اين فخر بس كه بوسه زند دست او پدر

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

اين فخر بس كه بوسه زند دست او پدر
من خواستم ز طبع روان تا كنم زبان    شيرين به مدح فاطمه بانوى بانوان
يارى كند مرا كه بيارم به مدح او    عقد گهر به محفل ياران و دوستان
لب را بدان معطّر و يارى از او كنم    از او مدد بگيرم و از فيض او توان
اندر جواب گفت به من با زبان حال    ما را كجا و راه بدان جا و آن مكان
دست تو كى باوج جلالش توان رسيد    از قطره كمترى بَر آن بحر بيكران
زين حال نااميد نگشتم من و رسيد    از حضرتش توجه و اين است ارمغان
هم كوچك و حقيرم و هم ذره اى فقير    وين خانواده را نبود مثل و هم عنان
ره كس نبرده است بجاه و جلالشان    غير از خدا كه خلق زمين كرد و آسمان
امّا باين حقارت و ناقابلى مرا    باشد سر خلوص باين عرش آستان
سر تا به آستانه ايشان نموده ام    هم امن شد نصيب من اينجا و هم امان
روز ولادت گل گلزار مصطفى است    از بهر افتخار كنم مدح او بيان
فضلى است بهر من كه بگويم ز فضل او    با مدح او ز خويش كمالى كنم عيان
صالح نمى شود عملى بى ولايشان    ناجح كسى بود كه از اين ره شده روان
لب تر كنم بمدحت زهرا به آن اميد    تا با شفاعتش ببرم حظّ جاودان
بر او درود باد كه بر او خداى او    بنموده افتخار بخيل فرشتگان
قدرش برو به سوره كوثر نما نظر    در هل اتى و آيه تطهير رو بخوان
اين فخر بس كه بوسه زند دست او پدر    يا در بغل رسول خدا گيردش چو جان
يك زن كه هست سيّده و سرور زنان    مردى بجز على نبُدش مثل و هم عنان
اى فاطمه كدام ابيها تو را پدر    خواند و بس است بهر تو اين نام و اين نشان
سيماى دين برحلتْ باب گراميت    آنگونه شد مشوّه و ديد آن همه زيان
لات و عزى بحيله گرفتند ملك دين    حقِّ على و حق تو بردند از ميان
اميد ما بود به مهين يادگار تو    كايد برون ز پرده و عدلش شود عيان
ما را از اين مذلت و خوارى دهد نجات    آيد (على) بهار وصال از پى خزان
«شيخ على صافى گلپايگانى»