آيا ضمانت مى كنى مرا به آنچه گفتى ؟
نامه حجت الاسلام و المسلمين حامى مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام آقاى شيخ هادى اشرفى ، به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام :
سرور ارجمند مولف محقق جناب حجة الاسلام و المسلمين حاج آقاى شيخ على ربانى خلخالى
ضمن تقديم خالصانه ترين سلام و عرض تبريك به مناسبت عيد سعيد و فرخنده اضحى ، توفيقات روز افزون حضرتعالى را از خداوند مسالت دارم . با توجه به اينكه از مطالب مفيد و وسيع شما استفاده كرده و بهره هاى زيادى برده ام ليكن از كتاب ارزشمند چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام جاى مطلبى را خالى ديدم كه به حضورتان ارسال مى نمايم كه به صلاحديد خود در كتاب مزبور بگنجانيد.
ارادتمند شما اشرفى ، دهم ذى حجه 1421 هجرى قمرى
بسم الله الرحمن الرحيم
حزام بن خالد بن ربيعه با جماعتى از بنى كلاب در سفر بود. شبى از شب ها در خواب ديد كه در يك دشت سرسبز و با صفا نشسته دور از جمعيت يارانش و مرواريد درشت و ذى قيمتى در دست دارد كه زيبائى و درخشش آن او را متعجب و چشمانش را خيره كرده است . آن گاه ديد سواره اى در كسوت اشراف و بزرگان به نزدش آمد، سلام كرد و حزام جواب سلامش را رد كرد. سواره گفت : مرواريد را به چه قيمتى مى فروشى ؟
پاسخ داد: قيمت آن را نمى دانم ، شما به چه قيمتى خريداريد؟
سواره گفت : من نيز قسمت آن را نمى دانم ، ليكن پيشنهاد مى كنم كه آن را به يكى از بزرگان اهدا كنى و من ضمانت مى كنم تو را به چيزى كه بهتر و بالاتر از درهم و دينار است .
پرسيد: آن چيست ؟ گفت : من ضمانت مى كنم تو را به مقام و منزلت نزد او و درجه و شرافت و سيادت ابدى . باز هم پرسيد: آيا ضمانت مى كنى مرا به آنچه گفتى ؟ گفت : آرى . پرسيد: آيا واسطه اين كار مى شوى ؟ گفت : آرى ، مرواريد را به من بده تا به ايشان هديه كنم .
سپس چون حزام از خواب بيدار شد و رويايش را براى دوستانش تعريف كرد تعبير آن را جويا شد يكى از دوستانش گفت : اگر روياى تو صادق باشد خداوند دخترى به تو عطا مى فرمايد و يكى از بزرگان آن را از تو خواستگارى مى كند و تو به سبب آن وصلت به قرب و شرف و بزرگوارى مى رسى .
پس چون از سفر بازگشت همسر او ثمامه بنت سهيل حامله بود و وضع حمل او مصادف با بازگشت حزام از سفر بود. وقتى مژده دادند كه خداوند دخترى به او عطا فرموده : چهره اش شكفت و بسيار شاد و مسرور گشت و با خود گفت : خوابم درست بوده و پرسيدند نام او را چه انتخاب مى كنى . گفت : او را فاطمه نامگذارى كنيد و كنيه اش را ام البنين ، و اين رسم عرب بود كه هنگام ولادت نام و كينه مولود را انتخاب مى كردند. (1)
كوبنده در كيست ؟
نامه جناب حجت الاسلام و المسلمين ، حامى و مروج مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام آقاى شيخ محمد رضا خورشيدى ، به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام :
بسمه تعالى
السلام عليك يا مولاى و سيدى يا اباالفضل العباس و رحمة الله و بركاته ، اغثنى
مطالبى جالب از زندگانى و مصائب قمر بنى هاشم باب الحوائج عليه السلام از كتاب مولد العباس ابن على عليه السلام . (2)
1. روايت شده از قنبر غلام اميرالمؤ منين عليه السلام كه گفت : در حالى كه در مسجد النبى صلى الله عليه و آله و سلم در مدينه نشسته بوديم و اميرالمؤ منين عليه السلام در جمع ما مانند ماه شب چهارده در وسط آسمان صاف تشريف داشتند و ما را موعظه نموده و بيم از جهنم داده و تشويق به بهشت مى فرمودند، ناگاه مردى اعرابى آمد و مركب خود را در مسجد بست و وارد مسجد شد. اميرالمؤ منين على عليه السلام را در ميان اصحاب ديد كه نشسته اند آمد و سلام بر آن بزرگوار نمود و دست هاى آن سرور را بوسيد و با ادب ايستاد.
