افضل اعمال دعا مفهوم دعا
دعا در لغتبه هر درخواستی اطلاق میشود; امادر شرع به معنایدرخواست انسان از خداوند به صورت تضرع و زاری است و گاه بهمعنای تقدیس و ستایش خداوند و نظایر آن.
بهترین عبادت
دعا از بهترین عبادتهاست و به عبودیتی که خداوند آن را ازبندگان خویش خواسته، راهگشاتر است. در آیات و روایات به اینموضوع اشاره شده است: حضرت حق میفرماید: (قل ما یعبوبکم ربی لولا دعاوکم)بگو: اگر دعای شما نباشد، پروردگارم به شما توجهی نمیکند.
در آیهای دیگر نیز میفرماید: (ادعونی استجب لکم ان الذین یستکبرون عن عبادتی سیدخلون جهنمداخرین) مرا بخوانید تا اجابت کنم. کسانی که از عبادتم سرکشیمیکنند، باخواری وارد جهنم میشوند.
با توجه به آنکه «عبادتی» در آیه فوق به «دعائی» تفسیرشده، این آیه اهمیتبسیار دعا را نشان میدهد. امام باقر(ع) میفرماید: هیچ عملی در پیشگاه الهی از طلب آنچه نزد خداونداست، بهتر نیست و هیچ کس در پیشگاه الهی منفورتر از آنکه ازعبادت سرکشی کند و چیزهایی که نزد او است نمیخواهد، نیست.
همچنین آن حضرت میفرماید: «بهترین عبادت، دعاست.» در روایتیصحیح چنین آمده است: دو نفر در یک زمان شروع به خواندن نمازکردند. سپس یکی از آنان به تلاوت قرآن مشغول شد و کمتر دعاکرد. دیگری به دعا مشغول شد و کمتر قرآن تلاوت کرد. از امامصادق(ع) پرسیدند: کدام یک از آن عملها بهتر است؟ حضرت فرمود:هردو خوب است.
راوی میگوید: میدانستم هردو نیک است و فضیلت دارد. (میخواستمبدانم فضیلت کدام یک بیشتر است؟) امام فرمود: دعا بهتر است، مگر نشنیدهای که خداوند عزوجل میفرماید:(ان الذین یستکبرون عن عبادتی سیدخلون جهنم داخرین.) بعد امام فرمود: به خدا سوگند، دعا عبادت است; به خداسوگند،دعا عبادت است; به خدا سوگند، دعا افضل است. آیا دعا عبادتنیست؟! به خدا سوگند، دعا عبادت است; به خدا قسم، دعا عبادتاست. آیا دعا مشکلترین عبادات نیست؟! به خدا قسم، دعامشکلترین آنهاست; به خدا سوگند، دعا سختترین آنهاست.
امیرمومنان(ع) میفرماید: «احب الاعمال الی الله تعالی فی الارض، الدعاء» در پیشگاهالهی بهترین کارها در زمین دعاست.
و نیز آن حضرت فرمود: «الدعاء مفاتیح النجاح و مقالیدالفلاح و خیر الدعاء ما صدر عنصدر نقی و قلب شجی و فی المناجاه سبب النجاه و بالاخلاص یکونالخلاص، فاذا اشتدالفزع فالی الله المفزع.» دعا کلیدهایرستگاری و پیروزی است. بهترین دعا آن است که از سینهای پاک وقلبی اندوهناک صادر شود. دعا در راز و نیاز، سبب نجات است وراحتی با اخلاص پدید میآید. از این رو، وقتی ترس و نگرانی شدتپیدا میکند، باید به خداوند پناه برد.
بافضیلت ترین دعا
بر اساس پارهای از احادیث، با فضیلتترین دعا دعایی است کهمصادف با بهترین زمانها باشد. بهترین زمان عبارت است از: سحر،هنگامی که شب از نیمه بگذرد، وقت زوال آفتاب، وقت نمازهایپنجگانه،روز جمعه، ماه رمضان، روز عرفه، شبهای عیدفطر و عیدقربان و غیر آن.
