبر خدا!باران قطع شده و درختان خشك گرديده و علوفه تمام گشته و چهار پايان و مواشى به هلاكت رسيده‏اند، از خداى خود بخواه تا براى ما بارانى بفرستد!
رسول خدا بدانها فرمود: فلان روز كه شد بياييد تا براى اين كار بيرون برويم و همراه خود مقدارى صدقه هم بياوريد.
چون روز موعود فرا رسيد پيغمبر آمد و مردم نيز بيرون آمدند و همگى با حال آرامش و وقار به سوى بيابان حركت كردند و در جايى به نماز ايستادند و چون نماز به پايان رسيد رسول خدا(ص)برخاسته و عباى خود را وارونه كرد و رو به مردم ايستاده دستها را به سوى آسمان بلند كرد، ان گاه اين دعا را خواند:
"اللهم اسقنا و أغثنا،غيثا مغيثا، و حيا ربيعا، و جدا طبقا معذقا عاما هنيئا مريئا..."
تا به آخر دعاى مفصلى كه از آن حضرت نقل شده است.
راوى حديث كه انس بن مالك است گويد: ما هنوز از جاى بر نخاسته بوديم كه تكه‏هاى ابر ظاهر شد و تدريجا همه آسمان را ابر گرفت و باران شروع شد و يكسره تا هفت شبانه روز پيوسته باران آمد تا حدى كه مردم به نزد آن حضرت آمده و گفتند:
اى رسول خدا زمينها را يكسره آب گرفته و خانه‏ها ويران گشته و راهها بسته شد از خدا بخواه تا باران را از ما بگرداند. پيغمبر كه در آن وقت بالاى منبر بود از گفتار آنها كه حكايت از زود رنجى انسان در كارها مى‏كرد خنديد و سپس دستها را به آسمان بلند كرده گفت:
"حوالينا و لا علينا، اللهم على رؤس الظراب و منابت الشجر و بطون الاودية و ظهور الاكام".
[پروردگارا بر اطراف ما ببار نه بر ما،خدايا بر بالاى تپه‏ها و پاى درختان و شكم دره‏ها و پشت كوهها!] ناگهان ابرهايى كه بالاى سر شهر بود از هم باز شد و مانند حلقه و سپرى دايره‏وار شهر را در بر گرفت كه به اطراف مى‏باريد و در شهر مدينه قطره‏اى نمى‏باريد.

پی نوشته ها

------------------------------------------
1-محمد حسنين هيكل در تاريخ خود به نام حيات محمد از يكى از نويسندگان يهود به نام دكتر اسرائيل و لفنسون كه كتابى به نام تاريخ يهوديان و عربستان نگاشته نقل مى‏كند كه وى در اينجا به همكيشان خود خرده گرفته و رفتار آنها را كه بت پرستى قريش را بر توحيد ترجيح دادند ناروا مى‏شمارد و در اين باره چنين مى‏گويد:
"لازم بود يهودان چنين خطايى را مرتكب نشوند و بر فرض آنكه بزرگان قريش هم تقاضاى آنها را رد مى‏كردند به آنها نگويند: بت پرستى بهتر از توحيد است، زيرا بنى اسرائيل كه قرنهاى زيادى در ميان ملل بت‏پرست پرچمدار توحيد بودند و به واسطه ايمان به خداى يگانه در دوره‏هاى مختلف تاريخ فلاكتها و بدبختيهاى بزرگ را تحمل مى‏كردند وظيفه داشتند در راه خوار ساختن مشركان از جان خود نيز دريغ نكنند، از اين گذشته پناه بردن به بت پرستان براى يهوديان مناسب نبود و اين كردار ناروا با تعليمات تورات كه آنها را به دشمنى بت پرستان مى‏خواند مخالف بود."
