متن ادبی «مباهله»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

چون همیشه، ایمانی راسخ در دریای نگاهت موج می‏زد.
تمام فانوس‏ های هدایت را روشن کردی، دلیل و برهان قاطع برایشان آوردی، معجزه قرآن را به همه نمایاندی و حتی انجیل را بر صدق گفتارت گواه گرفتی؛ ولی نور هدایت، راه نفوذی در دل‏هایشان نیافت.
خدا بر ضمیر نهانشان آگاه بود و نیت ‏های ناپاکشان را می‏دید؛ پس وحی فرستاد که پیامبرم! «به آنانی که بعد از علم و دانشی که به تو رسیده، با تو ستیز می‏کنند بگو که فرزندان و زنان و نزدیکان خود را گرد آوریم و لعنت...»
شما پنج نفر...
روز مباهله فرا رسید. تلاطم مهیبِ شک و تردید، آرامش پوشالی قلب‏هایشان را درهم کوبیده بود. آرزو می‏کردند تو را با گروهی از یاران و سربازانت ببینند تا اینکه با خاندان سراسر نورت به میدان مباهله قدم بگذاری.
ولی تو آمدی؛ با دنیایی که محو تماشای جمال و هیبت خاندان پاک و روحانی‏ات شده بود. قلب زمان از استواری گام‏های علی علیه ‏السلام به تپش افتاد و گل‏های یاس، به تماشای فاطمه علیهاالسلام عطرافشان شدند. دست در دانه اهل آسمان، حسن علیه‏ السلام ، را در دستان مهربانت داشتی و جگرگوشه ‏ات حسین (علیه ‏السلام) را عاشقانه به سینه چسبانده بودی. زمین بر آسمان فخر می‏ فروخت که بر پشت او گام می ‏نهید و آسمان از دیدن آن همه شکوه و وقار، به وجد آمده بود. باد، عظمت ایمانتان را در گوش هزار سرو آزاد نجوا کرد و یک دشت شقایق، شیفته پاکی نگاهتان شد... . و نجران، به حقانیت این خاندان، اعتراف کرد.

اشارات :: دی 1385، شماره 92
فاطره ذبیح ‏زاده