اميرالمؤ منين عليه السلام به او فرمودند: اى برادر عرب حاجتت چيست و چه مى خواهى ؟ عرض كرد: اى آقاى من شما آگاه تريد به آن .
قنبر مى گويد: آن گاه اميرالمؤ منين عليه السلام به من توجه كردند و فرمودند: اى قنبر، به منزل برو و به بانوى خود زينب دختر فاطمه بنت رسول الله بگو: فلان كيسه پول را كه در فلان جامه دادن در فلان جا هست ، به تو بدهد (و بياور).
عرض كردم : حب و كرامت ، مخصوص خداوند و تو است ، اى آقاى من .
به منزل اميرالمؤ منين عليه السلام رفتم ، دوبار در زدم ، بار سوم فضه دم در آمد و گفت : كوبنده در كيست ؟
گفتم : قنبر غلام اهل بيت . گفت : اى قنبر حاجتت چيست ؟ فرمان مولا و سيدم اميرالمؤ منين عليه السلام را به فضه گفتم .
فضه به داخل منزل بازگشت و من دم در ايستادم ، صداى غريو شادى و سرور از درون منزل شنيدم . وقتى فضه آن كيسه پول مخصوص را آورد علت صداى شادى را پرسيدم .
گفت : همين الآن پسرى براى اميرالمؤ منين عليه السلام به دنيا آمد. گفتم : از كدام يك از همسران حضرت ؟ گفت : از ام البنين فاطمه بنت حزام عليها السلام ، و بانوى من زينب فاطمه زهرا عليهماالسلام به من فرمود كه به تو بگويم : وقتى نزد اميرالمؤ منين رفتى به آن حضرت بشارت اين نوزاد را بده و از اسم و كنيه و لقب اين نوزاد سوال كن . گفتم حبا و كرامة . پس از رسيدن به مسجد و دادن كيسه پول به دست مبارك مولا درخدمت آن بزرگوار ايستادم ، كيسه پول را به آن مرد اعرابى عطا فرمودند و او رفت . بعدا اميرالمؤ منين عليه السلام به من توجه نموده ، فرمودند: اى قنبر چه خبر دارى ؟ زيرا اثر خوشحالى و سرور در صورتت مى بينم . عرض كردم : بلى ، اى آقاى من ، به شما بشارت مى دهم بشارت بزرگى . فرمودند: خير است اى قنبر، اين بشارت چيست ؟ عرض كردم : اى آقاى من ، پسرى برايتان به دنيا آمد، فرمودند: از كدام يك (از همسرانم )؟ عرض كردم : از فاطمه ام البنين عليها السلام . فرمودند: چه كسى اين خبر را به تو داد؟ عرض كردم : خادمه شما فضه وقتى كيسه پول را برايم آورد به من خبر داد و گفت كه زينب دختر فاطمه عليهما السلام مى گويد: مولايت را به اين نوزاد بشارت بده و از اسم و كنيه و لقب او سوال كن .
وقتى حضرت اين بشارت را شنيد از خوشحالى صورتش گل انداخت و فرمود: اى قنبر، اين نوزاد مقام بزرگى نزد خداست ، و اسامى و القاب او زياد است .
براى نامگذارى و كنيه او من خودم به منزل مى روم . همان وقت حضرت برخاسته به منزل تشريف فرما شدند، بعد از ورود به منزل ، دخترش زينب را صدا زد و فرمود: دخترم زينب ، پسرم را نزد من بياور، زينب در حالى كه برادر نوزادش را كه پيچيده در پارچه اى سفيد بود روى دست داشت آمد. وقتى نزديك پدرش اميرالمؤ منين عليه السلام رسيد تبريك گفت و نوزاد را به آن بزرگوار داد (توجه به اين نكته لازم است كه سن مبارك زينب كبرى عليها السلام هنگام ميلاد ابوالفضل عليه السلام بيست سال بود).
اميرالمؤ منين عليه السلام نوزاد را گرفت ، در گوش راست او اذان و در گوش چپ او اقامه گفت و نگاه طولانى به او مى فرمود، زينب كبرى عليهاالسلام بعد از فراغ پدرش اميرالمؤ منين عليه السلام از مراسم سنت ميلاد، رو به آن حضرت كرد و عرضه داشت : اى پدر جان ، اسم و كنيه اين نوزاد چيست ؟
فرمود: دخترم ، اسم و عباس و كنيه او ابوالفضل و اما القاب او زياد است از جمله آنها قمر بنى هاشم و سقا است . زينب عليهاالسلام بعد از شنيدن فرموده پدر عرض كرد: پدر جان ، اما اسم كه عباس است در اين نوزاد هم علامت شجاعت و دلاورى مى باشد، و اما كنيه اش كه ابوالفضل است در اين مولود هم نشانه شهامت و برترى هست ، و اما لقب او به قمر بنى هاشم ، علامت درخشندگى و جمال در او هست ، ولى معناى سقا چيست ؟ آيا برادرم سقا است .
اميرالمؤ منين عليه السلام در جواب فرمود: دخترم ، نه آن طور كه تو فكر مى كنى كه سقايى شغل و حرفه او باشد، بلكه او اهل و عشيره خود را سقايت مى كند، او ساقى تشنگان كربلاست .
هنگامى كه اين فرموده را زينب كبرى عليها السلام شنيد رنگ صورتش تغيير كرده بغض گلوگير او شده اشك چشم او بر صورتش جارى گشت .
حضرت فرمود: از گريه خوددارى كن ، برادرت را بگير، او را با تو امرى مهم در پيش است . زينب عليها السلام نوزاد را در برگرفته به سوى مادرش برگرداند، ام البنين عليهاالسلام در حالى كه از اسم و كنيه و لقب فرزند خود سوال مى كرد به استقبال حضرت زينب عليها السلام شتافت .
زينب عليهاالسلام به او فرمود: اسم اين نوزاد عباس و كنيه اش ابوالفضل و لقب او قمر بنى هاشم است . وقتى ام البنين عليهاالسلام لقب بنى هاشم را شنيد فرياد شادى سر داد و از خوشحالى صورتش گل انداخت و گفت : الحمدلله رب العالمين ، الآن خواب من تاويل شد. زينب عليهاالسلام به او فرمود: آن رويا كه تاويل شد چه بود؟ ام البنين عليهاالسلام زينب عليهاالسلام را از خوابى كه قبل از ازدواج با اميرالمؤ منين عليه السلام ديده بود خبر داد.
هنگامى كه زينب عليهاالسلام جريان خواب را از ام البنين عليهاالسلام شنيد خوشحال شد و صورت برادرش عباس عليه السلام راغرق بوسه كرد و فرمود:
به خدا عباس برتر از قمر است . (3)
او حافظ و نگهبان توست
2. نقل شده است : چند روزى كه از ميلاد حضرت عباس عليه السلام گذشت زينب كبرى عليهاالسلام در حالى كه عباس عليه السلام را در آغوش داشت خدمت پدرش اميرالمؤ منين عليه السلام آمد و عرض كرد:
از آن وقت كه اين نوزاد به دنيا آمد قلب خود را وابسته و متعلق به او مى بينم .
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: چون او كفيل (حافظ و نگهبان ) تو است .
عرض كرد: كفيل من !
فرمود: بلى ، اما تو از او جدا مى شوى و او هم از تو مفارقت مى كند.
عرض كرد: پدر جان ، آيا او مرا رها مى كند يا من از او جدا مى شوم ؟
فرمود: بلكه تو از او جدا مى شوى اما (نه اين كه او زنده باشد) در آن هنگام حضرت عباس عليه السلام روى زمين گرم و سوزان با دست هاى جدا از بدن و فرق دوتا از عمود آهنين .
در اين لحظه زينب عليهاالسلام با صداى بلند فرياد زد: وا عباساه . (4)
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: اين زينب امانت من نزد توست
3. نقل شده است : درهنگام احتضار اميرالمؤ منين عليه السلام وقتى زينب عليهاالسلام را ديد آن حضرت فرزندانش را جمع كرده و مشغول وصيت به آنها و سفارش درباره آنهاست نزد پدر بزرگوارش شتافت و عرض كرد:
پدر جان ، مى خواهم يكى از برادرانم براى حفظ و حراست من متعهد شود.
حضرت فرمود: دخترم ، اينها برادرانت هستند هر كدام را خواستى براى اين كار انتخاب كن ، اين حسن و اين حسين عليهماالسلام است . عرض كرد: حسن و حسين عليهماالسلام امامان و آقايان من هستند، و من با چشم خود آنها را خدمتگزارى مى كنم ولى از برادران ديگرم انتظار خدمت دارم چون شايد در زندگانى ام به مسافرتى محتاج شوم ، لذا و حفاظت و خدمت مرا در سفر وحضر متعهد شود.