2-سوره نساء، ايه.51
3-سوره نور، ايه.62
4-سوره احزاب، ايه.13
5-از روايات چنين معلوم مى‏شود كه در داستان حفر خندق به خاطر نبودن آذوقه كافى رسول خدا(ص) و مسلمانان گاهى چند روز به گرسنگى به سر مى‏بردند، از آن جمله شيخ صدوق در عيون الاخبار به سند خود از على(ع) روايت كرده كه فرمود: ما با پيغمبر(ص) به حفر خندق مشغول بوديم كه فاطمه به نزد آن حضرت آمد و تكه نانى با خود آورده و به پيغمبر داد، رسول خدا از فاطمه پرسيد: اين تكه نان از كجاست؟عرض كرد: قرص نانى براى حسن و حسين پختم و اين تكه را براى شما آوردم، پيغمبر فرمود: اين نخستين غذايى است كه پس از سه روز داخل دهان پدرت مى‏شود!
6-"صاع"سه كيلو است.
7-كوه"سلع"در قسمت غربى مدينه است و مسجد"فتح"كه از جمله مساجد هفت‏گانه مورد بازديد زايران است در كنار همان كوه قرار گرفته و خندقى را كه مسلمانان حفر كرده بودندـو گويند: هنوز هم آثارى از آن به چشم مى‏خوردـآن طرف اين كوه بوده به طورى كه خندق ميان اين كوه و كوه احد حفر شده بود.
8-به نقل برخى از محدثين سه روز پيش از رسيدن لشكر قريش رسول خدا(ص) از اين كارها فراغت يافت.
9-و در تفسير على بن ابراهيم است كه حيى بن اخطب به كعب گفت: اى كعب پايبند پيمانى كه با محمد بسته‏اى نباش زيرا محمد از جنگ با اين سپاه فراوان جان سالم بدر نخواهد برد، و اين فرصتى است كه اگر آن را از دست بدهى ديگر بدان دست نخواهى يافت.
كعب كه با اين سخنان حيى بن اخطب مردد شده بود به بزرگان بنى قريظه مانند غزال بن شمول،ياسر بن قيس و زبير بن باطا كه در آن محفل حاضر شده بودند رو كرده گفت:چه صلاح مى‏دانيد؟گفتند: تو بزرگ و رئيس ما هستى و هر چه انجام دهى اطاعت مى‏كنيم!تنها زبير بن باطا كه پيرمردى با تجربه بود و از دو چشم نابينا گشته بود به سخن آمده گفت: من تورات را خوانده‏ام و نشانه‏هاى پيغمبر آخر الزمان در آنجا اين گونه است:
"يبعث نبيا آخر الزمان يكون مخرجه بمكة و مهاجره فى هذه البحيرة.يركب الحمار العرى و يلبس الشملة، و يجتزى بالكسيرات و التميرات و هو الضحوك القتال،فى عينيه الحمرة، و بين كتفيه خاتم النبوة،يضع سيفه على عاتقه لا يبالى من لاقى،يبلغ سلطانه منقطع الخف و الحافر"
[پيغمبرى در آخر الزمان به نبوت مبعوث خواهد شد كه از مكه بيرون آيد و به اين سرزمين هجرت كند، او بر الاغ برهنه سوار شود و رداى پشمين پوشد، و در خوراك به پاره‏هايى از نان و چند دانه خرما قناعت ورزد،خنده رو و جنگجوست، در دو چشمش قرمزى و ميان دو كتفش مهر نبوت است،شمشير بر شانه گذارد و باك از جنگ كسان ندارد، اوازه قدرتش به همه جا برسد.]
سپس دنباله سخنان خود را ادامه داده گفت:
ـو محمد اگر همان پيغمبر است كه از اين گروه و سپاه فراوان وحشتى ندارد و اگر به قصد اين كوههاى محكم نيز برود بر آنها چيره خواهد شد.
حيى بن اخطب گفت: ان كس كه تو مى‏گويى اين پيغمبر نيست زيرا او از فرزندان اسرائيل مى‏باشد و اين از فرزندان اسماعيل و از عرب است و فرزندان اسرائيل هرگز پيرو فرزندان اسماعيل نخواهند شد با اينكه خدا آنها را برترين نژادها قرار داده و بر همه مردم برترى داده است، و پيغمبرى و سلطنت را در آنها مقرر داشته، و موسى با ما عهد كرده كه ايمان به پيغمبرى نياوريم مگر آنكه قربانى بياورد كه آتش آن را بسوزاند و محمد چنين نشانه‏اى ندارد بلكه او به وسيله سحر و جادو مردم را دور خود گرد آورده و مى‏خواهد بر آنها رياست كند... و پيوسته از اين سخنان گفت تا آنها را وادار به شكستن پيمان كرده گفت: ان عهدنامه را كه ميان شما و محمد است بياوريد و چون آوردند آن را پاره كرد و ايشان را حاضر به جنگ نمود.
10-انها وقتى پيغمبر را ديدند گفتند:"عضل و القارة"يعنى اينان مانند دو قبيله عضل و قاره پيمان شكنى كردند، داستان پيمان شكنى آن دو قبيله در صفحات قبل گذشت.
11-سوره احزاب، ايه‏هاى 11ـ.10
12-مورخين مى‏نويسند عمرو بن عبدود در جنگ بدر زخمى گران برداشته بود و به همان جهت نتوانسته بود در جنگ احد شركت كند ولى با خود عهد كرده بود كه انتقام آن روز را از مسلمانان بگيرد و از اين رو در آن روز نشانه‏اى بر خود نصب كرده بود كه او را بشناسند.
13-چنانكه از تواريخ بر مى‏آيد على(ع) در آن روز بيست و هشت سال يا كمتر داشت و به سن سى سالگى نرسيده بود ولى عمرو بن عبدود مردى سالخورده و شجاع و كارآزموده بود.
14-در نقل ديگرى است كه فرياد زد:"ايها الناس انكم تزعمون ان قتلاكم فى الجنه و قتلانا فى النار، افما يحب احدكم ان يقدم على الجنة او يقدم عدو اله الى النار"؟
[يعنى اى مردم شما چنين پنداريد كه كشتگان شما در بهشت و كشتگان ما در دوزخند آيا دوست ندارد يكى از شما كه به بهشت برود يا دشمنى را به دوزخ فرستد!]
15-شاعر پارسى زبان اين مكالمه را اين گونه سروده:
پيمبر سرودش كه عمرو است اين‏
كه دست يلى آخته زاستين‏
على گفت اى شاه اينك منم‏
كه يك بيشه شير است در جوشنم
16-و در نقل ديگرى است كه در دعاى خويش چنين گفت:
"اللهم انك اخذت منى عبيدة يوم بدر و حمزة يوم احد فاحفظ على اليوم علياـرب لا تذرنى فردا و أنت خير الوارثين".
[خدايا عبيده را در جنگ بدر از من گرفتى و حمزه را در جنگ احد، پروردگارا امروز على را براى من نگهدار و محافظت فرما... پروردگارا مرا تنها مگذار و تو بهترين بازماندگانى‏].
17-به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد(چاپ مصر)، ج 4،ص 344 مراجعه شود.
18-"نجلاء"كه در شعر است به معناى پهناور آمده كه ما معناى كنايى و لازمى آن را در بالا آورديم.
19-در كتاب احقاق الحق، ج 8،ص 378 از كتاب غيث المسجم نقل كرده كه شمشير على(ع)يك پاى او را از ران قطع كرد،عمرو خم شد و پاى خود را برداشته به سوى على پرتاب كرد،على(ع) از برابر آن گريخت و آن پاى قطع شده به دست و پاى شترى خورد و آن را بشكست.
20-ايا به سوى من سواران يورش برند؟داستان مرا با آن سواران به ياران من بگوييد:
21-كه امروز غيرت من و شمشير برانى كه بر سر دارم از گريختنم جلوگيرى مى‏كند!
22-ان گاه كه عمرو با شمشير براق و برنده‏اى كه از آهن هندى ساخته شده بود سركشى و طغيان كرد و من او را به خاك انداختم.
23-پس او را در حالى كه چون تنه درخت خرمايى ميان ريگها و تپه‏ها بر زمين افتاد رها كردم.
24-و از جامه و زرهى كه در تن داشت در گذشتم در صورتى كه اگر من به جاى او بر زمين مى‏افتادم جامه‏ام را از تنم بيرون مى‏آورد.
25-اى گروه احزاب هيچ وقت چنين خيالى نكنيد كه خداوند دين خود و پيغمبرش را خوار مى‏كند!(هرگز).
26-(اين سبك مغز) از روى نادانى(بت)سنگ را يارى كرد، و من به حق و دوستى(و از روى دانش و بينايى)پروردگار محمد را يارى كردم!
27-به كتاب احقاق الحق، ج 6،صص 8ـ4 مراجعه شود.
28-همان، ج 4،ص.462
29-متن گفتارش اين است كه گويد: فاما الخرجة التى خرجها يوم الخندق الى عمرو بن عبدود فانها اجل من أن يقال جليلة، و اعظم من أن يقال عظيمة..."
30-همان،ص.463
31-سيره حلبيه، ج 2،ص.341
32-دو شير دلاور بودند كه در تنگناى معركه جنگ به يكديگر حمله ور شدند، و هر دو همتايى بزرگوار و دلير بودند.
33-هر دوى آنها در ميدان نبرد با نيرنگ و پيكار دل جانها را ربودند.
34-هر دو براى زدن و جنگيدن آماده شدند و هيچ سرگرم كننده‏اى نتوانست آن دو را باز گرداند.
35-اى على برو كه تاكنون به كسى مانند او دست نيافته‏اى و اين گفتارى پابرجاست كه مى‏گويم و حرف زور و نابجايى نيست.
36-و انتقام خون او با من است و اى كاش انتقام آن را تا وقتى كه خرد من كامل است مى‏گرفتم.
37-قريش پس از كشته شدن چنين سوارى خوار شد و اين خوارى قريش را نابود خواهد كرد.
پى‏نوشتها:
38-در روايت راوندى در خرائج اين گونه است كه گفت:"اللهم ان تهلك هذه العصابة لم تعبد بعدها فى الارض"[خدايا اگر اين گروه نابود شوند ديگر كسى تو را در زمين پرستش نخواهد كرد.]
39-ابن هشام نقل مى‏كند كه:روزى مردى از اهل كوفه به حذيفه گفت:راستى شما رسول خدا را ديده و با او مصاحبت داشته‏ايد؟حذيفه گفت: ارى.
مرد كوفى پرسيد:رفتار شما با آن حضرت چگونه بود؟پاسخ داد: تا جايى كه مقدور بود از او فرمانبردارى و اطاعت مى‏كرديم.
مرد كوفى گفت: به خدا اگر ما آن حضرت را ديده بوديم او را بر دوش خود سوار مى‏كرديم و نمى‏گذارديم روى زمين راه برود.
حذيفه گفت: اى مرد به خدا ما در جنگ خندق نزد آن حضرت بوديم و چون شب شد آن حضرت مقدارى نماز خواند آن گاه متوجه ما شده گفت:كيست كه برود و ببيند اينان چه مى‏كنند و برگردد؟و هر كس اين كار را انجام دهد من از خدا مى‏خواهم تا او را در بهشت رفيق من گرداند.
و از اينكه فرمود: برگردد!معلوم بود كه بر مى‏گرددـ.
اما سرما و گرسنگى و ترس به حدى شديد و زياد بود كه حتى يك نفر هم جواب نداد. رسول خدا كه چنان ديد مرا به نام صدا زد، و من چاره‏اى نداشتم جز آنكه پاسخ او را بدهم... و سپس دنباله داستان را نقل كرد.
40-در اينكه مدت محاصره مدينه چند روز طول كشيد اختلاف است برخى پانزده روز و برخى بيست روز و برخى هم همان گونه كه در بالا ذكر شد نزديك به يك ماه ذكر كرده‏اند.
41-در چند حديث آمده كه جبرئيل به آن حضرت عرض كرد: اى رسول خدا آيا اسلحه جنگ را بر زمين نهاده‏اى؟فرمود: ارى،عرض كرد: اما فرشتگان هنوز اسلحه بر زمين نگذارده و هم اكنون از تعقيب لشكر قريش و همدستانشان باز مى‏گردند و تو نيز به دستور خداى تعالى مأمور هستى به سوى بنى قريظه حركت كنى، و هم اكنون ما از پيش مى‏رويم و شما هم از دنبال بياييد.
42-سوره توبه، ايه.102
43-از آنجا كه دشمنان اسلام براى مخدوش جلوه دادن چهره اسلام از هيچ تهمت و افترايى دريغ نكرده‏اند و از هر فرصت و وسيله‏اى براى انجام اين هدف شيطانى بهره‏گيرى كرده‏اند در اينجا به كشتار دستجمعى مردان يهود بنى قريظه ايراد گرفته و آن را نوعى اعمال خشونت و مخالف با رفتار انبياى الهى جلوه داده‏اند، و از اين رو برخى از نويسندگان و تاريخ نويسان مسلمان نيز كه كم و بيش تحت تأثير اين تبليغات مسموم و مغرضانه قرار گرفته‏اند در صدد توجيه اين عمل بر آمده و بلكه در اين روايات و قتل يهود مزبور خدشه كرده و آن را مخدوش دانسته‏اند كه براى نمونه مى‏توانيد نوشته آقاى دكتر شهيدى را در تاريخ تحليلى اسلام بخوانيد و به نظر ما نيازى به اين توجيهات نيست و روايات نيز معتبر است و امثال اين گونه داستانها در جنگهاى انبياى گذشته و از جمله حضرت موسى بن عمران(ع)نيز فراوان وجود داشته، و با توجه به دشمنيها و كارشكنيهاى زيادى كه يهود مزبور نسبت به اسلام و مسلمين داشته و به صورت پايگاه خطرناكى براى دشمنان اسلام در آمده بودند و قابل هيچ گونه اصلاح و انعطافى هم نبودند و در هر فرصتى خنجر خود را از پشت بر مسلمانان مى‏زدند چنانكه اكنون نيز در اين زمان مشاهده مى‏كنيم، دليلى براى اين توجيهات و خدشه‏ها احساس نمى‏شود،كه البته بحث و تحقيق بيشتر در اين باره از وضع تدوين اين كتاب تاريخى خارج مى‏باشد.
44-در اينجا به نظرم رسيد براى شاهد گفتار بالا سخن جان ديون پورت را در اين باره براى شما،كه در كتاب عذر تقصير به پيشگاه محمد و قرآن نوشته است نقل كنيم اگر چه قسمتهايى از كتاب مزبور مورد بحث و انتقاد است.
وى پس از اينكه به داستان جنگ خندق و ائتلافى را كه يهود با قبايل عرب بر ضد اسلام كردند و منجر به شكست آنان و سپس غلبه مسلمانان بر يهود شد اشاره كرده و مى‏نويسد:
"در اينجا لازم است تهمتى را كه دشمنان محمد در همين اوقات از روى غرض و حسد به او زده‏اند رد شود، و آن موضوع ازدواج عيال مطلقه پسر خوانده اوست، واقع امر اين است كه خيلى قبل از طلوع اسلام ميان اعراب عادى رواج داشت كه اگر كسى زنى را به نام مادر مى‏خواند ديگر نمى‏توانست با او ازدواج كند و اگر كسى جوانى را پسرش مى‏خواند از آن به بعد آن پسر از تمام حقوق فرزندى وى برخوردار مى‏شد، ولى قرآن هر دو عادت مزبور را نسخ كرد، به اين معنى كه اگر كسى زنى را مادر مى‏خواند مى‏توانست با او ازدواج كند و نيز اگر پسر خوانده‏اى عيالش را طلاق مى‏داد پدر خوانده مى‏توانست عيال او را به ازدواج خودش در آورد.
محمد كه نسبت به زينب خيلى احترام مى‏گذاشت او را به ازدواج پسرى كه به او نيز همان قدر احترام قايل بود در آورد، چون نتيجه اين ازدواج براى زيد رضايت بخش نبود با همه مداخله‏اى كه پيغمبر در اين باره نمود زيد تصميم به طلاق زينب گرفت.
