چشم‌هاي اين باغبان سبدسبد اميد داشت

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

مي‌خوام از يه مرد آسموني بگم. از يه فرشتة زميني. اوني که از سرزمين پروانه‌ها به باغ‌ ما اومده بود.

اون روزها باغ ما، رو به خشکي بود، ابر سياه بزرگي سرتاسر باغ سايه افکنده بود، درخت‌هاي باغمون به حسرت قطره‌اي از آفتاب، چشم به آسمون دوخته بودن، منتظر بودن، ببينن کي در باغ، رو به بهار باز مي‌شه و يه باغبون مي‌آد. همة اون انتظارها به سر اومدو بالاخره يه باغبون اومد. يه باغبون که چشم‌هاش سبدسبد اميد داشت، نفسش عطر خدايي داشت، دست‌هاش شکوفايي رو به ارمغان مي‌آورد و قدم‌هاش دل همه ابرهاي سياه رو مي‌لرزوند. وقتي پا تو باغ گذاشت، همه ابرهاي سياه برچيده شدند. خورشيد دست‌هاي طلايي‌شو روسرباغ کشيد. درخت‌ها جوونه زدند و بالاخره بهار اومد.
بهار با مژده چکاوک‌ها از سرزمين پروانه‌ها اومد.
* سميه دارابي