فضیلتترین دعا، دعایی است که در مکانهای شریف خوانده شود و آندر کنار «حطیم» و «مستجار» و روضه شریف نبوی(ص) و تمامیمساجد و مزارهای شریف ائمهاطهار(علیهم السلام) است.
و همچنین با فضیلتترین دعاها آن است که در حالتهای خوب خواندهشود.
مثلا در حال روزه، در حال نماز و تعقیب آن، در حال قرائتحمد وسوره، بین اذان و اقامه، بعد از خطبههای روز جمعه تازمانی کهنماز برپا میشود، هنگامی که رقت قلب به انسان دست میدهد،زمانی که اشک جاری میشود، در وقت غربت و اضطرار و وزیدنبادها، زمانی که لشکر اسلام با لشکر کفر برخورد میکند، وقتی کهاولین قطره خون شهید به زمین میریزد وهنگامی که دست کسی کهحنا بسته استبه آسمان بلند میشود.
بهترین دعا
بهترین دعاها دعاهای قرآنی است. بعد از آن، دعاهایی که ازپیامبر و امامان معصوم(علیهم السلام) نقل شده است. این دعاهاشفای قلوب انسانها و کامیابی عبادت کنندگان را در پیدارد.
موج ستاره
سید محمد عزیز حامدی
ده ساله که شد پدرش یک شب گفت: دیگه نمیخواد مدرسه بری. ازصبح برو دوکون میز ممتقی (محمدتقی). کاش چشم و گوش میداشتی کهبغل دستخودم میگذاشتم.
پشت فرمان نشستن جربزه میخواد.
تو صورت محسن شادی دوید اما وقتی یادش آمد که دیگر نمیتواندبا دوستانش حال بعضی از دانشآموزان را بگیرد، دلش خالی شد.
نمیتوانستبگوید: نه! و گرنه باز همان کمربند بود و راه راهشدن پشت و کمرش. خودش را به چراغ نفتی نزدیکتر کرد.
پدرش غرید: شیر فهم شد؟ آره آقاجون! از آن به بعد پدرش را کمتر میدید.
گاهی یک ماه میشد که به هم نمیرسیدند.
باباش در بیابانها بود و محسن پشت دار قالی سرکوفت استاد رامیخورد. این حرفها به پانزده بیستسال قبل بر میگردد. از روزیکه پدرش تصادف کرد و مرد، محسن دیگر قالیبافی نرفت. پنجسالسابقه داشت ولی دوست نداشتساکت و آرام در یک اتاق بنشیند وگرد بخورد.
دنبال کار دیگری هم نرفت. اصلا معلوم نبود چه کار میکند. دستبه هرکاری میزد دیگر به او نمیگفتند محسن. نامش شده بود آچارفرانسه. مدتها بود که سر قبر مادرش هم نمیرفت. به تنها خواهرشمیگفت: آبجی، به بچهات که بزرگ شدن بگو دایی ندارن.
خواهرش فقط اشکهایش را پاک میکرد و چیزی نمیگفت. در قهوهخانهها، بازارکهنه فروشی، هرجا از کسی بدش میآمد، میگفت:نامرد. اگر باکسی قول و قرار میگذاشت و طرف سرقولش نبود تاچاقویی در شکمش فرو نمیکرد دلش آرام نمیگرفت.
بعد از ظهر «روز مادر» بود، کوچهها و خیابانها جنب و جوشخاصی داشتند. توی قهوهخانه کنار پنجره نشست. دستش را ستون کردو چانهاش را روی آن گذاشت، به میز تکیه داد و به دور دستهاخیره شد.