پيغمبر خودش بخوبى مى‏دانست كه چون اصولا اين وصلت به وسيله او انجام گرفته است مورد توبيخ قرار خواهد گرفت. ولى پس از انجام طلاق، پيغمبر از گريه‏هاى زينب و بدبختى او متأثر شد،لهذا تصميم گرفت از تنها وسيله اصلاحى كه در دسترس دارد استفاده كند بنابراين پس از طلاق زيد،خودش با زينب ازدواج كرد.
پيغمبر با اشكال به اين اقدام تصميم گرفت و مى‏دانست عربها كه هنوز پاى بند رسم و عادت سابقشان بودند او را با انجام اين عمل به بى‏عفتى متهم خواهند كرد، ولى حس شديد وظيفه‏شناسى بر اين موانع غالب آمد و زينب عيال پيغمبر شد."
كتاب عذر به پيشگاه محمد، ترجمه سعيدى،صص 36ـ.35
45-طبق آمار دقيقى كه در حدود 15 سال پيش از اطلاعات مورخ 29/7/40 نقل شده است، در آلمان شش ميليون و در ايتاليا دو ميليون و در فرانسه يك ميليون و هشتصد هزار و در انگلستان يك ميليون و پانصد هزار زن بيش از مرد وجود داشته تا آنجا كه در برلن غربى به موجب احصاييه رسمى در برابر هر يك صد نفر مرد يك صد و هفتاد و پنج زن جوان وجود داشته و اين زنان جوان براى پيدا كردن شوهر و ازدواج آمادگى خود را در روزنامه‏ها اعلام كرده‏اند.
46-بر طبق تحقيقى كه از همان راه صحيح و محكم آمارگيرى به دست آمده و از نظر علمى هم ظاهرا به ثبوت رسيده مقاومت زنان در برابر بيماريها بيش از مردان بوده و از اين رو عمر زنان معمولا بيش از مردان است. قسمت زير از اطلاعات 11/9/35 و 1/9/35 و صص 130 و 133 كتاب صد و پنجاه سال جوان بمانيد نقل شده كه نوشته است در فرانسه به طورى كه احصاييه نشان مى‏دهد در مقابل هر صد دختر نوزاد صد و پنج پسر به دنيا مى‏آيد ولى در عين حال زنها در حدود يك ميليون و هفتصد و شصت و پنج نفر بيش از مردان هستند با اينكه تمام جمعيت فرانسه از چهل ميليون تجاوز نمى‏كند و علت آن هم اين است كه پسرها مقاومتشان در برابر امراض كمتر از دخترهاست و به همين دليل پنج درصد آنها تا سن 9 سالگى از بين مى‏روند و بقيه از سن 35 رو به نقصان مى‏گذارند به طورى كه در 40 سالگى در برابر صد زن هشتاد مرد و در 80 سالگى در برابر صد زن پنجاه مرد وجود دارد.
در مسكو پانصد و پنجاه زن زندگى مى‏كنند كه عمرشان بيش از 100 سال است در حالى كه در همان سرزمين فقط شش مرد 100 ساله وجود دارد، و در همان شهر ششصد و يك زن به سر مى‏برند كه عمرشان بين 90 تا 100 سال است در صورتى كه با اين سن و سال فقط نود و يك مرد وجود دارد.
47-اين مطلب را هم به قانون بالا اضافه كنيد كه زنان در هر ماه چند روز به عادت زنانه مبتلا مى‏شوند، و در هر يكى دو سال نيز معمولا حامله شده و ايام وضع حمل پيش مى‏آيد كه آميزش با آنها از نظر اديان ممنوع است و از نظر بهداشتى هم مضرات و زيانهاى اين كار در آن چند روز براى دانشمندان روشن شده و آن را ممنوع ساخته‏اند.
48-براى توضيح بيشتر به كتابهايى كه درباره حقوق زن و هنر زن بودن نوشته شده و تفسير شريف الميزان، ج 4،ص 191 به بعد و كتابهاى ديگر مراجعه شود.
