سال دوم هجرت و جنگ بدر

(زمان خواندن: 41 - 81 دقیقه)

26در سال دوم هجرت نيز چند غزوه و سريه اتفاق افتاد كه از همه مهمتر غزوه بدر كبرى بود و ما حوادث سال دوم و غزوات و سرايا را به ترتيب زمان با اتفاقات ديگرى كه رخ داده ذكر خواهيم كرد.
غزوه بواط
در ماه ربيع الاولـيعنى يك سال پس از هجرتـغزوه بواط اتفاق افتاد و"بواط"نام جايى بوده در ناحيه‏اى از نواحى كوه"رضوى"كه رسول خدا(ص)به منظور جنگ با قريش به همراه جمعى از مدينه خارج شد و سائب بن عثمان بن مظعون را به كار مردم شهر گماشت و بدون آنكه با قريش برخورد كند و جنگى رخ دهد از همانجا به مدينه بازگشت.
غزوه عشيره
و در ماه جمادى الاولى أبا سلمة بن عبد الاسد را در مدينه منصوب فرمود و خود با گروهى از مهاجرين از شهر بيرون آمد و راه"نقب بنى دينار"را پيش گرفته همچنان تا جايى به نام"عشيره"براند و در آنجا توقف كرد و تا چند روز از ماه جمادى الثانيه را نيز در آنجا ماند و در اين مدت با قبيله بنى مدلج و متحدين آنها از قبايل ديگر پيمان دوستى بسته و به مدينه بازگشت. ابن هشام و ديگران از عمار بن ياسر نقل كرده‏اند كه گفته است:در غزوه عشيره من و على بن ابيطالب همسفر و مأنوس بوديم و در آن چند روزى كه در عشيره توقف داشتيم روزى على بن ابى طالب به من گفت: بيا تا به تماشاى بنى مدلج كه در نخلستان در آن نزديكى كار مى‏كردند برويم و من با او به آن نزديكى رفتيم و همچنان كه نشسته بوديم و كار آنها را تماشا مى‏كرديم خوابمان گرفت و هر دو برخاسته زير نخله خرما و روى شنهاى نرمى كه آنجا بود خوابيديم.
هنگامى به خود آمديم كه رسول خدا(ص)بالاى سر ما ايستاده بود و ما را با پاى خود حركت مى‏داد،من و على بن ابيطالب كه سر و رويمان خاك آلود شده بود برخاسته و در برابر آن حضرت ايستاديم، پيغمبر اسلام كه سر و صورت خاك آلود على را ديد فرمود: اى ابو تراب اين چه حالى است؟
و سپس فرمود: ايا شما را از بدبخت‏ترين و شقى‏ترين مردم آگاه نكنم كه آنها كيان‏اند؟
ـعرض كرديم:چرا يا رسول الله!
ـفرمود:يكى همان پى كننده ناقه(صالح) استـو سپس در حالى كه اشاره به على بن ابيطالب مى‏كردـفرمود:و ديگرى آن كسى است كه بر اينجاى سر تو ضربت مى‏زند و اين محاسن تو را از آن رنگين مى‏سازد.
سريه سعد بن أبى وقاص
و پس از بازگشت رسول خدا(ص)به مدينه پيش از غزوه بدر اولى يا بعد از آن،سعد را با گروهى كه مركب از هشت نفر يا بيشتر بودند به منظور برخورد با كاروان قريش فرستاد، ولى كاروانيان پيش از آنكه فرستادگان به محل عبور آنها برسند از آن ناحيه گذشته بودند و از اين رو سعد و همراهان به مدينه بازگشتند، و برخوردى ميان آنها واقع نشد.
غزوه بدر اولى(يا سفوان)
سبب اين غزوه اين شد كه كرز بن جابر فهرى دستبردى به اطراف مدينه زد و قسمتى از رمه‏ها و گله‏هاى مردم شهر را به غارت برد و به گفته برخى چون با قريش رابطه داشت اين حمله يك تجاوز سياسى تلقى شد، و رسول خدا(ص)زيد بن حارثه را بر مدينه گماشت و تا جايى به نام"سفوان"كه از نواحى بدر بود به تعقيب وى رفت و چون به او دسترسى نيافت به مدينه بازگشت.
سريه عبد الله بن جحش
در ماه رجب سال دوم هجرت، رسول خدا(ص)عبد الله بن جحش يكى از مهاجرين را مأمور كرد با هشت نفرـو به گفته برخى دوازده نفرـاز مدينه خارج شود و نامه‏اى سربسته بدو داد و فرمود: به سمت مكه برو و تا دو روز، نامه را باز نكن و پس از آن، نامه را باز كن و هر چه در آن نوشته بود بدان عمل نما.
عبد الله طبق دستور به راه افتاد و پس از دو روز، نامه را گشود و ديد در آن نوشته تا نخلهـكه ميان مكه و طائف استـپيش برويد و در آنجا مترصد كاروان قريش باش و از اخبار ايشان ما را آگاه كن و همراهان خود را در رفتن بدانجا آزاد بگذار و كسى را براى رفتن مجبور نكن.
عبد الله همين كه نامه را خواند به همراهان خود گفت:رسول خدا(ص)مرا مأمور كرده به"نخله"بروم و در آنجا مترصد كاروان قريش باشم و خبر آنها را براى آن حضرت بفرستم و شما را در آمدن با من مخير ساخته اكنون هر كس آماده فداكارى و شهامت است همراه من بيايد و گر نه از همين جا باز گردد.
همراهان همگى گفتند: ما همراه تو خواهيم آمد و هيچ كدام حاضر به بازگشت نشدند.
آنها تا جايى به نام"بحران"پيش رفتند و در آنجا دو تن از ايشانـكه يكى سعد بن أبى وقاص و ديگرى عتبة بن غزوان بودـشتران خود را گم كرده و براى پيدا كردن شتر خود از آنها جدا شدند و راه بيابان را پيش گرفتند،عبد الله بن جحش نيز با ديگران‏به دنبال مأموريت به سوى نخله حركت كردند.
سعد بن أبى وقاص و عتبة همچنان كه پيش مى‏رفتند به دست قرشيان افتاده و اسير گشتند،عبد الله بن جحش نيز با همراهان وارد نخله شد و براى اطلاع از كاروان قريش در جايى كمين كردند و روز آخر ماه رجب بود كه كاروانى از قريش را ديدند با كالاهاى تجارتى مانند پوست و كشمش و غيره از طائف به سوى مكه مى‏روند.
اين كاروان را چند تن از قرشيان به نام عمرو بن حضرمى،عثمان بن عبد الله، برادرش نوفل بن عبد الله و حكم بن كيسان نگهبانى و همراهى مى‏كردند و چون چشمشان به عبد الله بن جحش و همراهان او افتاد، وحشت آنها را گرفت ولى چون جلوى مسلمانان عكاشة بن محصن بود و او نيز سر خود را تراشيده بود قرشيان با هم گفتند:
اينان از عمره باز مى‏گردند و ترسى از آنها در دل راه ندهيد.
از آن سو عبد الله و همراهان او وقتى قرشيان را ديدند براى جنگ با آنها به گفتگو و مشورت پرداختند. اينان كه پس از سالها شكنجه و آزارى كه از دست مشركين ديده بودند و دستورى براى دفاع از خويش نداشتند،فرصتى براى انتقام و تلافى به دست آورده مايل بودند به هر كيفيتى شده اين فرصت را از دست ندهند و به جاى آن ضربتها كه خورده بودند ضربتى به قريش بزنند، بخصوص عبد الله بن جحش كه خانه و اموالش را پس از مهاجرت به مكه همين قرشيان مصادره كرده و همه را به غارت برده بودندـچنانكه پيش از اين داستانش گذشتـو از طرفى روز آخر ماه رجب و از ماههايى بود كه عربها جنگ در آن را جايز نمى‏دانستند و سرانجام پس از گفتگوى مختصرى نتوانستند فرصت را از دست داده و خوددارى كنند و واقد بن عبد الله تميمىـيكى از همراهان عبد اللهـتيرى به سوى قرشيان انداخت و عمرو بن حضرمى را به قتل رسانيد و به دنبال او مسلمانان ديگر نيز حمله كرده و عثمان بن عبد الله و حكم بن كيسان را دستگير ساخته نوفل بن عبد الله نيز فرار كرده به مكه گريخت و بدين ترتيب فرستادگان رسول خدا (ص)با دو اسير و اموال كاروان به مدينه آمدند.
اما وقتى به مدينه آمدند با اعتراض رسول خدا(ص)كه بدانها فرمود:"من به شما نگفته بودم در ماه حرام جنگ كنيد"مواجه شده و به دنبال آن مسلمانان ديگر نيز زبان‏به ملامت آنها گشوده و پيغمبر اسلام در آن اموال و دو اسيرى هم كه آورده بودند تصرفى نكرده و آنها را بلاتكليف گذارد تا دستورى در اين باره از خداى تعالى برسد، و همين جريان عبد الله و همراهان را سخت پريشان و افسرده كرد و كسى نمى‏دانست تكليف آنها و عملى كه انجام داده بودند چه خواهد شد.
اين ماجرا تدريجا به صورت حربه‏اى به دست مشركين و يهوديان افتاد تا عليه پيغمبر اسلام و مسلمانان تبليغ كنند و بگويند: محمد و پيروانش حرمت ماه حرام را شكسته و دست به قتل و خونريزى در ماه رجب زده‏اند.
هر چه از اين ماجرا مى‏گذشت به ناراحتى عبد الله و همراهانش افزوده مى‏شد و بيشتر مورد شماتت و ملامت قرار مى‏گرفتند تا سرانجام وحى الهى در ضمن آيات زير به رسول خدا(ص)نازل شد و زبان دشمنان را بست:
"يسئلونك عن الشهر الحرام قتال فيه قل قتال فيه كبير و صد عن سبيل الله و كفر به و المسجد الحرام و إخراج أهله منه اكبر عند الله و الفتنة أكبر من القتل و لا يزالون يقاتلونكم حتى يردوكم عن دينكم ان استطاعوا..." (1)
[اى پيغمبر مردم از تو راجع به جنگ در ماه حرام سؤال مى‏كنند بگو گناهى است بزرگ و بازداشتن مردم از راه خدا و كفر به خداست ولى بيرون كردن اهل حرم خدا گناه بزرگترى است و فتنه گرى بزرگتر از قتل است، و اينان پيوسته با شما كارزار كنند تا شما را اگر بتوانند از دين خود بازگردانند...]
يعنى شما اگر در ماه حرام اقدام به جنگ كرده‏ايد آنان گناه بزرگترى را مرتكب شده‏اند كه اهل مكه را به جرم پرستش خداوند از شهر و ديار خود بيرون كرده و از سوى ديگر مسلمانان مكه را زير شكنجه و فشار قرار داده تا دست از دين و آيين خود بردارند و چنين افرادى حق ندارند عبد الله و همراهانش را سرزنش و ملامت كنند.
با نزول اين آيات عبد الله و يارانش از نگرانى و اضطراب بيرون آمده و پاسخ مشركان و يهوديان و ديگران داده شد و رسول خدا(ص)نيز غنايم جنگ را قبول كرده و تقسيم نمود و به دنبال آن قريش كسى به نزد آن حضرت فرستاد تا اسيران‏خود را بدون فديه آزاد كنند و رسول خدا(ص) ازادى آن دو را موكول به آمدن سعد بن أبى وقاص و عتبة بن غزوان كرد و چون آن دو را آزاد كردند پيغمبر اسلام نيز آن دو اسير را آزاد ساخت و حكم بن كيسانـيكى از آن دو اسيرـپس از آن آزاد شدن مسلمان گرديد و به مكه نرفت و همچنان در مدينه ماند تا در جنگ"بئرمعونة"شهيد گرديد، و آن ديگر يعنى عثمان بن عبد الله به مكه بازگشت و در همانجا بود تا به حال كفر از دنيا برفت.
تغيير قبله مسلمانان
و از جمله اتفاقات اين سال، تغيير قبله از بيت المقدس به كعبه بود كه بنا بر مشهور در همين ماه رجب اتفاق افتاد و تا به آن روز مسلمانان به دستور خداى تعالى رو به بيت المقدس نماز مى‏خواندند و از آن پس مأمور شدند رو به كعبه نماز بگذارند و در اين باره آيات 142 تا 144 سوره بقره نازل شده و چنانكه از همان آيات استفاده مى‏شود، رسول خدا(ص)نيز انتظار اين دستور را داشت و چشم به راه چنين تحولى در قبله مسلمين بود و البته در اين باره از سوى يهود و مشركان سخن بسيار شد و زبان ايراد و اعتراض گشودند كه در آيات مذكوره و روايات پاسخ آنها داده شده و توضيح و بحث بيشتر در اين باره از وضع تدوين اين مختصر بيرون است.
فرض روزه(بنا بر قولى)
و نيز گفته‏اند:در ماه شعبان سال دوم، روزه ماه رمضان بر مسلمانان واجب شد و فاصله ميان تغيير قبله و فرض روزه ماه رمضانـبه گفته برخىـيك ماه بود و مسلمانان موظف شدند تا ماه رمضان را روزه بگيرند. در آغاز چنان بود كه چون شب فرا مى‏رسيد و افطار مى‏كردند و مى‏خوابيدند و يا افطار نكرده به خواب مى‏رفتند تا غروب روز ديگر افطار بر آنان حرام بود چنانكه جماع با زنان نيز در تمام اين ماه بر آنها حرام بود و اين حكم در سال پنجم نسخ شد، و خوردن و آشاميدن و مفطرات ديگر تا طلوع فجر و سپيده صبح بر آنان حلال شد به شرحى كه ان شاء الله در جاى‏خود ذكر خواهد شد.
و به دنبال آن زكات فطر نيز واجب شد و رسول خدا(ص) روز اول ماه شوال را عيد قرار داد و نماز عيد خواند به كيفيتى كه در كتابهاى فقهى مذكور است.
ولى بايد دانست كه از سخنان جناب جعفر بن ابيطالب در حضور نجاشى در داستان هجرت حبشه استفاده مى‏شود كه روزه سالها قبل از هجرت در اسلام بوده اگر چه به صورت غير فرض و يا در هر ماه سه روز (2) آمده باشد و بلكه از پاره‏اى رواياتـاگر چه از نظر سند چندان معتبر نيستـاستفاده مى‏شود،كه روزه ماه رمضان در مكه فرض شده است، چنانكه در داستان اسلام عمرو بن مرة جهنى كه در سالهاى اول بعثت مسلمان شد آمده است كه رسول خدا(ص) او را به سوى قومش فرستاد و چون به نزد ايشان آمد بدانها گفت:
"إنى رسول من رسول الله اليكم، ادعوكم إلى الجنة و احذركم من النار، و امركم بحقن الدماء و صلة الارحام و عبادة الله و رفض الاصنام و حج البيت، و صيام شهر رمضان،شهر من اثنى عشر شهرا،فمن اجاب فله الجنة" (3)
[من فرستاده رسول خدايم به سوى شما و شما را به بهشت مى‏خوانم و از دوزخ برحذر مى‏دارم و به جلوگيرى از خونريزى و صله رحم و پرستش خدا و ترك بتها و حج خانه خدا و روزه ماه رمضان يكى از دوازده ماه دستور مى‏دهم، و هر كس كه پذيرفت بهشت از آن اوست...]
بناى مسجد قبا
پيش از اين گفته شد كه چون رسول خدا(ص)به مدينه وارد شد و در محله قباء فرود آمد شالوده مسجد قباء را ريخت ولى به پايان نرسيد، و چون قبله مسلمانان تغيير كرد حضرت به قباء آمد و با كمك اصحاب پايه‏هاى قبله مسجد را كه محراب آن به طرف بيت المقدس بود به سمت كعبه تغيير داد و ديوارهاى آن را در همين مكان فعلى كه هست بالا برد و روزهاى شنبه نيز پياده بدانجا مى‏آمد و در آن نماز مى‏گزارد، و به گفته گروه زيادى از مفسرين آيه شريفه سوره توبه كه در ذيل داستان"مسجد ضرار"خدا فرموده:
