در نخستين زنگ آغازين روز دانشگاه، اولين استاد، از همه چهل و پنج نفر دانشجويان کلاسمان خواست،تا خود را به ديگران معرفي کنند.چندمين نفر،پسري بود روستايي با قدي حدود 150 سانتيمتر، با چشماني تا به تا، پائي لنگ، کفش هاي چند بار تعمير شده و چند شماره بزرگتر از پايش، لباس هايي مندرس و چشماني خسته از کم خوابي، اما سرشار از نشاط و پيشرفت.
از جا برخاست و خود را چنين معرفي کرد: «من رضا قلي… اهل روستاي دور افتاده… در آذربايجان شرقي، نهمين فرزند خانواده 12 نفري به سرپرستي پدري کارگر، ساده و فقير؛ شاطر نانوايي بربري در خيابان… در تهران هستم.از اينجا دانشجويان به گمان اينکه او شوخي ميکند،به شدت خنديدند!
من،با اولين بار شرکت در کنکور سراسري امسال قبول شده ام!!! تحصيلات ابتدايي ام را پنهان از چشم پدر عزيزم،در زادگاه خودم گذراندم؛زيرا او به علت فقر و تعدد فرزندان،توانايي پرداخت مخارج ما را نداشت و با تنبيه،ما را از تحصيل باز ميداشت و به کار کردن تشويق مي کرد. نوجوان بودم که مرا به تهران فرستاد،تا با کارکردن در نانوايي،کمک خرج خانواده شوم.من هم،به لطف خدا،در يک نانوايي، کاري ساده پيدا کردم و با سه، چهار ساعت خواب شبانه،به سختي،کار و درس را با هم تنظيم مينمودم. از کوچکترين فرصتي براي مرور درسهايم بهره ميرفتم!به اين ترتيب،با جلب رضايت خداوند براي پدر و مادر عزيزم که با فقر دست و پنجه نرم ميکردند،پول ميفرستادم و از خوشحالي آنها احساس خشنودي ميکردم و از آن سو هم،از درس خواندن لذت فراواني ميبردم.البته،متأسفانه هنوز پدرم از موفقيتهاي من بي خبر است و گمان دارد که من،تنها يک شاگرد بيسواد نانوايي هستم که حاصل زحماتم را براي او مي فرستم. شايد هم،اگر بداند،بنابر تهديدهاي قبلي اش مرا سخت تنبيه کند! (اين کلاس از گريه منفجر شد…)؛گريه براي فقر و زندگي سخت رضا قلي…؛گريه شوق براي موفقيتش،آن هم با چنان شرايطي! حالا خيلي از بچههاي کلاس از خود خجالت کشيدند، براي اينکه از آن همه امکانات شهري و رفاه خانوادگي چقدر در عقب قافله هستند!
استاد،با تحسين رضا قلي از دانشجويان خواست تا تشويقش کنند.او در تمام دوره چهار ساله دانشگاه،گل سرسبد موفقيت و اخلاق و ايمان در کلاس و نيز شاطري موفق در نانوايي بربري بود…! او هرگز اعتماد به نفس خود را از دست نميداد، خود را دست کم نميگرفت، قدر يکايک نعمتهاي ريز و درشت خداوند مهربان را مي دانست و معتقد بود که: «ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست».
گاهي پسران کلاس به شوخي به او مي گفتند:«شاطر دو تا نون بده!» و او،تنها با مهرباني ميخنديد.
بعدها شنيدم که او با پشتکاري شگفت،موفق به دريافت مدرک دکتري نيز شد و…
البته در طي سالها، افراد گوناگوني را با شرايط سخت و حتي بسيار سخت ديدم که با توکل به خدا و تلاش پي گير،بدون تکيه به ديگران حتي پدر و مادر و تنها با توکل بر خدا خود را از صفر و زيرش به زبرش رساندند.
آنها حتي به ياوري و دستگيري پدر و مادر خود و نيازمندان جامعه نيز همت گماشتند.
پس از گذشت چهار سال،سرانجام روز چشن فارغ التحصيل فرا رسيد و شور و هيجان دانشجويان اوج گرفت. تقريبا نود در صد صندليهاي سالن «آمفي تئاتر» دانشگاه… پر شد. مجري روي صحنه رفت تا برنامه چشن را شروع کند. همه به احترام او سکوت کردند،ناگهان يکي از درهاي سالن که نزديک صحنه بود، باز شد و پير مردي روستايي با لباسهاي مندرس، قدي خميده و عصايي در دست در حالي که به زحمت راه مي رفت،وارد شد، ناشناس و غريب و شايد عجيب مي نمود، بلا فاصله قلي وارد شد و او را در اولين صندلي خالي جاي داد،سپس،روي صحنه رفت،آهسته به مجري چيزي گفت و پايين آمد و در کنار پيرمرد نشست. مجري،پس از آغاز و اجراي مقدمات لازم، بدون پيش بيني قبلي در برنامه،با شناخت قبلي از رضا قلي،به بيان چگونگي ادامه تحصيل و موفقيتش در دانشگاه و معرفي او به حاضران پرداخت و به پيرمرد که پدرش بود،تبريک گفت و از آن دو خواست تا روي صحنه بيايند.از حاضران هم خواست،تا رضا قلي و پدرش را مورد احترام و تشويق قرار دهند.
