افضل اعمال دعا

(زمان خواندن: 8 - 15 دقیقه)

افضل اعمال دعا

مفهوم دعا
دعا در لغت‏به هر درخواستی اطلاق می‏شود; امادر شرع به معنای‏درخواست انسان از خداوند به صورت تضرع و زاری است و گاه به‏معنای تقدیس و ستایش خداوند و نظایر آن.
بهترین عبادت
دعا از بهترین عبادتهاست و به عبودیتی که خداوند آن را ازبندگان خویش خواسته، راهگشاتر است. در آیات و روایات به این‏موضوع اشاره شده است: حضرت حق می‏فرماید: (قل ما یعبوبکم ربی لولا دعاوکم)بگو: اگر دعای شما نباشد، پروردگارم به شما توجهی نمی‏کند.
در آیه‏ای دیگر نیز می‏فرماید: (ادعونی استجب لکم ان الذین یستکبرون عن عبادتی سیدخلون جهنم‏داخرین) مرا بخوانید تا اجابت کنم. کسانی که از عبادتم سرکشی‏می‏کنند، باخواری وارد جهنم می‏شوند.
با توجه به آنکه «عبادتی‏» در آیه فوق به «دعائی‏» تفسیرشده، این آیه اهمیت‏بسیار دعا را نشان می‏دهد. امام باقر(ع) می‏فرماید: هیچ عملی در پیشگاه الهی از طلب آنچه نزد خداونداست، بهتر نیست و هیچ کس در پیشگاه الهی منفورتر از آنکه ازعبادت سرکشی کند و چیزهایی که نزد او است نمی‏خواهد، نیست.
همچنین آن حضرت می‏فرماید: «بهترین عبادت، دعاست.» در روایتی‏صحیح چنین آمده است: دو نفر در یک زمان شروع به خواندن نمازکردند. سپس یکی از آنان به تلاوت قرآن مشغول شد و کمتر دعاکرد. دیگری به دعا مشغول شد و کمتر قرآن تلاوت کرد. از امام‏صادق(ع) پرسیدند: کدام یک از آن عمل‏ها بهتر است؟ حضرت فرمود:هردو خوب است.
راوی می‏گوید: می‏دانستم هردو نیک است و فضیلت دارد. (می‏خواستم‏بدانم فضیلت کدام یک بیشتر است؟) امام فرمود: دعا بهتر است، مگر نشنیده‏ای که خداوند عزوجل می‏فرماید:(ان الذین یستکبرون عن عبادتی سیدخلون جهنم داخرین.) بعد امام فرمود: به خدا سوگند، دعا عبادت است; به خداسوگند،دعا عبادت است; به خدا سوگند، دعا افضل است. آیا دعا عبادت‏نیست؟! به خدا سوگند، دعا عبادت است; به خدا قسم، دعا عبادت‏است. آیا دعا مشکل‏ترین عبادات نیست؟! به خدا قسم، دعامشکل‏ترین آنهاست; به خدا سوگند، دعا سخت‏ترین آنهاست.
امیرمومنان(ع) می‏فرماید: «احب الاعمال الی الله تعالی فی الارض، الدعاء» در پیشگاه‏الهی بهترین کارها در زمین دعاست.
و نیز آن حضرت فرمود: «الدعاء مفاتیح النجاح و مقالیدالفلاح و خیر الدعاء ما صدر عن‏صدر نقی و قلب شجی و فی المناجاه سبب النجاه و بالاخلاص یکون‏الخلاص، فاذا اشتدالفزع فالی الله المفزع.» دعا کلیدهای‏رستگاری و پیروزی است. بهترین دعا آن است که از سینه‏ای پاک وقلبی اندوهناک صادر شود. دعا در راز و نیاز، سبب نجات است وراحتی با اخلاص پدید می‏آید. از این رو، وقتی ترس و نگرانی شدت‏پیدا می‏کند، باید به خداوند پناه برد.
بافضیلت ترین دعا
بر اساس پاره‏ای از احادیث، با فضیلت‏ترین دعا دعایی است که‏مصادف با بهترین زمانها باشد. بهترین زمان عبارت است از: سحر،هنگامی که شب از نیمه بگذرد، وقت زوال آفتاب، وقت نمازهای‏پنج‏گانه،روز جمعه، ماه رمضان، روز عرفه، شبهای عیدفطر و عیدقربان و غیر آن.