"... لمسجد أسس على التقوى من أول يوم أحق ان تقوم فيه فيه رجال يحبون ان يتطهروا و الله يحب المطهرين" (4) درباره همين مسجد قباء نازل شده است.
ازدواج امير المؤمنين با فاطمه(ع)
و از حوادث سال دوم هجرت ازدواج ميمون امير المؤمنين على(ع)با فاطمه دختر رسول خدا(ص)بود كه به امر پروردگار صورت گرفت.
و ملخص آن، چنانكه در روايات بسيارى از شيعه و اهل سنت رسيده است، چنان بود كه چون فاطمه به سن رشد رسيد بزرگان اصحاب آن حضرت از مهاجر و انصار براى خواستگارى فاطمه به نزد رسول خدا(ص) امدند و پاسخى كه پيغمبر خدا به همه آنها مى‏داد اين بود كه من در مورد ازدواج فاطمه منتظر فرمان و دستور خدا هستم و گاهى هم صغر سن و كم سالى فاطمه را دليل بر رد درخواستشان ذكر مى‏فرمود و كسى كه تا به آن روز به اين عنوان نزد پيغمبر(ص)نرفته بود،على (ع)بود.
روزى عمر و ابو بكر كه هر كدام براى خواستگارى رفته بودند و همان پاسخ را شنيده بودند با خود گفتند:چنين به نظر مى‏رسد كه رسول خدا(ص)فاطمه را براى على نگاه داشته،خوب است به نزد على برويم و او را براى اين منظور نزد پيغمبر بفرستيم و از آن سو جبرئيل نيز نازل شده و دستور ازدواج فاطمه را با على(ع) از طرف خداى تعالى به پيغمبر ابلاغ كرد.
براى اين منظور روزى به جستجوى على(ع) رفته و او را در نخلستانى كه مشغول آبيارى درختان خرما بود پيدا كردند و پيشنهاد خواستگارى كردن فاطمه(ع) را از رسول خدا(ص)بدو دادند و على(ع)نيز كه خود مايل به اين كار بود با پيشنهاد آن دو نفر دست از كار كشيد و پس از آنكه وضو ساخته و دو ركعت نماز خواند به خانه رسول خدا(ص) امد ولى شرم و حيا مانع شد كه منظور خود را بر زبان آورد ورسول خدا(ص) از وضع ورود و نظر كردن به چهره على(ع)مقصود او را دانسته و بدو گفت:
براى خواستگارى فاطمه آمده‏اى؟و چون پاسخ مثبت شنيد از او پرسيد: براى انجام اين كار از مال دنيا چه دارد؟على(ع)عرض كرد:شمشيرى و اسبى و زره‏ام و شتر آبكشم. پيغمبر فرمود: اما شتر آبكش و شمشير و اسب را كه نمى‏توانى صرف اين كار كنى و همه آنها مورد حاجت توست ولى زره خود را مى‏توانى صرف اين كار كنى.
على(ع)به بازار آمد و زره خود را به چهارصد و هشتاد درهم فروخت و آن پول را آورده در دست پيغمبر ريخت، ان حضرت نيز مقدارى از آن پول را به مقداد بن اسود داد تا جهيزيه‏اى براى فاطمه تهيه كند،مقداد هم به بازار رفته و سنگ آسيايى با ظرفى براى آب و تشكى از پوست خريدارى كرده به نزد رسول خدا(ص) اورد و آن حضرت به كمك يكى از زنان وسايل ازدواج و زفاف زهرا(س) را فراهم كرد و پس از جنگ بدر مراسم زفاف و عروسى انجام شد.
و اين بود ملخص داستان و اگر خدا توفيق دهد در كتاب جداگانه‏اى در شرح حال دختر رسول خدا(ص)حضرت فاطمه، تفصيل بيشترى را در اين باب براى شما ذكر خواهيم كرد.
ضمنا در آن كتاب ان شاء الله در مورد سن فاطمه(س)بحث خواهيم كرد كه بنا به گفته بسيارى از اهل سنت در آن موقع بيست سال از عمر فاطمه گذشته بود، ولى بنا بر قول صحيحـكه از ائمه اطهار(ع) رسيدهـعمر آن بانوى معصومه در آن هنگام ده سال بوده و اين به خاطر اختلافى است كه در ولادت فاطمه(س)نقل شده كه بسيارى از ايشان آن را پنج سال قبل از بعثت مى‏دانند، ولى قول صحيح آن است كه پنج سال بعد از بعثت بوده، به شرحى كه در آن كتاب ذكر خواهد شد، ان شاء الله تعالى.
جنگ بدر
پيش از اين در حوادث سال دوم گفته شد كه رسول خدا(ص) در ماه جمادى الاول‏با گروهى از مهاجرين از مدينه تا جايى به نام عشيره رفت ولى با كاروان قريش برخورد نكرده و پس از چند روز كه در آنجا ماندند به مدينه بازگشت و در آن وقت كاروان به سوى شام مى‏رفت، در هنگام مراجعت كاروان نيز پيغمبر اسلام دو نفر از مهاجرين به نام سعيد بن زيد و طلحه را براى كسب اطلاع از آنها فرستاد و به دنبال آن نيز خود آن حضرت آماده حركت شد.
كاروان مزبور به سركردگى ابو سفيان و همراهى سى يا چهل نفر از قرشيان كه از آن جمله عمرو بن عاص و مخرمة بن نوفل بود از شام باز مى‏گشت و خود ابو سفيان نيز از ترس آنكه مبادا مورد حمله مسلمانان قرار گيرد پيوسته از مسافرينى كه به او بر مى‏خوردند وضع راه را پرسش مى‏كرد تا آنكه شنيد محمد(ص)به منظور حمله به كاروان از مدينه خارج شده.
ابو سفيان بى‏درنگ ضمضم بن عمرو غفارى را مأمور ساخت تا بسرعت خود را به مكه برساند و به قريش اطلاع دهد كه كاروان و اموالشان در خطر حمله محمد و يارانش قرار گرفته و براى محافظت كاروان از مكه كوچ كنند.
ضمضم بسرعت خود را به مكه رسانيد و در حالى كه بينى شتر خود را بريده بود و پالانش را وارونه كرده و جامه خود را دريده بود وارد شهر شد و فرياد مى‏زد:
اى گروه قريش اموال خود را دريابيد!كاروان در خطر حمله محمد و يارانش قرار گرفته!فورا حركت كنيد كه اگر دير بجنبيد همه را خواهند برد!
ابو جهل كه اين خبر را شنيد بى‏تابانه اين طرف و آن طرف مى‏رفت و مردم را براى حركت به سوى كاروان تحريك مى‏نمود و اگر تحريكات او هم نبود همان خبر ضمضم بن عمرو براى جنبش مردم مكه كافى بود زيرا كمتر كسى بود كه در ميان كاروان قريش مالى نداشته باشد.
و بدين ترتيب بزرگان قريش مانند امية بن خلف، ابو جهل،عتبه،شيبه و ديگران و از بنى هاشم نيز عباس بن عبد المطلب و به گفته برخى طالب بن ابى طالب و جمع ديگرى با ساز و برگ جنگ از مكه خارج شدند و هنگامى كه در خارج شهر،سان ديدند سپاهى عظيم و مسلح كه حدود هزار نفر مى‏شدند حركت كرده بود، و همراه خود هفتصد شترو دويست و يا چهارصد اسب داشتند و همگى زره و اسلحه بر تن داشتند.
لشكر اسلام
رسول خدا(ص)نيز وقتى از مدينه خارج شد عمرو بن أم مكتوم را به جاى خويش منصوب داشت و با گروهى از مهاجر و انصار كه سيصد و سيزده نفر يعنى هشتاد و دو نفر مهاجر و بقيه از انصار بودند و بسختى هفتاد شتر حركت داده و اسلحه مختصرى كه به گفته مورخين شش زره و هفت شمشير بود (5) با خود داشتند به راه افتادند.
براى سوار شدن و استفاده از اين هفتاد شتر هر سه يا چهار نفر به نوبت يكى از شتران را سوار مى‏شدند،مانند آنكه رسول خدا(ص)،على بن ابيطالب و مرثد بن ابى مرثد يك شتر نصيبشان شده بود و حمزة بن عبد المطلب، زيد بن حارثه، ابو كبشه و انسه يك شتر داشتند.
از آن سو ابو سفيان وقتى مطلع شد پيغمبر با مسلمانان از يثرب حركت كرده‏اند براى آنكه دچار زد و خورد با آنها نشود و برخورد با ايشان ننمايد، همه جا با احتياط مى‏رفت و هر كجا مى‏رسيد تفحص و جستجو مى‏كرد و بخصوص وقتى به حدود بدر رسيد و دانست مسلمانان در آن نزديكيها هستند راه را كج كرده و نگذاشت كاروانيان به بدر نزديك شوند و بسرعت آنها را از منطقه دور كرد و سرانجام توانست كاروانيان را از مناطق خطر بگذراند و اطمينان پيدا كرد كه ديگر مسلمانان به آنها دسترسى پيدا نخواهند كرد.
اما كار از كار گذشته بود و لشكر قريش با تمام تجهيزات و نفرات از مكه بيرون آمده بود و با اينكه ابو سفيان براى آنها پيغام فرستاد كه خروج شما براى محافظت كاروان بوده و اكنون كاروان از خطر گذشت و ديگر نيازى به آمدن شما نيست و بى جهت خود را به جنگ با مسلمانان دچار نكنيد، اما غرور و نخوت برخى چون ابو جهل كه مغرور تجهيزات و كثرت لشكريان خود شده بودند مانع از بازگشت آنان‏شد و گفتند: ما بايد تا"بدر"پيش برويم و چند روز در آنجا به عيش و نوش و رقص و پايكوبى بپردازيم و ابهت و عظمت خود را به رخ عرب و مردم يثرب بكشيم، تا براى هميشه رعب و ترس از ما در دلشان جاى‏گير شود و فكر جنگ و كارزار با ما را از سر دور سازند.
نظر خواهى رسول خدا(ص)
رسول خدا(ص)همچنان كه پيش مى‏رفت مطلع شد كه مردم قريش و سران ايشان با لشكرى بزرگ براى حفاظت از كاروانيان از مكه بيرون آمده‏اند و كاروان قريش نيز از آن حدود گذشته است و از اينجا به بعد پيشروى رسول خدا(ص) و همراهان به جلو صورت تازه‏اى پيدا مى‏كند و حساب برخورد و جنگ با لشكر قريش در پيش است، از اين رو در جايى به نام"ذفران"توقف كرد و اصحاب و همراهان خود را جمع كرده و از جريان حركت قريش و لشكر مجهز ايشان آنان را مطلع ساخت و در بازگشت به مدينه و يا پيشروى و جنگ با قريش از آنها نظر خواهى كرده به مشورت پرداخت.
مهاجرين به طور مختلف نظر دادند، چنانكه ابو بكر و عمر برخاسته و شبيه به يكديگر گفتند:"إنها قريش و خيلاؤها،ما آمنت منذ كفرت، و لا ذلت منذ عزت و لم نخرج على اهبة الحرب" (6) [اينان قريش هستند با تمام فخر و بزرگمنشى، از روزى كه كافر شده ايمان نياورده، و از روزى كه عزيز گشته خوار نگشته‏اند و ما به آهنگ جنگ و آمادگى با كارزار از مدينه نيامده‏ايم‏]و بدين ترتيب جنگ را مصلحت ندانستند، ولى مقداد بن عمروـيكى ديگر از مهاجرينـبرخاسته و چنين گفت:
[اى رسول خدا هر چه خداوند براى تو مقرر فرموده بدون تأمل انجام ده و مطمئن باش كه ما پيرو تو و گوش به فرمان توييم، و ما همچون بنى اسرائيل نيستيم كه به موسى گفتند: تو با پروردگارت برويد و جنگ كنيد و ما در اينجا نشسته و نظارت مى‏كنيم...!بلكه ما مى‏گوييم: تو و پروردگارت برويد و جنگ كنيد و ما هم پشت سر شمامى‏جنگيم!
اى رسول خدا سوگند بدان خدايى كه تو را به حق مبعوث فرموده ما را تا هر كجا برانى همراه تو خواهيم آمد و پشت سر تو هستيم!]رسول خدا(ص)چهره‏اش باز و خوشحال شد و ضمن تحسين و تقدير از او باز هم به صورت نظر خواهى فرمود:
اى مردم بگوييد چه بايد كرد؟و راهى پيش پاى من بگذاريد؟
اين بار روى سخن متوجه انصار مدينه بود كه بيشتر آن گروه را تشكيل مى‏دادندـآنها در پيمان عقبه تنها دفاع از پيغمبر را به عهده گرفته بودند و پيمانى براى جنگ با دشمنان آن حضرت نبسته بودندـرسول خدا(ص)مى‏خواست نظريه آنها را بداند و ببيند آيا آنها نيز آماده جنگ هستند يا نه.
سعد بن معاذ منظور پيغمبر را دانست و از جانب انصار آمادگى خود را اعلام كرده چنين گفت: اى رسول خدا ما به تو ايمان آورده و تصديقت كرديم اكنون نيز دنبال تو و آماده فرمان توايم، به خدا سوگند اگر به دريا بزنى ما هم پشت سر تو در دريا فرو خواهيم رفت و يك نفر از ما از فرمانبردارى و پيروى تو تخلف نخواهد كرد...
ـبراى ما هيچ دشوار نيست كه فردا با دشمن رو به رو شويم و ما در جنگ مردمانى شكيبا و بردبار و هنگام برخورد با دشمن پا برجا و ثابت هستيم. به اميد خدا حركت كن و ما را نيز با خود به هر جا كه مى‏خواهى ببر!
سخنان گرم و پرشور سعد، رسول خدا(ص) را به نشاط آورد و فورا دستور حركت داد و مژده پيروزى بر دشمن را به آنها داده فرمود: به خدا سوگند گويى هم اكنون جاهاى كشته شدن سران دشمن را پيش روى خود مى‏بينم.
لشكر مسلمانان همچنان تا نزديك بدر و چاههاى آبى كه در آنجا بود پيش رفت و در آن نزديكى توقف نمود و چون شب شد على بن ابيطالب، زبير بن عوام و سعد بن ابى وقاص را با چند تن ديگر مأمور ساخت به كنار چاه بدر بروند بلكه خبر تازه‏اى از قريش كسب كنند و به اطلاع آن حضرت برسانند و خود به نماز ايستاد.
على(ع) و همراهان به كنار چاه آمدند و در آنجا به دو نفر كه يكى نامش اسلم وديگرى ابو يسار بود و به منظور بردن آب براى لشكريان قريش آمده بودند برخورد كردند و آن دو را دستگير نموده با شترى كه براى حمل آب همراه داشتند به نزد رسول خدا(ص) اوردند.
پيغمبر مشغول نماز بود و مسلمانان شروع به بازجويى از آن دو كرده و در اين ميان رسول خدا(ص)نيز نماز خود را تمام كرده و از آن دو پرسيد:
اخبار قريش را به من بازگوييد؟
آن دو خود را معرفى كرده گفتند: به خدا آنها در همين نزديكى و پشت اين تپه هستند.
پيغمبر پرسيد: انها چقدر هستند؟
ـزيادند!
ـنفراتشان چه اندازه است؟
ـنمى‏دانيم!
ـهر روز چند شتر مى‏كشند؟
ـبعضى از روزها نه شتر و گاهى ده شتر!
رسول خدا(ص) در اينجا تأملى كرد و فرمود: اينها بين نهصد تا هزار نفر هستند.
ـاز اشراف و بزرگان قريش چه كسانى همراهشان آمده؟
گفتند: عتبه،شيبة، ابو البخترى،حكيم بن حزام، نوفل بن خويلد،حارث بن عامر،عمرو بن عبدود،طعيمة بن عدى، ابو جهل، امية بن خلف... و گروه زيادى از سران قريش را نام بردند.
رسول خدا(ص)كه نام آنها را شنيد رو به مسلمانان كرده فرمود:
مكه اكنون جگر گوشه‏هاى خود را به سوى شما فرستاده!