دوران کودکی وقتی که مادرش زنده بود، وقتی که توی حیاطشاندرختها را آب میداد. تمام خاطراتش مثل پرده سینما از جلوچشمانش گذشت، روزهای تلخ و شیرین، خندههای مادر، گریههایش،کتک خوردنهایش، همه و همه...
ساعتها فکر کرد. غروب شد. دلش گرفت. هوس قبر مادرش کرد. رفتقبرستان. کنار قبر نشست و گفت: بیستسال پیشت نیامدم حالاهم که آمدهام هیچ چیز ندارم براتهدیه کنم. به خاکها چنگ زد و گفت: ولی مادر، میخوام ازم راضی باشی.
میخوام به تنها خواستهات جواب بدم.
همون که همیشه ازمن میخواستی و من هیچ وقت گوش ندادم. تواصرار داشتی میگفتی یک دوستخوب پیدا کنم حالا به تو قول میدهمکه این کار را بکنم. این هدیه من استبه تو.
دور قبر چرخید و کنار سرمادر ایستاد و گفت: وقت مرگت اینو گفتی. گفتی حالا پانزده سالتشده باید از یکروحانی مسایل دینی یاد بگیری. ولی من خندیدم و این نصیحت تورا مسخره دانستم. نشست دستش را گذاشت روی قبر و گفت: تو خیلی خیلی ناراحتشدی ولی امروز میخواهم به این گفتهاتعمل کنم. میدانم که خیلی خیلی خوشحال میشی.
وقتی از قبرستان بر میگشت، میگفت: حالاهم معلوم نیست که این کار مسخره نباشد ولی برای مادرم فقط برای او. تو این همه دوست و آشنا یک دوست روحانی برام پیدامیکنم.
شب شده بود، لامپها یکی پس از دیگری روشن میشد. با خوداندیشید: اما چطوری دوستشوم؟ اگر منم بخوام اونا با من دوستنمیشن؟ خوب با سلام شروع میکنم. سعی میکنم برایشان کاری انجامبدم. یواش یواش میشه یک کاری کرد.
دو سال میشد که با یک روحانی سلام و علیک داشت. میدانستحاجآقا چه ساعتی از حرم بیرون مییاد. حاج آقا پرسیده بود: اسم حضرت عالی؟ آچار فرانسه.
بله؟! اه ... یعنی دوستام به این اسم صدام میزنن، اسمواقعیام محسنه. به! به! محسن. یعنی نیکوکار. من تو را محسنمیگم.
هرچه شمابگین حاج آقا! خیلی میخواستبرای حاج آقا کاری کندولی او چیزی نمیخواست. در دلش خطور میکرد که این چه جور دوستیاست ولی به مادرش قول داده بود. هفته یک بار اقلا خودش را درمسیر حاج آقا قرار میداد و سلام و علیک و نوکرم، چاکرم میکرد ومیرفت. هر وقتسر صحبتباز میشد حاج آقا او را نصیحت میکرد ومیگفت: دست از این کارهایتبردار. محسن همیشه میگفت: نمیشهآقا، از ما گذشته، عادت کردیم. و یک جوری صحبت را عوض میکرد.
روز پنجشنبه بود. محسن از کنار حرم رد میشد که حاج آقا رادید. سلام کرد. حاج آقا گفت: علیکم السلام; امروز خیلی سرحال هستید.
محسن میخواستبگوید امروز برد با من بود ولی جلو زبانش راگرفت و گفت: میشه دیگه حاج آقا... گاهی چرخ بر وفق مرادمیچرخه.
تا مراد چه باشه.
هر که هرچه بخواد، مرادشه.
اما بعضی چیزها مثل سراب است هیچ وقت تشنه را سیراب نمیکنه.
چند لحظه سکوت کردند. بعد حاج آقا گفت: محسنجان! بدان که چرخ و فلک نمیایستند. خورشید منتظر کسینمیماند و قطار زندگی در راه است. هرکس باید به فکر خود باشدو تا دیر نشده حرکت کند. یک وقت میشه که حتی یک قدم همنمیتونی برداری. حالا که...