49-جالب اينجاست كه اين آقايان اروپاييان، و دايه‏هاى مهربانتر از مادر كه به مسئله تعدد زوجات اسلام خرده مى‏گيرند اعمال و رفتار خودشان را پس از چهارده قرن كه از ظهور اسلام مى‏گذرد و رفتارى را كه با زنان دارند ناديده گرفته و اين همه تنوعهاى جنسى و شهوترانيهاى بى‏حد و حساب و نامشروع خود را مورد انتقاد قرار نداده و بلكه با تغيير نام"زنا"به معاشقه به هوسرانيهاى عجيب خود رنگ علمى هم داده‏اند، براى نمونه به قسمت زير كه نگارنده پس از تنظيم گفتار بالا در دو روزنامه عصر همين ايام يعنى ايام تحرير اين صفحاتـدر اطلاعات و كيهان ديدم توجه كنيد:
زوريخـسويس، اسوشيتدپرسـژرژسمينون، نويسنده داستان‏هاى پليسى، بتازگى گفته است كه از 13 سالگى تاكنون با ده هزار زن معاشقه كرده است زيرا مى‏خواسته است كه حقيقت عشق را دريابد.
اين نويسنده كه 74 سال دارد گفته است: من از لحاظ جسمانى بدانها نياز داشتم من همچنين نيازمند تماس با آنها بودم.
اين نويسنده زاده شده در بلژيك،كه تاكنون 214 كتاب با مجموع 350 ميليون تيراژ نوشته،گفته است كه گمان مى‏كند كه هر ساله به طور متوسط با 164 زن يا تقريبا هر دو روز با يك زن معاشقه كرده است.
اطلاعات شماره 15289 چهارشنبه 31 فروردين ماه.
اين مطلبى است كه روزنامه‏هاى ديروز نوشته بودند يعنى 1356 سال پس از هجرت پيغمبر و حدود 1370 سال پس از ظهور اسلام در جزيرة العرب!
اين است وضع زن در دنياى روز و عصر آپولو و زمان اتم و اين است وضع مسئله تعدد زوجات نامشروع در روزگار تمدن قرن طلايى و اين است منطق و رفتار مخالفين تعدد زوجات مشروع اسلام!
50-انچه در اينجا بيان شده فشرده گفتارى است كه چند سال قبل به قلم نگارنده در پاورقى ترجمه تاريخ تمدن اسلام و عرب گوستاولوبون، چاپ اسلاميه نيز نوشته و منتشر شده است.
51-بهترين گواه بر اين مطلب اين است كه دشمنان پيغمبر اسلام كه از هر نوع تبليغى عليه آن بزرگوار استفاده مى‏كردند و از هر گونه تهمتى نسبت به وى دريغ نداشتند و سخنان ناروايى چون ساحر و كذاب و ديوانه و امثال آن درباره‏اش گفتند، اينان باكى نداشتند از اينكه تهمتهاى ناموسى هم به او بزنند، اما پاكدامنى بى‏نظير آن حضرت در طول چهل سال زندگى قبل از بعثت كه دوران جوانى و طوفان و غرور شهوت جنسى استـمانع از اين بود كه بتوانند چنين نسبتهاى ناروايى به او بدهند، و چاره‏اى نداشتند جز اينكه او را ساحر يا كذاب و يا ديوانه بخوانند و بدين وسيله مردم را از تماس با آن حضرت و پيروى از آيين مقدسش باز دارند.
52-و اين براى مسلمانان ضرب المثل شد كه گفتند:زنى براى قوم و قبيله خود با بركت‏تر از جويريه نبود.
53-نام جايى است.
54-ابن هشام مى‏نويسد:زن آن مرد غفارى كه به دست غارتگران اسير شده بود پس از چند روز توانست از چنگال آنها فرار كند و شتر معروف پيغمبر را نيز كه نامش عضباء بود برداشته و بر آن سوار شد و خود را به مدينه رسانيد، و چون پيش رسول خدا(ص) امد معروض داشت كه من نذر كرده‏ام اگر خداى تعالى مرا به وسيله اين شتر نجات داد او را در راه خدا قربانى كنم!
پيغمبر تبسمى كرد و فرمود: نذر در چيزى كه مالك آن نبوده‏اى و ملك ديگرى بوده صحيح نيست، اين شتر مال من است!برو در پناه خدا.
------------------------------------
سيد هاشم رسولى محلاتى

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page