26در سال دوم هجرت نيز چند غزوه و سريه اتفاق افتاد كه از همه مهمتر غزوه بدر كبرى بود و ما حوادث سال دوم و غزوات و سرايا را به ترتيب زمان با اتفاقات ديگرى كه رخ داده ذكر خواهيم كرد.
غزوه بواط
در ماه ربيع الاولـيعنى يك سال پس از هجرتـغزوه بواط اتفاق افتاد و"بواط"نام جايى بوده در ناحيه‏اى از نواحى كوه"رضوى"كه رسول خدا(ص)به منظور جنگ با قريش به همراه جمعى از مدينه خارج شد و سائب بن عثمان بن مظعون را به كار مردم شهر گماشت و بدون آنكه با قريش برخورد كند و جنگى رخ دهد از همانجا به مدينه بازگشت.
غزوه عشيره
و در ماه جمادى الاولى أبا سلمة بن عبد الاسد را در مدينه منصوب فرمود و خود با گروهى از مهاجرين از شهر بيرون آمد و راه"نقب بنى دينار"را پيش گرفته همچنان تا جايى به نام"عشيره"براند و در آنجا توقف كرد و تا چند روز از ماه جمادى الثانيه را نيز در آنجا ماند و در اين مدت با قبيله بنى مدلج و متحدين آنها از قبايل ديگر پيمان دوستى بسته و به مدينه بازگشت. ابن هشام و ديگران از عمار بن ياسر نقل كرده‏اند كه گفته است:در غزوه عشيره من و على بن ابيطالب همسفر و مأنوس بوديم و در آن چند روزى كه در عشيره توقف داشتيم روزى على بن ابى طالب به من گفت: بيا تا به تماشاى بنى مدلج كه در نخلستان در آن نزديكى كار مى‏كردند برويم و من با او به آن نزديكى رفتيم و همچنان كه نشسته بوديم و كار آنها را تماشا مى‏كرديم خوابمان گرفت و هر دو برخاسته زير نخله خرما و روى شنهاى نرمى كه آنجا بود خوابيديم.
هنگامى به خود آمديم كه رسول خدا(ص)بالاى سر ما ايستاده بود و ما را با پاى خود حركت مى‏داد،من و على بن ابيطالب كه سر و رويمان خاك آلود شده بود برخاسته و در برابر آن حضرت ايستاديم، پيغمبر اسلام كه سر و صورت خاك آلود على را ديد فرمود: اى ابو تراب اين چه حالى است؟
و سپس فرمود: ايا شما را از بدبخت‏ترين و شقى‏ترين مردم آگاه نكنم كه آنها كيان‏اند؟
ـعرض كرديم:چرا يا رسول الله!
ـفرمود:يكى همان پى كننده ناقه(صالح) استـو سپس در حالى كه اشاره به على بن ابيطالب مى‏كردـفرمود:و ديگرى آن كسى است كه بر اينجاى سر تو ضربت مى‏زند و اين محاسن تو را از آن رنگين مى‏سازد.
سريه سعد بن أبى وقاص
و پس از بازگشت رسول خدا(ص)به مدينه پيش از غزوه بدر اولى يا بعد از آن،سعد را با گروهى كه مركب از هشت نفر يا بيشتر بودند به منظور برخورد با كاروان قريش فرستاد، ولى كاروانيان پيش از آنكه فرستادگان به محل عبور آنها برسند از آن ناحيه گذشته بودند و از اين رو سعد و همراهان به مدينه بازگشتند، و برخوردى ميان آنها واقع نشد.
غزوه بدر اولى(يا سفوان)
سبب اين غزوه اين شد كه كرز بن جابر فهرى دستبردى به اطراف مدينه زد و قسمتى از رمه‏ها و گله‏هاى مردم شهر را به غارت برد و به گفته برخى چون با قريش رابطه داشت اين حمله يك تجاوز سياسى تلقى شد، و رسول خدا(ص)زيد بن حارثه را بر مدينه گماشت و تا جايى به نام"سفوان"كه از نواحى بدر بود به تعقيب وى رفت و چون به او دسترسى نيافت به مدينه بازگشت.
سريه عبد الله بن جحش
در ماه رجب سال دوم هجرت، رسول خدا(ص)عبد الله بن جحش يكى از مهاجرين را مأمور كرد با هشت نفرـو به گفته برخى دوازده نفرـاز مدينه خارج شود و نامه‏اى سربسته بدو داد و فرمود: به سمت مكه برو و تا دو روز، نامه را باز نكن و پس از آن، نامه را باز كن و هر چه در آن نوشته بود بدان عمل نما.
عبد الله طبق دستور به راه افتاد و پس از دو روز، نامه را گشود و ديد در آن نوشته تا نخلهـكه ميان مكه و طائف استـپيش برويد و در آنجا مترصد كاروان قريش باش و از اخبار ايشان ما را آگاه كن و همراهان خود را در رفتن بدانجا آزاد بگذار و كسى را براى رفتن مجبور نكن.
عبد الله همين كه نامه را خواند به همراهان خود گفت:رسول خدا(ص)مرا مأمور كرده به"نخله"بروم و در آنجا مترصد كاروان قريش باشم و خبر آنها را براى آن حضرت بفرستم و شما را در آمدن با من مخير ساخته اكنون هر كس آماده فداكارى و شهامت است همراه من بيايد و گر نه از همين جا باز گردد.
همراهان همگى گفتند: ما همراه تو خواهيم آمد و هيچ كدام حاضر به بازگشت نشدند.
آنها تا جايى به نام"بحران"پيش رفتند و در آنجا دو تن از ايشانـكه يكى سعد بن أبى وقاص و ديگرى عتبة بن غزوان بودـشتران خود را گم كرده و براى پيدا كردن شتر خود از آنها جدا شدند و راه بيابان را پيش گرفتند،عبد الله بن جحش نيز با ديگران‏به دنبال مأموريت به سوى نخله حركت كردند.
سعد بن أبى وقاص و عتبة همچنان كه پيش مى‏رفتند به دست قرشيان افتاده و اسير گشتند،عبد الله بن جحش نيز با همراهان وارد نخله شد و براى اطلاع از كاروان قريش در جايى كمين كردند و روز آخر ماه رجب بود كه كاروانى از قريش را ديدند با كالاهاى تجارتى مانند پوست و كشمش و غيره از طائف به سوى مكه مى‏روند.
اين كاروان را چند تن از قرشيان به نام عمرو بن حضرمى،عثمان بن عبد الله، برادرش نوفل بن عبد الله و حكم بن كيسان نگهبانى و همراهى مى‏كردند و چون چشمشان به عبد الله بن جحش و همراهان او افتاد، وحشت آنها را گرفت ولى چون جلوى مسلمانان عكاشة بن محصن بود و او نيز سر خود را تراشيده بود قرشيان با هم گفتند:
اينان از عمره باز مى‏گردند و ترسى از آنها در دل راه ندهيد.
از آن سو عبد الله و همراهان او وقتى قرشيان را ديدند براى جنگ با آنها به گفتگو و مشورت پرداختند. اينان كه پس از سالها شكنجه و آزارى كه از دست مشركين ديده بودند و دستورى براى دفاع از خويش نداشتند،فرصتى براى انتقام و تلافى به دست آورده مايل بودند به هر كيفيتى شده اين فرصت را از دست ندهند و به جاى آن ضربتها كه خورده بودند ضربتى به قريش بزنند، بخصوص عبد الله بن جحش كه خانه و اموالش را پس از مهاجرت به مكه همين قرشيان مصادره كرده و همه را به غارت برده بودندـچنانكه پيش از اين داستانش گذشتـو از طرفى روز آخر ماه رجب و از ماههايى بود كه عربها جنگ در آن را جايز نمى‏دانستند و سرانجام پس از گفتگوى مختصرى نتوانستند فرصت را از دست داده و خوددارى كنند و واقد بن عبد الله تميمىـيكى از همراهان عبد اللهـتيرى به سوى قرشيان انداخت و عمرو بن حضرمى را به قتل رسانيد و به دنبال او مسلمانان ديگر نيز حمله كرده و عثمان بن عبد الله و حكم بن كيسان را دستگير ساخته نوفل بن عبد الله نيز فرار كرده به مكه گريخت و بدين ترتيب فرستادگان رسول خدا (ص)با دو اسير و اموال كاروان به مدينه آمدند.
اما وقتى به مدينه آمدند با اعتراض رسول خدا(ص)كه بدانها فرمود:"من به شما نگفته بودم در ماه حرام جنگ كنيد"مواجه شده و به دنبال آن مسلمانان ديگر نيز زبان‏به ملامت آنها گشوده و پيغمبر اسلام در آن اموال و دو اسيرى هم كه آورده بودند تصرفى نكرده و آنها را بلاتكليف گذارد تا دستورى در اين باره از خداى تعالى برسد، و همين جريان عبد الله و همراهان را سخت پريشان و افسرده كرد و كسى نمى‏دانست تكليف آنها و عملى كه انجام داده بودند چه خواهد شد.
اين ماجرا تدريجا به صورت حربه‏اى به دست مشركين و يهوديان افتاد تا عليه پيغمبر اسلام و مسلمانان تبليغ كنند و بگويند: محمد و پيروانش حرمت ماه حرام را شكسته و دست به قتل و خونريزى در ماه رجب زده‏اند.
هر چه از اين ماجرا مى‏گذشت به ناراحتى عبد الله و همراهانش افزوده مى‏شد و بيشتر مورد شماتت و ملامت قرار مى‏گرفتند تا سرانجام وحى الهى در ضمن آيات زير به رسول خدا(ص)نازل شد و زبان دشمنان را بست:
"يسئلونك عن الشهر الحرام قتال فيه قل قتال فيه كبير و صد عن سبيل الله و كفر به و المسجد الحرام و إخراج أهله منه اكبر عند الله و الفتنة أكبر من القتل و لا يزالون يقاتلونكم حتى يردوكم عن دينكم ان استطاعوا..." (1)
[اى پيغمبر مردم از تو راجع به جنگ در ماه حرام سؤال مى‏كنند بگو گناهى است بزرگ و بازداشتن مردم از راه خدا و كفر به خداست ولى بيرون كردن اهل حرم خدا گناه بزرگترى است و فتنه گرى بزرگتر از قتل است، و اينان پيوسته با شما كارزار كنند تا شما را اگر بتوانند از دين خود بازگردانند...]
يعنى شما اگر در ماه حرام اقدام به جنگ كرده‏ايد آنان گناه بزرگترى را مرتكب شده‏اند كه اهل مكه را به جرم پرستش خداوند از شهر و ديار خود بيرون كرده و از سوى ديگر مسلمانان مكه را زير شكنجه و فشار قرار داده تا دست از دين و آيين خود بردارند و چنين افرادى حق ندارند عبد الله و همراهانش را سرزنش و ملامت كنند.
با نزول اين آيات عبد الله و يارانش از نگرانى و اضطراب بيرون آمده و پاسخ مشركان و يهوديان و ديگران داده شد و رسول خدا(ص)نيز غنايم جنگ را قبول كرده و تقسيم نمود و به دنبال آن قريش كسى به نزد آن حضرت فرستاد تا اسيران‏خود را بدون فديه آزاد كنند و رسول خدا(ص) ازادى آن دو را موكول به آمدن سعد بن أبى وقاص و عتبة بن غزوان كرد و چون آن دو را آزاد كردند پيغمبر اسلام نيز آن دو اسير را آزاد ساخت و حكم بن كيسانـيكى از آن دو اسيرـپس از آن آزاد شدن مسلمان گرديد و به مكه نرفت و همچنان در مدينه ماند تا در جنگ"بئرمعونة"شهيد گرديد، و آن ديگر يعنى عثمان بن عبد الله به مكه بازگشت و در همانجا بود تا به حال كفر از دنيا برفت.
تغيير قبله مسلمانان
و از جمله اتفاقات اين سال، تغيير قبله از بيت المقدس به كعبه بود كه بنا بر مشهور در همين ماه رجب اتفاق افتاد و تا به آن روز مسلمانان به دستور خداى تعالى رو به بيت المقدس نماز مى‏خواندند و از آن پس مأمور شدند رو به كعبه نماز بگذارند و در اين باره آيات 142 تا 144 سوره بقره نازل شده و چنانكه از همان آيات استفاده مى‏شود، رسول خدا(ص)نيز انتظار اين دستور را داشت و چشم به راه چنين تحولى در قبله مسلمين بود و البته در اين باره از سوى يهود و مشركان سخن بسيار شد و زبان ايراد و اعتراض گشودند كه در آيات مذكوره و روايات پاسخ آنها داده شده و توضيح و بحث بيشتر در اين باره از وضع تدوين اين مختصر بيرون است.
فرض روزه(بنا بر قولى)
و نيز گفته‏اند:در ماه شعبان سال دوم، روزه ماه رمضان بر مسلمانان واجب شد و فاصله ميان تغيير قبله و فرض روزه ماه رمضانـبه گفته برخىـيك ماه بود و مسلمانان موظف شدند تا ماه رمضان را روزه بگيرند. در آغاز چنان بود كه چون شب فرا مى‏رسيد و افطار مى‏كردند و مى‏خوابيدند و يا افطار نكرده به خواب مى‏رفتند تا غروب روز ديگر افطار بر آنان حرام بود چنانكه جماع با زنان نيز در تمام اين ماه بر آنها حرام بود و اين حكم در سال پنجم نسخ شد، و خوردن و آشاميدن و مفطرات ديگر تا طلوع فجر و سپيده صبح بر آنان حلال شد به شرحى كه ان شاء الله در جاى‏خود ذكر خواهد شد.
و به دنبال آن زكات فطر نيز واجب شد و رسول خدا(ص) روز اول ماه شوال را عيد قرار داد و نماز عيد خواند به كيفيتى كه در كتابهاى فقهى مذكور است.
ولى بايد دانست كه از سخنان جناب جعفر بن ابيطالب در حضور نجاشى در داستان هجرت حبشه استفاده مى‏شود كه روزه سالها قبل از هجرت در اسلام بوده اگر چه به صورت غير فرض و يا در هر ماه سه روز (2) آمده باشد و بلكه از پاره‏اى رواياتـاگر چه از نظر سند چندان معتبر نيستـاستفاده مى‏شود،كه روزه ماه رمضان در مكه فرض شده است، چنانكه در داستان اسلام عمرو بن مرة جهنى كه در سالهاى اول بعثت مسلمان شد آمده است كه رسول خدا(ص) او را به سوى قومش فرستاد و چون به نزد ايشان آمد بدانها گفت:
"إنى رسول من رسول الله اليكم، ادعوكم إلى الجنة و احذركم من النار، و امركم بحقن الدماء و صلة الارحام و عبادة الله و رفض الاصنام و حج البيت، و صيام شهر رمضان،شهر من اثنى عشر شهرا،فمن اجاب فله الجنة" (3)
[من فرستاده رسول خدايم به سوى شما و شما را به بهشت مى‏خوانم و از دوزخ برحذر مى‏دارم و به جلوگيرى از خونريزى و صله رحم و پرستش خدا و ترك بتها و حج خانه خدا و روزه ماه رمضان يكى از دوازده ماه دستور مى‏دهم، و هر كس كه پذيرفت بهشت از آن اوست...]
بناى مسجد قبا
پيش از اين گفته شد كه چون رسول خدا(ص)به مدينه وارد شد و در محله قباء فرود آمد شالوده مسجد قباء را ريخت ولى به پايان نرسيد، و چون قبله مسلمانان تغيير كرد حضرت به قباء آمد و با كمك اصحاب پايه‏هاى قبله مسجد را كه محراب آن به طرف بيت المقدس بود به سمت كعبه تغيير داد و ديوارهاى آن را در همين مكان فعلى كه هست بالا برد و روزهاى شنبه نيز پياده بدانجا مى‏آمد و در آن نماز مى‏گزارد، و به گفته گروه زيادى از مفسرين آيه شريفه سوره توبه كه در ذيل داستان"مسجد ضرار"خدا فرموده:
"... لمسجد أسس على التقوى من أول يوم أحق ان تقوم فيه فيه رجال يحبون ان يتطهروا و الله يحب المطهرين" (4) درباره همين مسجد قباء نازل شده است.
ازدواج امير المؤمنين با فاطمه(ع)
و از حوادث سال دوم هجرت ازدواج ميمون امير المؤمنين على(ع)با فاطمه دختر رسول خدا(ص)بود كه به امر پروردگار صورت گرفت.
و ملخص آن، چنانكه در روايات بسيارى از شيعه و اهل سنت رسيده است، چنان بود كه چون فاطمه به سن رشد رسيد بزرگان اصحاب آن حضرت از مهاجر و انصار براى خواستگارى فاطمه به نزد رسول خدا(ص) امدند و پاسخى كه پيغمبر خدا به همه آنها مى‏داد اين بود كه من در مورد ازدواج فاطمه منتظر فرمان و دستور خدا هستم و گاهى هم صغر سن و كم سالى فاطمه را دليل بر رد درخواستشان ذكر مى‏فرمود و كسى كه تا به آن روز به اين عنوان نزد پيغمبر(ص)نرفته بود،على (ع)بود.
روزى عمر و ابو بكر كه هر كدام براى خواستگارى رفته بودند و همان پاسخ را شنيده بودند با خود گفتند:چنين به نظر مى‏رسد كه رسول خدا(ص)فاطمه را براى على نگاه داشته،خوب است به نزد على برويم و او را براى اين منظور نزد پيغمبر بفرستيم و از آن سو جبرئيل نيز نازل شده و دستور ازدواج فاطمه را با على(ع) از طرف خداى تعالى به پيغمبر ابلاغ كرد.
براى اين منظور روزى به جستجوى على(ع) رفته و او را در نخلستانى كه مشغول آبيارى درختان خرما بود پيدا كردند و پيشنهاد خواستگارى كردن فاطمه(ع) را از رسول خدا(ص)بدو دادند و على(ع)نيز كه خود مايل به اين كار بود با پيشنهاد آن دو نفر دست از كار كشيد و پس از آنكه وضو ساخته و دو ركعت نماز خواند به خانه رسول خدا(ص) امد ولى شرم و حيا مانع شد كه منظور خود را بر زبان آورد ورسول خدا(ص) از وضع ورود و نظر كردن به چهره على(ع)مقصود او را دانسته و بدو گفت:
براى خواستگارى فاطمه آمده‏اى؟و چون پاسخ مثبت شنيد از او پرسيد: براى انجام اين كار از مال دنيا چه دارد؟على(ع)عرض كرد:شمشيرى و اسبى و زره‏ام و شتر آبكشم. پيغمبر فرمود: اما شتر آبكش و شمشير و اسب را كه نمى‏توانى صرف اين كار كنى و همه آنها مورد حاجت توست ولى زره خود را مى‏توانى صرف اين كار كنى.
على(ع)به بازار آمد و زره خود را به چهارصد و هشتاد درهم فروخت و آن پول را آورده در دست پيغمبر ريخت، ان حضرت نيز مقدارى از آن پول را به مقداد بن اسود داد تا جهيزيه‏اى براى فاطمه تهيه كند،مقداد هم به بازار رفته و سنگ آسيايى با ظرفى براى آب و تشكى از پوست خريدارى كرده به نزد رسول خدا(ص) اورد و آن حضرت به كمك يكى از زنان وسايل ازدواج و زفاف زهرا(س) را فراهم كرد و پس از جنگ بدر مراسم زفاف و عروسى انجام شد.
و اين بود ملخص داستان و اگر خدا توفيق دهد در كتاب جداگانه‏اى در شرح حال دختر رسول خدا(ص)حضرت فاطمه، تفصيل بيشترى را در اين باب براى شما ذكر خواهيم كرد.
ضمنا در آن كتاب ان شاء الله در مورد سن فاطمه(س)بحث خواهيم كرد كه بنا به گفته بسيارى از اهل سنت در آن موقع بيست سال از عمر فاطمه گذشته بود، ولى بنا بر قول صحيحـكه از ائمه اطهار(ع) رسيدهـعمر آن بانوى معصومه در آن هنگام ده سال بوده و اين به خاطر اختلافى است كه در ولادت فاطمه(س)نقل شده كه بسيارى از ايشان آن را پنج سال قبل از بعثت مى‏دانند، ولى قول صحيح آن است كه پنج سال بعد از بعثت بوده، به شرحى كه در آن كتاب ذكر خواهد شد، ان شاء الله تعالى.
جنگ بدر
پيش از اين در حوادث سال دوم گفته شد كه رسول خدا(ص) در ماه جمادى الاول‏با گروهى از مهاجرين از مدينه تا جايى به نام عشيره رفت ولى با كاروان قريش برخورد نكرده و پس از چند روز كه در آنجا ماندند به مدينه بازگشت و در آن وقت كاروان به سوى شام مى‏رفت، در هنگام مراجعت كاروان نيز پيغمبر اسلام دو نفر از مهاجرين به نام سعيد بن زيد و طلحه را براى كسب اطلاع از آنها فرستاد و به دنبال آن نيز خود آن حضرت آماده حركت شد.
كاروان مزبور به سركردگى ابو سفيان و همراهى سى يا چهل نفر از قرشيان كه از آن جمله عمرو بن عاص و مخرمة بن نوفل بود از شام باز مى‏گشت و خود ابو سفيان نيز از ترس آنكه مبادا مورد حمله مسلمانان قرار گيرد پيوسته از مسافرينى كه به او بر مى‏خوردند وضع راه را پرسش مى‏كرد تا آنكه شنيد محمد(ص)به منظور حمله به كاروان از مدينه خارج شده.
ابو سفيان بى‏درنگ ضمضم بن عمرو غفارى را مأمور ساخت تا بسرعت خود را به مكه برساند و به قريش اطلاع دهد كه كاروان و اموالشان در خطر حمله محمد و يارانش قرار گرفته و براى محافظت كاروان از مكه كوچ كنند.
ضمضم بسرعت خود را به مكه رسانيد و در حالى كه بينى شتر خود را بريده بود و پالانش را وارونه كرده و جامه خود را دريده بود وارد شهر شد و فرياد مى‏زد:
اى گروه قريش اموال خود را دريابيد!كاروان در خطر حمله محمد و يارانش قرار گرفته!فورا حركت كنيد كه اگر دير بجنبيد همه را خواهند برد!
ابو جهل كه اين خبر را شنيد بى‏تابانه اين طرف و آن طرف مى‏رفت و مردم را براى حركت به سوى كاروان تحريك مى‏نمود و اگر تحريكات او هم نبود همان خبر ضمضم بن عمرو براى جنبش مردم مكه كافى بود زيرا كمتر كسى بود كه در ميان كاروان قريش مالى نداشته باشد.
و بدين ترتيب بزرگان قريش مانند امية بن خلف، ابو جهل،عتبه،شيبه و ديگران و از بنى هاشم نيز عباس بن عبد المطلب و به گفته برخى طالب بن ابى طالب و جمع ديگرى با ساز و برگ جنگ از مكه خارج شدند و هنگامى كه در خارج شهر،سان ديدند سپاهى عظيم و مسلح كه حدود هزار نفر مى‏شدند حركت كرده بود، و همراه خود هفتصد شترو دويست و يا چهارصد اسب داشتند و همگى زره و اسلحه بر تن داشتند.
لشكر اسلام
رسول خدا(ص)نيز وقتى از مدينه خارج شد عمرو بن أم مكتوم را به جاى خويش منصوب داشت و با گروهى از مهاجر و انصار كه سيصد و سيزده نفر يعنى هشتاد و دو نفر مهاجر و بقيه از انصار بودند و بسختى هفتاد شتر حركت داده و اسلحه مختصرى كه به گفته مورخين شش زره و هفت شمشير بود (5) با خود داشتند به راه افتادند.
براى سوار شدن و استفاده از اين هفتاد شتر هر سه يا چهار نفر به نوبت يكى از شتران را سوار مى‏شدند،مانند آنكه رسول خدا(ص)،على بن ابيطالب و مرثد بن ابى مرثد يك شتر نصيبشان شده بود و حمزة بن عبد المطلب، زيد بن حارثه، ابو كبشه و انسه يك شتر داشتند.
از آن سو ابو سفيان وقتى مطلع شد پيغمبر با مسلمانان از يثرب حركت كرده‏اند براى آنكه دچار زد و خورد با آنها نشود و برخورد با ايشان ننمايد، همه جا با احتياط مى‏رفت و هر كجا مى‏رسيد تفحص و جستجو مى‏كرد و بخصوص وقتى به حدود بدر رسيد و دانست مسلمانان در آن نزديكيها هستند راه را كج كرده و نگذاشت كاروانيان به بدر نزديك شوند و بسرعت آنها را از منطقه دور كرد و سرانجام توانست كاروانيان را از مناطق خطر بگذراند و اطمينان پيدا كرد كه ديگر مسلمانان به آنها دسترسى پيدا نخواهند كرد.
اما كار از كار گذشته بود و لشكر قريش با تمام تجهيزات و نفرات از مكه بيرون آمده بود و با اينكه ابو سفيان براى آنها پيغام فرستاد كه خروج شما براى محافظت كاروان بوده و اكنون كاروان از خطر گذشت و ديگر نيازى به آمدن شما نيست و بى جهت خود را به جنگ با مسلمانان دچار نكنيد، اما غرور و نخوت برخى چون ابو جهل كه مغرور تجهيزات و كثرت لشكريان خود شده بودند مانع از بازگشت آنان‏شد و گفتند: ما بايد تا"بدر"پيش برويم و چند روز در آنجا به عيش و نوش و رقص و پايكوبى بپردازيم و ابهت و عظمت خود را به رخ عرب و مردم يثرب بكشيم، تا براى هميشه رعب و ترس از ما در دلشان جاى‏گير شود و فكر جنگ و كارزار با ما را از سر دور سازند.
نظر خواهى رسول خدا(ص)
رسول خدا(ص)همچنان كه پيش مى‏رفت مطلع شد كه مردم قريش و سران ايشان با لشكرى بزرگ براى حفاظت از كاروانيان از مكه بيرون آمده‏اند و كاروان قريش نيز از آن حدود گذشته است و از اينجا به بعد پيشروى رسول خدا(ص) و همراهان به جلو صورت تازه‏اى پيدا مى‏كند و حساب برخورد و جنگ با لشكر قريش در پيش است، از اين رو در جايى به نام"ذفران"توقف كرد و اصحاب و همراهان خود را جمع كرده و از جريان حركت قريش و لشكر مجهز ايشان آنان را مطلع ساخت و در بازگشت به مدينه و يا پيشروى و جنگ با قريش از آنها نظر خواهى كرده به مشورت پرداخت.
مهاجرين به طور مختلف نظر دادند، چنانكه ابو بكر و عمر برخاسته و شبيه به يكديگر گفتند:"إنها قريش و خيلاؤها،ما آمنت منذ كفرت، و لا ذلت منذ عزت و لم نخرج على اهبة الحرب" (6) [اينان قريش هستند با تمام فخر و بزرگمنشى، از روزى كه كافر شده ايمان نياورده، و از روزى كه عزيز گشته خوار نگشته‏اند و ما به آهنگ جنگ و آمادگى با كارزار از مدينه نيامده‏ايم‏]و بدين ترتيب جنگ را مصلحت ندانستند، ولى مقداد بن عمروـيكى ديگر از مهاجرينـبرخاسته و چنين گفت:
[اى رسول خدا هر چه خداوند براى تو مقرر فرموده بدون تأمل انجام ده و مطمئن باش كه ما پيرو تو و گوش به فرمان توييم، و ما همچون بنى اسرائيل نيستيم كه به موسى گفتند: تو با پروردگارت برويد و جنگ كنيد و ما در اينجا نشسته و نظارت مى‏كنيم...!بلكه ما مى‏گوييم: تو و پروردگارت برويد و جنگ كنيد و ما هم پشت سر شمامى‏جنگيم!
اى رسول خدا سوگند بدان خدايى كه تو را به حق مبعوث فرموده ما را تا هر كجا برانى همراه تو خواهيم آمد و پشت سر تو هستيم!]رسول خدا(ص)چهره‏اش باز و خوشحال شد و ضمن تحسين و تقدير از او باز هم به صورت نظر خواهى فرمود:
اى مردم بگوييد چه بايد كرد؟و راهى پيش پاى من بگذاريد؟
اين بار روى سخن متوجه انصار مدينه بود كه بيشتر آن گروه را تشكيل مى‏دادندـآنها در پيمان عقبه تنها دفاع از پيغمبر را به عهده گرفته بودند و پيمانى براى جنگ با دشمنان آن حضرت نبسته بودندـرسول خدا(ص)مى‏خواست نظريه آنها را بداند و ببيند آيا آنها نيز آماده جنگ هستند يا نه.
سعد بن معاذ منظور پيغمبر را دانست و از جانب انصار آمادگى خود را اعلام كرده چنين گفت: اى رسول خدا ما به تو ايمان آورده و تصديقت كرديم اكنون نيز دنبال تو و آماده فرمان توايم، به خدا سوگند اگر به دريا بزنى ما هم پشت سر تو در دريا فرو خواهيم رفت و يك نفر از ما از فرمانبردارى و پيروى تو تخلف نخواهد كرد...
ـبراى ما هيچ دشوار نيست كه فردا با دشمن رو به رو شويم و ما در جنگ مردمانى شكيبا و بردبار و هنگام برخورد با دشمن پا برجا و ثابت هستيم. به اميد خدا حركت كن و ما را نيز با خود به هر جا كه مى‏خواهى ببر!
سخنان گرم و پرشور سعد، رسول خدا(ص) را به نشاط آورد و فورا دستور حركت داد و مژده پيروزى بر دشمن را به آنها داده فرمود: به خدا سوگند گويى هم اكنون جاهاى كشته شدن سران دشمن را پيش روى خود مى‏بينم.
لشكر مسلمانان همچنان تا نزديك بدر و چاههاى آبى كه در آنجا بود پيش رفت و در آن نزديكى توقف نمود و چون شب شد على بن ابيطالب، زبير بن عوام و سعد بن ابى وقاص را با چند تن ديگر مأمور ساخت به كنار چاه بدر بروند بلكه خبر تازه‏اى از قريش كسب كنند و به اطلاع آن حضرت برسانند و خود به نماز ايستاد.
على(ع) و همراهان به كنار چاه آمدند و در آنجا به دو نفر كه يكى نامش اسلم وديگرى ابو يسار بود و به منظور بردن آب براى لشكريان قريش آمده بودند برخورد كردند و آن دو را دستگير نموده با شترى كه براى حمل آب همراه داشتند به نزد رسول خدا(ص) اوردند.
پيغمبر مشغول نماز بود و مسلمانان شروع به بازجويى از آن دو كرده و در اين ميان رسول خدا(ص)نيز نماز خود را تمام كرده و از آن دو پرسيد:
اخبار قريش را به من بازگوييد؟
آن دو خود را معرفى كرده گفتند: به خدا آنها در همين نزديكى و پشت اين تپه هستند.
پيغمبر پرسيد: انها چقدر هستند؟
ـزيادند!
ـنفراتشان چه اندازه است؟
ـنمى‏دانيم!
ـهر روز چند شتر مى‏كشند؟
ـبعضى از روزها نه شتر و گاهى ده شتر!
رسول خدا(ص) در اينجا تأملى كرد و فرمود: اينها بين نهصد تا هزار نفر هستند.
ـاز اشراف و بزرگان قريش چه كسانى همراهشان آمده؟
گفتند: عتبه،شيبة، ابو البخترى،حكيم بن حزام، نوفل بن خويلد،حارث بن عامر،عمرو بن عبدود،طعيمة بن عدى، ابو جهل، امية بن خلف... و گروه زيادى از سران قريش را نام بردند.
رسول خدا(ص)كه نام آنها را شنيد رو به مسلمانان كرده فرمود:
مكه اكنون جگر گوشه‏هاى خود را به سوى شما فرستاده!

