شعر : شب ميچکد...ونم نم باران گرفته است

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

شب ميچکد...ونم نم باران گرفته است
امشب دوباره حال خيابان گرفته است
حسي غريب در همه جا پرسه مي زند
ودسته هاي ِ سينه زني جان گرفته است
تصويرهاي ِ محو وشلوغ ِ هميــــــــشگي
در کوچه هاي ِنم زده ميدان گرفته است
تصويري از سري که سرافراز مي شود
بالاي نيزه مجلس قرآن گرفته است
طفلي که از گلوي خودش خون مکيده بود
يا خواهري که شام غريبان گرفته است
يا آستين خالي مردي که مي رسد
و...مشک را به گوشه ي دندان گرفته است...
انگار خون به مغز  ِ يقينت نمي رسد
احساس مي کني رگ ايمان گرفته است
دست ردي است،اين که توبر سينه ميزني
دستي که بوي دغدغه ي نان گرفته است
اين چندقطره اشک...نه اين آب،اشک نيست
روح تو را قساوت سيمان گرفته است
مجلس تمام مي شود وفکر مي کني
بازار کار ِ حضرت ِ شيطان گرفته است
اين بغض، در گلوي ِ حقيقت شکستني است
تاريــــــخ ، اگرچه آن را... آسان گرفته است...
سعيد حيدري