شكيبايى و مهربانى امام صادق‏ علیه السلام

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

1 - آن‏حضرت هرگاه از كسى ناسزا و دشنامى مى‏شنيد به جايگاه‏نمازش مى‏رفت و ركوع و سجود بسيار انجام مى‏داد و فراوان مى‏گريست واز خداوند براى كسى كه دشنام وناسزايش گفته بود، طلب‏آمرزش مى‏كرد.
اگر دشنام‏دهنده از خويشان نزديكش بود، با دادن پول با وى رابطه‏برقرار مى‏كرد و به الطاف و نيكيهاى خويش مى‏افزود و مى‏فرمود: من‏دوست‏دارم خداوند بداند كه من گردنم را در برابر خويشانم فرود مى‏آورم‏و به سوى آنان شتاب مى‏جويم پيش از آنكه از من بى‏نيازى جويند.
سرورم براستى تو چه بزرگ و شكيبا بودى! چه روح بزرگى داشتى‏وسينه‏ات چه گشاده و خُلق و خويت چه نيكو بود!
2 - غلامش را در پى كارى فرستاد. زمانى گذشت و نيامد. امام در پى‏او روانه شد و ناگهان او را يافت كه در گوشه‏اى خفته است. آن‏حضرت‏آمد و در كنار غلام نشست و شروع به باد زدنش كرد همين كه غلام بيدارشد امام به او فرمود: فلانى! اين چه كارى است روز و شب مى‏خوابى.شب از آن تو باد و روز سهم ماست از تو!! اگر اين داستان كوچك را به وضع اجتماعى آن روزگارى كه با بردگان‏مانند حيوانات رفتار مى‏شد و به مجرد اينكه خطايى از آنان سرمى‏زد به‏باد كتك گرفته مى‏شدند، اضافه كنيم به ابعاد كمال والاى انسانيّت درقلب بزرگ آن‏حضرت پى خواهيم برد.
3 - روزى آن‏حضرت، غلام عجمى خود را در پى حاجتى بيرون فرستادچون غلام بازگشت نتوانست خوب به امام پاسخ گويد، زيرا كاملاًنمى‏توانست به زبان عربى سخن بگويد، امام صادق‏عليه السلام به جاى آنكه‏مطابق رسم معمول زمان خويش، بروى فرياد كند و او را از خود براند،قلب غلام را تسكين داد ونگرانى و اضطراب آن را آرام بخشيد چرا كه به‏وى گفت، تو زبانت در مانده است امّا قلبت درمانده نيست.
آنگاه افزود:
"آزرم و پاكدامنى و ناتوانى )ناتوانى زبان نه قلب( از ايمان است".
4 - آن‏حضرت خانواده خويش را از اينكه براى رسيدن به پشت بام، به‏جاى پلكان از نردبان استفاده كنند منع كرده بود. روزى وارد خانه شدوديد يكى از كنيزانش كه بچه آن‏حضرت را بزرگ مى‏كرد بالاى نردبان‏است و كودك هم در آغوش اوست. همين كه چشم كنيز به امام افتادترسيد! و زانوانش به لرزه درآمد و كودك از دستش فروافتاد و مرد.
امام صادق‏عليه السلام سيمايش دگرگونه شد و به جايگاه خويش بازگشت‏چون علّت را جويا شدند، فرمود: من نه از مرگ بچه سيمايم دگرگونه شدبلكه از اينكه چون بر كنيز وارد شدم از من بسيار ترسيد، هنگامى كه امام‏آن كنيزك ترسان و هراسان را ديد به وى فرمود: تو براى خدا آزادى، توبراى خدا آزادى!!
آيا درخشش نور انسانيّت را در سيماى امام مشاهده مى‏كنيد كه‏چگونه به خاطر ترس يك كنيز رنگ چهره‏اش دگرگون مى‏شود، امّا ازمرگ فرزند كوچك خويش احساس اضطراب و اندوه نمى‏كند!
5 - برخى از حاجيانى كه ميان مكّه و مدينه رفت و آمد مى‏كردند،خوابيدن در مسجد النبى‏صلى الله عليه وآله را بر كرايه كردن محلّى براى خواب، ترجيح‏مى‏دادند. يك بار يكى از آنان خفته بود و امام صادق در كنارش نمازمى‏گزارد. چون مرد بيدار شد كيسه پولش را نيافت. ناگهان متعرّض امام‏كه نمى‏شناختش شد و به آن‏حضرت گفت: تو كيسه پول مرا دزديدى!
امام از او پرسيد: چقدر پول در آن بود؟
مرد پاسخ داد: هزار دينار
امام او را به منزل خويش برد و هزار دينار به وى داد.
مرد رفت و پس از چندى كيسه پول خود را كه در آن هزار دينار بودپيدا كرد. بنابراين پولى را كه از امام گرفته بود، با پوزش و عذر بسيار نزدآن‏حضرت آورد، امّا ايشان از گرفتن پول خوددارى كرد و فرمود: چيزى‏كه از دستانم بيرون آمد ديگر به سوى من بازنگردد!
مرد از نزد امام خارج شد و از مردم پرسيد: اين مرد كيست؟ به اوگفتند: او جعفر بن محمّد است. مرد گفت: چنين كسى نا گزير بايد چنين‏رفتارى داشته باشد!(1)
---------------------------------------------
1) الامام الصادق - علّامه مظّفر، ج‏1، ص‏258.
---------------------------------------
نويسنده: آيت الله حاج سيد محمد تقى مدرسى
مترجم: محمد صادق شريعت