مولا عليه السلام فرمود: هر كدام را خواستى انتخاب كن . زينب عليهاالسلام نگاهش را به سوى برادرانش انداخت ، او كسى را براى مطلب خود نيز از قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام انتخاب نكرد. پس عرض كرد: پدر جان ، اين برادرم را مى گويم و به عباس عليه السلام اشاره كرد. اميرالمؤ منين عليه السلام به عباس عليه السلام فرمود: پسرم نزديك بيا، عباس عليه السلام نزد مولا رفت ، مولا عليه السلام دست زينب عليهاالسلام را گرفت و در دست عباس عليه السلام گذاشت و فرمود: بنى هذه و ديعة منى اليك (پسرم اين زينب امانت من نزد تو است ) در حالى كه اشك چشم عباس عليه السلام بر گونه هاى صورتش جارى بود عرض كرد: پدر جان ، چشم تو را روشن مى كنم و تمام توان خود را در نگهدارى و حفاظت زينب عليهاالسلام به كار مى برم . آن گاه اميرالمؤ منين عليه السلام به عباس و زينب عليهاالسلام نگاه مى كرد و گريه مى نمود. (5)
وقتى ام البنين عليهاالسلام وارد شد زينب عليهاالسلام به استقبال او شتافت
4. نقل مى كند: هنگامى كه بشير وارد مدينه شد و خبر شهادت امام حسين عليه السلام را اعلام كرد و زن و مرد مدينه به طرف دروازه شهر حركت كردند در بين آنها ام البنين عليهاالسلام هم بود كه به استقبال كاروان حسينى به سمت دروازه آمد. وقتى خبر شهادت امام حسين عليه السلام را شنيد بيهوش روى زمين افتاد. در اين بين اهل بيت امام حسين عليه السلام به منزل هاى خود وارد شدند و زينب عليهاالسلام فرمود: نمى خواهم امروز نزد من آيد مگر زنى كه عزيزى را در كربلا از دست داده باشد. آنگاه در منزل خود جلوس فرموده ، به فضه خادمه دستور داد كه دم در باشد.
وقتى ام البنين عليهاالسلام به هوش آمد، از زينب كبرى عليهاالسلام و اهل بيت امام حسين عليه السلام سوال كرد: به او خبر دادند كه به منزل هاى خود رفتند.
از طرفى در حالى كه اهل بيت مشغول گريه و زارى بودند ديدند كه كسى در را مى كوبد. فضه گفت : چه كسى در مى زند، همانا خانم من زينب عليهاالسلام نمى خواهد زنى نزد او بيايد مگر زنى كه عزيزى را در كربلا از دست داده باشد.
ام البنين عليهاالسلام به او فرمود: به خانم خود زينب عليهاالسلام بگو من هم شريك او در اين عزا هستم و مى خواهم نزد او بيايم تا او را در اين عزادارى يارى كنم ، چون من خودم همانند او در مصيبت هستم .
وقتى فضه اين جريان و گفتگو را به حضرت زينب عليهاالسلام عرض كرد، فرمود: از او بپرس كه چه كسى است كه در مصيبت مانند من است ؟ بعد فرمود: اگر گمانم درست باشد بايد ام البنين عليهاالسلام باشد.
فضه دم در برگشت و عرض كرد: خانم من مى فرمايند تو چه كسى هستى كه در مصيبت همانند من هستى ؟
فرمود: من مادر فرزند از دست داده ، مادر مصيبت بزرگ هستم .
عرض كرد: واضح بيان كن . فرمود: زن محزون مى باشم كه صاحب فاجعه كبر است . عرض كرد: برايم نيكوبيان كن كه چه كسى هستى ؟
فرمود: آيا مرا نشناختى ، من ام البنين هستم .
عرض كرد: همانا خانم من درست حدس زد و به خدا قسم تو همان گونه كه مى گويى مادر مصيبت عظما و فاجعه كبرا است .
آن گاه فضه در را به روى او باز كرد. وقتى ام البنين عليهاالسلام وارد شد زينب عليهاالسلام به استقبال او شتافت و او را در بر گرفت و گريه كرد و فرمود: خدا اجر تو را در مصيبت چهار فرزندت زياد كند.
ام البنين عليهاالسلام عرض كرد: و شما هم خداوند اجر تو را در مصيبت امام حسين عليه السلام و چهار فرزندت زياد كند و ام البنين عليهاالسلام هم گريه كرد و هر كسى كه در آنجا حضور داشت گريه كرد. (6)
فصل اول
- بازدید: 5386