متن ادبی «نامه ‏های بر باد رفته»

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

اشارات :: بهمن 1382، شماره 57
نزهت بادی
پدر روی تپه‏ ای نشسته و به غروب انتهای جاده ‏ای که به کوفه می‏رسد، خیره شده است. پدرم با، باد حرف می‏زند. می‏گوید این باد از جانب کوفه می‏وزد. مشتی از خاکی که باد بر روی گیسوانش نشانده، برمی‏دارد و می‏بوید؛ هنوز عطر غربت علی علیه‏ السلام را با خود دارد.
نمی‏دانم چرا هرگاه نامی از کوفه برده می‏شود، چشمان عمه ‏ام از گریه به سرخی می‏نشیند.
من با همه بچگی ‏ام، خوب می‏فهمم که عمه، کوفه را دوست ندارد و کاروانمان هر چه به کوفه نزدیک‏تر می‏شود، دلواپسی ‏های او بیش‏تر می‏شود. انگار کوفه خاطرات تلخی برای عمه داشته است.
پدر می‏گوید: کوفه با ما بد کرده است، از کوفه جز بی‏ وفایی نصیبی به بنی‏ هاشم نخواهد رسید. و من ناخوداگاه دلم برای پسر عمو که در کوفه است، شور می‏افتد. نکند رسم میهمان نوازی یادشان برود و عاقبت مسلم بن عقیل علیه‏ السلام به آوارگی در کوچه ‏های تنگ و تاریک کوفه ختم شود!
مبادا عهد و پیمانشان را بشکنند و سفیر امامشان را اسیر تنهایی کوفه کنند!
دلم برای دختر مسلم بن عقیل علیه‏ السلام می‏سوزد. از وقتی که آن دو مسافر که از کوفه آمده‏اند، با پدر خلوت کردند، با نگرانی چشم به دهان پدر دوخته؛ انگار خبری به پدر رسیده است که اشک در چشمانش جمع شده و نگاهش از اندوه باردار شده است. خدا کند، خبر هر چه هست، درباره پسر عمو نباشد!
مادرم برای دلخوشی دختر مسلم می‏گوید: ان شاء اللّه خیر است؛ اما خودش هم خوب می‏داند که ما را از کوفه خیری نخواهد رسید؛ که اگر کوفه راه و رسم جوانمردی می‏شناخت، با علی علیه‏ السلام آن گونه نمی‏کرد که سر از نخلستان‏ ها دربیاورد و با چاه حرف دل بگوید. گویی خشت خشت دیوارهای شهر کوفه با رنج علی علیه ‏السلام آمیخته شده است.
من می‏دانم که پدر هنوز از کوفه دلتنگ است. اگر چه او به باران بهاری می‏ماند که نگاه لطفش را از لجن زارها هم دریغ نمی‏دارد. وقتی پدر، پسر عمو را به نام سفیر خویش به کوفه فرستاد، امید نجات اهالی سیاه بخت کوفه را در دل می‏پرواند که شاید جبران کنند جفاهای روزگار گذشته خویش را؛ اما اینک که نامه‏ های کوفیان را به دست باد می‏سپارد، آخرین رگ امیدش نیز قطع می‏شود و کوفه برای همیشه در نظر پدرم می‏میرد!
حالا من نیز از کوفه دلگیرم!