نمیشه حاج آقا! اگر ازت یک کاری بخوام انجام میدی؟ امر بفرمائید، هرچه باشه در خدمتم.
قول میدی؟ جون بخواه حاج آقا! امشب سحر پاشو نماز شب بخوان.
من؟! محسن پشت گردنش را خاراند و گفت: ولی راستش شما که میدانید من تا حالا حتی...
مهم نیست. فعلا من ازت میخوام نماز شب بخوانی. فقط همینامشب! شبها همیشه دیر میخوابم. صبحها هم بعد از ساعت نهبیدار میشم، زودتر از اون نمیتونم بیدار شم.
اینش بامن. من تو را سحر بیدار میکنم.
محسن تا شب به این فکر بود: من و نماز شب؟! آن شب زودتر به خانهاش رفت. از چند کوچه پسکوچه گذشت، وارد حیاط نسبتا بزرگی شد. خانهپدریاش بود. قدیمیو کهنه. زیر درختها برگها پخش بود ولی تنها حوض خانه آب زلالیداشت. محسن فقط به حوض میرسید تویش چند ماهی قرمز نگهداریمیکرد. روزها هم کبوترهایش از آن آب میخوردند.
محسن همهاش به فکر قولی بود که داده بود. چطور میتوانستسحروقتی که غرق در خواب استبیدار شود و نماز بخواند.
اتاقها از کف حیاط بالاتر بود. چند پله میخورد. او همانجا رویپله دوم کنار در زیر زمین نشست. به خیلی چیزها فکر میکرد.
حیاط تاریک و تاریکتر میشد و ستارهها کم کم دیده میشدند. رفتکه بخوابد. وقتی پتو را رویش کشید گفت: یعنی میشه که بیدارشم...؟ این دیگه چه قولی بود که دادمبابا!؟ ساعتش را کنار دستش گذاشت.
خوابش نمیبرد. گاهی با خود میگفت: کاش قول نداده بودم. کاش اصلا با او دوست نمیشدم... نفهمیدکی خوابش برد. از خواب پرید. نشست. ساعتسه شب بود. خمیازهکشید. دلش میخواستبخوابد. یادش آمد که به حاجآقا قول دادهاست. اندیشید: کی میدونه که نماز خوندم یانه؟
دراز کشید. پتو را تا روی سینهاش بالا آورد. یادش آمد که فردااگر حاجآقا را ببیند حتما ازش میپرسد که نماز خوانده یانه؟بگوید آره. حاج آقا میگوید: آفرین. مردانه به قولت وفا کردی.
اگر به قولش وفا نکند خوب یک نامرد تمام عیار است. دلش لرزید،نشست: کاری نداره، همهاش دو دقیقه طول میکشه.
میخواستبلند شود، گفت: حالا چه فایده که خم و راستشم این وقتشب؟! تا خواست درازبکشد انگار کسی داد زد: تو قول دادی، قول. بلند شو نمازیبخوان دیگه.
بلند شد. درهال را که باز کرد هوای خنک سحری به صورتش خورد.
نفس عمیقی کشید. روی بالکن ایستاد. به آسمان نگاه کرد. موجستاره بود، زیبا و رویائی.
درختان به آرامی تکان میخوردند. صدای خش خش برگها در حیاطمیپیچید و درختان را اسرار آمیز میکرد. صدای جیرجیرکها بلندبود. گاه گاهی صدای عبور ماشینی از جادههای دور دستبه گوشمیرسید. حوض آرام بود و عکس آسمان را در سینه داشت. محسن کنارحوض نشست. خوابش پریده بود. او آمده بود که وضو بگیرد ودرپیشگاه خداوند سجده بگذارد. احساس عجیبی برایش پیدا شد. دستدر آب فرو برد. آب حوض موج برداشت و به تلاطم افتاد. یک کف آببه صورتش زد. دلش خنک شد. دستش را که از روی چشمانش پایینمیآورد دوباره آسمان را دید. ستارهها را جور دیگر دید. آنهاانگار زمزمه میکردند.
