سيمرغ داستان عشق

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

چه بود؟ صاعقه، جرقه، نور و يا شايد هم خورشيد ...
خلاصه، هرچه بود طلسم سکوت سنگين شب را شکست و با دستان محکم و استوار خود و با بينشي وسيع، مردم را از بيغوله به شاهراه رساند.


چکاوک اميد بود که در شب تاريک ما نمايان شد و آيينه خودنمايي را شکست و سيمرغ داستان عشق شد. تاريکي را به آتش کشيد و با خاکستر آن آتش عقيده‌هاي نو را در جامعه، بنيان نهاد.
* مژگان مهرعلي ورجاني
تو فانوس اميد را به دستمان دادي
امشب خواب با چشمانم قهر کرده است. قلم را به دست گرفتم، چشمانم را بستم و خود را به درياي دل سپردم؛ مي‌دانستم که اين دريا مرا به ساحل عشق و مهرباني مي‌رساند. نمي‌دانستم از تو چه بنويسم. خيره برعکست ماندم در سياهي بي‌انتهاي چشمانت غرق شدم، لبخند کمرنگي که کنار لبانت برق مي‌زد، قلبم را به تپش درآورد؛ ناگهان چراغ‌هاي ذهنم روشن شد. ديدم که موجي از عشق و محبت که در نگاهت به تلاطم در آمده‌اند، مرا به سوي خود مي‌کشد.
نوايي‌دروني، مرا در برزخ ترديد نسبت به آن‌همه ايثار و بزرگواري که از تو شنيده‌ام، سرگردان ساخته است. چه‌گونه مي‌شود اين همه جلال و عظمت در روح کسي به نهايت برسد. تو، فانوس اميد را به دستانمان دادي و مارا راهي سرنوشتي روشن کردي. شوق ديدن تو لحظه به لحظه بر اشتياقم مي‌افزايد. دانة زلال اشک در چشمانم حلقه بسته و مهر سکوت بر لبانم زده شده است.
تو يک‌باره قلب‌ها را سرشار از عشق ساختي. تو مانند پرنده‌اي سبکبال يک‌باره بر فراز آسمان ايران به پرواز درآمدي و دست‌هاي نوازشگرت را بر سر همه کشيدي؛ حالا پرواز کرده‌اي و رفته‌اي ... جاي تو خالي است.
* رؤيا کياني