پيامبر، سرشار از يقين بود و تو پر از ترديد.
هنوز در گوشه اى ناباورى ات، آن دعوت صريح تكرار مى شود؟
هنوز سه واژه اى كه از فراوانى سرشارند، ترس غريب درونت را كبريت مى زنند؟
«...ابنائنا...، نسائنا... انفسنا... نكند محمد خواص خود را به همراه بياورد! نكند به شيوه پيغمبران، هنگام مباهله زانو بزند! نكند...».
مباهله را پذيرفته اى اسقف! اما ذهنت، اين صخره لجوج، هنوز سيلى خور امواج كلمات است.
نمىتوانى برجستگى ملموس آن سه واژه را انكار كنى، تكرار مى شوند...تكرار مىشوند... در قالب فراخوانى مقتدر:
«فَقُلْ تَعالَوا ندْعُ «أَبْنائنا» و أَبْنائكُمْ وَ «نِسائَنا» و نِسائَكُمْ و «أَنْفُسَنا» و أنْفُسَكُم ثُمَّ نَبْتَهِل فَنَجْعَل لَعْنَةَ اللّهِ عَلَى الكاذِبينَ».
انجيل را دوباره مرور كن:
اين بار، رو به روى دو راهى اقرار و نابودى قرار گرفته اى.
جدل، صحراى وسيعى است كه تو را به اين ورطه كشانده است. اضلاع وجودند اينان كه در تدارك نفرينند.
درست مى بينى اسقف! پيامبر با خواص خود آمده است و ردايى نورانى اين پنج تن را پوشانده است.
به آن دو نهال روشنايى نگاه كن؛ ببين كه مسيح، چه همزادان بى بديلى در اين سوى تاريخ دارد. تو نيك مىدانى كه اين دو هيئت نورانى چه جمع مبارك فراوانى در پى آورده اند.
در برابر آفتاب
كوير دست خالى! توفان شن را فراموش كن! تو هيچ پرده اى ندارى كه روى حقيقت خورشيد بكشى. نيستىات را رقم نزن؛ مگر نمى دانى كه روز را نمى شود انكار كرد؟!
و تو در برابر آفتابى.
انجيل را دوباره مرور كن و ببين، اين مقدس عفيف، تو را به ياد مريم مقدس نمى اندازد؟
اين چه دارايى كامل و شاملى است كه همراه محمد است؟ اين زهراست كه مىآيد؛ قطعه گمشده تاريخ، پيدا شده و شمار بهترين زنان عالم، با او تكميل شده است.
تو در برابر قرينه مادر مسيحىْ اسقف! هيچ زن ديگرى در پى پيامبر نيست. اين سيده نساءالعالمين است.
بانگ مرگ مى وزد
توده ظلمانى درونت را قانع كن. شش روز از غدير مى گذرد و نه تنها تو، كه از مكه تا مدينه، تمام ذرات خاك هم على را مى شناسند. يكى است؛ اما هزاران است، مرد پولادين حماسه ها.
جان نبى است اين كه در وعده انفسنا لبريز است.
ابو حارثه!
چهره هايى مىبينى كه اگر از خدا بخواهند كوهى را از جاى بركنند، البته خواهند كرد.
اشارات :: دی 1386، شماره 104
محمدعلى كعبى