فضیلت‏ترین دعا، دعایی است که در مکانهای شریف خوانده شود و آن‏در کنار «حطیم‏» و «مستجار» و روضه شریف نبوی(ص) و تمامی‏مساجد و مزارهای شریف ائمه‏اطهار(علیهم السلام) است.
و همچنین با فضیلت‏ترین دعاها آن است که در حالتهای خوب خوانده‏شود.
مثلا در حال روزه، در حال نماز و تعقیب آن، در حال قرائت‏حمد وسوره، بین اذان و اقامه، بعد از خطبه‏های روز جمعه تازمانی که‏نماز برپا می‏شود، هنگامی که رقت قلب به انسان دست می‏دهد،زمانی که اشک جاری می‏شود، در وقت غربت و اضطرار و وزیدن‏بادها، زمانی که لشکر اسلام با لشکر کفر برخورد می‏کند، وقتی که‏اولین قطره خون شهید به زمین می‏ریزد وهنگامی که دست کسی که‏حنا بسته است‏به آسمان بلند می‏شود.
بهترین دعا
بهترین دعاها دعاهای قرآنی است. بعد از آن، دعاهایی که ازپیامبر و امامان معصوم(علیهم السلام) نقل شده است. این دعاهاشفای قلوب انسانها و کامیابی عبادت کنندگان را در پی‏دارد.
موج ستاره
سید محمد عزیز حامدی
ده ساله که شد پدرش یک شب گفت: دیگه نمی‏خواد مدرسه بری. ازصبح برو دوکون میز ممتقی (محمدتقی). کاش چشم و گوش می‏داشتی که‏بغل دست‏خودم می‏گذاشتم.
پشت فرمان نشستن جربزه می‏خواد.
تو صورت محسن شادی دوید اما وقتی یادش آمد که دیگر نمی‏تواندبا دوستانش حال بعضی از دانش‏آموزان را بگیرد، دلش خالی شد.
نمی‏توانست‏بگوید: نه! و گرنه باز همان کمربند بود و راه راه‏شدن پشت و کمرش. خودش را به چراغ نفتی نزدیکتر کرد.
پدرش غرید: شیر فهم شد؟ آره آقاجون! از آن به بعد پدرش را کمتر می‏دید.
گاهی یک ماه می‏شد که به هم نمی‏رسیدند.
باباش در بیابانها بود و محسن پشت دار قالی سرکوفت استاد رامی‏خورد. این حرفها به پانزده بیست‏سال قبل بر می‏گردد. از روزی‏که پدرش تصادف کرد و مرد، محسن دیگر قالی‏بافی نرفت. پنج‏سال‏سابقه داشت ولی دوست نداشت‏ساکت و آرام در یک اتاق بنشیند وگرد بخورد.
دنبال کار دیگری هم نرفت. اصلا معلوم نبود چه کار می‏کند. دست‏به هرکاری می‏زد دیگر به او نمی‏گفتند محسن. نامش شده بود آچارفرانسه. مدتها بود که سر قبر مادرش هم نمی‏رفت. به تنها خواهرش‏می‏گفت: آبجی، به بچهات که بزرگ شدن بگو دایی ندارن.
خواهرش فقط اشکهایش را پاک می‏کرد و چیزی نمی‏گفت. در قهوه‏خانه‏ها، بازارکهنه فروشی، هرجا از کسی بدش می‏آمد، می‏گفت:نامرد. اگر باکسی قول و قرار می‏گذاشت و طرف سرقولش نبود تاچاقویی در شکمش فرو نمی‏کرد دلش آرام نمی‏گرفت.
بعد از ظهر «روز مادر» بود، کوچه‏ها و خیابانها جنب و جوش‏خاصی داشتند. توی قهوه‏خانه کنار پنجره نشست. دستش را ستون کردو چانه‏اش را روی آن گذاشت، به میز تکیه داد و به دور دستهاخیره شد.
