اولين محبوبه ربّ رفت در خاك اى دريغ
تا در بيت الحرام از آتش بيگانه سوخت كعبه ويران شد حرم از سوز صاحبخانه سوخت
شمع بزم آفرينش با هزاران اشك و آه شد چنان كز دود آ هش سينه كاشانه سوخت
آتشى در بيت معمور ولايت شعله زد تا ابد زان شعله هر معمور و هر ويرانه سوخت
آه از آن پيمان شكن كز كينه خمّ غدير آتشى افروخت تا هم خمّ و هم پيمانه سوخت
ليلى حسن قدم چون سوخت از سر تا قدم همچو مجنون عقل رهبر را دل ديوانه سوخت
گلشن فرَّخ فر توحيد آن دم شد تباه كز سموم شرك آن شاخ گل فرزانه سوخت
گنج علم و معرفت شد طعمه افعى صفت تا كه از بيداد دونان گوهر يك دانه سوخت
حاصل باغ نبوت رفت بر باد فنا خرمنى در آرزوى خام آب و دانه سوخت
كركس دون پنجه زد بر روى طاووس ازل عالمى از حسرت آن جلوه مستانه سوخت
آتشى آتش پرستى در جهان افروخته خرمن اسلام و دين را تا قيامت سوخته
سينه اى كز معرفت گنجينه اسرار بود كى سزاوار فشار آن در و ديوار بود
طور سيناى تجلَّى مشعلى از نور شد سينه سيناى وحدت مشتعل از نار بود
ناله بانو زد اندر خرمن هستى شرر گوئى اندر طور غم چون نخل آتش بار بود
آنكه كردى ماه تابان پيش او پهلو تهى از كجا پهلوى او را تاب آن آزار بود
گردش گردون دون بين كز جفاى سامرى نقطه پرگار وحدت مركز سمار بود
صورتش نيلى شد از سيلى كه چون سيل سياه روى گيتى، زين مصيبت تا قيامت تار بود
شهريارى شد به بند بنده اى از بندگان آنكه جبريل امينش بنده دربار بود
از قفاى شاه، بانو با نواى جانگداز تا توانايى به تن، تا قوت رفتار بود
گر چه بازو خسته شد، وز كار دستش بسته شد ليك پاى همَّتش بر گنبد دوَّار بود
دست بانو گرچه از دامان شه كوتاه شد ليك بر گردن بلند از دست آن گمراه شد
گوهرى سنگين بهااز ابر گوهر بار ريخت كز غم جانسوز او خون از در و ديوار ريخت
تا ز گلزار حقايق نوگلى بر باد رفت يك چمن صرصر بيداد ز آن گلزار ريخت
غنچه نشكفته اى از لاله زار معرفت از فراز شاخسارى از جفاى خار ريخت
اختر فرَّخ فرى افتاد از برج شرف كاسمان خوناب غم از ديده خونبار ريخت
طوطى اى زين خاكدان پرواز كرد و خاك غم بر سراسر طوطيان عالم اسرار ريخت
بسملى در خون تپيد از جور جبَّار عنيد يا كه عنقاء ازل خون دل از منقار ريخت
زهره زهرا چه از آسيب پهلو درگذشت چشمه هاى خون ز چشم ثابت و سيّار ريخت
مهبط روح الامين تا پايمال ديو شد شورشى سر زد كه سقف گنبد دوّار ريخت
از هجوم عام بر ناموس خاص لا يزال عقل حيران، طبع سرگردان، زبان لال است لال
نور حق در ظلمت شب رفت در خاك اى دريغ با دلى از خون لبالب رفت در خاك اى دريغ
طلعت بيت الشرف را زهره تابنده بود آه كان تابنده كوكب رفت در خاك اى دريغ
آفتاب چرخ عصمت با دلى از غم كباب با تنى بيتاب و پر تب رفت در خاك اى دريغ
پيكرى آزرده از آزار افعى سيرتان چون قمر در برج عقرب رفت در خاك اى دريغ
كعبه كرّ و بيان و قبله روحانيان مستجار دين و مذهب رفت در خاك اى دريغ
ليلى حسن قدم با عقل اقدم هم قدم اولين محبوبه ربَّ رفت در خاك اى دريغ
حامل انوار و اسرار رسالت آنكه بود جبرئيلش طفل مكتب، رفت در خاك اى دريغ
آن مهين بانو كه بانوئى از آن بانو نبود در بساط قرب اقرب، رفت در خاك اى دريغ
آنكه بودى از محيط فيض و جودش كامياب هر بسيط و هر مركب، رفت در خاك اى دريغ
شد ظهور غيب مكنون باز غيب مستتر تربتش از خلق پنهان همچو سرّ مستتر
«كمپانى»
اولين محبوبه ربّ رفت در خاك اى دريغ
- بازدید: 2371