ساعت دوم بعد از ظهر
وضعيت ميدان جنگ
وضعيت حرم سرا
سراسر رنج برده همه اقوام مرده
يكى گويد كه بابا امان از جوش گرما
عيان رنگ پريده زنى قامت خميده
بود آن ماه پيكر ورا بيچاره خواهر
همان فرخنده اقبال همان شوريده احوال
همان محبوبه رب كه نامش هست زينب
زنى زار و بلاكش محمد جد پاكش
على باب گرامش بتول پاك نامش
نه از پيرى قدش خم خم است از كثرت غم
ز داغ هر دو فرزند ز قتل خويش و پيوند
لبش از تشنگى خشك چو كافورش شده مشك (17)
نه از پيرى سفيد است ز زحمت ها كشيده است
در اين ساعت نه بر سر كسش جز يك برادر
برادر هم روان است به فكر ترك جان است
به خواهر هم يقين است كه ديدار آخرين است
كنون دارد به خاطر كه اندر وقت آخر
برادر را ببيند دمى با او نشيند
كند راز دل خويش بگويد مشكل خويش
ولى وقت نشستن نمانده بهر اين زن
مخالف جنگجويند همه در هاى و هويند
اگر در جنگ آنها كند فرزند زهرا
دمى ديگر تاءنى اعادى بى تبانى
به خيمه در مى آيند زنان را مى ربايند
به رخسار برادر بسى زد بوسه خواهر
دو ديده ساخته رود زبانش در سخن بود
كه اى آرام جانم بزرگ خاندانم
تو هستى از تبارم به تو هست افتخارم
ز بودت عشرتم هست وجودت عزتم هست
در اين دنياى فانى به طفلى و جوانى
روانى شاد بودم ز غم آزاد بودم
چه احمد ذات محمود مرا جدى بسر بود
چو حيدر مرد نامى بُدم باب گرامى
چو زهرا مادرم بود به زانويش سرم بود
به دورم انجمن بود برادر چون حسن بود
چو احمد شد به دنيا به سوى رب اعلا
پس از جدم پيمبر انيسم بود مادر
چو مادر از سرم رفت فروغ از اخترم رفت
دلم خوش با پدر بود مرا او تاج سر بود
چو حيدر خفت در خون به تيغ دشمن دون
وجودت افسرم بود حسن تاج سرم بود
چو او شد كشته زهر بريد از او مرا دهر
تو بودى در بصر نور به تو دل بود مسرور
كنون خواهى تو مردن به غربت جان سپردن
مرا در غم گذارى به نامحرم سپارى
چه سازد يك زن فرد ميان جمع نامرد
اگر تنها تنم بود نه با كس دشمنم بود
ولى در اين بيابان چه سازم با يتيمان
منم يك بينوا زن به دورم شصت و شش تن
زنان داغ ديده بنات غم رسيده
ندارم محرم و يار به جز يك مرد بيمار
كه در بستر فتاده قوا از دست داده
چنان طاقت شده طاق كه گردم نزد خلاق
قبول افتد دعايم به مرگ خود رضايم
تو دائم در حياتى مرا باشد نشاطى
اگر از پا فتادى مرا از دست دادى
يقين مى دانم اى نور كه چون از تو شوم دور
اسير و خوار و زارم به سر چادر ندارم
برادر اى برادر! مرا شد خاك بر سر
تويى محبوبه حق ز تو دين راست رونق
تو دخت مرتضايى از آل مصطفايى
تو را بوده ست شبها مكان در دوش زهرا
تو نور آن چراغى گل آن سبز باغى
تو شاخ آن درختى به عالم نيك بختى
منال از محنت سخت مدان خود را تو بدبخت
اگر ديدى تو خوارى عزيز كردگارى
به حكم حق رضا باش رضا در هر قضا باش
خدا فرمود قسمت كه در اين ملك غربت
سر افتد از تن من تو افتى دست دشمن
در اين بس مصلحت هاست به آن خلاق داناست
براى من شهادت بود خير و سعادت
شود چون كشته گردم تويى آيين جدم
براه دين اسلام مرا مرگ است اكرام
نيفتم گر كه بر خون يزيد فاسق دون
به دنيا دير ماند به مردم حكم راند
دهد از ظلم و بيداد اساس شرع بر باد
ولى چون كشته گشتم ز دنيا در گذشتم
پس از مرگم بدنيا شود آشوب برپا
بخيزد انقلابى عيان گردد سحابى
چنان سيلى براند كه يك ظالم نماند
يزيد از بعد مرگم بماند در جهان كم
بزودى جان سپارد جهان را واگذارد
شود گم اعتبارش همه خويش و تبارش
تو را نامى بلند است مقامى ارجمند است
اگر بينى حقيرى رويه بر اسيرى
ندارد اين دوامى تو آخر نيك نامى
به دنيا و به عقبى شود خصم تو رسوا
شوى چندى تو محبوس ولى برجاست ناموس
نپايد حبس اندى خلاصى گشته سختى
دهد لطف خدايى ز زندانت رهايى
سپس پاداش زحمت الى روز قيامت
برحمت مى شوى ياد تو با آباء و اجداد
مشو خواهر پريشان مشو همشيره گريان