دوران کودکی وقتی که مادرش زنده بود، وقتی که توی حیاطشان‏درختها را آب می‏داد. تمام خاطراتش مثل پرده سینما از جلوچشمانش گذشت، روزهای تلخ و شیرین، خنده‏های مادر، گریه‏هایش،کتک خوردن‏هایش، همه و همه...
ساعتها فکر کرد. غروب شد. دلش گرفت. هوس قبر مادرش کرد. رفت‏قبرستان. کنار قبر نشست و گفت: بیست‏سال پیشت نیامدم حالاهم که آمده‏ام هیچ چیز ندارم برات‏هدیه کنم. به خاکها چنگ زد و گفت: ولی مادر، می‏خوام ازم راضی باشی.
می‏خوام به تنها خواسته‏ات جواب بدم.
همون که همیشه ازمن می‏خواستی و من هیچ وقت گوش ندادم. تواصرار داشتی می‏گفتی یک دوست‏خوب پیدا کنم حالا به تو قول می‏دهم‏که این کار را بکنم. این هدیه من است‏به تو.
دور قبر چرخید و کنار سرمادر ایستاد و گفت: وقت مرگت اینو گفتی. گفتی حالا پانزده سالت‏شده باید از یک‏روحانی مسایل دینی یاد بگیری. ولی من خندیدم و این نصیحت تورا مسخره دانستم. نشست دستش را گذاشت روی قبر و گفت: تو خیلی خیلی ناراحت‏شدی ولی امروز می‏خواهم به این گفته‏ات‏عمل کنم. می‏دانم که خیلی خیلی خوشحال می‏شی.
وقتی از قبرستان بر می‏گشت، می‏گفت: حالاهم معلوم نیست که این کار مسخره نباشد ولی برای مادرم فقط برای او. تو این همه دوست و آشنا یک دوست روحانی برام پیدامی‏کنم.
شب شده بود، لامپها یکی پس از دیگری روشن می‏شد. با خوداندیشید: اما چطوری دوست‏شوم؟ اگر منم بخوام اونا با من دوست‏نمی‏شن؟ خوب با سلام شروع می‏کنم. سعی می‏کنم برایشان کاری انجام‏بدم. یواش یواش می‏شه یک کاری کرد.
دو سال می‏شد که با یک روحانی سلام و علیک داشت. می‏دانست‏حاج‏آقا چه ساعتی از حرم بیرون می‏یاد. حاج آقا پرسیده بود: اسم حضرت عالی؟ آچار فرانسه.
بله؟! اه ... یعنی دوستام به این اسم صدام می‏زنن، اسم‏واقعی‏ام محسنه. به! به! محسن. یعنی نیکوکار. من تو را محسن‏می‏گم.
هرچه شمابگین حاج آقا! خیلی می‏خواست‏برای حاج آقا کاری کندولی او چیزی نمی‏خواست. در دلش خطور می‏کرد که این چه جور دوستی‏است ولی به مادرش قول داده بود. هفته یک بار اقلا خودش را درمسیر حاج آقا قرار می‏داد و سلام و علیک و نوکرم، چاکرم می‏کرد ومی‏رفت. هر وقت‏سر صحبت‏باز می‏شد حاج آقا او را نصیحت می‏کرد ومی‏گفت: دست از این کارهایت‏بردار. محسن همیشه می‏گفت: نمی‏شه‏آقا، از ما گذشته، عادت کردیم. و یک جوری صحبت را عوض می‏کرد.
روز پنجشنبه بود. محسن از کنار حرم رد می‏شد که حاج آقا رادید. سلام کرد. حاج آقا گفت: علیکم السلام; امروز خیلی سرحال هستید.
محسن می‏خواست‏بگوید امروز برد با من بود ولی جلو زبانش راگرفت و گفت: می‏شه دیگه حاج آقا... گاهی چرخ بر وفق مرادمی‏چرخه.
تا مراد چه باشه.
هر که هرچه بخواد، مرادشه.
اما بعضی چیزها مثل سراب است هیچ وقت تشنه را سیراب نمی‏کنه.
چند لحظه سکوت کردند. بعد حاج آقا گفت: محسن‏جان! بدان که چرخ و فلک نمی‏ایستند. خورشید منتظر کسی‏نمی‏ماند و قطار زندگی در راه است. هرکس باید به فکر خود باشدو تا دیر نشده حرکت کند. یک وقت می‏شه که حتی یک قدم هم‏نمی‏تونی برداری. حالا که...