پيرمرد که تازه متوجه موفقيت هاي پنهاني پسرش شده بود،روي صحنه او را در آغوش پر مهرش کشيد و آنقدر بوسيد و گريه کرد که همه حاضران نيز تحت تأثير قرار گرفتند. پدر از پسرش تشکر کرد و گفت:«پسرم،من خيلي شرمندهام که به خاطر نداري،هميشه با درس خواندن تو و خواهرها و برادرهايت مخالف بودم،ولي خدا ميداند که از ته دل نبود،منهم مثل همه پدرها دوست داشتم،تو به جايي برسي،اما… پسرم،مرا ببخش!سالهاي سختي بر تو گذشته،درس خواندن در کنار شاطري، کار هر کسي نيست و من چه بي خبر بودم!!»
همه حاظران،هيجان زده از شنيدن اقدام شگفت آور رضا قلي در مورد پيشرفت تحصيلي،… مبارزه سراپا جوانمردانه اش با فقر و جهل و… گريه ميکردند.
عجب صحنههاي با شکوهي بود!هيچ نمايش از پيش نوشته و چندين بار تمرين کرده اي، نميتوانست به اندازه اين صحنههاي «في البداهه» و واقعي تأثير گذار باشد.همه به احترام اين پدر و پسر از جا برخاستند و با شور و هيجاني بي نظير،آنها را تشويق مي کردند.پدر،همچنان پسر زحمتکش و دانش پژوهش را در آغوش گرفته بود و بلند بلند گريه ميکرد،از او عذرخواهي مي نمود که از پيشرفتش جلوگيري کرده،و تشکر مي کرد که تا اين اندازه سرافرازش نموده بود،رضا قلي هم،دستهاي زبر و پينه بسته و ترک خورده پدر را ميبوسيد و از او تشکر ميکرد و ميگفت:«پدر جان،همه اين موفقيتها را از لطف خدا،نان حلال شما، شير پاک مادرم و دعاهاي هر دوي شما وتوکل بسيار فراوان به خداوند دارم،امروز،بسيار بسيار، خوشحالم که خدا،شما،مادر و تمام خانواده و استادهايم خشنوديد و خودم هم…».
دوباره بغض شادياش ترکيد و در مقابل پدر زانو زد…
اين لحظههاي سرشار از زيبايي و عظمت،هرگز از ذهن من و حاضران فراموش نخواهد شد.
ديري نگذشت که مجري از رضا قلي پرسيد که رمز موفقيتش چيست؟ و او در جواب گفت:«من در آغاز همه کارهايم،هميشه ذکر شريف «بسم الله الرحمن الرحيم» را مي گفتم و دائما با قرائت سوره مبارکه توحيد و اية الکرسي و بهرهگيري از آموزههاي ايات قرآن کريم، ذهن و روانم را به لطف خداوند، پاک و راهبري مي کردم…………………».
چندي پيش،به گونه اي آگاهي يافتم که رضا قلي… شاطر پيشين و استاد دانشگاه امروز، در رشته… موفق به دريافت درجه دکتري نيز شده، او سالها در سنگر معلمي بسيار دلسوز و با تجربه به تدريس سرگرم بوده و در طي اين سالها همچنان از پدر،مادر،خانوادهاش و نيز نيازمنداني از جامعه حمايت ميکرده،اما خود هميشه ساده،زندگي ميکرده و با بخشش راهنماييها و تجربياتش به شاگردان، تعداد بسياري دانشجو را،به بهترين شکل تربيت نموده است.شخصيت و ايمان و علم او،همواره،زبانزد همکلاسيها اساتيد و بعدها،شاگردان و آشنايان او بوده است و ميباشد و به راستي،او الگوي بسيار خوبي براي سايرين به نظر مي رسد.
شايد امروز بسياري از آن همکلاسي هايمان، شاگردان رضا قلي،و نيز خود خانواده و بستگانش از خوانندگان اين نگاشته باشند.
کليه حقوق براي پايگاه حوزه محفوظ است
شاطر دانشجو
- بازدید: 5609
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا