پيامك به مناسبت شهادت حضرت رقيه (سلام الله عليها)

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

این سه سالگی اوست که در ویرانه‏ ای کنار کاخ سبز، به اهتزاز درآمده و مکر خاندان ابوسفیان را به زانو درآورده است

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

پدر آمد دل شب گوشه ویرانه به خوابم
ریخت از دیده بسی بر ورق چهره گلابم
گفت رویت ز چه نیلی شده زهرای سه ساله
مگر از باغ فدک بوده به دست تو قباله

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

هر چه آمد به سرت من سر نی بودم و دیدم
آن چه را زخم زبان با جگرت کرد شنیدم
تو کتک خوردی و من بر سر نی آه کشیدم
این بلایی است که روز ازل از دوست خریدم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

عمه جان باغ ولایت ثمر آورده برایم
عوض میوه نایاب سر آورده برایم
سر باباست که خون جگر آورده برایم
صورت غرقه به خون از سفر آورده برایم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

گریه نکن! خرابه ‏های شام، گهواره توست هزاران فرشته برایت آغوش گشوده ‏اند، گریه نکن! ارکانِ این هنگامه، روزی بر صخره ‏های تاریخ نوشته خواهد شد

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

آه ای دوشیزه شب‏های شیون و شعر! از این پس بر آغوش خسته ویرانه ‏ها، خوابِ پروانه ‏هایی را می‏بینی که بر شاخه‏ های نازک احساست یخ می‏زنند.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

ای شام! ای پیچیده در حرارت عصیان! محکم‏تر بزن این تازیانه‏ های پی در پی را که فردا از جای تازیانه‏ها، هزاران بهار جوانه خواهد زد. خرابه ‏هایت، آرامگاه ملایکی‏ست که بر دیواره ‏های ویرانِ شرم سر می‏کوبند
می‏روی و کوچکی دنیا را به طالبانش وامی‏گذاری. اندوهت را بر صورت خرابه می‏پاشی و می‏گذری تا به لبخندی ابدی بپیوندی.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

گرچه سه سال بیشتر ندارد، اما صدسال شکایت از این اندک سال دارد؛ شکایت‏ هایی که تاب باز گفتن‏شان را ندارد. بغض‏ ها روی هم جمع شده است و به یک‏باره می‏خواهد فوران کند

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

نبودی طعنه خار بیابان پای ما را زد   ***   زبان کوفه خیلی حرف‏ها را پشت بابا زد
میان راه دستی گوشوار از گوش من چید و   ***   به دور از چشم‏هایت زخم سیلی بر رخ ما زد

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

جرم او را کسی نمی‏دانست  ***  جرم پروانه را نمی‏دانند
آن‏چه مردم شنیده می‏گویند  ***  رسمِ جانانه را، نمی‏دانند
چشم‏ها را گشوده، می‏نالید  ***  در فضای غریبِ ویرانه
مثل شمعی که اشک می‏ریزد  ***  در سکوت حزینِ یک خانه

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

من رقیــــه دخترشیرین زبان شــــــــاه دینم  ***  غنچه ی پژمرده ی بـــــــاغ امیــــرالمومنینم
هردو عالم در دعا،محتاج دست کوچک مــــن  ***  تا ابدحاجـــت رواگردنــــدازیک آمینــــــــــــــــم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

ای عمه بیا تا که غریبانه بگرییم  ***  رو از وطن و خانه، به ویرانه بگرییم
پژمرد گل روی تو از تابش خورشید   ***  در سایه نشینیم و به جانانه بگرییم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

سوختم ز آتش هجر تو پدر تب کردم ***  روز خود را به چه روزی بنگر شب کردم
تازیانه چو عدو بر سر و رویم می‏زد ***  ناامید از همه کس روی به زینب علیهاالسلام کردم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

هان ای دختر خورشید! تو خرابه‏ نشین نیستی. اینک عرش را به پاس قدوم تو مفروش کرده ‏اند. پای بگذار! بالِ تمامِ ملایک برای گام گذاشتنت در خویش نمی‏گنجند.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

دست‏هایت کوچک بودند برای به آغوش کشیدن صبر و سختی. اما تو چقدر سربلند بیرون آمدی از دردها و دلتنگی‏ ها! صبر را از چه کسی به ارث برده بودی، نمی‏دانم! اما ایمان، هم‏پای تو بزرگ شده بود.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

ای پدر! شادم که در بر آمدی     
چون نبودت پا تو با سر آمدی
غم مخور، ای گل! گلابت می‌دهم     
از سبوی دیده، آبت می‌دهم
گر چه داغت کرده دل‌خونم، پدر!     
از وفای عمّه ممنونم، پدر!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

محبتّت خجلم كرده، عمّه! دست بدار    
برای زلف به خون شسته، شانه لازم نیست
به كودكی كه چراغ شبش، سر پدر است    
دگر چراغ به بزم شبانه لازم نیست

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

سه ساله دخترت افتاده از نفس، بابا!    
دگر مرا ببر از كنج این قفس، بابا!
به جز تو كآمده‌ای، امشبی به دیدارم    
نزد سری به یتیم تو، هیچ ‌كس، بابا!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

من رقیــــه دخترشیرین زبان شــــــــاه دینم  ***  غنچه ی پژمرده ی بـــــــاغ امیــــرالمومنینم
هر دو عالم در دعا،محتاج دست کوچک مــــن  ***  تا ابدحاجـــت رواگردنــــد از یک آمینــــــــــــــــم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

زهرا عذار نیلی نگشود بهر حیدر
من هم به محضر تو صورت نمی گشایم
گر افکنی جدایی در بین جسم و جانم
دیگر به جان زهرا از خود مکن جدایم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

منم آن گنج الهی که به ویرانه نهانم
گر چه طفلم به خدا بانوی ملک دو جهانم