نمی‏شه حاج آقا! اگر ازت یک کاری بخوام انجام می‏دی؟ امر بفرمائید، هرچه باشه در خدمتم.
قول می‏دی؟ جون بخواه حاج آقا! امشب سحر پاشو نماز شب بخوان.
من؟! محسن پشت گردنش را خاراند و گفت: ولی راستش شما که می‏دانید من تا حالا حتی...
مهم نیست. فعلا من ازت می‏خوام نماز شب بخوانی. فقط همین‏امشب! شبها همیشه دیر می‏خوابم. صبح‏ها هم بعد از ساعت نه‏بیدار می‏شم، زودتر از اون نمی‏تونم بیدار شم.
اینش بامن. من تو را سحر بیدار می‏کنم.
محسن تا شب به این فکر بود: من و نماز شب؟! آن شب زودتر به خانه‏اش رفت. از چند کوچه پس‏کوچه گذشت، وارد حیاط نسبتا بزرگی شد. خانه‏پدری‏اش بود. قدیمی‏و کهنه. زیر درختها برگها پخش بود ولی تنها حوض خانه آب زلالی‏داشت. محسن فقط به حوض می‏رسید تویش چند ماهی قرمز نگهداری‏می‏کرد. روزها هم کبوترهایش از آن آب می‏خوردند.
محسن همه‏اش به فکر قولی بود که داده بود. چطور می‏توانست‏سحروقتی که غرق در خواب است‏بیدار شود و نماز بخواند.
اتاقها از کف حیاط بالاتر بود. چند پله می‏خورد. او همانجا روی‏پله دوم کنار در زیر زمین نشست. به خیلی چیزها فکر می‏کرد.
حیاط تاریک و تاریکتر می‏شد و ستاره‏ها کم کم دیده می‏شدند. رفت‏که بخوابد. وقتی پتو را رویش کشید گفت: یعنی می‏شه که بیدارشم...؟ این دیگه چه قولی بود که دادم‏بابا!؟ ساعتش را کنار دستش گذاشت.
خوابش نمی‏برد. گاهی با خود می‏گفت: کاش قول نداده بودم. کاش اصلا با او دوست نمی‏شدم... نفهمیدکی خوابش برد. از خواب پرید. نشست. ساعت‏سه شب بود. خمیازه‏کشید. دلش می‏خواست‏بخوابد. یادش آمد که به حاج‏آقا قول داده‏است. اندیشید: کی می‏دونه که نماز خوندم یانه؟
دراز کشید. پتو را تا روی سینه‏اش بالا آورد. یادش آمد که فردااگر حاج‏آقا را ببیند حتما ازش می‏پرسد که نماز خوانده یانه؟بگوید آره. حاج آقا می‏گوید: آفرین. مردانه به قولت وفا کردی.
اگر به قولش وفا نکند خوب یک نامرد تمام عیار است. دلش لرزید،نشست: کاری نداره، همه‏اش دو دقیقه طول می‏کشه.
می‏خواست‏بلند شود، گفت: حالا چه فایده که خم و راست‏شم این وقت‏شب؟! تا خواست درازبکشد انگار کسی داد زد: تو قول دادی، قول. بلند شو نمازی‏بخوان دیگه.
بلند شد. درهال را که باز کرد هوای خنک سحری به صورتش خورد.
نفس عمیقی کشید. روی بالکن ایستاد. به آسمان نگاه کرد. موج‏ستاره بود، زیبا و رویائی.
درختان به آرامی تکان می‏خوردند. صدای خش خش برگها در حیاطمی‏پیچید و درختان را اسرار آمیز می‏کرد. صدای جیرجیرکها بلندبود. گاه گاهی صدای عبور ماشینی از جاده‏های دور دست‏به گوش‏می‏رسید. حوض آرام بود و عکس آسمان را در سینه داشت. محسن کنارحوض نشست. خوابش پریده بود. او آمده بود که وضو بگیرد ودرپیشگاه خداوند سجده بگذارد. احساس عجیبی برایش پیدا شد. دست‏در آب فرو برد. آب حوض موج برداشت و به تلاطم افتاد. یک کف آب‏به صورتش زد. دلش خنک شد. دستش را که از روی چشمانش پایین‏می‏آورد دوباره آسمان را دید. ستاره‏ها را جور دیگر دید. آنهاانگار زمزمه می‏کردند.