آسمان رنگ دیگری پیدا کرده بود. ذهنش جرقه زد. احساس کرد کهجهان زنده است. چه باشکوه و با عظمت مناجات میکنند.
نجوای درختان را شنید. برایش اسرار نبود، میشنید که برگ برگآنها در مقابل خداوند در این دل شب ذکر میگویند، شاخههاسرتسلیم فرود آوردهاند. یک روز نشد که خورشید دیر بیدار شود ویا جای دیگر غروب کند. نشد که بهار نیاید. تمام موجودات گوشبه فرمان خداوند هستند.
به خود نگاه کرد. ذره ناچیز، خدا چه نیازی به او یا عبادت اودارد؟ او در مقابل شب و آسمان و زمین خیلی حقیر بود. محسن،نیکوکار آه! چه نیکوئی سراسر عمر فلاکت و بیبندوباری. تا یادشمیآمد یک ساعت هم آدم نبود. در حضور خدا یک عمر سرکرده بودولی او را ندیده بود. برای یک لحظه تمام زندگیاش جلوی چشمانشآمد، باور نداشت که این همه جنایت کرده باشد. جراءت به یادآوردن آن صحنهها را نداشت. دلش میخواست زمیندهن باز کند و اوخود را در آن بیندازد. حرفهای حاج آقا یادش آمد: روزگار منتظر کسی نیست. عمر به سرعت میگذرد. هر روز یک قدمبه قبر نزدیکتر میشوی. با این همه جرم و نایتباید به ملاقاتخداوند بروی. خداوند که با مهربانی همه چیز به تو داد و تو درحضورش چه بیشرمیهاکه نکردی؟ چه میدانی شاید فردا...
بدن محسن سخت میلرزید با خود میگفت: چطور رو به خدا آورم؟ آیامیتوانم بنده او باشم؟ در آن شب خلوت او بود و خدا، او بود ویک عمر بدبختی. به اتاق نرفت. همانجا رو به خاک افتاد و گفت:خدایا! آمدم اگرچه دیر، اما آمدم.
خدایا! وقتی به یاد آن همه مهربانی تو میافتم، وقتی که درچنگال مرگ بودم و تو نجاتم دادی، وقتی که هیچ نداشتم یک طفلبرهنه، تو مرا بزرگ کردی و من با بیحیایی در مقابل تو هرکاریرا که دوست نداشتی، انجام دادم. من بندهای بودم که از تو فرارکرده بودم ولی جایی برای فرارندارم. من خیلی نامرد بودم هیچنیکی تو را جواب ندادم. خدایا! مرا ببخش... تا طلوع خورشیدراز و نیاز کرد.
وقتی به اتاق برگشت چشمش به عکس گرد گرفته مادرش افتاد.
جلوعکس ایستاد و گفت: مادرم! تو گفتی پانزده سالتشده و به بلوغ رسیدی ولی منمادرجان! حالا به بلوغ رسیدم. حالا نصیحتت را گوش میکنم. حالامسایل دینیام را یاد میگیرم. کاش تو میبودی و لبخند رضایت رادر لبانت میدیدم ولی مادر! من چطوری به روی حاج آقا نگاه کنم.
آیا او مرا قبول میکند؟ آیا من قبول شدنی هستم؟ آیا... چندروزی از خانهاش بیرون نیامد.
پس از چند روز کنار در حرم به حاج آقا رسید. تا حاج آقا او رادید آغوشش را باز کرد و او را به بغل گرفت. محسن بوی خوشی رااحساس کرد. هیچ وقتبه آغوش گرم و پرمحبت کسی قرار نگرفتهبود.
پدیدآورنده: محمد اصغرینژاد
افضل اعمال دعا
- بازدید: 5892