اشارات :: بهمن 1381، شماره 45
حسین هدایتی
چگونه شهر، بیهدف، در سر انگشت تزویر میچرخد و خوابِ پیمان شکنی خویش را چون کابوسی تلخ، مزه مزه میکند؟!
چشمهایی لبریز از هراس از روزنهایِ گل گرفته نیز جرأت نظاره نخواهند داشت.
زبانهایی که در دهلیزهای تاریک دهانهای بسته چرخیدند، امّا هیچ گوشی صدایشان را نشنید، چگونه میتوانند قاطعیّت خویش را فریاد بزنند؟!
پاییز در ذهن متروک شهر ریشه دوانده است و همچنان درِ خانهها، با صدایی ناساز، یک به یک بسته میشود و پنجرهها پلک میبندند و مردانِ نامرد، در خانههایشان کز میکنند و با خنجرهای رنگ زدهی خویش سرگرم میشوند.
صدای سم اسبی که در شهر مسیر گم کرده است، بیدارشان نخواهد کرد.
خوابی که روح غافلشان را در خویش فرو کشیده است، بیداری در پی نخواهد داشت. تصویر بیرحم تازیانه بر دیوارها جان میگیرد و شهر، در سکوتی عمیق، زیر بار تزویر دست و پا میزند و جان میدهد.
دهانِ وعدههای پوچشان، آهنگ مرموز خیانت را زمزمه میکند و جوهر جاری از قلمهایشان که بر کاغذ نامهها هنوز خشک نشده، مُهری است بر اثبات نامردی شهر.
مرد تنها در شهر، به امید یافتن دری که هنوز بسته نشده گام برمیدارد و صدای محکم گامهایش، در کوچههای خاک آلود، ذهن تاریخ را مغشوش میکند.
چشم میچرخاند و در پسِ درهای بسته، نگاههای مسمومی را میبیند که برای کشتنش، تیغههای خنجرشان را زهرآلود میکنند و لبخند میزنند و هنوز شهر، روبروی نگاهِ منتظرش، با صدای سگهای ولگرد هم آواز میشود.
تنها دری که باز است، امیدی رنگ باخته را در تنش پررنگ میکند؛ امید به وفاداری حتّی یک نفر!
فردا که بر چوبههای دار، میهمان خویش را میبینند، چگونه غیرت آتش گرفتهشان، خاکسترشان نخواهد کرد؟ چگونه در آتشی که خود افروختهاند، سوختن خویش را به تماشا مینشینند؟
این خانه فردا عزادار بالهایی است که در هجوم خنجرهای خشم و خصومت پرپر میشوند. این خانه فردا در بیداد تاریکی، فانوسی روشن نخواهد داشت و فردا آبستن حادثهای است که تاریخ را در خونِ ندامت، شست و شو خواهد داد.
متن ادبی «نامههایی در دست باد»
- بازدید: 2223