آسمان رنگ دیگری پیدا کرده بود. ذهنش جرقه زد. احساس کرد که‏جهان زنده است. چه باشکوه و با عظمت مناجات می‏کنند.
نجوای درختان را شنید. برایش اسرار نبود، می‏شنید که برگ برگ‏آنها در مقابل خداوند در این دل شب ذکر می‏گویند، شاخه‏هاسرتسلیم فرود آورده‏اند. یک روز نشد که خورشید دیر بیدار شود ویا جای دیگر غروب کند. نشد که بهار نیاید. تمام موجودات گوش‏به فرمان خداوند هستند.
به خود نگاه کرد. ذره ناچیز، خدا چه نیازی به او یا عبادت اودارد؟ او در مقابل شب و آسمان و زمین خیلی حقیر بود. محسن،نیکوکار آه! چه نیکوئی سراسر عمر فلاکت و بی‏بندوباری. تا یادش‏می‏آمد یک ساعت هم آدم نبود. در حضور خدا یک عمر سرکرده بودولی او را ندیده بود. برای یک لحظه تمام زندگی‏اش جلوی چشمانش‏آمد، باور نداشت که این همه جنایت کرده باشد. جراءت به یادآوردن آن صحنه‏ها را نداشت. دلش می‏خواست زمین‏دهن باز کند و اوخود را در آن بیندازد. حرفهای حاج آقا یادش آمد: روزگار منتظر کسی نیست. عمر به سرعت می‏گذرد. هر روز یک قدم‏به قبر نزدیکتر می‏شوی. با این همه جرم و نایت‏باید به ملاقات‏خداوند بروی. خداوند که با مهربانی همه چیز به تو داد و تو درحضورش چه بی‏شرمی‏هاکه نکردی؟ چه می‏دانی شاید فردا...
بدن محسن سخت می‏لرزید با خود می‏گفت: چطور رو به خدا آورم؟ آیامی‏توانم بنده او باشم؟ در آن شب خلوت او بود و خدا، او بود ویک عمر بدبختی. به اتاق نرفت. همانجا رو به خاک افتاد و گفت:خدایا! آمدم اگرچه دیر، اما آمدم.
خدایا! وقتی به یاد آن همه مهربانی تو می‏افتم، وقتی که درچنگال مرگ بودم و تو نجاتم دادی، وقتی که هیچ نداشتم یک طفل‏برهنه، تو مرا بزرگ کردی و من با بی‏حیایی در مقابل تو هرکاری‏را که دوست نداشتی، انجام دادم. من بنده‏ای بودم که از تو فرارکرده بودم ولی جایی برای فرارندارم. من خیلی نامرد بودم هیچ‏نیکی تو را جواب ندادم. خدایا! مرا ببخش... تا طلوع خورشیدراز و نیاز کرد.
وقتی به اتاق برگشت چشمش به عکس گرد گرفته مادرش افتاد.
جلوعکس ایستاد و گفت: مادرم! تو گفتی پانزده سالت‏شده و به بلوغ رسیدی ولی من‏مادرجان! حالا به بلوغ رسیدم. حالا نصیحتت را گوش می‏کنم. حالامسایل دینی‏ام را یاد می‏گیرم. کاش تو می‏بودی و لبخند رضایت رادر لبانت می‏دیدم ولی مادر! من چطوری به روی حاج آقا نگاه کنم.
آیا او مرا قبول می‏کند؟ آیا من قبول شدنی هستم؟ آیا... چندروزی از خانه‏اش بیرون نیامد.
پس از چند روز کنار در حرم به حاج آقا رسید. تا حاج آقا او رادید آغوشش را باز کرد و او را به بغل گرفت. محسن بوی خوشی رااحساس کرد. هیچ وقت‏به آغوش گرم و پرمحبت کسی قرار نگرفته‏بود.
پدیدآورنده: محمد اصغری‏نژاد