متن ادبی «خنجر ز پشت می‏زند این قوم گرگ‏خو»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

اشارات :: بهمن 1382، شماره 57
منیره صفاری
کوفه شهر هزار چهره است و دستان منافق، حنجرهایشان را تیز خواهند کرد تا از پشت فرود آورند زخم دو چهره‏گی‏شان را.
ای مرد! بازگرد. به وعده‏های تو خالیِ این گرگ صفتان اعتمادی نیست؛ نامه‏های مهربانی‏شان در آتش ترس از خلیفه خواهد سوخت.
مسلم، برگرد! این مردم نمایِ گرگ صفت، پنجه‏هایشان را برای خراشیدن، تیز کرده‏اند و دندان‏هایشان را برای دریدن.
... و تو می‏ایستی؛ با تمام استواریت.
چشم‏های شهر به خواب می‏روند و صدای گام‏هایت را دیگر کسی نخواهد شنید؛ کشتزار پنبه بر گوش‏های این نامردمان روییده است. دیگر کسی دستش را برای بیعت بالا نمی‏آورد که بیعت اینان، از همان اول بیعت نبود و قلب ایمانشان از ترس، همواره لرزان تپیده است.
نگاه کن به آسمان! این‏جا آسمان هم رنگ آسمان شهر تو نیست و هاله‏ای از تزویر، هوا را در هم فشرده است.
پسر عقیل! اعتماد نکن به نامه‏هایی که با مرکب دروغ و قلم ریا نوشته شده‏اند.
بوی نفاق از دهن کوفه می‏وزد     این نامه‏ها به جوهر عصیان کثیف شد
اعتماد نکن به بیعت اینان، که ایمان این مردم؛ مثل ستونی موریانه خورده است.
اعتماد نکن به کمان‏هایی که تیرهایش را به سوی تو هدف رفته است.
اعتماد نکن به لبخندهایی که ضجه‏های کودکان غریبت را به دنبال دارند.
اعتماد نکن به کلماتی که مقدمه فاجعه عاشورا را خواهند نوشت.
مسلم! به شهر زجر علی اعتماد نیست     خنجر ز پشت می‏زند این قوم گرگ خو
ای طلایه‏دار قیام خورشید! عروج قاصدک‏وار تو، سر فصل رستاخیزی عظیم است که تاریخ را تا همیشه با خون خورشید، عجین خواهد کرد.