تصميم به جنگ

تصميم به جنگ
به ترتيبى كه گفته شد هر دو گروه آماده جنگ شده بودند و به منظور مقاتله و كارزار پيش مى‏رفتند، رسول خدا و همراهان پيش از قرشيان به چاه‏هاى بدر رسيدند ودر كنار اولين چاه فرود آمدند، در اينجا ابن هشام و ديگران نوشته‏اند كه:"حباب بن منذر"يكى از مسلمانان كه به وضع آن بيابان آشنا بود پيش آمده گفت: اى رسول خدا آيا به دستور خدا در اينجا فرود آمدى و وحيى در اين باره بر تو نازل شده و قابل تغيير نيست يا روى مصالح جنگى است؟
فرمود: نه!وحيى در اين باره نازل نشده و روى مصالح است!
عرض كرد: پس دستور دهيد مردم همچنان تا آخرين چاه پيش روند و در آنجا منزل كنيم و روى چاههاى آب را ببنديم و حوضى درست كرده آن را پر از آب كنيم تا در نتيجه چاههاى آب در اختيار ما باشد و بدين ترتيب برترى بر دشمن داشته باشيم.
پيغمبر اين رأى را پسنديد و دستور داد بر طبق گفته او عمل كنند.
اما برخى اين حديث را مخدوش دانسته و گفته‏اند: با سابقه‏اى كه ما از پيغمبران الهى و اوصياى آنها داريم كه رسمشان نبوده در هيچ مقطعى حتى در سخت‏ترين شرايط جنگى، اب را به روى دشمن ببندند (7) و بخصوص اختلافى كه در اين نقل هست اين روايت قابل خدشه و ترديد بوده، و پذيرفتن آن مشكل است.
و نيز همانها نقل كرده‏اند كه: پس از فرود آمدن لشكر،سعد بن معاذ پيش آمده عرض كرد: اى رسول خدا گروهى از ما كه نمى‏دانستند خواهى جنگيد همراه ما نيامده‏اند و ما در دوستى تو از آنها محكمتر نيستيم، اينك بهتر آن است در پشت جبهه جنگ سايبانى براى تو فراهم سازيم و چند اسب تندرو نيز در آنجا آماده كنيم كه اگر ما شكست خورديم شما به وسيله يكى از آن اسبان خود را به يثرب رسانده و به كمك آنها تبليغ دين و جهاد با دشمنان را دنبال كرده و از خود دفاع كنى!رسول خدا(ص) او را دعا كرده و اين كار نيز انجام شد و ابو بكر نيز نزد پيغمبر آمده در آن سايبان و"عريش"جاى گرفت.
ولى با توجه به روايت طبرى (8) كه مى‏گويد: ان حضرت را در هنگام جنگ مشاهده كردند كه شمشير برهنه‏اى در دست داشت و به دنبال مشركان مى‏رفت و اين آيه رامى‏خواند:
"سيهزم الجمع و يولون الدبر"
و روايت واقدى در مغازى كه گويد:در هنگام جنگ آن حضرت در وسط اصحاب و ياران بود (9) و روايت ديگر طبرى و سيره حلبيه و كتاب البداية و النهاية (10) كه از امير المؤمنين(ع)نقل شده كه فرمود:
"لما كان يوم بدر اتقينا المشركين برسول الله(ص) و كان اشد الناس بأسا و ما كان احد اقرب الى المشركين منه(ص)..."
[چون روز بدر شد ما از حمله مشركان به رسول خدا پناه مى‏برديم و آن حضرت از همه بيشتر تلاش و شهامت داشت و كسى از آن حضرت به مشركان نزديكتر نبود.]و روايت ديگرى كه در نهج البلاغه (11) از آن حضرت نقل شده كه درباره همه جنگها به طور عموم به همين مضمون مى‏فرمود:
"كنا إذا احمر البأس اتقينا برسول الله(ص)فلم يكن احد اقرب الى العدو منه"
و با توجه به اينكه در آن موقعيت از كجا مى‏توانستند اين مقدار شاخه خرما در آن بيابانى كه درخت خرما نبود پيدا كنند، چنانكه ابن ابى الحديد گفته است... اين حديث نيز مورد ترديد و خدشه است و الله اعلم.
بارى كارها انجام شد و لشكر مسلمانان خود را آماده جنگ با قريش كردند در اين وقت سپاه مجهز قريش از راه رسيد و چون از تپه‏اى كه رو به روى مسلمانان بود سرازير شدند رسول خدا(ص)سر به سوى آسمان بلند كرده گفت:
[بار الها اين قريش است كه با تمام نخوت و تكبر خود به سوى ما مى‏آيند تا به دشمنى با تو برخاسته و رسول تو را تكذيب كنند، پروردگارا من اينك چشم به راه نصرت و يارى تو هستم همان نصرتى كه به من وعده داده‏اى، پروردگارا تا شام نشده آنان رانابود كن!]
ترديد قريش در جنگ
لشكر قريش رو به روى مسلمانان فرود آمده و منزل كردند، و آن روز جمعه هفدهم رمضان بود و در ابتدا مسلمانان در نظر آنها اندك آمدند اما براى اطلاع بيشتر از وضع ايشان عمير بن وهب جمحى را مأمور كردند به مسلمانان نزديك شود و از وضع لشكر و نفرات و تجهيزات آنها اطلاعاتى به دست آورده به آنها گزارش دهد.
عمير بن وهب بر اسب خود سوار شده يكى دو بار اطراف مسلمانان گردش كرد و به نزد قريش بازگشته گفت:
نفرات آنها سيصد نفرـچيزى كمتر يا بيشترـاست،كمينى هم پشت سر ندارند، اما اى گروه قريش اين مردمى را كه من مشاهده كردم شترانشان مرگ بر خود بار كرده و شتران آنها حامل مرگ نابوده كننده‏اى هستند.
افرادى را ديدم كه پناهگاهى جز شمشير ندارند و به خدا سوگند آن طور كه من ديدم اين گروه مردمى هستند كه كشته نشوند تا حداقل به عدد نفرات خود از شما بكشند، و بدين ترتيب من نمى‏دانم مصلحت در جنگ باشد يا نه،شما خود دانيد اين شما و اين ميدان جنگ!
سخنان عمير بن وهب تزلزلى در قريش انداخت و از اين رو جمعى از بزرگان قريش برخاسته به نزد عتبة بن ربيعه كه رياست لشكر را به عهده داشت آمدند و به او پيشنهاد كردند مردم را به مكه بازگرداند و خونبهاى عمر بن حضرمى را نيز كه در سريه عبد الله بن جحش كشته شده بود و گروهى به عنوان خونخواهى او حاضر به جنگ با مسلمانان شده بودند، پرداخت كند تا ديگر بهانه‏اى براى جنگ باقى نمانده و به مكه باز گردند.
عتبه رأى آنها را پسنديد و خونبهاى عمرو بن حضرمى را نيز به عهده گرفت، اما چون آتش افروز اين صحنه بيشتر ابو جهل بود، انها را پيش ابو جهل فرستاد تا او را نيز متقاعد سازند، اما باز هم غرور و نخوت كار خود را كرد و ابو جهل متقاعد نشده پافشارى به جنگ داشت و نسبت جبن و بزدلى به عتبه داد و او را مردى ترسو خواندو از آن سو به نزد برادر عمرو بن حضرمى آمده او را تحريك كرد و در آخر جمعى را با خود همراه ساخته شعار جنگ را زنده كردند و ديگران را نيز به جنگ مصمم ساختند.
حادثه‏اى كه در اين ميان به روشن شدن آتش جنگ كمك كردـبه گفته ابن هشامـاين بود كه شخصى به نام اسود بن عبد الاسد مخزومى از ميان لشكر قريش بيرون آمد و همين كه چشمش به حوض آبى كه در دست مسلمانان بودـو از آب چاههاى بدر يا آب بارانى كه آن شب آمده بود پر كرده بودندـافتاد رو به نزديكان خود كرده گفت:
هم اكنون با خدا عهد مى‏كنم كه به كنار اين حوض بروم و از آن بنوشم يا آن را ويران سازم و يا در كنار آن كشته شوم و تا يكى از اين سه كار را نكنم باز نخواهم گشت.
اين را گفت و سوار بر اسب خود شده پيش آمد،حمزة بن عبد المطلب عموى پيغمبر جلو رفت و شمشيرى حواله او كرد كه پايش را از وسط ساق قطع نمود و با همان حال مى‏خواست خود را به حوض آب برساند كه حمزه ضربت ديگرى بر او زد و به زندگيش خاتمه داد.
اين جريان و مشاهده خون و منظره كشته شدن اسود بيشتر مشركين را تحريك كرد و آماده جنگ شدند و طرفداران جنگ بر صلح طلبان فزونى يافتند.
كشته شدن عتبه، شيبه و وليد
با كشته شدن اسود مخزومى عتبه و برادرش شيبه و پسرش وليد لباس جنگ پوشيده به ميدان آمدند و مبارز طلبيدند و جهت اينكه عتبه پيش قدم به جنگ شد بيشتر همان گفتار ابو جهل بود كه او را مردى ترسو و بزدل خوانده بود و عتبه براى تلافى اين سخن جلوتر از ديگران به معركه آمد، از سوى لشكر مسلمانان سه تن از انصار مدينه به نامهاى: عوف و معوذ،فرزندان حارث و عبد الله بن رواحه به جنگ آنها آمدند، اما عتبه وقتى آنها را شناخت با تحقير گفت: ما را به شما احتياجى نيست كسانى كه هم شأن ما هستند بايد به جنگ ما بيايند و در نقلى است كه يكى از آنها فرياد زد: اى محمد افرادى را از خويشان ما به جنگ ما بفرست. رسول خدا فرمود: اى عبيدة بن حارث، اى حمزه و اى على برخيزيد.
اين سه شخصيت بزرگوار كه از نزديكان رسول خدا(ص) (12) نيز بودند به جنگ آنها رفتند و چون عتبه آنها را شناخت با غرور گفت: ارى شما هم شأن ما هستيد و سپس حمله از هر دو طرف شروع شد.
عتبه با عبيده در آويخت و حمزه به جنگ شيبه رفت و على به سوى وليد حمله كرد،حمزه و على به حريفان خود مهلت نداده و هر دو را از پاى در آوردند اما عتبه با عبيده هنوز مشغول جنگ و ستيز بودند كه حمزه و على به كمك او آمدند و عتبه را از پاى در آوردند و سپس عبيده را كه سخت مجروح شده بود با خود برداشته پيش پيغمبر آوردند،عبيده كه چشمش به پيغمبر افتاد پرسيد:
اى رسول خدا آيا من شهيد نيستم؟
فرمود:چرا.
حمله عمومى و شكست قريش
با كشته شدن اين سه نفر ديگر جنگ حتمى بود اما پيغمبر به لشكريان خود فرمود: تا من دستور نداده‏ام حمله نكنيد سپس با سخنانى آتشين و خواندن آيات جهاد چنان مسلمانان را به جوش آورد كه يكى از مردم مدينه كه نامش عمير بن حمام بود و مشغول خوردن خرما بود همين كه از رسول خدا شنيد كه مى‏گويد:
[سوگند به آن خدايى كه جان محمد در دست اوست هر كس امروز براى خدا با اين گروه بجنگد و در جنگ پايدارى و استقامت ورزد و به آنها پشت نكند تا كشته شود خدا او را وارد بهشت خواهد كرد.]
چند دانه خرمايى را كه در دست داشت به زمين ريخت و گفت:چه خوب،فاصله من با بهشت فقط همين مقدار است كه اينان مرا بكشند!اين را گفت و شمشيرش را برداشته بيباكانه خود را به صفوف دشمن زد و عده‏اى را به قتل رسانده و چند تن را نيز مجروح كرد تا او را شهيد كردند.
افراد ديگرى نيز مانند اين مرد چنان تحت تأثير سخنان گرم و آتشين رسول خدا قرار گرفتند كه خود را به درياى مواج دشمن زده و غرق در آنها شدند و چندان كشتند تا كشته شدند و بدين ترتيب حملات سختى از مسلمانان به صورت فردى و دسته جمعى شروع شد و طولى نكشيد كه در اثر استقامت و شهامت سربازان اسلام آثار پيروزى مسلمانان و شكست مشركين نمودار گرديد و دنباله لشكر قريش رو به مكه شروع به فرار و عقب نشينى كرد و سران قريش يكى پس از ديگرى به ضرب شمشير مسلمانان از پاى در مى‏آمدند.
در ميان مهاجرين و سربازان مجاهد اسلام افرادى مانند بلال و عبد الله بن مسعود و ديگران بودند كه بزرگان و سران قريش را هدف قرار داده و در صدد بودند آنها را از پاى در آورند و انتقام سالها شكنجه و آزارى را كه از آنها ديده و محروميتهايى را كه به وسيله آنها كشيده بودند از آنها بگيرند، زيرا بهترين فرصت را به دست آورده و ميدان بازى براى انتقام در پيش روى خود مى‏ديدند.
بلال از همان آغاز در كمين امية بن خلف بود و پيوسته مى‏گفت: اميه را رها نكنيد كه او سردسته كفر است، در اين ميان عبد الرحمن بن عوف كه سابقه دوستى با امية بن خلف داشت ناگهان چشمش به اميه افتاد كه متحير دست پسرش على بن اميه را گرفته و ايستاده، اميه نيز عبد الرحمن را ديد و از وى خواست تا پيش از آنكه به دست سربازان اسلام كشته شود عبد الرحمن او را به اسيرى خود در آورد و بدين ترتيب موقتا جان خود و پسرش را حفظ كند تا بعدا با پرداخت فديه و پول خود را آزاد سازد.
عبد الرحمن قبول كرد و او را به اسارت خود در آورد اما در اين ميان چشم بلال به او افتاد و پيش آمده گفت:
اين مرد ريشه و اساس كفر است!اين امية بن خلف است،من روى رستگارى را نبينم اگر بگذارم او نجات بيابد!
عبد الرحمن گويد: من هر چه داد زدم اين هر دو اسير من هستند گوش به من نداد وبا صداى بلند فرياد زد:
اى ياران خدا بياييد... بياييد كه ريشه كفر اينجاست... بياييد كه امية بن خلف اينجاست. در اين وقت مسلمانان را ديدم كه به دنبال صداى بلال از اطراف آمدند و ديگر كار از دست من خارج شد و اميه و پسرش زير ضربات شمشير مسلمانان قطعه قطعه شدند.
سرنوشت ابو جهل
پيش از اين داستان اسلام معاذ فرزند عمرو بن جموح و پدرش را نقل كرديم همين معاذ بن عمرو بن جموح گويد: من در آن روز شنيده بودم ابو جهل در ميان لشكريان قريش است و در كمين او بودم تا ناگهان او را مشاهده كردم كه در ميان جمعى به اين طرف و آن طرف مى‏زند و مردم را براى جنگ تحريك مى‏كند.
و شنيدم كه مردم مى‏گفتند:كسى را به ابو جهل دسترسى نيست اما من تصميم به قتل او گرفته بودم و منتظر فرصتى بودم تا بالاخره اين فرصت به دستم آمد و خود را به او رسانده شمشير محكمى به ساق پايش زدم كه از وسط دو نيم شد و همانند هسته خرمايى كه در وقت كوبيدن از زير چوب مى‏پرد آن قسمت كه قطع شده بود به يك سو پريد.
عكرمه فرزند ابو جهل كه از دور اين جريان را ديد به من حمله ور شد و شمشيرى بر بازوى من زد كه به پوست آويزان گرديد اما من اهميتى نداده با دست ديگر به جنگ ادامه دادم تا وقتى كه ديدم اين دست آويزان جز مزاحمت نتيجه ديگرى براى من ندارد به كنارى آمده و انگشتان آن را زير پايم گذارده و بدنم را با شدت به عقب كشيدم و در نتيجه آن دست قطع شد و آن را به كنارى انداخته به دنبال جنگ و كار خود رفتم.
دنباله داستان را اهل تاريخ چنين نوشته‏اند:كه ابو جهل در آن حال پياده شد و ديگر نتوانست به جنگ ادامه دهد و همراهان او نيز فرار كرده او را تنها گذاردند و يكى از مسلمانان به نام معوذ بن عفراء كه از كنار او عبور مى‏كرد شمشير ديگرى به اوزد كه او را به زمين افكند و هنوز نيمه جانى در تن داشت كه او را رها كرده رفت.
وقتى سر و صداى جنگ خوابيد رسول خدا(ص) دستور داد ابو جهل را در ميان كشتگان بيابند،عبد الله بن مسعود كه از او دل پرى داشت و آزار زيادى از او ديده بود به دنبال اين كار رفت و او را ميان كشتگان پيدا كرد و ديد رمقى در بدن دارد.
عبد الله پاى خود را زير گلويش گذارد و فشارى داد و بدو گفت: اى دشمن خدا ديدى خداوند چگونه تو را خوار و زبون كرد!
ابو جهل گفت:چگونه خوارم ساخت؟كشته شدن براى مردى مانند من كه به دست قوم خود كشته مى‏شود خوارى و ننگ نيست.
سپس پرسيد:راستى بگو بالاخره پيروزى در اين جنگ نصيب كدام يك از طرفين شد.
عبد الله گفت: نصيب خدا و رسول او گرديد، و به دنبال آن سر از تنش جدا كرده به نزد رسول خدا آورد و حضرت حمد و سپاس خداى را به جاى آورد.
سفارش پيغمبر درباره عباس و ابو البخترى
هنگامى كه لشكر قريش به سوى مكه مى‏گريخت و مسلمانان آنها را تعقيب مى‏كردند، از طرف پيغمبر اسلام به جنگجويان دستور داده شد از كشتن افراد عادىـكه معمولا از ترس رؤساى خود در اين قبيل جنگها حاضر مى‏شوندـخوددارى كنند، و نيز از كشتن عباس بن عبد المطلبـعموى پيغمبرـو ابو البخترى ابن هشامـكه هر دو در دوران محاصره مسلمانان در شعب ابى طالب و اوقات ديگر كمكهاى مؤثرى به پيغمبر و بنى هاشم و مسلمانان كرده بودند خوددارى كنند.
ابو حذيفهـفرزند عتبهـكه جزء مسلمانان و مهاجرين مكه در لشكر اسلام بودـبدون آنكه منظور پيغمبر را از اين دستور بداند به خشم آمده و گفت: ايا ما پدران و فرزندان و برادرانمان را بكشيم ولى عباس را زنده بگذاريم، به خدا سوگند اگر من عباس را ببينم با اين شمشير او را خواهم كشت.
پيغمبر سخن او را نشنيده گرفت و به رو نياورد، اما خود ابو حذيفه بعدها كه منظورپيغمبر را دانست از گفتار خود سخت پشيمان بود و پيوسته مى‏گفت:كفاره آن سخن نابجاى من شهادت در راه دين است و بايد در جنگ با دشمنان دين كشته شوم و سرانجام هم در جنگ يمامه به شهادت رسيد.
مقتولين و اسيران جنگ
بر طبق گفته مشهور در اين جنگ هفتاد نفر از مشركان كشته شدند و هفتاد نفر نيز اسير گشتند و از مسلمانان نيز چهارده نفر به شهادت رسيدند،كه شش نفر آنها از مهاجر و هشت نفر از انصار بودند.
شهداى مهاجرين عبارت بودند از: عبيدة بن حارث،عمير بن أبى وقاص، ذو الشمالين بن عبد عمرو،عاقل بن بكير،مهجع غلام عمر بن خطاب،صفوان بن بيضاء.
و شهداى انصار به نامهاى: سعد بن خيثمة،مبشر بن عبد المنذر،يزيد بن حارث،عمير بن حمام، رافع بن معلى،حارثة بن سراقة،عوف و معوذـپسران حارث بن رفاعة...
و كشته شدگان قريش بيشتر از بزرگان آنها بودند كه بنا به روايت شيخ مفيد(ره)سى و شش نفرشان تنها به دست على بن ابيطالب كشته شدند و قتل آنان براى قريش و مردم مكه بسيار ناگوار و گران بود و در ميان اسيران نيز افراد سرشناس و بزرگ بسيارى به چشم مى‏خورد.
و اين مطلب پيش اهل تاريخ مسلم است كه يكه تاز ميدان بدر و تنها دلاورى كه بيشتر بزرگان و شجاعان قريش را به خاك هلاك افكند على بن ابيطالب(ع)بود زيرا در ميان افرادى كه به دست آن حضرت كشته شدند نامهاى:وليد بن عتبة،عاص بن سعيد،طعيمة بن عدى بن نوفل، نوفل بن خويلد،حنظلة بن ابى سفيان، زمعة بن أسود،حارث بن زمعة و افراد بسيار ديگرى به چشم مى‏خورد كه هر كدام از آنها گذشته از قدرت و ثروت بسيارى كه داشتند از شجاعان و دلاوران و برخى از آنها نيز از شياطين و افراد خطرناك براى اسلام و مسلمين به شمار مى‏رفتند و با كشته شدن آنها پايه‏هاى بت پرستى و شرك و ظلم و تعدى در جزيرة العرب يكسره متزلزل و بلكه ويران گرديد كه پس از آن ديگر نتوانستند آن را بنا كنند و با توجه به اينكه جنگ بدر جنگ‏سرنوشت ميان مرام مقدس توحيد و شركت و بت‏پرستى بود و پيروزى مسلمانان در آن روز جنبه حياتى براى اسلام داشت خدمتى را كه امير المؤمنين على(ع)به اسلام كرد بخوبى روشن مى‏سازد و مقام او را در برابر افراد بزدل و ترسو و يا كافر و منافقى كه بعدا مدعى همطرازى آن بزرگوار گرديدند آشكار مى‏كند همچون كسانى كه وقتى جنگ شروع شد به بهانه حفاظت از پيغمبر خود را در"عريش"آن حضرت انداختندـچنانكه گفته‏اندـ.
و به هر حال هنگامى كه رسول خدا(ص)خواست از بدر حركت كند دستور داد شهيدان را به خاك سپرده و كشتگان قريش را نيز در چاهى ريختند و آن گاه بر سر چاه آمده آنان را مخاطب ساخت و فرمود:
"هل وجدتم ما وعد ربكم حقا فانى قد وجدت ما وعدنى ربى حقا؟بئس القوم كنتم لنبيكم كذبتمونى و صدقنى الناس، و أخرجتمونى و آوانى الناس و قاتلتمونى و نصرنى الناس"ـ.
[آيا آنچه را پروردگارتان به شما وعده داده بود درباره خويش حق يافتيد؟من وعده‏اى را كه پروردگارم به من داده به حق يافتم، براستى كه شما نسبت به پيغمبر خود بد مردمى بوديد،شما مرا تكذيب كرديد و ديگران تصديق نمودند،شما از خانه و وطن آواره‏ام كرديد و ديگران پناهم دادند،شما به جنگ من آمديد و ديگران ياريم كردند!]
اصحاب كه اين سخنان را مى‏شنيدند با تعجب پرسيدند: اى رسول خدا با مردگان سخن مى‏گويى؟
فرمود: انان سخن مرا شنيدندـهمانند شماـجز آنكه آنها قدرت و ياراى پاسخ دادن ندارند.
سرنوشت اسيران و غنايم جنگ
از جمله اسيران بدر،عباس بن عبد المطلبـعموى پيغمبرـ، ابو العاص بن ربيعـداماد آن حضرتـ،عقيل بن ابيطالبـبرادر على(ع) و نوفل بن حارث بن عبد المطلبـپسر عموى آن حضرتـبود. از قبيله‏هاى ديگر قريش غير از بنى هاشم‏نيز افراد سرشناسى چون عقبة بن أبى معيط، نضر بن حارث،سهيل بن عمرو،عمرو بن ابى سفيان، وليد بن وليد و جمع ديگرى به دست مسلمانان اسير شده بودند كه جز عقبه و نضرـكه به دستور رسول خدا به قتل رسيدندـديگران با پرداخت فديه و برخى هم بدون فديه آزاد شدند و فديه‏اى را كه معمولا براى آزادى مى‏پرداختند از چهار هزار درهم تا يك هزار درهم بود كه روى اختلاف وضع مالى افراد متفاوت بود، انها كه پول زيادترى داشتند بيشتر و آنها كه فقيرتر بودند با پول كمترى خود را آزاد مى‏كردند و گروهى از آنها كه پولى نداشتند متعهد شدند تا چندى در مدينه بمانند و فرزندان انصار را نوشتن و خواندن بياموزند و برخى هم به دستور رسول خدا آزاد شدند.
ابو العاص بن ربيع
رسول خدا(ص) از همسرش خديجه چهار دختر داشت به نامهاى:زينب، رقيه، ام كلثوم،فاطمه(س) و زينب را در زمان حيات خديجه و درخواست او به أبى العاصـخواهر زاده خديجهـشوهر داد، و اين جريان قبل از بعثت رسول خدا(ص)بود و پس از اينكه آن حضرت به نبوت مبعوث گرديد، دختران آن حضرت و از آن جمله زينب به پدر بزرگوار خود ايمان آورده و مسلمان شدند، اما ابو العاص با كمال علاقه‏اى كه به همسر خود زينب داشت اسلام را نپذيرفت و به همان حال كفر باقى ماند و چون رسول خدا(ص)به مدينه هجرت فرمود زينب به ناچار در مكه و خانه شوهر خود ماند و از او اطاعت مى‏نمود.
جنگ بدر كه پيش آمد ابو العاص نيز در اين جنگ شركت كرد و به دست يكى از مسلمانان به نام خراش بن صمه اسير گرديد و همراه اسيران ديگر او را به مدينه آوردند. هنگامى كه مردم مكه براى آزاد كردن اسيران خود پول و اموال ديگر به مدينه مى‏فرستادند، زينب نيز مالى تهيه كرد و از آن جمله گردن بندى را نيز كه خديجه در شب عروسى و زفاف او با أبى العاص به وى داده بود روى آن مال گذارده و به مدينه فرستاد. همين كه آن اموال به مدينه رسيد چشم رسول خدا(ص) در ميان آنها به گردن بند خديجه افتاد و سبب شد تا خاطره خديجه و محبتها و فداكاريهاى آن همسر مهربان در دل آن حضرت زنده شود و در ضمن به حال دخترش زينب نيز كه براى استخلاص شوهر خود ناچار شده يادگار مادر را از دست بدهد رقت كرد و تمايل خود را به آزادى ابو العاص و بازگرداندن آن اموال به دخترش زينب به مسلمانان اظهار فرمود و آنان نيز اطاعت كرده بر طبق ميل آن حضرت عمل كردند و ابو العاص را بدون فديه آزاد كردند، اما چنانكه برخى گفته‏اند: با او شرط كردند زينب راـكه زنى مسلمان بود و بر طبق قانون اسلام بر مرد مشرك و كافرى چون ابو العاص حرام بودـبه مدينه بفرستد و او نيز پذيرفت و رسول خدا(ص)نيز زيد بن حارثه و مردى از انصار را مأمور كرد براى آوردن زينب به حوالى مكه بروند، چون به مكه رفت وسايل حركت زينب را فراهم كرده و هودجى براى او ترتيب داد و او را به برادر خود كنانة بن ربيع سپرد تا جايى كه قرار بود به زيد بن حارثه و رفيقش بسپارد و كنانه مهار شتر زينب را به دست گرفت و چون به راه افتاد سر و صدا بلند شد و مردم مكه كه بيشتر داغدار كشتگان خود بودند حاضر نبودند كه روز روشن دختر محمد(ص) را با آن ترتيب از مكه بيرون ببرند و آنها انتقامى نگرفته باشند و به همين منظور گروهى از اوباش را تحريك كردند تا مانع حركت زينب شوند و از آن جمله شخصى به نام هبار بن اسود بن مطلب و شخص ديگرى به نام نافع بن عبد القيس بودند كه پيش از ديگران خود را به هودج زينب رسانده و هبار با نيزه‏اى در دست بدان هودج حمله كرد.كنانه نيز تيرى به كمان نهاد و خود را آماده جنگ با آنها كرد كه بالاخره ابو سفيان و جمعى از قريش وقتى وضع را چنان ديدند و خطر جنگ و اختلاف تازه‏اى را مشاهده كردند دخالت نموده و كنانه را قانع كردند تا زينب را به خانه بازگرداند و پس از آرام شدن سر و صدا و گذشتن چند روز،شبانه و دور از انظار مردم او را از مكه خارج سازد.
اما همان حمله هبار به هودج سبب وحشت زينبـكه در آن وقت حامله بودـگرديد و موجب شد تا پس از بازگشت به خانه بچه خود را سقط كند و روى همين جهت هنگامى كه رسول خدا(ص)مكه را فتح كرد خون چند نفر را كه يكى همين هباربود هدر ساخت كه هر كجا او را يافتند به جرم اين جنايتى كه كرده بود او را به قتل رسانند. (13)
نمونه‏اى از ايمان مسلمانان
شايد در خلال آنچه تاكنون از داستان جنگ بدر و شهامت و فداكارى مسلمانان آن روزـاعم از مهاجرين و انصارـنگارش يافت گوشه‏هايى از ايمان و استقامت شگفت انگيز آنان در دفاع از دين و گذشت بى‏دريغ آنها در مورد هدف مقدسى كه داشتند آشكار شده باشد ولى قسمت زير نمونه‏اى است كه از ميان نمونه‏هاى بسيارى براى خواننده محترم انتخاب كرديم و وضع تدوين اين مختصر اجازه نمى‏دهد قسمتهاى ديگرى را ذكر كنيم:
مصعب بن عمير يكى از مهاجرين و مجاهدان اين جنگ بود كه پيش از اين نيز نامش به عنوان نماينده رسول خدا(ص) و فرستاده آن حضرت به شهر مدينه ذكر شد، وى برادرى داشت به نام ابو عزيز كه جزء لشكر مشركين به بدر آمده بود و در جنگ با مسلمانان شركت داشت و يكى از پرچمداران آنان محسوب مى‏شد، وى نقل مى‏كند هنگامى كه مسلمانان بر ما پيروز شدند يكى از انصار مرا به اسارت گرفت و هنگامى كه مرا دستگير كرده بود برادرم مصعب بن عمير سر رسيد و چون مرد انصارى را با من ديد رو به آن مرد كرده گفت:
او را محكم ببند كه مادرش پولدار است و ممكن است پول خوبى براى آزادى او بپردازد؟
ابو عزيز گويد: من با كمال تعجب گفتم: برادر!به جاى اينكه در اين حال سفارشى درباره من به اين مرد بكنى اين چنين به او مى‏گويى؟
مصعب گفت: برادر من اوست نه تو!
و دنباله داستان را مورخين اين گونه نوشته‏اند كه وقتى خبر اسارت ابو عزيز را به‏مادرش دادند پرسيد: گرانترين فديه و پولى را كه براى آزاد كردن يك نفر قرشى بايد پرداخت چه مقدار است؟
گفتند:چهار هزار درهم.
آن زن چهار هزار درهم به مدينه فرستاد و ابو عزيز را آزاد كرد.
و همين أبو عزيز نقل مى‏كند كه رسول خدا(ص)به مسلمانان سفارش كرده بود با اسيران خوش‏رفتارى و نيكى كنند و روى همين سفارش،من كه در دست چند تن از انصار بودم تا به مدينه رسيديم كمال خوشرفتارى را از آنها ديدم تا آنجا كه در هر منزلى فرود مى‏آمدند و هنگام غذا مى‏شد نانى را كه تهيه مى‏كردند به من مى‏دادند ولى خودشان خرما به جاى نان مى‏خوردند و من گاهى از آنها خجالت مى‏كشيدم و نان را به خودشان پس مى‏دادم اما آنها دست به نان نمى‏زدند و دوباره به خودم بر مى‏گرداندند.

