شعر «يوسف گمشده»

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

يوسف اي گمشده در بي سر و ساماني ها
اين غزلخواني ها معرکه گرداني ها
سر بازار شلوغ است تو تنها ماندي
همه جمعند چه شهري چه بياباني ها
چيزي از سوره ي يوسف به عزيزي نرسيد
بسکه در حق تو کردند مسلماني ها
همه در دست ترنجي و از اين مي رنجي
که به نام تو گرفتند چه مهماني ها
پيرهن چاک و غزلخوان و صراحي در دست
خوش به حال تو و نيمه شب زنداني ها
خواب ديدم که زليخايم و عاشق شده ام
اي که تعبير تو پايان پريشاني ها
عشق را عاقبت کار پشيماني نيست
اين چه عشقي است که آورده پشيماني ها
اين چه شمعي است که عالم همه پروانه ي اوست
اين چه پروانه که کرده است پر افشاني ها
يوسف گمشده دنباله ي اين قصه کجاست
بشنو از ني که غريبند نيستاني ها
بوي پيراهن خونين کسي مي آيد
اين خبر را برسانيد به کنعاني ها
مهدی جهاندار