تقسيم غنايم

تقسيم غنايم
مسلمانان در جنگ بدر اموال بسيارى از دشمن به غنيمت گرفتند ولى در تقسيم آن ميان ايشان اختلاف شد گروهى كه مباشر جمع آورى آن بودند مدعى بودند كه آنها از آن ماست، و گروهى كه به تعقيب دشمن رفته بودند مى‏گفتند: اگر ما دشمن را تعقيب نمى‏كرديم شما نمى‏توانستيد به آسودگى اين اموال را غنيمت بگيريد.
رسول خدا(ص) دستور داد همه آن غنايم را در يك جا جمع كردند و آنها را به دست يكى از انصار به نام عبد الله بن كعب سپرد تا دستورى از جانب خداى تعالى در اين باره برسد و در راه كه به سوى مدينه مى‏آمدند در يكى از منزلها به نام"سير"آيه انفال نازل شد و كيفيت تقسيم آن روشن گرديد، و رسول خدا(ص)طبق دستور الهى آنها را تقسيم كرد.
پيروزى بدر به نصرت خدا و كمك فرشتگان بود
در چند سوره از سوره‏هاى كريمه قرآن كه داستان بدر به اجمال يا تفصيل ذكر شده مانند سوره آل عمران و سوره انفال روى اين موضوعـكه اين پيروزى به نصرت و يارى خداى تعالى انجام شدـزياد تكيه شده تا موجب غرور و خودبينى مسلمانان نگردد و از تلاش و كوشش در پيمودن راه خطرناك و دشوارى كه در پيش داشتند آنها را باز ندارد، و به خصوص در چند آيه تصريح فرموده كه خداى تعالى در اين جنگ فرشتگان را به يارى شما فرستاد و نزول آنها موجب كثرت سپاه و سياهى لشكر و دلگرمى جنگجويان مسلمان و سرانجام سبب پيروزى شما گرديد،مثلا در سوره آل عمران چنين فرمايد:
"و لقد نصركم الله ببدر و انتم اذلة فاتقوا الله لعلكم تشكرون اذ تقول للمؤمنين ألن يكفيكم أن يمدكم ربكم بثلاثة آلاف من الملائكة منزلين بلى ان تصبروا و تتقوا و ياتوكم من فورهم هذا يمددكم ربكم بخمسة آلاف من الملائكة مسومين"
[براستى خدا در بدر شما را يارى كرد در صورتى كه زبون بوديد پس از خدا بترسيد شايد سپاسگزار باشيد، ان گاه كه به مؤمنان مى‏گفتى: ايا كافى نيست شما را كه پروردگارتان به سه هزار فرشته فرود آمده مددتان كند، ارى اگر استقامت داشته باشيد و پرهيزكارى كنيد و دشمنان با اين هيجان و فوريت بر شما بتازند پروردگارتان به پنج هزار فرشته شناخته شما را مدد مى‏كند.]
و در سوره انفال فرمود:
"إذ تستغيثون ربكم فاستجاب لكم انى ممدكم بألف من الملائكة مردفين. و ما جعله الله الا بشرى و لتطمئن به قلوبكم و ما النصر الا من عند الله إن الله عزيز حكيم".
[آن گاه كه از پروردگارتان يارى خواستيد و او شما را وعده يارى داد كه به هزار فرشته صف بسته مددتان مى‏دهيم و خدا آن را جز نويدى براى شما قرار نداد تا دلهاتان بدان آرام گيرد كه يارى جز از سوى خدا نيست و خدا نيرومند و فرزانه است.]
و در چند حديث كه از طريق شيعه و اهل سنت روايت شده فرشتگان در شب بدر به زمين فرود آمدند. و مضمون حديث مزبور كه شامل فضيلتى نيز براى امير المؤمنين على(ع)مى‏باشد چنين است كه در آن شبـكه تصادفا شب بسيار سرد و تاريكى بودـرسول خدا(ص) از مسلمانان خواست تا يكى از ايشان برود و مقدارى آب از چاه‏كشيده براى آن حضرت بياورد، و كسى پاسخى به آن حضرت نداد جز على(ع)كه داوطلب شد و مشك خود را برداشته به لب چاه آمد و داخل چاه شده مشك را پر كرد و چون به سوى اردوگاه حركت كرد باد شديدى وزيد كه على(ع)بناچار نشست تا باد گذشت آن گاه برخاسته به راه افتاد، و هنوز چندان راه نيامده بود كه باد شديد ديگرى وزيدن گرفت، به حدى كه باز هم على(ع)ناچار شد بنشيند و براى بار سوم نيز همين ماجرا تكرار شد، و چون به نزد رسول خدا(ص) امد و آن حضرت سبب دير آمدن او را پرسيد على(ع)جريان بادهاى شديدى را كه سه بار وزيد و او را مجبور به نشستن نمود به عرض رسانيد، و رسول خدا(ص)بدو فرمود:
نخستين باد جبرئيل بود كه با هزار فرشته براى نصرت و يارى ما فرود آمدند و بر تو سلام كردند و بار دوم و سوم نيز ميكائيل و اسرافيل بودند كه آن دو نيز هر كدام به اتفاق هزار فرشته فرودآمدند و بر تو سلام كردند. (14)
و فرشتگان كه در اين جنگ به يارى مسلمانان آمدند شماره و عددشان هر اندازه بودهـچنانكه خداى تعالى فرمودهـبراى دلگرمى مسلمانان و ايجاد رعب و ترس در دل مشركان بود و گرنه كسى را نكشتند و اسيرى را به اسارت نگرفتند، زيرا اسامى كشته‏شدگان بدر و قاتلان آنها و همچنين اسيران و اسيركنندگان در تاريخ ثبت و نوشته شده است، اما اين مدد غيبى و نزول فرشتگان موجب تقويت مجاهدان و دلگرمى آنان شد و توانستند به آن زودى و با آن افراد اندك با نبودن اسلحه كافى در فاصله كوتاهى آن گروه بسيار را به قتل رسانده و به همان اندازه به اسارت بگيرند. و اين نكته نيز ناگفته نماند كه طبق سنت الهى معمولا يارى خدا و نصرت الهى دنبال پايدارى و استقامت نازل خواهد شد و هرگاه بندگان خدا در صدد يارى دين خدا بر آمدند و به تعبير قرآن"خدا را يارى كردند"خدا نيز آنها را يارى مى‏كند و از نظر جمله بندى"ان تنصروا الله"مقدم بر"ينصركم"مى‏باشد و اين مطلب در قرآن و حديث شواهد بسيار دارد كه جاى نقل آنها نيست، و در آيات فوق نيز اين جمله جالب است كه مى‏فرمايد:
"بلى ان تصبروا و تتقوا...يمددكم ربكم بخمسة آلاف من الملائكة مردفين".
و به گفته يكى از دانشمندان شايد سر اينكه شماره فرشتگان در اين آيات مختلف ذكر شده همين اختلاف ايمان و مقدار صبر و استقامت آنان در برابر دشمن باشد و خداى تعالى بخواهد به طور كنايه و ضمنى بفهماند كه هر چه پايدارى و استقامتتان بيشتر باشد نيروى غيبى و مدد الهى بيشتر خواهد بود و اندازه و مقدار كمك الهى بستگى به اندازه صبر و استقامت شما دارد.
شاهدان از زبان ابو رافع و مرگ ابو لهب
و از قسمتهاى جالبى كه در تاريخ جنگ بدر در مورد نزول فرشتگان ذكر شده قسمت زير است كه ابن هشام در سيره نقل كرده و مى‏گويد:
نخستين كسى كه خبر جنگ بدر و شكست قريش را به مكه رسانيد حيسمان بن عبد الله خزاعى بود كه سراسيمه خود را به مكه رسانيد و وارد شهر شده خبر كشته شدن عتبه،شيبه، ابو جهل، امية بن خلف و ديگر بزرگان قريش را به مردم مكه داد.
اين خبر بقدرى وحشتناك و ناگهانى بود كه بيشتر مردم در آغاز باور نكردند، و صفوان پسر اميه بن خلف در كنار خانه كعبه و در حجر اسماعيل نشسته بود فرياد زد: به خدا اين مرد ديوانه شده و نمى‏داند چه مى‏گويد!و گرنه از او بپرسيد: صفوان بن اميه چه شد؟
مردم پيش حيسمان آمده پرسيدند: صفوان بن اميه چه شد؟
حيسمان گفت:وى همان است كه در حجر اسماعيل نشسته ولى به خدا پدر وبرادرش را ديدم كه كشته شدند!
ابو رافع گويد: من آن وقت غلام عباس بن عبد المطلب بودم و چون ما در پنهانى مسلمان شده بوديم (15) از اين خبر كه حكايت از پيروزى مسلمانان مى‏كرد خوشحال شديم!و در آن وقت كه اين خبر به مكه رسيد من در خيمه‏اى كنار چاه زمزم نشسته و چوبه‏هاى تير مى‏تراشيدم و ابو لهب كه خود در جنگ بدر حاضر نشده بود و به جاى خود عاص بن هشام را به جنگ فرستاده بود در اين وقت وارد مسجد شد و يكسره آمده و پشت آن خيمه نشست ناگهان مردم فرياد زدند:
اين ابو سفيان بن حارث بن عبد المطلب است كه خود در جنگ حاضر و شاهد ماجرا بوده و اكنون از راه مى‏رسد، ابو لهب كه او را ديد صدايش زد و او را پيش خود خوانده و بدو گفت: برادر زاده بنشين و جريان جنگ را تعريف كن؟
مردم نيز پيش آمده دور او را گرفتند و او شروع به سخن كرده گفت:
همين قدر بگويم: ما وقتى با مسلمانان برخورد كرديم وضع طورى به سود آنان شد كه ما گويا هيچ گونه اراده و اختيارى از خود نداشتيم و تحت اختيار و اراده آنان قرار گرفتيم و به هرگونه كه مى‏خواستند با ما رفتار مى‏كردند، جمعى را كشتند و گروههايى را اسير كرده و بقيه هم گريختند.
آن گاه اضافه كرد:
اين را هم بگويم كه نبايد قريش را ملامت كرد زيرا ما مردان سفيد پوشى را در وسط آسمان و زمين مشاهده كرديم كه بر اسبانى ابلق سوار بودند و چون آنها آمدند و به ما حمله كردند ديگر كسى نتوانست در برابر آنها مقاومت كند و قدرتى از خود نشان دهد.
ابو رافع گويد:در اين موقع من گوشه خيمه را بالا زده گفتم: به خدا سوگند آنهافرشتگان بوده‏اند!
ابو لهب كه اين سخن را از من شنيد سيلى محكمى به رويم زد و من از جا برخاستم تا از خود دفاع كنم اما چون شخص ناتوان و ضعيفى بودم مغلوب ابو لهب شدم و او مرا از جا بلند كرده بر زمين زد،سپس روى سينه‏ام نشست و مشت زيادى به سر و صورتم زد.
ام الفضل همسر عباس كه در آنجا بود و آن منظره را ديد چوب خيمه را كشيد و به عنوان دفاع از من چنان بر سر ابو لهب كوفت كه سرش را شكافت، ان گاه بدو گفت:چشم عباس را دور ديده‏اى كه نسبت به غلامش اين گونه رفتار مى‏كنى؟
ابو لهب از جا برخاست و با كمال افسردگى و ناراحتى به خانه رفت و بيش از هفت روز زنده نبود كه خداوند او را به مرض"عدسه" (16) مبتلا كرد و همان بيمارى سبب مرگ او گرديد.
ابو سفيان قانون شكن
در ميان اسيران يكى هم عمرو پسر ابو سفيان بود كه به دست على بن ابيطالب(ع) اسير شده بود و چون خبر اسارت او را به پدرش ابو سفيان دادند و از او خواستند پولى به عنوان فديه او بفرستد تا او را آزاد كنند، ابو سفيان گفت: من نمى‏توانم دو مصيبت و ناگوارى را تحمل كنم هم داغ فرزند و هم پول، از طرفى پسرم حنظله را كشته‏اند و خونى از من پايمال شده و اكنون نيز براى آزادى اين يكى پولى بپردازم، بگذاريد عمرو همچنان در دست پيروان محمد باشد و تا هر زمان كه خواستند او را نگاه دارند.
و بدين ترتيب عمرو بن ابى سفيان در مدينه محبوس ماند تا اينكه يكى از مسلمانان و پيرمردان فرتوت مدينه به نام سعد بن نعمان كه از قبيله بنى عمرو بن عوف بود به قصد حج يا عمره به سوى مكه حركت كرد و چون قريش اعلان كرده بودند متعرض مسلمانانى كه به قصد حج يا عمرهـبه مكهـبيايند نخواهند شد از اين رو سعد با كمال‏اطمينان به سوى مكه رفت و هيچ احتمال نمى‏داد او را به جاى عمر و يا ديگرى دستگير سازند اما همين كه به مكه آمد و ابو سفيان از ورود او مطلع گرديد به جاى عمرو دستگيرش ساخت و به بستگان و فاميلش كه در مدينه بودند اطلاع داد تا عمرو را آزاد نكنيد ما سعد را آزاد نخواهيم كرد.
قبيله سعد يعنى همان بنى عمرو بن عوف كه از ماجرا مطلع شدند پيش رسول خدا(ص) امده و درخواست آزادى عمرو را نمودند پيغمبر(ص)نيز موافقت كرد و بدين ترتيب عمرو بن ابى سفيان آزاد شد و سعد نيز به مدينه بازگشت.
قريش به فكر انتقام مى‏افتند
شكست قريش در جنگ بدر و كشته شدن و اسارت آن گروه زياد از بزرگان ايشان، انها را در اندوه زيادى فرو برد و شهر مكه عزاى عمومى گرفت و كمتر خانواده‏اى بود كه يك يا چند نفرشان به دست مجاهدان اسلام به قتل نرسيده يا به اسارت آنها نرفته باشد، اما پس از چند روز تصميم گرفتند از گريه و نوحه بر كشتگان خوددارى كنند و براى آزادى اسيران نيز اقدامى ننمايند و اين بدان جهت بود كه گفتند: اگر خبر گريه و زارى ما به گوش محمد و ياران او برسد موجب شماتت ما مى‏گردد و براى آزادى اسيران نيز اگر اقدام فورى شود سبب خواهد شد تا آنها در قبول فديه و مبلغ آن سختگيرى كنند. شايد علت ديگر عمل قريش كه به دستور سران و بزرگانى چون ابو سفيان حيله‏گر و كينه‏توز صادر شده بودـبه نظر نگارندهـآن بوده كه فكر انتقام از دلها بيرون نرود و به اصطلاح عقده‏ها باز نگردد و از اين عقده‏ها در فرصت ديگرى براى تجهيز لشكر و جنگ تازه‏اى عليه مسلمانان استفاده كنند.
اما طولى نكشيد كه در مورد آزاد كردن اسيران تصميمشان عوض شد و قرار شد هر كس به هر ترتيبى مى‏تواند براى آزاد كردن اسير خود اقدام كند و به دنبال آن رفت و آمد به مدينه شروع شد و چنانكه گفتيم اسيران آزاد شدند.
ولى در مورد خوددارى و جلوگيرى از گريه و عزادارى مدتى بر تصميم خود باقى بودند. از داستانهاى جالبى كه در تاريخ در اين باره ذكر شده داستان اسود بن مطلب يكى از بزرگان قريش است كه سه تن از پسرانش به نامهاى:زمعه،عقيل و حارث در جنگ كشته شده بودند و بى‏اختيار از ديدگانش اشك مى‏ريخت ولى به احترام تصميم قريش صداى خود را به گريه و زارى بلند نمى‏كرد، تا آنكه شبى صداى گريه شنيد و چون نابينا شده بود به غلامش گفت: برو نگاه كن ببين گريه آزاد شده تا اگر آزاد شده من هم در مرگ زمعه صدايم را به گريه بلند كنم كه آتش داغ او در دلم شعله‏ور شده و مرا مى‏سوزاند!
غلام از خانه بيرون آمد و به دنبال آن صداى ناله روان شد و طولى نكشيد كه برگشته به اسود گفت:
ـزنى است كه شترش را گم كرده و براى آن گريه مى‏كند.
اسود بن مطلب بى‏اختيار شده و اشعارى گفت كه از آن جمله بود اين چند بيت:
أ تبكى أن يضل لها بعير

و يمنعها من النوم السهود

فلا تبكى على بكر و لكن‏

على بدر تقاصرت الجدود

على بدر سراة بنى هصيص‏

و مخزوم و رهط ابى الوليد

و بكى ان بكيت على عقيل‏

و بكى حارثا اسد الاسود

و خلاصه ترجمه آن اين است كه گويد: ايا زنى براى آنكه شترى از او گم شده گريه مى‏كند و خواب از چشمانش رفته است؟اى زن بر شتر خود گريه مكن ولى بر كشتگان بدر... بر بزرگان قبيله بنى هصيص و بنى مخزوم و خانواده ابو وليد گريه كن، و اگر مى‏خواهى گريه كنى بر عقيل و حارث آن شير شيران گريه كن...
و به هر صورت قريش كم كم به فكر انتقام از كشتگان خويش افتادند و به همين منظور روزى صفوان بن اميهـكه پدر و برادرش هر دو كشته شده بودندـبا عمير بن وهب كه خود در بدر حضور داشت و پسرش"وهب"به اسارت مسلمانان در آمده بود با هم در حجر اسماعيل نشسته بودند و بر كشتگان بدر تأسف مى‏خوردند و به ياد آنها آه سرد از دل مى‏كشيدند.
عمير بن وهب مأمور قتل رسول خدا(ص) مى‏شود.
عمير بن وهب همان كسى است كه پيش از آنكه جنگ بدر شروع شود از طرف قريش مأموريت يافت وضع لشكر مسلمانان را بررسى كند و نفرات و تجهيزات آنها را به قريش اطلاع دهد كه در جاى خود داستانش مذكور شد. چنانكه مورخين نوشته‏اند وى مردى شرور و شجاع و به بى‏باكى و تهور معروف بود و از دشمنان سرسخت پيغمبر اسلام و مسلمانان به شمار مى‏رفت و گروه بسيارى از مسلمانان را در مكه شكنجه و آزار كرده بود.
بارى دنباله سخنان صفوان بن أميه با عمير بن وهب به آنجا رسيد كه صفوان گفت: اى عمير به خدا سوگند پس از كشته شدن آن عزيزان ديگر زندگى براى ما ارزشى ندارد!عمير گفت: ارى به خدا راست مى‏گويى و اگر چنان نبود كه من قرضدار هستم و ترس بى‏سرپرست شدن عيال و فرزندانم را دارم همين امروز به يثرب مى‏رفتم و انتقام خود و همه قريش را از محمد مى‏گرفتم و او را به قتل مى‏رساندم زيرا براى رفتن به يثرب بهانه خوبى هم دارم و آن اسارت پسرم وهب است كه در دست مسلمانان مى‏باشد و براى رفتن من به يثرب و انجام اين كار بهانه خوبى است!
صفوان كه گويا منتظر چنين سخنى بود و بهترين شخص را براى انجام منظور خود و ديگران پيدا كرده بود،گفت: تمام قرضها و بدهى‏هاى تو را من به عهده مى‏گيرم و پرداخت مى‏كنم و عايله‏ات را نيز مانند عايله خود سرپرستى و اداره مى‏كنم!ديگر چه مى‏خواهى؟
عمير گفت:ديگر هيچ!و من هم اكنون حاضرم به دنبال اين كار بروم به شرط آنكه از اين ماجرا كسى با خبر نشود و مذاكراتى كه در اينجا شد جاى ديگرى بازگو نشود و مطلب ميان من و تو مكتوم بماند.
صفوان قبول كرد و عمير از جا برخاسته به خانه آمد و شمشير خود را تيز كرد و لبه آن را به زهر آب داد و به كمر بسته به مدينه آمد.
عمر با جمعى از اصحاب بر در مسجد مدينه نشسته بودند ناگهان چشمشان به عمير بن وهب افتاد كه از راه مى‏رسيد و از شتر پياده مى‏شد، با سابقه‏اى كه از او داشتندو شمشيرى را كه حمايل او ديدند بيمناك شدند كه مبادا سوء قصدى نسبت به رسول خدا(ص) داشته باشد و از اين رو پيش پيغمبر رفته و ورود او را به آن حضرت اطلاع دادند،حضرت فرمود: او را پيش من بياوريد!
گروهى از اصحاب اطراف پيغمبر(ص)نشستند و عمير را در حالى كه بند شمشيرش به دست عمر بود وارد مجلس رسول خدا(ص)كردند، همين كه چشم آن حضرت بدو افتاد به عمر فرمود: او را رها كن آن گاه به عمير فرمود: پيش بيا!
عمير پيش رفته و به رسم جاهليت گفت:"انعموا صباحا"ـصبح همگى بخيرـپيغمبر بدو فرمود: اى عمير خداوند تحيتى بهتر از تحيت تو به ما آموخته و آن سلام است كه تحيت اهل بهشت نيز همان است.
عمير گفت: اى محمد به خدا سوگند پيش از اين نيز شنيده بودم.
پيغمبر فرمود: اى عمير براى چه به اينجا آمدى؟
پاسخ داد: براى نجات اين اسيرى كه در دست شما گرفتار است و اميدوارم در آزادى او به من كمك كنيد و به نيكى درباره او با من رفتار كنيد!
رسول خدا(ص)فرمود: پس چرا شمشير حمايل كرده‏اى؟
عمير گفت:روى اين شمشيرها سياه!مگر اين شمشيرها چه كارى براى ما انجام داد؟
حضرت فرمود:راست بگو براى چه آمدى؟
گفت: براى همين كه گفتم!
رسول خدا(ص)فرمود: تو و صفوان بن اميه در حجر اسماعيل با يكديگر درباره كشتگان بدر سخن گفتيد، تو گفتى: اگر مقروض نبودم و ترس آن را نداشتم كه عيال و فرزندانم بى‏سرپرست شوند هم اكنون مى‏رفتم و محمد را مى‏كشتم!
صفوان كه اين سخن را شنيد پرداخت قرضهاى تو و سرپرستى عيالت را به عهده گرفت كه تو بيايى و مرا به قتل رسانى!ولى اين را بدان كه خدا نگهبان من است و ميان من و تو حايل خواهد شد.
عمير كه اين خبر غيبى را از آن حضرت شنيد بى اختيار فرياد زد: گواهى مى‏دهم كه‏تو رسول خدا(ص)هستى!و ما تاكنون در برابر خبرهايى كه تو از غيب و آسمانها مى‏دادى تكذيبت مى‏كرديم و دروغگويت مى‏پنداشتيم ولى اكنون دانستم كه تو پيغمبر و فرستاده خدايى زيرا از اين ماجرا كسى جز من و صفوان خبر نداشت و خدا تو را بدان آگاه ساخته و سپاسگزار اويم كه مرا به دين اسلام هدايت فرمود و به اين راه كشانيد آن گاه شهادتين را بر زبان جارى كرده و مسلمان شد، پيغمبر(ص)نيز به اصحاب فرمود: احكام اسلام و قرآن به او بياموزند و اسيرش را نيز آزاد كنند، پس از آن عمير اجازه گرفت به مكه باز گردد و به تلافى دشمنيهايى كه با اسلام نموده و شكنجه‏هايى كه از مسلمانان كرده به آن شهر برود و تبليغ اين دين مقدس را نموده و به پيشرفت آن در مكه كمك نمايد.
صفوان كه منتظر بود هر چه زودتر خبر قتل محمد(ص)به دست عمير به مكه برسد و هر روز به طور مبهم و سر بسته به مردم مكه بشارت مى‏داد كه به همين زودى خبر خوشى به مكه خواهد رسيد كه داغ و اندوه مصيبت بدر را از دلها بيرون خواهد برد و هر مسافرى كه از مدينه مى‏آمد سراغ عمير را از او مى‏گرفت ناگهان شنيد كه عمير در مدينه مسلمان شده و در زمره پيروان محمد در آمده!
اين خبر براى صفوان به قدرى ناراحت كننده بود كه قسم خورد تا زنده است ديگر با عمير سخنى نگويد و كارى به نفع او انجام ندهد.
عمير نيز به مكه آمد و به تبليغ اسلام همت گماشت و در اثر تبليغات او گروه زيادى مسلمان شدند، و پناهگاهى در برابر دشمنان اسلام گرديد.

غزوه سويق

غزوه سويق
چنانكه گفته شد جنگ بدر بيشتر قريش را داغدار و مصيبت زده كرده بود، و از آن جمله ابو سفيان بود كه يك پسر از دست داده بود و يك پسر او نيز به اسارت رفته بود و چند تن ديگر نيز از نزديكان و فاميلش به قتل رسيده و يا اسير شده بودند و با توجه به اينكه خود را از رؤساى قريش مى‏دانست تحمل شكست از مسلمانان نيز براى او بسيار دشوار بود، از اين رو پس از جنگ بدر قسم خورد تا انتقام خود را از پيغمبر اسلام نگيرد با زنان همبستر نشود و بدنش را شستشو ندهد.
و به همين منظور در ماه ذى حجهـيعنى دو ماه پس از جنگ بدرـبه قصد انتقام از پيغمبر اسلام با دويست تن از جنگجويان قريش به سوى مدينه حركت كرد و تا جايى به نام"ثيب"نزديكيهاى شهر مدينه پيش آمد و در آنجا همراهان خود را گذارده و چون شب شد خودش بتنهايى به سوى قلعه‏هاى يهود بنى النضير رفت و بر در خانه حيى بن اخطب يكى از سران يهود آمد ولى حيى بن اخطب وقتى دانست ابو سفيان دشمن سرسخت مسلمانان و پيغمبر اسلام است ترسيد در را به روى او باز كند، ابو سفيان ناچار شد در خانه سلام بن مشكمـيكى ديگر از سران يهود مزبورـبرود و او در را به رويش باز كرده و از وى پذيرايى به عمل آورد و اطلاعاتى نيز از وضع مسلمانان در اختيار او گذارد.
ابو سفيان پس از اين ملاقات همان نيمه شب از نزد سلام بن مشكم خارج شده پيش همراهان آمده و عده‏اى از آنها را مأمور كرد تا به نخلستانهاى اطراف مدينه يورش برند، انها نيز خود را به نخلستان"عريض"رسانده قسمتى از آن را آتش زده و دو تن از انصار را نيز در آنجا ديدار كرده آن دو را نيز كشتند و به پايگاه خود بازگشتند. ابو سفيان بيش از آن درنگ را جايز ندانسته همان ساعت دستور حركت به سوى مكه را صادر كرد و با عجله به جانب مكه بازگشتند.
روز بعد كه رسول خدا(ص) از جريان مطلع شد ابو لبابه را در مدينه به جاى خود منصوب داشته و با جمعى به منظور تعقيب ابو سفيان از شهر خارج شد و تا جايى به نام"قرقرة الكدر"ـچهارده منزلى مدينهـپيش رفت و چون به ابو سفيان دسترسى نيافت از آنجا به شهر مدينه بازگشت.
ابو سفيان و همراهانش از ترس مسلمانان بسرعت راه مى‏پيمودند و براى اينكه سبكبار شوند و بهتر بتوانند راه بپيمايند، توشه و آذوقه راه خود را كه عبارت از"سويق"يعنى آردـبود و در كيسه‏هايى همراه خود آورده بودند روى زمين مى‏ريختند و مى‏رفتند كه تعداد زيادى از آنها نصيب مسلمانان گرديد و به همين‏مناسبت آن غزوه را"سويق"نام نهادند.
و در أواخر اين سال يعنى سال دوم يكى دو غزوه و سريه ديگر نيز به نام غزوه ذى امر (17)،سريه عمير بن عدى و غزوه كدر اتفاق افتاد كه اكثرا رسول خدا(ص)با دشمن برخورد نمى‏كرد و چون خبر نزديك شدن پيغمبر و مسلمانان را مى‏شنيدند به كوهها و دره‏ها مى‏گريختند و اتفاق مهمى پيش نيامد.
جز اينكه ابن شهراشوب(ره) در مناقب و طبرسى(ره) در اعلام الورى داستان جالبى از غزوه ذى امر نقل كرده‏اند كه ذيلا از نظر شما مى‏گذرد:
داستانى از غزوه ذى امر
مى‏نويسند سبب اين غزوه آن بود كه به پيغمبر اطلاع دادند جمعى از قبيله غطفان به فكر افتاده‏اند تا به مدينه حمله كنند و براى اين كار افراد و اسلحه تهيه مى‏كنند، رسول خدا (ص)با چهارصد و پنجاه نفر از مسلمانان به قصد پراكنده ساختن و جلوگيرى آنها به"ذى امر"رفت و در آنجا فرود آمد رئيس قبيله مزبور شخصى بود بنام دعثور بن حارث، هنگامى كه رسول خدا و همراهان بدانجا فرود آمدند باران گرفت و رسول خدا(ص)به كنار درختى رفته بود كه باران شدت يافت و تدريجا سيلى برخاست و دره"امر"را فرا گرفت.
پيغمبر خدا در آن سوى دره بود و يارانش اين طرف دره كه سيل برخاست و ميان آن حضرت و يارانش جدايى انداخت، رسول خدا(ص)جامه خود را كه در اثر آمدن باران‏تر شده بود از تن بيرون كرد و فشارى داده روى آن درخت انداخت تا خشك شود و خود زير آن درخت خوابيد.
افراد قبيله غطفان كه در تمام اين احوال ناظر رفتار پيغمبر بودند چون آن حضرت را تنها ديدند و سيل خروشان را نيز كه مانع بزرگى ميان آن حضرت و اصحاب بود مشاهده كردند به دعثور بن حارث كهـگذشته از سمت رياست بر آنهاـمرد شجاع وبى باكى بود گفتند: فرصت خوبى براى تو پيش آمده تا بتوانى محمد را براحتى به قتل برسانى و خيال خود و ديگران را آسوده كنى زيرا اگر فرضا ياران خود را نيز در اينجا به كمك طلب نمايد آنها نمى‏توانند به او كمك كنند!
دعثور از جا برخاسته و شمشير برانى از ميان شمشيرهايى كه داشتند انتخاب كرد و همچنان تا بالاى سر پيغمبر(ص) امد و آنجا با شمشير برهنه ايستاد و گفت:
اى محمد كيست كه اكنون بتواند تو را از دست من نجات داده و نگهبانى كند؟
رسول خدا(ص)با آرامى فرمود:"الله"!
در اين وقت جبرئيلـكه مأمور نگهبانى آن حضرت بودـدستى به سينه دعثور زد كه به زمين افتاد و شمشير از دستش به يكسو پريد!
رسول خدا(ص) از جا برخاست و شمشير را برداشته بالاى سر او آمد و فرمود:
ـكيست كه اكنون تو را از دست من حفظ كند؟
دعثور گفت: هيچكس، و من براستى گواهى مى‏دهم جز خداى يگانه خدايى نيست و تو هم پيغمبر و فرستاده خدايى!و به خدا سوگند از اين پس هرگز دشمنى را عليه تو جمع آورى نخواهم كرد.
در اين وقت رسول خدا(ص)شمشيرش را به او داد و دعثور برخاسته به راه افتاد،سپس روى خود را به آن حضرت كرده گفت:
به خدا سوگند تو بهتر از من هستى!
اين را گفته و به نزد قبيله خود برگشت و چون از وى پرسيدند:چه شد كه او را نكشتى؟گفت: مردى سفيد پوش و بلند قامت را ديدم كه بر سينه‏ام زد و چنانكه ديديد به پشت روى زمين افتادم و دانستم كه او فرشته‏اى بود و گواهى دهم كه محمد رسول خداست و از اين پس ديگر كسى را عليه او تحريك نخواهم كرد. (18) و به دنبال اين گفتار مردم را به اسلام دعوت كرد و از آن پس مسلمان گرديد.
پيمان شكنى يهود...
جنگ بدر و شكست قريش به هر اندازه براى مسلمانان عظمت و شكوه و شادى آفريد براى يهوديان ساكن در مدينه و اطراف آن ترس و وحشت و ناراحتى ايجاد كرد، زيرا تا به آن روز يهوديان آن منطقه اهميت زيادى به تبليغات اسلام و پيشرفت مسلمانان نمى‏دادند و خطرى از اين ناحيه احساس نمى‏كردند اما پيروزى مسلمانان در جنگ بدر قدرت و نيروى آنها را آشكار ساخت و يهوديان با همه ثروت و جمعيتى كه داشتند به فكر افتادند كه وقتى قريش با آن همه قدرت و ساز و برگ جنگى و عظمت ديرين در برابر پيروان اين دين جديد شكست بخورند، چيزى نخواهد گذشت كه به حساب آنها هم مى‏رسند و آن وقت يا بايد دين اسلام را بپذيرند و يا به جنگ و جدال برخيزند و در انتظار سرنوشت نامعلومى باشند.
و به همين سبب از همان روزهاى نخست كه خبر پيروزى مسلمانان به مدينه رسيد و بخصوص هنگامى كه اين خبر قطعى شد بزرگان يهود زبان به شماتت و سرزنش مسلمانان گشوده و گفتند: اينان به قتل نزديكان و خويشان خود دست زده و قطع رحم كرده‏اند و اشعارى در هجو مسلمانان سروده و در مجالس و محافل مى‏خواندند و بر كشتگان قريش اشك ريخته و مرثيه مى‏گفتند و به خصوص كعب بن اشرف،يكى از بزرگان و سرشناسان آنها كه از زيبايى اندام و چهره نيز برخوردار بود به مكه آمد و به ميان قريش رفت و از كشته شدن بزرگان قريش تأسفها خورد و مرثيه‏ها سرود و آنان را بر ضد مسلمانان و جنگ با آنها تحريك كرده و قول همه گونه مساعدت در جنگ را به آنها داد و به مدينه بازگشت، و چون به مدينه آمد دشمنى خود را با مسلمانان آشكار ساخته و تدريجا براى اهانت و آزار بيشتر آنها، اشعار عاشقانه‏اى در توصيف زنان مسلمان سروده و در سر كوى و برزن مى‏خواند، و بدين ترتيب آشكارا پيمانى را كه با مسلمانان بسته بودند تا عليه آنها اقدامى نكنند،شكستند.
اين اخبار تدريجا به گوش پيغمبر اسلام مى‏رسيد و فكر آن حضرت را نسبت به خطر تازه‏اى كه از نزديك و داخل شهر مدينه متوجه اسلام و مسلمين شده بود به خود مشغول مى‏داشت و بالاتر از آنكه اعمال و رفتار كعب بن اشرف، دشمنان ديگرمسلمانان را در ميان يهود و ديگران جسور و دلير مى‏كرد و آنان نيز به تحريك دشمنان اسلام و سرودن اشعارى در مذمت مسلمانان و رهبر بزرگوار ايشان دست زدند،كه نام دو تن از ايشان به نام عصماء دختر مروان يهودى و سلام بن ابى الحقيقـيكى از بزرگان يهود خيبرـدر تاريخ آمده كه عصماء با سرودن اشعار در مذمت مسلمانان و پيغمبر، ان حضرت را مى‏آزرد، و سلام بن ابى الحقيق دشمنان آن حضرت را بر ضد او تحريك مى‏كرد.
سرانجام رسول خدا(ص) اندوه درونى خود را با مسلمانان در ميان نهاده و دفع آنها را از ايشان خواست و چند تن از مسلمانان غيور و شجاع كه با يهود مزبور نيز همپيمان و يا فاميلى نزديك داشتند كشتن آن سه را به عهده گرفتند و طولى نكشيد كه هر سه آنها طبق نقشه‏هاى قبلى و دقيق،شبانه به قتل رسيدند و قاتل هم معلوم نشد، ولى در واقع بر طبق طرحى كه انجام شده بود كعب بن اشرف به دست ابو نائله و رفقايش كشته شد (19) و سلام بن ابى الحقيق به وسيله عبد الله بن عتيك و همراهان او به قتل رسيد و عصماء نيز به دست عمير بن عدى به قتل رسيد.
قتل اين سه نفر رعب و وحشتى در دل يهود انداخت و دانستند كه مسلمانان در برابر تحريكات و دشمنى آنها بى‏تفاوت و آرام نخواهند نشست و عكس العمل نشان مى‏دهند.
به موازات اين مبارزات پيغمبر بزرگوار اسلام به موعظه و اندرز آنها اقدام كرد و روزى آنان را در بازار خودشانـبازار بنى قينقاعـجمع كرده و خطابه‏اى ايراد كرد و از آن جمله فرمود:
"اى گروه يهود!بياييد و از خدا بترسيد و بيم آن را داشته باشيد كه همان عذابى را كه بر سر قريش فرود آورد بر سر شما فرود آورد. بياييد و مسلمان شويد زيرا شما بخوبى دانسته‏ايد كه من پيامبر خدا و فرستاده از جانب اويم و اين چيزى است كه آن را در كتابهاى خود خوانده‏ايد و خداى تعالى در اين باره از شما پيمان گرفته..."
يهوديان در صدد تكذيب سخنان آن حضرت بر آمده و گفتند: اى محمد تو خيال‏كرده‏اى ما نيز مانند قريش هستيم، از اينكه با گروهى مردم بى‏خبر از فنون جنگى رو به رو شده و پيروز گشته‏اى مغرور مباش و اگر به جنگ ما بيايى خواهى دانست كه ما چگونه مردمانى هستيم.
محاصره و اخراج يهود بنى قينقاع
به دنبال اين جريانات عمل ناهنجارى از آنها سر زد كه پيغمبر خدا تصميم گرفت كار يهود مزبور را يكسره كند و خيال خود و مسلمانان را از اين دشمن خطرناك داخلىـكه به گفته يكى از نويسندگان به صورت ستون پنجمى براى قريش در برخوردهاى آينده در آمده بودند و از پشت به اسلام خنجر مى‏زدندـآسوده سازد.
ماجرا از اينجا شروع شد كه زن مسلمانى به بازار يهوديان آمد تا زيورى براى خود بخرد،يهوديان اصرار داشتند آن زن روى خود را باز كند ولى آن زن كه نشسته بود خوددارى مى‏كرد تا اينكه يكى از يهوديان يا همان زرگرى كه مى‏خواست زيورى به او بفروشد از جا برخاسته بى آنكه آن زن بفهمد دامن پيراهنش را از پشت سر بلند كرد و به بالاى آن گره زد، زن مسلمان بى‏خبر از همه جا همين كه از جا برخاست قسمت پايين بدنش از پشت نمايان شد و يهوديان خنديدند.
زن كه متوجه ماجرا شد فرياد كشيد و مسلمانان را به يارى خواند و يكى از مسلمانان كه شاهد بود پيش آمده و به آن مرد يهودى كه اين عمل را انجام داده بود حمله كرد و او را كشت،يهوديان نيز به آن مرد مسلمان حمله كرده و او را كشتند،مسلمانان ديگر كه قضيه را شنيدند بسختى برآشفتند و رسول خدا(ص)تصميم به جنگ با آنها گرفت، و دستور حركت به سوى قلعه‏هاى ايشان صادر شد و مسلمانان به دنبال پيامبر اسلام به راه افتادند و خانه‏هاى ايشان را محاصره كردند.
اين محاصره پانزده روز طول كشيد و يهود بنى قينقاع كه ديدند تاب مقاومت در برابر محاصره و همچنين جنگ با مسلمانان را ندارند تسليم شدند، ولى عبد الله بن ابىـكه هنوز در ميان مردم مدينه نفوذى داشت و ضمنا با يهود مزبور نيز همپيمان بودـدخالت كرده و به هر ترتيبى بود از كشتن آنها به دست مسلمانان جلوگيرى كرد ورسول خدا(ص) از كشتن آنها صرفنظر نمود ولى دستور داد از مدينه و اطراف شهر كوچ كنند و خانه و زندگى را ترك گفته به جاى ديگرى مهاجرت كنند و آنها نيز به صورت دسته جمعى به"أذرعات"شام كوچ كردند.
اخراج يهود مزبور براى مسلمانان پيروزى بزرگى بود زيرا گذشته از اينكه خيالشان از اين دشمن خطرناك آسوده شد خانه و زندگى آنها نيز به غنيمت مسلمانان در آمد و اموال زيادى از اين راه نصيب آنها گرديد.
سريه زيد بن حارثه
در خلال مطالب گذشته گفتيم قريش هر ساله كاروانى تجارتى به شام مى‏فرستاد و اموال تجارتى خود را از قبيل پوست،كشمش، نقره و غيره بدانجا مى‏بردند و در مقابل خوار و بار،مواد غذايى، پارچه و غيره خريدارى كرده و به حجاز مى‏آوردند و چنانكه در قرآن كريم نيز (20) بدان اشاره شده آنها دو مسافرت تجارتى در سال داشتند يكى در تابستان و يكى در زمستان، در تابستان كه هوا گرم بود به سوى شام و در زمستان به يمن مى‏رفتند چنانكه قبلا نيز اشاره شد.
وضع آب و هوا و مساعد نبودن سرزمين حجاز براى كشت و زرع اين مسافرتها را براى آنان به صورت اجبارى در آورده بود و آنان براى امرار معاش و ادامه زندگى ناچار به مسافرت و تجارت بودند. پس از جنگ بدر و شكست قريش،مسافرت به شام و حركت دادن كاروان بدان سو با خطر برخورد با مسلمانان كه در نواحى يثرب سكونت داشتند،مواجه شد بخصوص كه قبايل اطراف نيز با پيغمبر اسلام پيمان بسته بودند و قريش نيز كه ناچار به ادامه مسافرت به شام و تجارت بودند به پيشنهاد اسود بن مطلب راه كاروان را از ساحل دريا به راهى كه به سوى عراق مى‏رفت تغيير دادند و دليلى هم كه اسود بن مطلب براى پيشنهاد خود آورد اين بود كه گفت:راه عراق كوهستانى است و بيابانهاى وسيعى دارد و مسلمانان بدان بيابانها وارد نخواهند شد.
بدين ترتيب كاروان قريش كه ابو سفيان نيز در ميان آنها بود با كالايى كه قيمت آن به‏صد هزار درهم مى‏رسيد به سوى شام حركت كرد، و خبر آن به گوش مسلمانان رسيد و رسول خدا(ص)زيد بن حارثه را با صد سوار مأمور كرد سر راه آنها بروند و آنها نيز تا جايى به نام"قردة"پيش رفتند و در آنجا به كاروان مزبور برخوردند و بر آنها حمله برده و شتران و اموال ايشان را گرفته به مدينه آوردند و ابو سفيان و افراد ديگرى نيز كه همراه كاروان بودند ناچار به فرار شده به مكه بازگشتند و بدين ترتيب بزرگترين غنيمت نصيب مسلمانان گرديد.
اين حادثه با توجه به شكست قبلى قريش در جنگ بدر و عزادار شدن آنها در مرگ كشتگان و بزرگان خويش، انان را در انتقام گرفتن از مسلمانان و ايجاد امنيت در راه تجارتى خود مصممتر ساخت و مقدمات يك جنگ خونين ديگر و حمله به مدينه را فراهم نمود.
قريش تنها راه نجات خود را از اين محاصره اقتصادى و جبران شكستهاى گذشته در آن ديدند كه تمام قواى خود را در يك جا متمركز ساخته و هر چه را در اختيار و امكان دارند به كار برده و ضربه محكمى به مسلمانان و پيروان پيغمبر اسلام بزنند،كه منجر به جنگ احد گرديد، چنانكه در صفحات آينده خواهيم خواند.
ازدواج با حفصه
حفصه دختر عمر بن خطاب بود كه رسول خدا(ص) در ماه شعبان سال دوم هجرت او را به عقد خويش در آورد و سبب آن نيز اين شد كه هفت ماه پيش از اين ازدواج،حفصه شوهر خود خنيس بن حذافة را در مدينه از دست داد و خنيس از دنيا رفت، براى عمر كه هنوز وضع مرتب و سر و سامانى در مدينه نداشت و از طرفى خود را از شخصيتهاى بزرگ قريش مى‏دانست نگهدارى بيوه خنيس كار دشوارى بود و از اين رو به ابو بكر و عثمان كه از مهاجرين بودند و وضع بهترى داشتند پيشنهاد كرد تا حفصه را به همسرى خويش در آورند ولى آن دو زير بار نرفته و اين پيشنهاد را نپذيرفتند،عمر كه با رد اين پيشنهاد از طرف ابو بكر و عثمان بيشتر ناراحت و آزرده خاطر شد به عنوان شكايت از آن دو و شايد به منظور عنوان كردن اصل ماجرا وپيشنهاد ضمنى ازدواج حفصه با رسول خدا،شرح حال خود و گرفتاريهايش را نزد پيغمبر اسلام مطرح كرد و رسول خدا(ص)كه منظور او را به خوبى درك كرده بودـبا اينكه قلبا علاقه‏اى به حفصه نداشتـتمايل خود را به ازدواج با حفصه اظهار كرد و بدين ترتيب عمر را خوشحال و خورسند از پيش خود بازگرداند و اين ازدواج صورت گرفت و از همان آغاز معلوم بود كه پيغمبر اسلام به خاطر دلجويى از عمر و تحكيم ارتباط با او و قوم و قبيله‏اش اين كار را انجام داد و گرنه خود عمر نيز مى‏دانست كه پيغمبر علاقه‏اى به حفصه ندارد و در ماجرايى كه منجر به طلاق او از طرف رسول خدا(ص)گرديد و دوباره به خاطر عمر رجوع كرد عمر به دخترش حفصه گفت:دخترم!تو به عايشه نگاه نكن و رسول خدا(ص) را ميازار كه به خدا من مى‏دانم پيغمبر تو را دوست ندارد و اگر به خاطر من نبود رجوع نمى‏كرد. (21)
و در پايان حوادث سال دوم بايد داستان حديث"سد ابواب..."را نيز ضميمه كنيد،كه ما چون پيش از اين در حوادث سال اول به مناسبت ساختمان مسجد مدينه اجمال آن را نقل كرده‏ايم تكرار نمى‏كنيم و براى تفصيل و تحقيق بيشتر نيز بايد به كتابهاى مفصلى كه در اين باره نوشته شده مراجعه نماييد.
------------------------------------------
1-سوره بقره، ايه.217
2-تفسير على بن ابراهيم، ج 1،ص.65
3-البداية و النهاية، ج 2،ص 252. مجمع، ج 8،ص...244
4-ترجمه آيه و داستان مسجد ضرار بعدا خواهد آمد.
5-مناقب ابن شهر آشوب، ج 1،ص 187، بحار الانوار، ج 19،ص 206،مجمع البيان، ج 2،ص.214
6-الصحيح من السيرة، ج 3،صص 174ـ.173
7-چنانكه در جنگ صفين امير المؤمنين(ع)حاضر نشد پس از گرفتن شريعه فرات از دست دشمن چنين كارى انجام دهد و دستور داد مانع برداشتن آب از آنها نشوند، به شرحى كه در زندگانى آن حضرت خواهد آمد.
8-تاريخ طبرى، ج 2،ص.172
9-مغازى واقدى، ج 1،ص.78
10-تاريخ طبرى، ج 2،ص 135،سيره حلبيه، ج 2،ص 123، و البداية و النهاية، ج 6،ص.37
11-نامه.9
12-عبيدة بن حارث بن عبد المطلب،عمو زاده رسول خداست.
13-اما هبار وقتى از اين جريان مطلع شد از مكه گريخت و پس از جنگ حنين خود را به مدينه رسانيد و ناگهان پيش روى آن حضرت در آمده و شهادتين بر زبان جارى كرد و مسلمان گشت و اسلامش پذيرفته شد. و ابو العاص نيز پس از چند سال به مدينه آمد و مسلمان شده و رسول خدا(ص)نيز دوباره زينب را به عقد او در آورد.
14-نگارنده گويد: سيد حميرى مديحه سراى معروف آن حضرت و خاندان عصمت اين داستان را به نظم در آورده كه چند بيت آن چنين است:
اقسم بالله و آلائه‏

و المرء عما قال مسئول‏

ان على بن ابيطالب‏

على التقى و البر مجبول‏

و انه كان الامام الذى‏

له على الامة تفضيل

تا آنجا كه گويد:
ذاك الذى سلم فى ليلة

عليه ميكال و جبريل‏

ميكال فى الف و جبريل فى‏

ألف و يتلوهم سرافيل‏

ليلة بدر مددا انزلوا

كانهم طير أبابيل‏

فسلموا لما أتوا حذوه‏

و ذاك اعظام و تبجيل

15-از آنجا كه نگارنده در روايات اسلام عباس بن عبد المطلب قبل از فتح مكه ترديد دارم و احتمال تصرف ناقلان اين گونه حديثها را كه عموما در زمان خلافت بنى عباس نقل كرده و گفته و نوشته‏اند قوى مى‏دانم، در اين قسمت هم كه اينجا نقل شده ترديد دارم ولى به منظور امانت در نقل همان گونه كه روايت شده بود نقل كرديم، البته چيزى كه مسلم است عباس بن عبد المطلب و بنى هاشم و بستگان آنها از پيروزى رسول خدا(ص)خوشحال شدند اما به انگيزه پذيرفتن دين اسلام و يا تعصب قبيله‏گرى نمى‏دانيم و الله اعلم.
16-عدسه مرضى است شبيه به طاعون كه دانه‏هايى مانند آبله در اثر آن بيمارى در بدن پيدا مى‏شود و در مدت اندكى شخص را تلف مى‏كند.
17-برخى از مورخين اين غزوه را در سال سوم ذكر كرده‏اند.
18-گروهى از مورخين نظير اين داستان را در جنگ ذات الرقاع كه در سال چهارم يا پنجم اتفاق افتاد ذكر كرده و به جاى"دعثور"نيز"غورث"ذكر شده و در كتاب شريف كافى نيز از امام صادق (ع)همان گونه نقل شده است، و الله أعلم.
19-و در برخى از تواريخ قتل كعب بن اشرف را به دست محمد بن مسلمه و در سال چهارم هجرت ذكر كرده‏اند.
20-سوره قريش.
21-الاصابة، ج 4،ص.265.
------------------------------------
سيد هاشم رسولى محلاتى

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page